لبخند رضایت روی لبش شکل میگیرد
آنا بدون مقدمه لب میزند
_محمد
_جان!
_من دارم میرم
لبخند محمد محو میشود
_یعنی چی؟
قطره اشک آنا پایین می چکد
_کجا انا؟
_من دارم برمیگردم فرنگ!
نفس محمد میگیرد!
_چی میگی؟ فرنگ چیه؟
_ میخوام برگردم پیش مامانم
_مامانت؟ پس…پس من انا؟
_من دیشب تصمیمم رو گرفتم باید برگردم باید!
دو طرف صورتش را میگیرد
_چرا انا؟ چرا؟ با من حرف بزن
_دلم نمیخواد ایران بمونم همین
دست از صورتش جدا میکند
_یعنی چی انا؟ این مزخرفات چیه؟
_متاسفم محمد!
_متاسفی؟ متاسف نباش چون من نمیزارم بری…
_من میرم محمد
_میکشتمت بخدا آنا می کشمت
_اهمیتی نداره چون اگه یه روز دیگه اینجا بمونم خودکشی میکنم! قسم میخورم
_چرا اخه؟ دیوونه شدی؟ مغزت تاب برداشته؟
_اره محمد! اره دیوونه شدم ! از ایران از تهران از روستا خسته شدم! دلم میخواد برم همین
نفس عمیقی میکشد و سعی میکند افکار آشفته اش را کمی سامان بدهد
_خواهش میکنم عاقلانه فکر کن انا! پس عشقمون چی میشه؟
اگر چه میترسد قبول کند اما مردد به زبان می اورد
_تو هم بیا خب!
_کجا بیام؟ شوخیه مگه؟ بعد ده سال برگشتم پیش پدر و مادر پیرم بعد…چی میگی انا؟ خیلی احمقی
_من تصمیمم رو گرفتم محمد!
_تصمیمت اشتباهه
_درست یا اشتباه من اینجا نمی مونم
_همین امروز داشتم در مورد ازدواج حرف میزدم
_میدونم! ولی من نمیتونم اینجا بمونم بفهم!
_منم نمیتونم همراهت بیام
_چرا نمیتونی؟؟ محمد چرا؟
_آنا !
_بسه محمد!خوب گوش کن چی میگم تنهایی از این در خارج بشم تموم خاطراتتو میندازم توی سطل آشغال زندگیم گفته باشم
_یعنی چی؟میگم نمیزارم بری میفهمی؟
_میرم! من از اولشم نمیخواستم بیام اینجا! تو به زور منو اوردی! به اجبار
_چون دوست دارم آنا
_من این عشق اجباریو بیشتر از این نمیخوام
از این حرف انا دستان محمد شروع به لرزش میکند
باورش نمیشود
دقیقا بلایی که منتظرش بود سرش امد
هیچ وقت به آنا و دوست داشتنش اعتماد نداشت و حالا هم…چیزی که منتظرش بود را بی رحمانه شنید
_همه ی اینا بهونه ست! دلت پیش من نیست درسته؟
_هست! ولی دیگه نمیتونم تحملت کنم! محمد تو یه آدم مودی هستی! تعادل روانی نداری! وقتی عصبانی میشی دست بزن داری! من نمیتونم تعادل از دست رفتهتو بهت برگردونم! نمیتونم کمکت کنم خوب بشی! خودم دارم آسیب میبینم!
محمد به وضوح صدای ترک خوردن قلبش را می شنود! شنیدن این کلمات از زبان کسی که برایش عزیزترین ست بغض کشنده ای به گلویش کشانده
_تو گذشته ی دردناکی داشتی محمد! شاید همین باعث شده نتونی خشمت رو کنترل کنی! ازت میترسم! میترسم یه شب زیر دستت بمیرم!
_دیگه نمیزنمت
_دروغ میگی! هزار بار قول دادی ولی تا عصبانی میشی همه ی قولاتو زیرپا میزاری
_آنا بمون قول میدم کم کم درست شم! مرد و مردونه قول میدم کمتر بهت گیر بدم!
