رمان آواز قو پارت ۱۱

4.1
(187)

 

 

 

بعد از چند دقیقه ماه منیر سکوت را می‌شکند

_گل پری همسایه‌تون رو خوب میشناسی درسته؟

_بله خانوم!

_ قبلا خیاطی و دوخت پارچه های خاندان محمود خان رو برعهده داشت حالا به تازگی من هم از کارش خوشم اومده و قراره از این به بعد لباس های مارو هم بدوزه

با فکر کردن به اینکه به بهانه ی خیاطی میتوانم دوباره پری را ببینم چشمانم برق می‌زند و لبخند ملایمی کنج لبم می‌نشیند

_بعد از شام چندتا پارچه میفرستم بالا! دوتا پارچه انتخاب کن، چون فردا پری اول وقت برای اندازه گیری دخترا میاد تو هم پارچه‌ت رو انتخاب کن تا برات بدوزه

_ خانوم!

_بله!

_دستتون درد نکنه من سه تا پارچه ی ندوخته دارم همین که پری برام بدوزه کافیه

_این پارچه ها هدیه ی من و احمدخان برای عروسیت هست! پارچه های خودتم بده همه رو باهم بدوزه! دو سرویس طلا هم سفارش دادیم به زودی میرسه! تا میتونی به خودت برس میخوام به قدری زیبا بشی که پسرم هر لحظه از دیدنت به وجد بیاد

به محمد که سرش را به چپ و راست تکان میدهد نگاه میکنم

حرف مادرش برای دوتایمان مضحک ست

محمد به وجد بیاید؟ آن هم با دیدن دشمنی که به خون کل خاندانش تشنه است؟

سنگدل ترین و بی رحم ترین مردی که در طول زندگی با او مواجه شده ام

البته که ماه منیر زن با سیاست و عاقلی ست !میداند کجا چه حرفی بزند، باوقار و پر از جذبه!شاید میخواهد هر دویمان را به این زندگی اجباری دلگرم کند!

به خدمتکار اشاره ای میکند و او سینی که پر از خوراکی های مقوی و مغزی جات و میوه خشک ست را روی پاتختی کوچک می‌گذارد!

_اینا رو واسه تو آوردم باید بخوری تا قوی بشی!

_ممنونم ولی اشتهام کور شده نمیتونم چیزی بخورم

دستم را میگیرد و آرام نوازش میکند

_خوب توی گوشات فرو کن آواز! تو چه بخوای چه نخوای همسر محمدی و همسرش میمونی! سرنوشت شما به هم گره خورده! بحث یک روز و دو روز یا یک سال و ده سال نیست تو قراره یک عمر با محمدم زیر یه سقف زندگی کنی! پس دل شوهرت رو به دست بیار! تو دشمن زیاد داری آواز! کاری نکن دشمن از ناراحتی و اختلاف شما خوشحال بشه! هستن کسایی که از خداشونه شما هر چه زودتر از هم جدا بشید و دام خودشون رو برای تور کردن شما پهن کنن! چه از طرف خونواده ی تو چه از طرف خونواده و اطرافیان ما! پس برای اولین بار و آخرین بار گوشزد میکنم زندگیت رو درست کن و محمدم رو بکش سمت خودت، با همسرت قدرت بگیر، با همسرت دشمناتو زیر پا له کن و سروری کن!

از حرف های ماه منیر شوکه و متعجبم! از طرف خانواده ی ما که مسلما منظورش مسعود بیچاره ست ولی اطرافیان و خانواده ی محمد؟؟؟؟

_فکر میکنم این حرف هارو باید به پسرتون بگید

_شنیدنی هارو شنید!

دوباره محمد را نگاه میکنم بعید میدانم اصلا حواسش به حرف های ماه منیر باشد!

_ درضمن از این به بعد افتخار بده و سر سفره ی غذای خاندان شرکت کن تو دیگه عضوی از اعضای این خونواده هستی

برای چندمین بار به محمد یا بهتر است بگویم زندانبانم که این مدت با خودخواهی تمام مانع خروجم از اتاق شده نگاه میکنم

منتظرم حرفی بزند اما هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد

_چشم! سعی خودم رو میکنم اگه تونستم حتما میام! ممنون که به فکرم هستید

ماه منیر از اتاق خارج میشود و دوباره حس تنهایی گریبانم را میگیرد

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

عصر روز بعد محمد بعد از یک روز کاری طولانی که با کاسب کارها سر و کله زده است وارد اتاق میشود و بلافاصله به سمت حمام می‌رود

از رفتن محمد به حمام یک ربعی می‌گذرد و من مقابل آییه ابروهایم را مرتب میکنم

با صدای در نگاهم به طرف راست کشیده میشود

_بله؟

در باز میشود و چهره ای ناآشنا مقابل نگاهم قرار میگیرد

زنی قد بلند لاغر اندام با چشمانی مشکی و جذاب و صورتی کشیده و بی نهایت ظریف

از تیپ و لباس های رسمی و گران قیمتش مشخص است که یا خانزاده ست یا اسم و رسمی دارد

_سلام

نگاهم به سمت لب های پهن و خوش فرمش سر میخورد وقتی تعجب و سکوتم را میبیند ادامه می‌دهد

_ببخشید سر زده اومدم نیکی هستم! پزشکی که قراره به زودی توی این روستا فعالیتم رو شروع کنم

سری تکان میدهم و لبخندی زورکی روی لبم می اورم

_سلام خوش اومدید! در خدمتم نیکی خانم

_جسارتا پریچهر هستم پریچهر نیکی!

