۱ دیدگاه

رمان آواز قو پارت 88

4.3
(82)

 

 

 

داستان از دید راوی 🌺
#فلش_بک : یازده سال پیش 🪽🩵

اعتماد از جا بلند میشود و با اسلحه در دست به مردک نزدیک میشود
_وقتشه بمیری خوک کثیف!
دندان روی هم میگذارد و شلیک میکند
از صدای شلیک حنانه جیغ خفیفی میکشد و محمد ان جا هم دست از سر دختر بیچاره برنمیدارد و با نگاهش برای او خط و نشان میکشد
دخترک تا به حال مرگ یا بهتر است بگوییم قتل کسی را از نزدیک ندیده است! انتظار دارد صدای شلیک بشنود و بخندد؟
انگار که اتفاقی روزمره و معمولی افتاده است!!
اعتماد نگاهش را از حنانه میگیرد و بدون لحظه ای توقف تیر دوم را هم خیلی خونسرد شلیک میکند
این بار صدای خنده ی محمد است که در دل غار می‌پیچد! خنده ای خوش‌رنگ، از ته دل! بعد از ۱۰ سالِ سیاه!
چند قدم نزدیک میشود
_اعتماااد
_بله اقا
_دوتا پاشو فلج کردی میخوام تیر سوم رو خودم توی دهنش خالی کنم!
توی دهانش! همان دهانی که برایش خط و نشان می کشید همان دهانی که گردن خواهرش را سیاه کرد و همان دهانی که پیش احمدخان به دروغ باز می شد
صدای ناله و گریه های مرد در غار می پیچد و دل هیچ کدام را به رحم نیاورده
اعتماد طبق خواسته ی اربابش عقب می کشد و اسلحه را دو دستی با احترام، به او می سپارد
چند قدم جلو می رود و تن مردک را میگیرد و تکیه اش را به دیوار غار می دهد
_خب منصور خسروشاهی وقتشه بمیری!
اسلحه را توی دهانش میگذارد زیر لب زمزمه میکند
_برو به جهنم آشغال
مرد چشم روی هم میگذارد! با وجود همه ی دردهایی که در بدنش پیچیده مرگ میتواند گزینه ی خوبی برای رهایی از آنها باشد
ضامن را می کشد و دستش سمت ماشه می رود اما…
_دست نگه دار جوون
با صدایی نا آشنا نگاهش سمت طرف چپش می رود
بهت و ناباوری سر تا پایش را میگیرد
سید هادی! بزرگ و معتمد روستا، دوست و همنشین احمدخان داخل غار چکار میکند؟
_محمود و نوچه هاش همین اطرافن! بیشتر از پنجاه نفر! بهتره دست نگه داری و با جونت بیشتر از این بازی نکنی!
اسلحه را از دهن مردک خارج می کند و از جا برخاسته معتمد و اعتماد را نگاه میکند
_قربان قسم می خورم کسی مارو تعقیب نکرده! ما خیلی مراقب بودیم
نگاهش سمت حنانه می رود
یک دختر بچه هم انها را تعقیب کرده و حالا قسم میخورند؟
صدای سیدهادی دوباره در غار می پیچد
_من دیدم که منصور و کت بسته بردید من به محمود خبر دادم که پسرش اینجاست پس حماقت به خرج ندید و آزادش کنید
دست های محمد از عصبانیت مشت میشود و اسلحه را رو به سیدهادی میگیرد
_چی گفتی؟ تو…تو چطور جرات کردی جون من رو به خطر بندازی سید؟
سید خونسردتر از همیشه می خندد
_کله‌ات بوی قورمه میده جوون! خیال کردی اگه منصورو بکشی محمود از جونت میگذره؟ پدرت از این اتفاقات باخبره؟ میدونی اگه بفهمه …
هنوز حرفش تمام نشده که دور تا دور غار را مردهای مسلح می گیرند
اسلحه هایی که لوله هایشان به مغز اعتماد و معتمد چسبیده و آماده شلیک ست
حنانه دست روی دهانش گذاشته و پشت سر هم جیغ میزند
محمد اسلحه را به طرف مرد نشانه میگیرد
_شلیک کنید مغزشو متلاشی میکنم
دو تن از افراد مسلح کنار می روند و محمود با دستی که پشت کمر قفل کرده وارد غار میشود
با دیدن پسرش در آن حال زار چند قدم جلو می اید
_منصووووور
_جلو نیا محمود! مرگ و زندگی پسرت به یه شلیک بنده
محمود با دست اشاره ای به نوچه اش می کند و بلافاصله تیری توی پای اعتماد میزنند
صدای فریاد اعتماد غار را می لرزاند
محمد اسلحه را کمی پایین می اورد و دوباره به ران پای مرد شلیک میکند
همه ضامن ها رو به او رها میشود
_با دم شیر بازی نکن محمود! دستت به اعتماد و معتمد بخوره تیر بعدی توی مغز پسرت فرود میاد
سید جلو می اید و دست روی اسلحه ی محمد می گذارد
_دو خاندان رو ننداز به جون هم بچه! با جون این همه آدم بازی نکن! تسلیم شو و این قائله رو ختم به خیر کن!
_برو کنار سید! ضمن همه ی احترامی که براتون قائلم اگه دوباره..
ناگهان سید با یک حرکت اسلحه را از دستش بیرون می کشد و محمد تا میخواهد بجنبد اسلحه ی دو لولی از پشت، روی سرش می خوابد
آنقدر محکم که احساس میکند مغزش متلاشی شده ست
روی زمین می افتدو همزمان صدای سید را می شنود که خطاب به محمود فریاد می کشد
_قرار ما این نبود ناجوانمرد! پسر مردم رو کشتی حالا چه جوابی برای احمدخان داری
پلک های بی رمق محمد با سماجت به هم می چسبند و چشم هایش بسته میشود