_باشه! ولی اینقدر به زور مجبور به رابطه ام کردی که….
_آنا به زور؟ به زور؟
_آره! همیشه میگفتم این کارو نکن ولی تو گوش شنیدن نداشتی
_من فکر میکردم دلت میخواد و خجالت میکشی! اگه مشکلت اینه باشه من دیگه بهت نزدیک نمیشم
حرفهایش آنا را دو به شک کرده اما به یاد می اورد که پیشنهاد ازدواج را مطرح کرده و شاید اگر بماند مجبور میشود به این ازدواج تن بدهد و محمد دوباره همان ادم سابق شود!
_متاسفم نمیتونم!
تمام تلاش خود را کرده که او را متقاعد کند اما…ادمی که دلش با رفتن ست را باید بدرقه کرد!
_باشه انا…باشه…اصرار نمیکنم! برو…خدانگهدارت
قطره اشک های انا پشت هم جاری شده دست محمد را میگیرد
با عصبانیت دستش را بیرون می کشد
_به من دست نزن! به هیچ وجه…به هیچ وجه! دیگه جلو چشمم پیدات نشه انا
_باشه فقط اجازه بده بیام شاهنشین لباسامو جمع کنم
مثل کابوس ست! باورش نمیشود! انای دوست داشتنی اش عزم رفتن کرده و زبانش نمی چرخد! غرور نمیگذارد بیشتر از این خواهش کند بماند
باید امشب را جایی برود و گم و گور شود اگر بماند نمیتواند سکوت کند و رفتنش را نگاه کند!
یا غرورش را زیر پا میگذارد و به دست و پایش می افتد یا او را می کشد!
_امشبو میرم غار میخوابم صبح برگشتنی اینجا نبینمت
_محمد
_چیه؟
_من امروز برای همیشه میرم و عشقتو توی دلم میکشم! ولی دعا میکنم یه روز یکی بیاد تو زندگیت اینقدر عاشقش باشی اینقدر دوسش داشته باشی که بدون اون نفس نکشی! بفهمی دوست داشتن گیر دادن و اجبار نیست! دعوا و کتک نیست!
_دعا نکن! چون همتون لنگ همید
_در هر صورت من امیدوارم!
بدون انکه حرف دیگری بزند به سمت اسطبل اسب ها می رود
با همه ی دردی که دارد به ناچار سوار اسب می شود و با کوله باری از غم به طرف همراز می تازد
#پارت_439
᭄
#فلش_فوروارد🌺
از دید محمد🪽🩵
_آواز
_جانم
_کم کم آفتاب داره طلوع میکنه بریم؟
متعجب نگاهش را به دهانه ی غار می دهد
_باورم نمیشه! داره صبح میشه؟
_داره صبح میشه
دست روی معده اش میگذارد
_محمد از اون لقمه ها که اوردیم هست هنوز؟
لقمه را از داخل سبد در می اورم
_همین یکی مونده
_خوبه! بریم که به صبحونه هم برسیم
از جا بلند میشود و من شروع به جمع کردن وسایل میکنم میخواهد سبد را بردارد که بلافاصله سبد را میگیرم
_چیکار میکنی؟
_بزارم تو ماشین دیگه
_دست نزن آواز….برو خودم میارمش
_دیگه یه سبد این حرفا رو نداره
پیشانی اش را میبوسم و به طرف در غار هولش می دهم
_برو منم اومدم
در حال جمع کردن زیر انداز هستم که نگاهم سمت آواز می رود! دوباره گام بلندی برمیدارد و من متعجب نگاه میکنم
_اخ یادم نبود جنازه ای نیست
با خنده دوباره وارد غار میشود و عادی خارج میشود
از این همه دیوانه بازی خنده ام میگیرد
وسایل را برمیدارم و به طرفش میروم
_آواز
_جانم
_از دخترای خنگ خوشم نمیاد!سعی کن یکم باهوش باشی
لقمه داخل دهانش می ماند
_من خنگم؟
با چشم اشاره ای به جلوی غار میکنم
_فقط یه ادم خنگ فکر میکنه من میتونم جلوی در غار سنگی رو بکنم و توش آدم دفن کنم!