لبخندم عمیق تر میشود

_در هر صورت! کاری داشتید؟

چشمانش برق میزند! برقی که تا به حال در نگاه کسی ندیده ام! آنقدر جذاب و گیراست که نمیتوانم از آن چشم بردارم

_شما باید همسر محمدخان باشید

از روی صندلی بلند می شوم و می ایستم! ناخوداگاه حرف ماه منیر در ذهنم چرخ می‌خورد

“هستن کسایی که از خداشونه شما هر چه زودتر از هم جدا بشید و دام خودشون رو برای تور کردن شما پهن کنن!”

 

 

 

 

افکارم را پس میزنم

_بله! بفرمایید

_با همسرتون کار داشتم اگه ممکنه بهشون اطلاع بدید

چشم روی هم میگذارم! با محمد چکار دارد؟؟

نگاهی به در حمام می اندازم

صدای آب قطع شده و احتمالا محمد چند دقیقه بعد خارج میشود

_الان دستشون بنده یه چند لحظه…

هنوز حرف از دهانم خارج نشده که محمد با حوله ای دور کمر و نیم تنه ی برهنه از حمام خارج میشود نگاهش به گره ی حوله ست و مستقیم سمت من می آید

بدون انکه پشت سرش را نگاه کند لب میزند

_یه شورت و رکابی از داخل کشو بیار

لب میگزم و چشم روی هم میگذارم! تا لب باز میکنم حرفی بزنم صدای پزشک او را میخکوب میکند

_سلام!

چشم هایش درشت میشود! بجز سلیمه که آن هم در بچگی به محمد شیر داده کسی حق ندارد موقع حمام پا توی اتاق شاهنشین بگذارد و این را همه ی خدمتکارها می‌دانند

دستانش فورا مشت میشود هنوز محمد نچرخیده که پزشک ادامه می دهد

_ببخشید فکر کنم بد موقع مزاحم شدم میرم بیرون….

محمد با حرص پلکی میزند و به طرف صدا برمیگردد

بدون انکه فکر کند فریاد میزند

_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟

رنگ از رخ زن می پرد

_ببخشید من…

_بیرووون!

دستپاچه می‌شود و بلافاصله با قدم های تند و بلند از اتاق خارج میشود

نگاه محمد روی در خشک شده! اما…حقیقتا دل من خنک میشود! آنقدر زیبا و بی نقص ست که ناخوداگاه دوست دارم محمد روی سرش اوار شود و او طوری گم و گور شود که اگر کلاهش هم این اطراف افتاد برنگردد

در همین افکار لبخند ریزی لب هایم را کمی کش می اورد که ناگهان با صدای محمد وحشت جایش را به لبخند می‌دهد

_چیز خنده داری دیدی؟

_نه…من به…

_مگه نمیدونی وقتی میرم حموم کسی حق نداره وارد شاهنشین بشه به چه حقی اجازه دادی پشت سرم وایسه؟

_بهش گفتم ولی همون لحظه تو از حموم اومدی بیرون برای همین وقت نکرد بره!

انگشت اشاره را مقابل دماغش میگیرد

_هیسسس هیچی نگو آواز!

با عصبانیت به سمت کشو میرود و لباس هایش را می‌پوشد!

به من چه!

انگار من مسئول ورود و خروج اتاق شاهنشینم!!

بعد از حدود یک ربع حرف میزند

_چی میخواد؟

_پزشکه

_بهش بگو بیاد تو!

چشم در کاسه میچرخانم و به سمت در می روم علاوه بر کنترل ورود و خروج وظیفه ی هماهنگی دیدارها هم بر عهده ی من ست؟

همان لحظه خدمتکاری را میبینم

_بی زحمت به دکتر نیکی بگو بیاد بالا !

_چشم!

نیکی وارد میشود و این بار خبری از ان لبخند دلبرانه نیست

من چرا دارم از ذوق و خوشی دق میکنم؟

به سمت محمد میروم که با صدایش خشک میشوم

_تنهامون بزار!

چشم هایم درشت میشود و اخم میکنم

با من است؟ چرا تنها؟؟؟ مگر میخواهد چکار کند؟

_چرا؟

_نمیبینی قرار کاری دارم؟…..عزیزم!