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

با سطل اب یخی که روی صورتش می ریزند چشم باز میکند و نفسش برای لحظه ای بالا نمی اید
دست و پا بسته روی زمین افتاده و سرش گیج می رود
اولین چیزی که می بیند پیت حلبی ست که داخل آن آتش روشن کرده بود

 

#پارت_432

.🎶🦢⃤᭄

پر حرارت میسوزد و حتی نگاه به شعله ی زرد و قرمزش سرما را از تنش دور می کند
با لگد محکمی که توی شکمش میخوابد صدای آهش را در گلو خفه می کند
دست های بسته اش را از سرما بین دو رانش میگذارد و بیشتر جمع میشود
دوباره لگد محکم دیگری به پشتش میخورد اما سرما تمام تنش را لمس کرده و دردش را کمتر حس میکند
چشم های خسته اش را روی هم میگذارد که کف کفش یک نفر روی گونه اش میخوابد و سرش را روی زمین سنگی غار فشار می دهد
بدون انکه تکان بخورد پلک بلند میکند و مرد مقابلش را پر حرص نگاه میکند
لگد محکم دیگری به شکمش کوبیده میشود و هربار بیشتر در خود جمع میشود
دوباره چشم باز میکند و محمود را می بیند
روی پیت حلبی که برای خودش گذاشته بود نشسته و دستش را با اتش گرم می کند
اگر سرما و اب یخی که روی صورتش ریختند امانش را نمی برید حالا جرات داشت اینگونه بی مهابا آنجا بشیند و زجر کشیدن او را نگاه کند
محمود با تکه چوبی که در دست دارد اتش را زیر و رو می کند
_عزت
_بله آقا
_نوچه هاشو بیارید
از دور دو نفر را می بیند که بدن آش و لاش اعتماد را روی زمین می کشند
پای تیر خورده اش را با دستمال کم جانی بسته اند
آنقدر خون از سر و رویش جاری شده، انقدر شکنجه شده، آنقدر صورتش سیاه و کبود شده که از لباس هایش او را می شناسد
صدای ناله های خفیفش دست های بسته ی محمد را مشت میکند
کمی بعد معتمد را هم می آورند خون از فرق سر تا نوک پایش را قرمز کرده
او را هم با خفت به طرفش پرت می کنند
_به رفیقات رحم کردم و نکشتم‌شون ولی باید تعهد بدی که من و دو پسرم از این لحظه به بعد از شرت مصونیم! در غیر این صورت خون هر سه ی شما ریخته میشه
لبخند بی جانی لب های ترک خورده اش را کمی تکان می دهد
محمود ادامه می دهد
_یه تعهد ساده نیست! باید با نازدار دختر منصور ازدواج کنی و خواهرت مرضیه رو به عنوان همسر دوم به عقد منصور و ماریه رو به عقد ناصر در بیاری
اعتماد سر بلند میکند و با صدایی ضعیف و نالان رو به اربابش می گوید
_آقا…مبادا قبول کنید آقا…نباید اجازه بدید خواهرتون زیر چنگ این آدما بیفته
جوابی برای خواسته ی اعتماد ندارد! نگاه می کند و نگاه!
