رمان آواز قو پارت ۱۵

4.2
(110)

 

 

از دید محمد

 

 

آنقدر حرف هایش را با اطمینان میزند که چیزی نمانده باور کنم

اما من با این تظاهر ها محال ست گول او را بخورم

یک قدم دیگر نزدیک میشود

اگر بگویم زیباییش مسحورم کرده دروغ نگفته ام

اما تنها چیزی که برای من اهمیت نداشته و ندارد همین زیباییست!

باید ذاتش پاک باشد که نیست

دستش را روی قلبم میگذارد

_یه روز میاد قلبت با دیدن من پر تپش بزنه محمد خسروشاهی! پس بیشتر از این منو پس نزن! تو سهم من میشی

من بی تفاوت نگاهش میکنم و او انگشت لرزانش را به طرف چشمهایم می آورد

_این چشم ها باید فقط من رو ببینه باااید

دستش را پایین می آورد و شاید هرم نفسم را روی دستش احساس میکند

_این نفس فقط برای من کشیده میشه و این دماغ فقط عطر تن من رو بالا میکشه

به آرامی دستش را پایین می آورد و نوک انگشت اشاره اش لبم را لمس میکند

_و این لب! شک نکن این لب نقطه نقطه ی تن من رو مهر میکنه!

دستش را روی گردنم میگذارد

_و این شاهرگ برجسته ی گردنت،بخاطر من نبض میزنه! و قلبت مالک این قلب پریچهره! برای داشتنش هر کس و هر چیز دیگه ای رو از سر راهم برمیدارم!

دستش از وسط قفسه ی سینه ام سر میخورد و به نافم میرسد میخواهد پایین تر برود که با خشمی بی امان مچ دستش را میگیرم و فشار می‌دهم

از درد چهره اش جمع میشود و من روی صورتش خم میشوم و میغرم

_خفه شو! صدات داره عصبیم میکنه

مچش را به زور از دستم جدا میکند و با صدایی بلند به حرف می آید

_و صدام ! صدای من قشنگ ترین آواز زندگیت میشه! صدایی که بقیه ی آواز ها رو توی گلو خفه میکنه!

با وقاحت مقابل من ایستاده و آواز را تهدید میکند؟

حرص چانه ام را می لرزاند و دستم بالا میرود تا گردنش را محکم فشار دهم

اما دستم روی هوا معلق می ماند

از لمس تن و گردنش اکراه دارم

همان لحظه در اتاق شاهنشین باز میشود و آواز در چارچوب در ظاهر میشود

شکسته، محو و بی روح!

 

 

 

#پارت_95

 

برای لحظه ای قلبم از دیدنش مچاله میشود

یعنی حرف های پریچهر را شنید؟

برخلاف تصورم لبخندی میزند

_سلام! صبحتون بخیر

پریچهر نگاهش را از آواز میگیرد و به من می دهد

چشمانش وقیحانه میخندد

گویی از دیدن حال زار آواز راضی و خرسندست

بدون آنکه جواب سلامش را بدهد رو به من می گوید

_من دیگه رفع زحمت میکنم جناب خسرو شاهی!به پیشنهادتون فکر میکنم!  با اجازه تون!

پیشنهاد!! پیشنهادم سنگسار کردن توست!

نیشش را زده حرف هایش را به گوشم رسانده

مکارانه کمی خم میشود و با قدم های کوتاه از ما دور میشود

نگاه هردویمان روی مسیر رفتنش ثابت می ماند و کمی بعد وجودش محو میشود!

عمدا صدایش را بالا برد که آواز بشنود؟ شیطان باید پیش این زن درس پس بدهد

_خوبی؟ صبحونه خوردی؟

نگاهم سمت آواز برمیگردد

این طرز حرف زدن یعنی حرف های پریچهر را نشنیده؟

_به تو ربطی داره؟

_گفتم اگه نخوردی به حنانه بگم بیاره توی اتاق باهم بخوریم

یکی یکی حرکات و واکنش های دیشب را مرور میکنم

همه ی نگاه های سنگین و خیره اش به نیم رخم روی میز شام، حال پریشان و سر خورده اش وقتی فهمید پریچهر ساکن عمارت شده!