عزیزمی که با مکث گفت چیزی کمتر از فحش نبود! سرد و تلخ و گزنده!

دوباره حرف ماه منیر در ذهنم رژه می‌رود

بروم بیرون و تنهایشان بگذارم؟! که چی؟ که خانم دکتر لبخند بزند و چشم هایش بدرخشد و محمد اخم پرجذبه ای کند و دل او را ببرد؟

باید دنبال بهانه ای باشم و بمانم! لبخندی میزنم و به سمت تخت میروم

_اتفاقا حوصله ام سر رفته دلم یه قرار کاری خوب میخواد چی بهتر از این قرار؟……عزیزم!

و بدون اعتنا روی تخت می‌نشینم

با دست به پزشک اشاره میکنم روی صندلی بنشیند

تشکری میکند و دوباره لبخندی که نمیخواهم ببینم روی لبش نقش میبیندد

به محمد نگاه نمیکنم اما میدانم چیزی نمانده از عصبانیت بترکد! پشت میز می‌نشیند و رو به پزشک سری تکان می‌دهد

پزشک چند قدم جلو می اید و با ان لبخند لعنتی لب میزند

_سلام! نیکی هستم! پریچهر نیکی! پزشکم و از اشنایی با شما خوشحالم

همزمان دستش را به طرف محمد برای دست دادن دراز میکند! چشم های من از تعجب گرد میشود! چه قرار کاری خوبی!!! برای همین نمیخواست من داخل اتاق باشم؟

محمد اما بدون انکه نگاهش کند خودش را با چند برگه ای که روی میز است مشغول میکند

_امرتون!

زن دوباره لبخندی تصنعی میزند و دستش را عقب میکشد

_همونطور که به عرضتون رسوندم من پزشک هستم‌..

محمد بالاخره سر بلند میکند و نگاه عصبانیش را در چهره ی پریچهر میکوبد

_یه بار گفتید فهمیدم! امرتون!

لبخند کامل از چهره ی او محو می شود و روی چهره ی من می‌نشیند

_اگه مایل باشید میخوام من بعد اینجا کار کنم

با همین یک جمله دست های من مشت میشود

محمد نفس عمیقی میکشد و انگشت های دو دستش را در هم قفل میکند

_یادم نمیاد پزشک خواسته باشم! ما اینجا پزشک خونوادگی داریم و …

حرف محمد را قطع میکند

_اینجا منظورم روستاست!

چشم های محمد باریک میشود

_شنیدم پدرتون بزرگ روستاست! اگه شما اجازه بدید میخوام یه درمانگاه بسازم

 

 

 

محمد نیم نگاهی به من می اندازد

_احتیاجی به درمانگاه نیست

_پس مردم اینجا…

_پزشک خونوادگی فقط مختص ما نیست و اگه نیاز باشه به وضعیت مردم روستا هم رسیدگی میکنه

_ولی امکانات لازم برای خیلی از کار هارو ندارن!

_دارن!

_بالفرض دارن! همین الان اگه همسرتون زایمان کنن…

_همسرم حامله نیست!

زن عصبی از یکه به دو های محمد سری تکان میدهد

_میدونم! گفتم بالفرض

_خب!

_اگه زایمان کنن کسی هست بالای سرشون باشه؟

_بله!

_کی؟

_قابله و مامای روستا!

_اگه فشارشون اون لحظه بالا پایین کنه چی؟ایشون اینقدر علم دارن که…

_بله! فشار بالا بره آبلیمو میده پایین بره اب قند!

مردمک های پزشک از تعجب درشت میشود و من چیزی نمانده پقی زیر خنده بزنم! واقعا کله شقی محمد در نوع خود جالب به نظر می‌رسد

_ببخشید ولی ایشون چطور تشخیص میدن که…

محمد کف دستش را محکم روی میز میکوبد

_خانم محترم! تا حالا کسی بر اثر فشار بالا یا پایین اونم موقع زایمان توی این روستا فوت نشدن! سری بعد اگه کسی زایمان کرد و این اتفاق افتاد حتما شمارو در جریان میذاریم!

زن سکوت میکند و به دنبال کلمه ای برای متقاعد کردن محمد میگردد

_ببینید آقای خسرو شاهی ما اگه یه درمانگاه احداث کنیم مسلما از روستاهای اطراف هم به اینجا میان

_چرا توی همون روستاهای اطراف احداث نمی‌کنید؟

حالا دست های خانم دکتر به وضوح می‌لرزد چه کار عاقلانه ای کردم که اینجا ماندم و این جلز ولز او را با چشم های خودم دیدم

_چون دوتا مشکل کوچیک دارم و به کمک شما احتیاج دارم

محمد به صندلی تکیه میدهد و پایش را روی پای دیگر میگذارد

بدون آنکه چیزی بپرسد ادامه می‌دهد

_زمین و پول برای ساخت درمانگاه!