صبح که میخواست به غار بیاید هرگز فکرش را نمی کرد اینگونه اسیر چنگ دشمنش شود
لگد محکمی روی دهانش می خوابد و پر خون میشود
_حرف بزن نفله
مغزش داغ کرده! چه خفتی بزرگتر از اینکه کفش های یک رعیت روی دهانش خوابیده؟
بر خلاف مغزش بدنش از سرما شروع به لرزش می کند
لرزیدنی که از نگاه نکته بین معتمد دور نمی ماند!
تلو خوران از جا بلند میشود و کت پاره و خونی اش را در می آورد و روی محمد می اندازد
_قربان…ما…ما مرگ رو انتخاب کردیم شما هم نباید به خواسته ی محمود تن بدید
ضربه ی محکمی از پشت روی بدن معتمد میخوابد و بی حال روی زمین می افتد
با افتادن معتمد محمد بالاخره لب باز میکند و می غرد
_محموووود
محمود نگاهش میکند و منتظر حرفش می ماند
_شنیدی چی گفت؟ شنیدی یا کری؟
محمود با دست اشاره ای به نوچه اش میکند
نوچه سمت آتش می رود و چوب بلندی که یک سر آن زغال قرمز شده برمیدارد و به طرف محمد می رود
با ضربه ی پا او را به پشت می خواباند
_بهت فرصت میدم همین الان انتخاب کنی! یا مرگ و شکنجه یا صلح!
بدون لحظه ای فکر و تامل می گوید
_مرگ و شکنجه
_عزت!
_بله اقا
_پسر احمد خیلی به خایه هاش اعتماد داره نه؟
محمد از درد فرق سرش، زانوهایش را خم میکند
_خایه هامو به تو و کل دخترای خاندانت ترجیح میدم! هیچ دختری از طایفه ی تو این خایه رو نمیبینه محمود! دست و پا نزن
با اشاره ی محمود ناگهان ذغال داغ بیخ ران چپش می نشیند و دوباره صدای فریادش را خفه میکند
سرخ و کبود شده و پایش می لرزد اما…محال است از موضعش کوتاه بیاید
قطره اشک اعتماد پایین می اید و فورا سر برمیگرداند تا اربابش ان را نبیند
_دهنتو ببند پسره ی هوس باز! یادت باشه تو همون کسی هستی که تو سیزده سالگی به خواهر خودت طمع داشتی! نکنه فقط خواهرات حق دارن خایه هاتو ببینن
از این حرف محمود قلب محمد به درد می آید و بغض ناخودآگاه روانه ی گلویش میشود
تحمل این حرف ها از هر شکنجه ای برای او سخت تر ست
_پس منتطر چی هستی بی ناموس؟ با یه تیر خلاصم کن
_عززززت
_بله اقا
_رون راستشم داغ بزن اگه بازم زبون درازی کرد داغ بعدیو وسط پاش بزار تا بفهمه با آقا و ارباب اصلی این روستا چطور حرف بزنه
ناخوداگاه تمام بدنش منقبض میشود و لبش را محکم زیر دندان میگیرد تا دردش قابل تحمل تر باشد
با داغی که روی ران پایش میخوابد سوز عمیقی روی قلبش احساس میکند و بدون اختیار صدای ناله اش بلند میشود

 

#پارت_433

 