با پا به کف ورودی ضربه میزنم
_سنگه سنگ!
ضربه ای به بازویم میزند و با اخم به طرف ماشین می رود
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
معتمد در میزند
_بله
_سلام آقا
_علیک
_شاباجی تشریف اوردن تو حیاط هستن میخوان شمارو ملاقات کنن
_بیرونش کن
_چشم
آواز متفکر از جا بلند میشود و کنار میزم می ایستد
_زن محمود اومده؟
_آره
_ چی میخواد یعنی؟
_رضایت دیگه!
سر بلند میکنم و نگاهش میکنم
_تصمیمت چیه آواز؟
_اعدام!
_مطمئنی؟
_صد درصد!
لبخند روی لبم شکل میگیرد
_ممنونم آواز ! تو انتقام نصفه ی منو کامل کردی
_بخاطر تو ! بخاطر خواهرت مریم بخاطر حنانه ی عزیزم که بارها بهش تعرض شد بخاطر مونس…باید این کارو بکنم محمد درسته؟
حنانه ی عزیز؟ آواز هنوز نمیداند حنانه چه بلاهایی سرش آورده! و خب! بهتر ست هیچ وقت نداند و این ذهنیت خوب برای همیشه باقی بماند
_درسته آواز! درسته
به طرف تخت میرود
_من یکم استراحت میکنم
_استراحت کن!
دوباره معتمد در میزند و آواز می گوید
_کیه؟
_ارباب جسارتا محمود خان رو گذاشتن توی پتو و آوردنش! الان جلوی دره
با آواز متعجب همدیگر را نگاه میکنیم
_تو پتو؟
_مریضه اخه قربان
_مریض باشه…پتو اخه؟
_امر بفرمایید
_نزار بیان تو عمارت
_چشم
_هر کی از طرف طایفه ی محمود اومد راهش نده فهمیدی؟
_چشم
از جا بلند میشوم و به طرف آواز میروم
_منم میخوام بخوابم
کنارش دراز می کشم و به آغوشش میکشم
_محمد
_بله!
_چرا مثل مردای دیگه شکمم رو نمیبوسی و با بچه حرف نمیزنی؟
از آغوشم جدایش میکنم
_کدوم مردی همچین غلطی کرده؟
_وا !
_حرفشم نزن آواز
_چه اشکالی داره اخه؟
_بخواب من به زور خودتم میبوسم!! این لوس بازیا چیه؟
_به زور؟
چشمک میزنم و لبش را میبوسم
با حالت قهر غلت میخورد و من از پشت محکم بغلش میکنم و به صدای نفس های بلند و منظمش گوش می دهم
چیزی نمی گذرد که خواب چشمانم را گرم میکند
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
چشم باز میکنم و به طرف دیگرم غلت میخورم آواز زودتر از من بیدار شده و اتاق را ترک کرده
پیراهنم را می پوشم و از شاهنشین خارج میشوم
آواز دور میز نشسته و یک شیشه ی بزرگ هم جلویش گذاشته
_سلام محمد! ظهرت بخیر
_سلام! این چیه ؟
نگاهی به شیشه می اندازد
_ترشیه
_با معده ی خالی؟
بدون توجه به سوال من شروع به خوردن می کند
_آواز
_جان
_میگم ضرر داره نخور دیگه
با صدای ماریه به پشت سر می چرخم
_فکر کنم ویارش افتاده به ترشی! سلام خان داداش
_سلام! با معده ی خالی؟ ناهار نخورده!
_دلش میخواد بزار بخوره!