_آهان! میبینم مشکلاتون خیلی کوچیکه! پس خودتون می‌تونید از پسش بربیاید

_برای من بزرگه آقای خسروشاهی! ولی برای شما نه…

محمد تکیه اش را از صندلی میگیرد و به جلو متمایل میشود

_اومدی پیش من که چی بشه؟

_که بهم زمین و پول بدید تا من…

_چرا من؟ احمق تر از من کسی رو پیدا نمی‌کنی؟

_چرا پیدا میکنم ولی…

ابروهای محمد بالا میپرد

_نه بلانسبت! منظورم اینه که هستند کسایی که شاید این پول و سرمایه رو داشته باشن ولی مطمئنم اگه بهشون رو بندازم کمک‌شون رو دریغ میکنن!

بعد از مکثی ادامه می‌دهد

_اومدم پیش شما چون تحصیل‌کرده هستید و حرفام رو بهتر درک میکنید امدم چون شما، فقط به فکر خودتون نیستند و نیم نگاهی هم به مردم دارید اومدم چون فکر میکنم میشه به شما اعتماد کرد!

_اشتباه فکر کردید! چون من هنوز نمی‌دونم هدف شما از ایجاد این درمانگاه چیه!

_دروغ چرا؟ دوتا هدف دارم! هم کسب درآمد برای خودم و هم رسیدگی به مردم توی مناطق محروم! همین چند روز پیش یه بچه ی کوچیک چند روستا بالاتر دچار آتیش‌سوزی شد و تا برسه به شهر جون داد! اگه یه درمانگاه اینجا بود ما می تونستیم جون این بچه رو…

رنگ محمد به وضوح عوض میشود! چه اتفاقی افتاد؟ چه حرفی انقدر او را پریشان کرد؟

_خانم نیکی!

_خواهش میکنم به حرف های من…

_خانم نیکی

_بله!

_چقدر پول و زمین نیاز داری؟

نگاه ناباور هردویمان روی محمد خشک میشود

چه شد؟ چرا به فاصله ی چند ثانیه نظرش از این رو به آن رو شد؟

نیکی آنقدر از این چرخش ناگهانی تعجب کرده که لب از لب باز نمیکند

_حرف بزن تا پشیمون نشدم

حالا او می‌خندد و من حرص میخورم

_راستش هنوز هزینه هارو براورد نکردم ولی…

_بفرمایید بیرون

_پشیمون شدید؟

_هر وقت هزینه هارو براورد کردید دوباره خدمتم برسید

خدمتم برس؟میتوانم ساعت ها به این طرز حرف زدنش بخندم ولی نه حالا که از حرص خون به مغزم نمی‌رسد

نیکی بعد از تشکری طولانی از اتاق خارج میشود و من صورتم را در دست میگیرم

_چرا موافقت کردی؟

_تا حالا درد سوختگی رو چشیدی؟

دستم را از روی صورت برمیدارم! پس همان یک جمله در مورد بچه ای که سوخته محمد را منقلب کرد؟

_نه زیاد!

_ولی میتونم کاری کنم زیاد بچشی

چشم هایم درشت میشود

_چرا؟

از سر جا بلند میشود و پر ابهت می ایستد

_قرار ملاقات کاری خوب بود؟

اوه اوه! جواب این دیوانگی ام را چطور بدهم؟

چرا ماندم و با ماندنم آتش خشم او را به جان خریدم؟ بخاطر حرف های ماه منیر؟ احمقانه ست! به درک! اصلا گیرم ده زن دیگر بگیرد! مهم است؟

چشم روی هم میگذارم و دنبال جواب قانع کننده ای میگردم

_ببخشید…من….

چشمانش را باریک میکند و منتظر توضیحم می ماند

_من….من باید برم حموم! شاید بعد از حموم در موردش حرف زدیم

این را میگویم و زیر نگاه زهردارش به سمت کمد میروم

حوله و چند تکه لباس در می اورم و به سمت حمام پا تند میکنم

 

#پارت_75

 

 

بعد از یک حمام طولانی و دلچسب روی تخت نشسته ام و گره موهای بلندم را باز میکنم

کلافه ام کرده!

باز نمیشود

در همین حال خدمتکار وارد اتاق میشود و با سینی چای به سمت محمد می‌رود!

وقتی من را در حال کشمکش با موهایم می‌بیند می‌خندد

_میخوای موهاتون و شونه کنم خانم جون؟

_نه! ممنون! اگه امکانش هست یه قیچی بیار تا خیسه یکم کوتاهش کنم

_چشم خانم جون

خدمتکار از اتاق خارج میشود

محمد در حالی که استکان چای را نزدیک لبش نگه داشته و به آن زل زده با لحن بی تفاوتی می گوید

_اجازه گرفتی؟

_بابت؟

_کوتاهی موهات!

یک تای ابرو بالا امی اندازم و متعجب نگاهش میکنم

_باید از کسی اجازه میگرفتم و نگرفتم؟

_بله!