و چشم های وق زده اش وقتی از سر عمد دست پریچهر را فشار دادم تا واکنشش را ببینم و از حسش مطمئن شوم؛ همه و همه فیلم وار از ذهنم عبور میکند

حق با مهران ست عنان از کف بریده و احمقانه به این زندگی جهنمی دل خوش کرده!

قرار بود زندگی را برایش جهنم کنم که احمدخان و ماه منیر از این ازدواج پشیمان شوند اما…این وسط چه اتفاقی افتاد که بجای زجرکش کردن او را وابسته ی خودم کردم؟

یک آدم باید احمق باشد که دلبسته ی شکنجه‌گر خود شود

شاید زیادی با دل او راه آمده ام باید برنامه هایم را کمی سختگیرانه تر پیاده کنم تا مجبور شود از سر ناچار به ماه منیر و احمدخان پناه ببرد و آنها را متوجه کار اشتباهشان کند

پوزخندی میزنم و دستم را درست کنار سرش به در تکیه میدهم

_خوب تو گوشات فرو کن چی میگم! از حنانه فاصله بگیر! نبینم زیاد باهاش جیک تو جیکی! میدونی که قانون شماره چند بود؟

با حرص چشم روی هم میگذارد! حالا شد همان آواز گذشته!بدون ردی از خنده و صمیمیت بیجا

_بله! یادمه!

_چند بود؟

متعجب چشمانش باز میشود

_چی؟

_قانون شماره چند؟

_من شماره چندشو یادم نیست فقط میدونم قانون بود

_و چقدرم تو بهش پایبندی!

با تاسف سری تکان می‌دهد و میخواهد برود که دست دیگرم را هم کنار سرش قفل میکنم

حالا او مانده و تنی که در انحصار کامل دست های من است

نگاهم میکند و پلک هایش میلرزد

من از این نگاه رنگ باخته نفرت دارم

_توی یه برگه تک تک قانون هارو یادداشت میکنم حفظ کن! با شماره!

_ولی من که…

_ولی بی ولی همین که گفتم

_آخه من…

دستم را محکم روی لبش میگذارم

_خفه خون!

چشم روی هم میگذارد و وادار به سکوت میشود

همان لحظه با صدای اِهم گفتن میترا دستم را پایین می آورم و همزمان صبح بخیر گفتن های مخصوص او در گوشم می پیچد

_سلااااام بر اهالی زیبای منزل! صبحتون بخیر قشنگای میترا

لبخندی به روی میترا میزنم و او بلافاصله خودش را در آغوشم غرق میکند

_از وقتی زن گرفتی سراغ ما نمیای! بداخلاق شدی! حرف نمیزنی! علائم عاشقیه؟

_نیش نزن خوشم نمیاد

یک بار دیگر برای اطمینان از حسش زیر نگاه های آواز دست میترا را میگیرم و باهم از پله های راهرو پایین می‌رویم!

نگاه هایی که همه پر از حسادت و خودخوری است

 

 

 

از دید آواز 🪽🩵

 

چیزی نمانده از عصبانیت سکته کنم

اصلا خواهر و برادر من را دیدند؟ وجودم را احساس کردند؟ هوف! به درک!

چه نیازی به توجه آن ها دارم

کلافه به طرف اتاق شاهنشین برمیگردم و ناگهان حرف های پریچهر دوباره مثل پتک روی مغزم فرود می اید

“صدای من قشنگ ترین آواز زندگیت میشه! صدایی که بقیه ی آواز ها رو توی گلو خفه میکنه!”

تظاهر به بی تفاوتی و نشنیدن کار درستی بود؟یا باید روی سرش آوار میشدم؟

کاش میدانستم این زنیکه از زندگی من چه میخواهد!

چه راحت مثل افعی روی سرنوشت تلخ من چنبره زد!

و شاید در آینده زیاد نیشم بزند

باید راهی پیدا کنم تا شرش را از سر زندگی ام کم کنم اما چه راهی؟

 

 

 

بدون آنکه چیزی متوجه شوم برگه ی قوانین را برای هزارمین نگاه میکنم

باید سر فرصت از میترا بخواهم همه ی آن ها را برایم بخواند

در اتاق کوبیده میشود و با دیدن پری ناخودآگاه اشک هایم که همیشه دنبال بهانه ای برای سرازیر شدن ست جاری میشود

به آغوشش می کشم و محکم به سینه‌ام فشارش می‌دهم انگار تمام دنیا را یک جا به من داده اند