_خب؟ حرف بزن گستاخ
_فعلا از درد کشیدنم لذت ببر چون اگه یه روز به زندگیم مونده باشه پسرتو جلوی چشمات میکشم محمود! اونوقت من از درد کشیدن تو لذت می برم
_عززززت
_بله اقا
_خایه های پسر احمدو بنشون سر جاش
عزت به طرف پیت می رود و یک تکه چوپ کلفت تر برمیدارد و به طرف محمد می رود
درست بالای سرش می ایستد
دلش برای او به رحم امده اما چاره ای ندارد
نگاهش سمت پاهایش می رود
جایی که دو طرف بیخ رانش به شدت سوخته و رگ های خونی اش پیدا شده
مردد ست اما به ناچار چوب را به ارامی به وسط پایش نزدیک میکند
دست هایش می لرزد مسلما اگر احمدخان بفهمد چه بلایی سر پسرش اورده او را زنده نمیگذارد
_منتظر چی هستی؟
صدای محمد ست که نگاه متعجب عزت را در پی دارد! به راستی یک جوان ۲۳ ساله این همه جرات و جسارت را از کجا آورده
چوب را محکم تر در دستش فشار می دهد و اهسته لب میزند
_متاسفم ارباب! لطفا منو ببخشید چاره ای …
حرفش با لگد محکم اعتماد به پاهایش نیمه تمام می ماند
روی زمین می افتد و اعتماد مانند سگ هار با دست های بسته به او حمله می برد
چاره ای جز این ندارد که دندان های تیزش را سمت گلویش میبرد و با همه ی قدرت می گزد
عزت به ناچار چوب را محکم روی پشتش فشار می دهد و دهان اعتماد از درد شدیدی که توی پشتش پیچیده از گلویش باز میشود
محمد با دیدن این صحنه تلاش می کند از جا بلند شود اما…دست و پاهای بسته اش توانش را گرفته
با هر دو پا لگد محکمی به مردی که تلاش میکند اعتماد را از عزت جدا کند میزند و او هم با زانو روی پشت اعتماد می افتد
با صدای محمود هردو از حرکت می ایستد
_تمومش کنید
نگاهشان سمت معتمد می رود جایی که هفت تیر روی شقیقه اش جا خوش کرده
_تمومش کن وگرنه برادرت میمیره
اعتماد با وجود انکه جان برادرش در خطرست نگاهش سمت اربابش می رود و منتطر دستور اوست
با پلک هایی که محمد روی هم میگذارد به ناچار از روی شکم عزت بلند میشود
نگاه محمد سمت پای لنگ و تیر خورده اش می رود! به شدت خون ریزی می کند و اگر همینطور ادامه پیدا کند میمیرد
اگر چه انها مرگ را انتخاب کرده اند اما چه کسی زندگی و خوشی هایش را نمی خواهد
عزت از جا بلند میشود و با حرص و عصبانیت دوباره چوب را روی بدن دردمند اعتماد می گذارد
پا روی دمش گذاشته اند
عصبانی اش کرده اند
و حالا تنها راهش خالی کردن خشم سرکشش است
مثل گرگی خشمگین دوباره به سمت پیت می رود و یک تکه چوب دیگر برمیدارد
لگدی به محمد میزند و پاهایش را باز میکند
میخواهد ذغال را وسط پایش بگذارد که با صدایی متوقف میشود
_دست نگه دارید
صدای ارباب جوان ناصر پسر محمود خان ست که متوقفش میکند
_کافیه پدر! میدونی با این کارا قراره چه بلایی سر خاندان بیاری؟ این محمده پسر احمدخان! رعیت بیچاره نیست که خونش رو بریزید و قسر در برید! مثل اینکه یادتون رفته جانشین پدرشه؟
مقابل پدرش زانو میزند
_لطفا تمومش کنید پدر! در غیر اینصورت احمدخان تک تک اعضای خانواده رو سلاخی میکنه
_ای احمق! نمیدونی چه بلایی سر برادرت اوردن؟ اگه منو سیدهادی دیرتر رسیده بودیم الان جنازه ی برادرت گوشه ای از غار افتاده بود و توی بی عقل عزادار بودی
_میدونم پدر! خوب میدونم! من یکیو فرستادم دنبال احمدخان که بیاد و این ماجرا رو ختم به خیر کنه! لطفا کاری نکنید که آتش این کینه و عداوت توی چشم خاندان بره
با یاداوری آنکه پدر به شهر رفته و مسلما نمی تواند خودش را به غار برساند پوزخندی میزند
نگاه ناصر سمت زخم های بین پای محمد می رود
با لحنی که سعی میکند بلند نباشد پرحرص با پدرش حرف میزند
_پدرررر! چه بلایی سرش اوردی؟ باورم نمیشه! احمد تک تک مارو به کشتن میده!
محمود پسرش را هول می دهد و میخواهد حرفی بزند که یکی از نوچه ها وارد غار میشود
_ارباب! مهران پسر احمدخان اینجاست
خنده ی صدا داری میزند
_مردک حتی به خودش زحمت نداده برای نجات جون پسرش بیاد!! خنده دار نیست؟ اجازه بده بیاد تو
مهران و پنج مرد مسلح وارد غار میشوند و اعتماد نفس راحتی می کشد
محمد اما عصبی تر از همیشه نگاه از صورتش میگیرد
با اینکه مهران با دیدن وضعیت برادرش عصبی و ناراحت ست اما به روی خودش نمی اورد و تلاش می کند ضعفی از خود نشان ندهد
_پدرم تشریف بردن شهر!
نگاهش دوباره سمت برادر بزرگش برمیگردد
_کی جرات کرده چنین بلایی سر برادر بزرگترم بیاره؟
با همین یک جمله عزت چند قدم عقب می رود
حق با مهران ست! مسلما همگی مرگ را به جان خریده اند
محمود از روی پیت بلند میشود و شروع به قدم زدن میکند
_به به! پسر احمد! مهران خان! علیکم سلام!
مهران نگاه از برادرش می گیرد و به محمود می دهد