_کی؟

_به نظر خودت از کی؟

_شما؟

بدون آنکه نگاهم کند چای اش را لب میزند و سکوت میکند

چرا باید بخاطر اولیه ترین تصمیم ها و حق و حقوق ساده ی زندگیم از او کسب اجازه کنم؟! آهان! فراموش کرده بودم که برای نفس کشیدن هم باید اجازه بگیرم

_اجازه بگیر!

نوچ کلافه ای میکنم

این حجم از عقده چطور میتواند در یک آدم جمع شود؟

_قربان اجازه هست موهام رو کوتاه کنم؟

_نه!

_چرا؟

_دیگه!

_دیگه؟ همین؟ باید دلیلش رو بفهمم! کوتاه شدن موهای من چه آسیبی به شما میرسونه؟

_تکرار نمیکنم!

_باید دلیل قانع کننده ای…

از جا بلند میشود و همزمان صندلی با ضرب به دیوار کوبیده میشود

_تا کی باید قوانین رو بهت گوشزد کنم؟! برای آخرین بار میگم با من یکه به دو نکن! این موها کوتاه بشه دستت از زندگی کوتاه میشه

خنده ی بلندی سر می‌دهم

_کوتاه میکنم! هر کاری دلت میخواد بکن

_هرکاری؟

_بله هر کاری!

سری تکان می‌دهد

_فکر نمیکردم زندگی مادرت اینقدر بی اهمیت باشه

ناگهان خشک میشوم! هر کاری یعنی بازی با زندگی مادر بیچاره ام؟!

تف به ذات کثیف و نجست!

بغض میکنم و چیزی نمانده اشک از چشمانم سرازیر شود! دوباره قصد آزار روحی ام را دارد؟

در همین حال خدمتکار در میزند و وارد اتاق میشود

_خانم جان سلیمه خانم اومدن موهاتونو کوتاه کنن

محمد ایستاده زیر چشمی نگاهم میکند و منتظر جوابم می‌ماند!

باید کوتاه بیایم و حرف زورش را تحمل کنم؟

با قدم های کوتاه و آهسته به طرفم می آید و دست به جیب درست بالای سرم می ایستد

صدای نفس هایم به وضوح بلند می‌شود!

وقتی مادرم را تهدید میکند و درست مثل عزرائیل بالای سرم می ایستد چطور میتوانم مخالفت کنم؟

_ممنون! پشیمون شدم! نمیخوام کوتاهش کنم

خدمتکار شانه ای بالا می اندازد

_هر طور مایلی خانم جان! پس با اجازه من برم

خدمتکار می‌رود و محمد که بالای سرم ایستاده بعد از مکثی نسبتا طولانی دستش را به طرفم دراز میکند

نگاهم را به دستش می‌دوزم

میخواهد دستم را بگیرد؟ چرا؟

شاید بغضم را دیده و دلش به حالم سوخته!

دست لرزانم را آرام بلند میکنم و مردد به سمت دستش میبرم

هنوز انگشت اشاره ام دستش را لمس نکرده که با صدایش در کسری از ثانیه دستم را میدزدم

_شونه!

آنقدر از سوتی ام عصبی ام که بدون اختیار شانه را برمیدارم و به طرفش میگیرم

_پشت کن به من!

_چی؟

_مگه نمیخوای گره موهات رو باز کنی؟

صدای کوبش ناگهانی قلبم در مغز سرم می پیچید

میخواهد موهای من را شانه کند؟

مگر از من متنفر نیست؟ مگر نمیخواهد سر به تنم نباشد؟پس چرا موهایم را شانه میکند؟

جدا از این چرا اجازه نمی‌دهد موهایم را کوتاه کنم؟ یعنی موهای بلندم را دوست دارد؟

در همین افکار غوطه ورم که ناباورانه کمی میچرخم

روی تخت می‌نشیند و بعد از مکث کوتاهی شانه را وحشیانه در موهایم فرو میکند

آخ بلندی میکنم و با عصبانیت به طرفش میچرخم

همزمان موهایم بیشتر کشیده میشود و فریاد میزنم

_معلومه چیکار میکنی؟

_کوری! دارم موهات رو…

با عصبانیت شانه را از دستش بیرون میکشم

_لازم نکرده!

لبخند کنج لبش آتشم را تندتر میکند لب روی هم فشار می‌دهم تا حرفی نزنم که دوباره به ضررم تمام شود

بدون توجه به عصبانیتم دوباره شانه را از دستم می‌کشد

_تکون بخوری موهاتو آتیش میزنم!

_من اگه نخوام تو موهام رو شونه کنی باید کیو ببینم؟

_خب نگفتی ملاقات کاری چطور بود؟

با سوالش میخکوب میشوم! پس دارد تلافی میکند؟ ترس به جانم می افتد و سکوت میکنم!