بالاخره بعد از حدود یک دقیقه از هم جدا می شویم

پری که از شدت هیجان محمد را ندیده با لبخندی از سر شوق می‌گوید

_شوهر خوشتیپت نیست؟

لب می گزم و بلافاصله با چشم به پشت سرم اشاره میکنم

 

 

#پارت_96

 

 

با دیدن محمد که در حال مطالعه، کتابش را مقابل صورتش گرفته جا می خورد زیر لب “وای” کشداری می گوید و به نشانه ی احترام سرش را خم و سلام می دهد

اما جوابی نمی‌شنود

_وااای دختر چقدر لاغر شدی؟چیکار میکنی با خودت؟

نگاه غمگینم که از روزگار پر دردم در خانه ی خان  حکایت دارد در چشم های سیاه پری گره می خورد

_مامانم خوبه؟

_خوبه! نگران مامانت نباش!

_دیگه کسی اذیتش نمیکنه؟

_نه خیالت راحت! اگه کاری چیزی داری بگو تا بهش بگم

همان لحظه محمد کتاب را از مقابل چهره ی برافروخته اش پایین می آورد و غضب آلود پری را نگاه میکند

پری با دیدن نگاه محمد سرش را پایین می اندازد و وقتی محمد نگاهش را میگیرد سر بلند میکند و به علامت “چیه” سری تکان می‌دهد

نمیداند حق ندارد هیچ خبری از مادرم برایم بیاورد!

بدون اعتنا به رفتارهای محمد دست هایش را میگیرم

_از خودت بگو چه خبر؟چکار میکنی؟

_هیچی فقط خیاطی! امممم گفتم خیاطی راستی کو پارچه ها؟

پارچه هارا کنارش میگذارم

_این ۷ تا هستن

_اووووو چه خبره؟ ۷ تا!؟

و آرام در گوشم زمزمه میکند

_شوهر پولدار کیف میده نه؟

توانایی این را دارم ساعتها برای این جمله گریه کنم ! کیف؟! بله! چه کیفی بهتر از کتک خوردن و تهدید شدن با چاقو و تسبیح؟!!

کاش همه ی آدم های گناهکار و جنایتکار مثل من کیف کنند!

دلم نمیخواهد کام پری را با حرف هایم تلخ کنم پس به لبخند محوی اکتفا میکنم

_۳ تاش مال مامانمه اون ۴ تای دیگه هم ماه منیر خاتون لطف کردن و برام گرفتن

دوباره کتابش را از جلوی صورتش برمیدارد

توقع دارد بگویم ۲ تایش را محمد خریده؟!

مانند بچه های ۲ ساله توقع دارد بخاطر کاری که انجام داده تشویق شود

سری تکان می‌دهد و دوباره کتابش را جلوی صورتش می‌گیرد

پری یکی یکی پارچه هارا باز میکند

_وای این ۲ تا خیلی نازن موگوجه

لبخند ریزی میزنم و مجددا کرم میریزم

_همگی انتخابِ ماه منیر خاتونه خیلی سلیقه ی خوبی داره

_ این یکی خیلی خوشگله! عرضش کمه برش نمیزنم مثل مدل عربی، از پهلو ها تا پایین میدوزم فقط عرض پارچه کمه و چون قیچی نمیخوره ممکنه آستینش یه کوچولو کوتاه بشه!

_اشکالی نداره آستین کوتاه درست کن!

_میخوای بمیری؟

این جمله را محمد با صدای بم و مردانه اش ادا میکند ! با شنیدن صدایش نگاه مان به سمتش می چرخد

پری با ترسی که در صدایش مشخص ست می‌گوید

_ببخشید؟

_تو کی هستی واسه همسر من تعیین تکلیف میکنی که لباس آستین کوتاه بپوشه؟

پری آب دهانش را قورت می‌دهد

_تعین تکلیف؟! من جسارت نمیکنم آقا! البته زیادهم کوتاه نمیشه فقط تا آرنجش، چون میخوام…

_بیخود میخوای!

پری چند باری دهن باز میکند تا حرفی بزند اما در نهایت سرش را پایین می اندازد و در حالی که خودش را با اندازه گیری لباس ها مشغول میکند آرام زیر لب زمزمه میکند

_چشم

با رفتار غیر منتظره و دور از انتظار  محمد بغض میکند اما تا لحظه ی آخر لبخند تصنعیِ روی لبش، را حفظ میکند

آخرسر که میخواهد برود معذرت خواهی مختصری میکنم ولی وانمود میکند هیچ اتفاقی نیفتاده!