 

#پارت_434

_بردارت سه تا تیر توی بدن پسرم خالی کرده ولش نمیکنم تا…
_چی میخوای از جونش؟ میخوای برادرمو بکشی؟
محمود سکوت کرده نگاهش میکند
_میخوای بیشتر از این شکنجه بدی؟ از خشم احمدخان نمیترسی؟
_نه تا وقتی که این لات کوچه گرد تعهد نده که دست از سر پسرام برداره
مهران با همه ی سن کمش عاقل و پر غرور می ایستد
_چه تعهدی؟
محمد زیر لب می غرد
_تو دخالت نکن مهران
_چشم خان داداش! ولی قبلش اجازه بدید تکلیف رو روشن کنم
_تکلیفت مشخصه مهران! گفتم دخالت نکن!
مهران بدون توجه به دستور محمد چند قدم رو به محمود برمیدارد
_پرسیدم چه تعهدی؟
_باید نازدار به عقد محمد، و مرضیه و ماریه به عقد ناصر و منصور در بیان
صدای خشمگین محمد در غار می پیچد
_کور خوندی! نازدار پاشو بزاره تو حجله ی من می‌کشمش! قسم میخورم یه تیر توی مغزش خالی میکنم و می‌کشمش
محمود نا امید به سمت در غار می رود
_مثل اینکه این دعوا تموم شدنی نیست
ناصر جلویش را میگیرد
_پدر! لطفا صبر کنید! منم با ماریه ازدواج نمیکنم مطمئنم منصور هم رغبتی نداره با مرضیه ازدواج کنه بهتره توی تصمیمتون تجدید نظر کنید
_ولی من ازدواج میکنم و به این جنگ طائفه ای خاتمه میدم! فقط بخاطر نجات جون برادرم محمد!
بهت و تعجب روی صورت تک تک افرادی که در غار حضور دارند می نشیند
محمود درست شنید یا خواب می بیند
مهران پسر احمد تصمیم گرفته با نوه اش نازدار ازدواج کند؟
_نیازی نیست مهران! من اجازه نمیدم همچین حماقتی به خرج بدی
_من تصمیمم رو گرفتم خان داداش! ممنون میشم اگر به خواسته ی من احترام بذارید
این را میگوید و از غار خارج میشود
محمود دستی به وجناتش میکشد
پیشنهاد بدی نیست
مسلما مهران پسر سر به زیر تر و مودب تریست نسبت به آن جوان گستاخ و بی چشم و رو !
به علاوه اگر یک پیوند خویشاوندی این بین صورت بگیرد احمد بیشتر مراقب رفتارهای پسرش خواهد بود که دست از پا خطا نکند و اشتباهی از او سر نزند
ابرویی بالا می اندازد و رو به افرادش دستور می دهد
_دست و پاشونو باز کنید