وقتی سکوتم را می‌بیند دوباره شانه را به موهایم می‌کشد

از ترس تمام عضلاتم منقبض میشود اما

این بار ملایم تر و آهسته تر

آنقدر نزدیک شده که زانویش به بدنم چسبیده و گاهی هرم نفسش را روی گردنم حس میکنم

لباس هایش عطر و بوی خوبی دارد و من با نفس های بلند و کشدار عطر تنش را در ریه هایم فرو میبرم

با انکه ترس بر تنم مستولی شده اما همزمان حس دلپذیری زیر پوستم به جنبش افتاده

تا به حال کسی موهایم را شانه نکرده نه حتی مادرم! همیشه از موهای بلندم کلافه بود! حتی پدرم همیشه میگفت از بس موهات بلنده رشد نمیکنی!!

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

نمیدانم چه ربطی داشت ولی دائم غر میزد که این همه مو به چه دردی میخورد؟

اما حالا لبخند ریزی لب هایم را کش آورده!

با صدای در لبخندم جمع شد!

_بله!

_ اعتماد هستم ارباب

_صبر کن!

میخواهم از جا بلند شوم و شالم را بردارم که شانه هایم را محکم میگیرد

_اجازه دادم تکون بخوری؟

خشکم می‌زند!بله فراموش کرده بودم که باید برای تکان خوردن هم اجازه بگیرم…

بی اعتنا دوباره شروع به باز کردن گره ها میکند بیشتر از چند دقیقه طول می‌کشد و مرد بیچاره همانطور پشت در به انتظار آقا ایستاده و جیکش در نمی آید!

ولی حقیقتا خوشی نا محسوسی در درونم جولان میدهد! همیشه دوست داشتم از زیر این مسئولیت شانه خالی کنم ولی با وجود آن همه مو مگر میتوانستم؟

شانه را به طرفم میگیرد

زیر لب تشکر میکنم و او بدون آنکه حرفی بزند به سمت در میرود

دستی به موهایم می‌کشم مثل ابریشم صاف و نرم شده! پس این دست های بی رحم جز کتک، کارهای دیگری هم بلد ست!

از جا بلند میشوم و در آینه خودم را نگاه میکنم! شکسته ، محو و بی روح

کاش بتوانم این اوضاع پر از رنج را تغییر دهم

کاش بتوانم به سرنوشتم عادت کنم کاش و هزار کاش دیگر!

کمی بعد به اتاق بر میگردد و شروع به عوض کردن لباس هایش میکند

به چهره ی سرد و پر از غرورش نگاه میکنم!

کلنجار و جنگ بزرگی بین مغز و قلبم راه افتاده

می خواهم یخی که بینمان است را با حرف زدن آب کنم اما میترسم از اینکه دوباره پسم بزند غرورم را بشکند و به خودخواهی خود ادامه بدهد

ندای قلبم روی غرورم غلبه پیدا میکند

_میخوام برم باغ!

در دل خدا خدا میکنم که سنگ روی یخم نکند اما لحن سرد و محکم او نشانی از نرمش ندارد

_برو

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

به باغ بزرگی که پشت عمارت است نگاهی اجمالی می اندازم

همه جا ساکت و خلوت ست

گهگاهی هیاهوی گنجشک ها شنیده میشود! نزدیک پاییز ست و هوا خنک و دلپذیر!

هرجای باغ درختی ست از انواع میوه ها گلابی،سیب،انجیر، گردو و زردآلو

روی کنده ی بزرگ درخت گردو می‌نشینم و به جوب باریکی که در انتهای باغ ست خیره میشوم

با صدای میترا یکه میخورم

_خوبی آواز؟

از جا بلند می‌شوم و با لبخند بی روحم لب میزنم

_ممنون میترا جان خوبم

_با جو اینجا خو گرفتی؟

_راستش نه هنوز! ولی کم کم عادت میکنم چیزی نیست که از پسش برنیام

میترا تعارف میکند بشینم و خودش کمی دور می‌شود اما دوباره به طرفم برمی‌گردد

_راستی از پسر داییت خبر داری؟

از این سوالش شوکه میشوم! تشر بود؟

با غیظ به حرف می‌آیم

_نه! و نمیخوام خبر داشته باشم

بدون آن که چیزی بگوید با دست دامن چین دار زرشکی رنگش را جمع میکند و دور میشود

سوالش فکرم را درگیر میکند

چرا سراغ مسعود را از من گرفت؟ شاید او هم مانند بقیه فکر میکند که عشقی عمیق بین ما برقرار است

درشکه ی باری که وارد باغ می شود توجهم را جلب میکند

وقتی چشم میترا را دور می‌بینم به سمت درشکه چی می‌روم

_سلام آقا !

درشکه چی با شکم خیکی خود به سمت صدا می‌چرخد و سرتا پایم را برانداز میکند

_سلام خانوم! حالتون خوبه؟

_ممنون! ببخشید میتونم ازتون یه سوال بپرسم؟

دستمال یزدی اش را از جیبش خارج میکند و عرق پیشانی پر چینش را پاک میکند

_در خدمتم خانم!