_ناهار خوردید شما ماری؟
_آره الان میگم برای شما هم بیارن
به طرف میز نهار خوری می روم و ظرف ترشی را برمیدارم
_بسه میگم نخور!
_محمدددد!
_بعد از ناهار خودتو اماده کن میبرمت یه جایی
_کجا؟
_میفهمی
خدمتکارها شروع به چیدن میز غذا میکنند
که اواز در چشم به هم زدنی دوباره ظرف ترشی را برمیدارد و شروع به خوردن میکند
حرف زدن بی فایده ست! نگاه کلافه ام را میگیرم و بی اهمیت ناهارم را میل میکنم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید آواز🪽🩵
کالسکه جلوی در درمانگاه می ایستد
معتمد در را باز میکند و پیاده میشویم
متعجب محمد را نگاه می کنم
_چرا اومدیم اینجا؟
به طرف در ورودی راهنمایی ام میکند
باورم نمیشود یک ساختمان فوق لوکس و زیبا
_واااای چقدر خوبه اینجا محمد! چقدر بزرگ و خوشگله
میخندد و به تایید سر تکان می دهد
به سمت یکی از اتاق ها می روم
#پارت_440
᭄
_چه با صفاست بهش نمیاد درمانگاه باشه!
_اینجا اتاق خانم دکتره
متعجب نگاهش میکنم
_پیرزاد؟
_پیرزاد کیه؟ پریچهررررر
چشمانم از ذوق می درخشد
_پریچهر میاد اینجا؟
_میارمش
_چه خوب!
به اتاق دیگری اشاره میکند
_اینجا هم اتاق تزریقات میشه
_خوبه!
به سمت اتاق دیگری راهنمایی ام میکند
ذوق زده به سمت پنجره می روم
_واااای چه منظره ی قشنگی! نصف روستا پیداست! چه طبیعت قشنگی چه گل و گلدونای نازی
_حدس بزن اینجا اتاق کیه؟
_اتاق زایمان؟
_گفتم اتاق کی! نگفتم اتاق چی!
_اتاق رئیس؟
_رئیس داره درمانگاه به این کوچیکی؟
_چه میدونم! لابد اتاق پیرزاد
لبخند از لبش محو میشود!
_گیر دادیاااا پیرزاد کلا تو این ساختمون اتاق نداره!
_کجاست اتاقش پس؟
_آواز!! ول کن پیرزادو میگم اینجا اتاق کیه؟
کمی فکر میکنم! کس دیگری به ذهنم نمی رسد
_اتاق خودته محمد؟
_نگفتم از دختر خنگ خوشم نمیاد؟
_خنگ خودتی!
_خنگی دیگه! من اینجا اتاق میخوام چیکار؟ بابام بهیاره یا ننم؟
مکثی میکنم و ناگهان با همه سرعت خودم را توی بغلش می اندازم
_وااای اتاق منهههه! اتاق من محمددد
میخندد و محکم بغلم میکند
_بله! اتاق شماست! بعد زایمان اینجا مشغول به کار میشی
_محمد! باورم نمیشه!
بغض کرده ام و اشک داخل چشم هایم حلقه میزند
_ولی خب! اتاقت مشترکه!
_با کیییی؟
_با یه بهیاره دیگه!
نگاهی گذرا به اتاق می اندازم
از همه ی اتاق ها با صفاتر و زیبا تر طراحی شده به هیچ وجه دلم نمیخواهد ان را با کسی شریک شوم
_نمیخوااام! دوست دارم مال خودم باشه!
_بهونه نگیر آواز! اینطور که شنیدم یکم بداخلاق و زشت هم هست ولی دیگه باید تحملش کنی
_وا !
_حالا زشت بودنش کار خداست! ولی خب…اخلاقشو خودت یه کاری کن
دست به کمر می ایستم و ناراحت نگاهش میکنم
تحمل یک ادم بداخلاق سر کار صبر ایوب می خواهد که مسلما من ندارم
میخواهم حرفی بزنم که دو دست گرم از پشت روی چشمم می نشیند
_کیه محمد؟
_حدس بزن
دست بلند میکنم و دستش را لمس میکنم
انگشتری به دست دارد که هیچ جوره نمیتوانم حدس بزنم متعلق به کیست
دستش را برمیدارم و به طرفش می چرخم ….