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

چه فکری میکرد و چه اتفاقی افتاد؟ به قصد کشتن آن مردک رفت و حالا آش و لاش برگشته!
از خشم چند مشت متوالی به کف اتاق میزند و همزمان از درد بیخ رانش به خود می پیچد!
_برو بیرون ماه منیر برو بیرون
_محمدم پسرم من مادرتم حداقل بزار من زخمتو ببینم بزار من تیمارش کنم قربونت برم
با همه ی توانش فریاد میکشد
_بیروووون
ماه منیر بدون توجه به فریادش می گوید
_میخوای به سلیمه بگم بیاد؟ سلیمه بهت شیر داده! محرمه مادر! سلیمه بیاد؟
_ماه منیر من میگم نره تو میگی بدوش تو میگی بدوش! منو به حال خودم بزار ! به مهرانم بگو هر جا گیرش بیارم زهرمو میریزم به جونش
_مادر بد کرده برای نجات جونت، برای درست کردن خراب کاریات به اجبار به این ازدواج تن داده؟
_نباید دخالت میکرددددد! میخواستم بدونم محمود اینقدر مرد هست که منو بکشه؟! پیش من از پسرت دفاع نکن! مهرانتو هفت سوراخ قایم کن که هر جا گیرش بیارم جونشو میکشم
_باشه مهران غلط کرد بیجا کرد ولی دیگه کاریه که شده چیکار کنیم؟ مجبوریم نازدارو بگیریم دختر بدی نیست! برو خدارو شکر کن که منصور و ناصر مرضیه و ماریه رو نخواستن وگرنه اقات بخاطر نجات جونت، به زور این دو طفل معصوم رو میداد بهشون
_مگه حق ازدواج دخترا با من نبود؟ مگه نگفتی بدون اجازه ی تو…
_گفتم! ولی کی میتونه روی حرف پدرت حرف بیاره؟ خودت جرات داری؟
_بله که دارم!
_محمد! بخوای مقابل پدرت بایستی، باهاش یکه به دو کنی، بی احترامی و نافرمانی کنی نمی بخشمت! عاقت میکنم! تا عمر دارم نگات نمیکنم! گفته باشم! پدرت کم کسی نیست که تو بخوای شأنش رو پایین بیاری
_باشه برو بیرون میخوام شلوارمو در بیارم!
یه دردی هم بیار بزارم روی سوختگیم مردم از سوزش
_مهران میگفت میخواستن دم و دستگاتو بسوزونن برو خدارو شکر کن که اومد و نجاتت…
با نگاه خشمگین محمد ، ماه منیر بقیه ی حرفش را میخورد
_الان ضماد میارم مادر میگم سلیمه برات بزنه
_سلیمه نه
_پس پدرت بیاد؟کی بیاد؟
_بگو آنا بیاد
ماه منیر لب میگزد و سیلی خفیفی به صورتش میزند
_نا محرمه! خدا قهرش میگیره
_بگو بیاد هزار بار دیده
سیلی دیگری میزند
_خاک بر سرم!
_ماه منیر میری یا کله مو بکوبم به دیوار از دست تو؟
ماه منیر بلافاصله از جا بلند میشود و به طرف در میرود
محمد چشم روی هم گذاشته و سعی میکند افکارش را به سمت و سویی ببرد که درد دو بیخ رانش را کمتر حس کند!
اما بی فایده ست سوختگی اش آنقدر عمیق ست که دردش تا مغز استخوانش نفوذ کرده
دردی که لحظه لحظه ی ان، مریم بیچاره اش را تصور میکند
تمام بدن خواهر طفل معصومش سوخت و خاکستر شد! بخاطر پسر محمود! بخاطر یک متجاوز!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
4 ساعت قبل

حقش نیست آواز رضایت بده به منصور بعد از شنیدن حرفهای محمد ممنون قاصدک جان🌹

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x