_از مادرم خبر دارید؟ کبری خانوم! همسر…

حرفم را نصفه میگذارد

_همسر سید هادی رو میگید؟

_بله بله!خیلی نگرانشم! حالش خوبه؟

دستمال را داخل جیبش می‌گذارد و در حالی که تکه های چوب خشک را به سمت درشکه میبرد می‌گوید

_خانزاده دستور داده هیچ خبری از اون اطراف نیاریم

_چرا؟

_شرمنده!

نکنه بلایی سر مادرم آورده!! با شناختی که از محمد دارم بعید نیست!

با دلشوره سرم را پایین می‌اندازم و میخواهم راهم را بگیرم که با صدایش از حرکت می ایستم

_از من نشنیده بگیرید ولی حالش خوبه خانوم نگران نباش

_دیگه کسی مزاحمش نمیشه نه؟

_کی جرات داره مزاحم مادرخانم محمد خان بشه؟

با این حرف درشکه‌چی لبخند رضایت روی لبم آرام میگیرد ! همزمان آه سینه سوزی در گلویم خفه می‌شود! یعنی کسی نمی داند مسبب تمام تهدید ها و شکنجه های ما محمد ست؟

به سمت عمارت برمیگردم

حیاطی پهناور که دو درب دارد، دربی کوچک در سمتِ راستِ عمارت، برای عبور و مرور روزمره و دربی دورافتاده اما بزرگ مقابل ساختمان اصلی برای ورود اسب و درشکه و ماشین!

عمارتی به عظمت کاخ های اعیانی پادشاهان، سکویی سنگی که چند پله میخورد و حیاط را به درب اصلی ساختمان وصل میکند و روی پله هایش انواع گل زینتی کاشته اند

دو طرف درب ورودی ساختمان ستون هایی قرار دارد که تا چشم کار میکند بلند است و محکم ، از درب اصلی یک راست وارد پذیرایی میشوی

در سمت چپ عمارت، ساختمان گردو یعنی محل اقامت مهران و همسرش نازدار قرار گرفته!

 

 

 

دلیل نامگذاری آن به ساختمان گردو درخت

گردوی بلند و تنومندی ست که روی در اصلی آن سایه افکنده!

با شنیدن صدای زمزمه وار چند زن میانسال که در حال تمیز کردن سبزی هستند نگاهم را از عظمت ساختمان میگیرم و گوشهایم را تیز میکنم

یکی از آنها که سن بیشتری نسبت به بقیه دارد میگوید

_میگن چیزی نمونده شاباجی کور بشه! چشماش روز به روز ضعیف تر میشه

دیگری که دستمالی دور سرش بسته و یک پایش را دراز کرده میگوید

_داره تاوان کثافت کاری های شوهرش رو پس میده

زن سن بالا دسته ی شوید را کمی آن طرف تر می تکاند تا آبش گلیم را خیس نکند که نگاهش روی من، که به آنها خیره مانده ام می ایستد

همگی به نشانه ی احترام از جا بلند میشوند

با دست اشاره میکنم که بشینند

حرف از محمود خان به میان آمده و دلم میخواهد احوال ناصر را جویا شوم بنابراین با رویی گشاده می‌گویم

_منم میتونم سبزی تمیز کنم؟

خدمتکار ها از سر تعجب به هم نگاه می‌کنند

_اختیار دارید خانم ولی…

منتظر ادامه ی حرفش نمی مانم و کفش هایم را از پا در می اورم و روی گلیم می‌نشینم

بعد از مکث کوتاهی همگی دور هم می‌نشینند

دلم میخواهد بحث ادامه پیدا کند اما حضور من جو صمیمی آنها را بر هم زده

رو به زن میانسال که هاجر خطابش میکنند میگویم

_خب داشتید میگفتد هاجر خانم؟ امکانش هست شاباجی کامل کور بشه؟

ابتدا همه، نگاه مبهم شان را روی صورتم قفل میکنند

انگار برایشان جا نیفتاده که خانمی از خانم های خان، دور بساط سبزی تمیز کردن ندیمه ها بشیند و پا به پای آنها غیبت اهل روستا را بکند

متعجب می‌گوید

_راستش من که خبر ندارم ولی انگار روز به روز بدتر میشه

سری تکان می‌دهم

زن دیگری که تمام صورتش پر از خالکوبی های سبز است و نگاهش روی سبزی میگوید

_میگن برای پسرش ناصر بی تابی و گریه میکنه برای همین…

می‌خواهم لب باز کنم و چیزی بگویم که ناگهان همه خدمتکار ها باهم بلند میشوند و می‌ایستند

متوجه میشوم فردی از افراد خانواده ی خان پشت سرم ایستاده!