ناگهان با دیدن مینو خشک میشوم
مینو؟
اینجا؟
توی روستا؟
حرف محمد را در ذهن مرور میکنم
“اتاق مشترک با بهیار بداخلاق و زشت” یعنی…
_آوازززز
محکم بغلم میکند و من انقدر شوکه ام که هیچ عکس العملی نشان نمی دهم
یعنی امکانش هست محمد چنین لطف بزرگی در حقم کرده باشد؟
با ورود اعتماد و دیدن لبخندی که روی لب دارد همه ی حدسیاتم درست از اب در می آید
بی اهمیت مینو را از خودم جدا میکنم و دوباره با همه ی قدرتم خودم را به گردن محمد آویزان میکنم
بدون آنکه حرفی بزنم قطره های اشکم پشت هم سرازیر میشود
دم گوشم اهسته زمزمه میکند
_آواز جان کمرم!
بی اهمیت محکم تر بغلش میکنم
_ممنونم محمد! نمیتونی تصور کنی چقدر خوشحالم
دستم را به زور از گردنش جدا میکند و رو به مینو میگوید
_فکر کنم اولین مریضتون من باشم! علت مراجعه هم، شکستگی گردن و ستون فقرات
مینو میخندد و با همه ی دلتنگی ای که وجودم را احاطه کرده بغلش میکنم
_خوش اومدی مینو جانم
محمد و اعتماد از اتاق خارج میشوند و من و مینو به طرف گل حسن یوسف و شمعدانیِ گلدانها می رویم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید محمد🪽🩵
_ارباب
در حالی که برگه ی خرج و مخارج را نگاه میکنم لب میزنم
_میشنوم اعتماد
_محمود خان جلوی در درمانگاهه
نگاهم را از برگه میگیرم و چند قدمی به سمت پنجره میروم
_چی میخواد پیرمرد خرفت؟
_میخواد با شما حرف بزنه
_ردش کن بره
_سعی کردم…نرفتن!
_ولش کن پس! اینقدر وایسه تا علف زیر پاش سبز شه
_جسارتا آقا چرا قبول نمی کنید؟ شاید بد نباشه حرفاشو بشنوید
برگه را روی لبه ی پنجره میگذارم و به طرفش می روم
_دلت براش میسوزه اعتماد؟
_نه قربان! من فقط…
_هنوزم احمقی اعتماد! یادت رفت اون روز توی غار چه بلایی سرمون آورد!؟ داغ گذاشت رو بدنت کتک خوردی تیر خوردی تحقیر شدی! بازم مثل احمقا…باورم نمیشه اعتماد
_بله حق با شماست! اشتباه کردم
به طرف در میروم و از درمانگاه خارج میشوم
دو طرفش را گرفته اند و لنگ لنگان به سمتم می اید
_سلام محمد خان!
هوف! حتی صدایش خاطرات تلخ ان روزها را برایم تداعی میکند و خشمم را دو چندان
_علیک! بهتره اینقدر دور و بر من آفتابی نشی وگرنه موعد اعدام رو جلو میندازم
_رحم کن جوان! به حرمت نسبتی که با هم داریم به حرمت دخترم مونس که بخاطر بچه ی تو از دنیا رفت به حرمت نازدار
_حرمت مونس؟ مونس پیش شما حرمت داشت و من نمیدونستم؟ تا جایی که یادمه مونس تو دادگاه علیه منصور شهادت داد! واقعا که بی چشم و رو هستید! تو و بچه هات اگه حرمت سرتون میشد الان با این حالت اینجا نبودی
بلاخره محمد عوض شد در واقع آدم شد 😅ممنون قاصدکی🙏