در دل خدا خدا میکنم که محمد نباشد

گشنیزی که در دستم ست را آرام داخل آبکش میگذارم و از جا بلند میشوم

با ترس به پشت سر میچرخم

بله! همان طور که حدس زده بودم مرضیه با قیافه ای که ممکن ست از اتش خشم منفجر شود مقابلم ایستاده

به دست های گل آلودم نگاهی میکنم که با صدایش سر بلند میکنم

_نمیدونستم سبزی پاک کردن اینقدر بهت میاد وگرنه سبزی هارو میاوردم تو اتاقت که بیرون نیای و ما رو انگشت نمای خاص و عام نکنی

انگار زبان تلخ و روی ترش در این خانواده ارثی‌ست

به یاد می‌آورم که دیروز محمد چند بار خط و نشان کشید که با کسی یکه به دو نکنم! عصبی و کلافه ام دلم میخواهد هر آنچه لیاقتش ست را توی صورتش بکوبم

اما اگر زندانبان بفهمد دور از چشم او دعوا راه انداخته ام مسلما کوتاه نمی آید و شکنجه هایش را از نو شروع میکند

برای همین ترجیح می‌دهم سکوت کنم که دوباره ادامه می‌دهد

_البته بهت حق میدم!به هر حال تو هم رعیتی! اگه بشه آسمون رو به زمین بدوزی میشه خون اشرافیت رو هم با خون رعیت قاطی کرد

تا میتوانم در دل محمد را نفرین میکنم

من را به چه روزی انداخته که مجبورم در مقابل هر بی سروپایی دندان روی جگر بگذارم

بدون آن که سرم را بلند کنم مثل برده ای که اربابش او را مورد عتاب قرار می‌دهد سکوت میکنم و سکوت!

مرضیه دور میشود و خدمتکار ها نفس راحتی می‌کشند

باید شب در مورد این موضوع خیلی جدی با حضرت آقا حرف بزنم باید متذکر شوم که هر کس و ناکسی حق ندارد تحقیرم کند! البته اگر گوش شنوا داشته باشد و با خودخواهی و نفهمی بلبشویی دیگر به راه نیندازد

با اینکه ناراحتم و به عنوان یک دختر جوان غرورم زیر پا له شده اما به روی خودم نمی‌آورم!

با لبخندی ساختگی که غم درونم را پشت آن پنهان کرده ام میگویم:

_منتظر چی هستید سبزی رو پاک کنیم هوا داره تاریک میشه!

خدمتکار ها متعجب گوشه ی چشمی به هم نگاه می‌کنند!

باید از ناصر خبری بگیرم پس منتظر واکنش آن ها نمی‌شوم و دوباره می‌نشینم

دسته ی شوید را بر میدارم و با چاقو گره ان را باز میکنم

مردد کنارم می‌نشینند

هاجر که متوجه بغض پنهان من شده میگوید

_ها خانم جان خوب کاری میکنی بخدا! تازه اول راهی از این حرف ها زیاد میشنوی یه گوشت در باشه یه گوش دروازه

میخواهم این بحث لعنتی را هرچه زودتر تمام کنم

بنابراین رو به زنی که صورتش پر از خالکوبی ست و پنبه صدایش میکنند می‌گویم

_راستی محمود خان چندتا پسر داره پنبه خانم؟

_دوتا خانوم! یکی ور دل پدرشه اون یکی هم انگار رفته مدرسه ی نظام تا چماق به دست بشه و مردم رو از اینی که هستن بیچاره تر کنه

هوف! در مورد ناصر اینطور حرف میزند؟ کاش لال شود و دیگر هیچ وقت نتواند اسم ناصر را روی زبان

 

**نظر نمیدین حداقل تو تلگرام  لایک یا امتیاز بدین، همونجور که برا نیمچه پارتای سایتای دیگه کلی  میدین، مگه مشکل پارت طولانی و نظم نبود؟ 😐 😒

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 187

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
1 ماه قبل

خدا دشمناتو کور کنه چرا انقدر خشن ترسیدم 🤣🤣دستت طلا خواهر بابت رمان انشاالله تا اخر همینجور منظم طولانی باشه

یاس ابی
پاسخ به  قاصدک
1 ماه قبل

پس قاصدک جومونک وارد میشود

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
1 ماه قبل

خشمت چجوریه مثلا پارتا رو کوتاه می‌کنی یا هفتگی؟😂

یاس ابی
پاسخ به  خواننده رمان
1 ماه قبل

گل گفتی 😂😂😂

نازنین مقدم
1 ماه قبل

عالی دستت درد نکنه خدایی رمان خوبیه ایشالا تاآخر همینجوری پیش بره

خواننده رمان
1 ماه قبل

آواز هم دنبال دردسره بگو دختر تو دیگه شوهر داری اونم یه خانزاده خشن،بد عنق چرا ناصر رو ول نمیکنی ممنون قاصدک جان

Mana Hasheme
1 ماه قبل

بهترین رمانیه که دارم دنبالش میکنم و موضوعش تکراری نیست و همش منتظر پارت جدید هستم ازش

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Mana Hasheme

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x