بعد از رفتن پری محمد بلند میشود و در حالی که آستین پیراهنش را با دقت تا میزند میگوید

_کو پارچه ها؟

_برد بدوزه!

_سلیقه ی ماه منیر خوب بود؟

با لبخندی ساختگی میگویم

_مگه میشه سلیقه ی ماه منیر بد باشه؟

با آن چشم های وحشی عسلی اش چند ثانیه به چشمانم زل میزند

زل میزند و احساساتم مقابلش به زانو در می آید!

اگر چه در نگاهش هیچ حسی وجود ندارد؛ نه عشق نه نفرت اما چنان گیرا و پرنفوذ ست که به یک باره دل در سینه ام فرو می‌ریزد!

بدون اراده صورتم گل انداخته و توجهم به سمت لب های نسبتا برجسته اش سُر می خورد

در کسری از ثانیه در ترکیب زیبای صورتش غرق میشوم متعجبم که چگونه این مدت زیبایی بی بدیل، جذابیت و مردانگی اش از چشمان نکته بین من دور مانده است!

مشت های گره خورده اش را باز میکند و در حالی که حرف های نگفته ی زیادی در دلش جولان میدهد با عصبانیت از اتاق خارج میشود

با صدای بسته شدن در ، مثل یک جنازه،  بی اختیار روی تخت ولو می‌شوم

رایحه ی ملایمی از او در اتاق به جا مانده ست

دلم میخواهد تمام هوای اتاق را به یک باره داخل ریه ام فرو ببرم!

تا چشمانم را روی هم میگذارم وجاهت و زیبایی بی مانندش جلوی چشمانم رژه می رود!

هرچه تلاش میکنم از فکر و ذهنم بیرونش کنم نمیتوانم!

حس شیرینی ضربان قلبم را بالا و بالاتر میبرد

دوباره به خودم می آیم!

چرا ضربان قلبم برای کسی که هر روز مرا به باد کتک میگیرد تندتر میزند

کسی که قلبش از سنگ هم سخت تر ست

کسی که با قساوت قلب ، از مادرم جدایم کرده و بدون آنکه رضایت قلبی داشته باشم عقدم را خوانده!

عقدم را خواند یا فاتحه ی روزگار خوب زندگی ام؟؟

نباید به قلبم اجازه دهم احمقانه دلباخته شود!

دستی روی پیشانی گر گرفته ام می‌کشم و نفسم را تکه تکه بیرون می‌دهم

 

 

#پارت_97

 

 

به سمت حمام می‌روم و شیر آب سرد را روی سر و صورتم می‌گیرم

 

 

_بپوش!

_چی؟

به طرفم بر میگردد و با ابروهایی که فاصله کم کرده نگاهم میکند

_گفته بودم خوش ندارم یه جمله رو دو بار تکرار کنم! نگفته بودم؟

وای! دوباره شروع شد؟

واقعا تحمل این آدم عذاب آور است! خب مثل آدم بگو بپوش یعنی چی؟ من که لخت نیستم! یعنی چی بپوشم؟ چرا بپوشم؟

لبم را فرو میبرم و نگاهم را از صورتش میگیرم

حتی جرات ندارم بپرسم چی بپوشم

حالا به دیوانه بودن خودم کوچکترین شکی ندارم! چگونه تپش قلبم با دیدن این آدم تند میشود!

با تردید از جا بلند میشوم و به سمت کمد می‌روم

با خودم میگویم شاید از لباسم خوشش نیامده و میخواهد آن را عوض کنم

جزو قوانین بود شماره چندش را نمیدانم اما باید طبق سلیقه ی او لباس بپوشم

از داخل کمد سارافن دیگری بیرون میکشم و پشت در حمام با لباس آبی کاربنی ام عوض میکنم

با خودم فکر میکنم! یعنی از رنگ آبی بدش میاد؟ وای نه! که اگر اینطور باشد باید همه ی لباسهایم را دور بیندازم

نیم نگاهی به نیم رخ اخم آلودش می اندازم و به سمت آینه می‌روم

چقدر رنگ قرمز به صورتم می آید

خم میشوم تا از داخل کمد روسری که با آن ست شود را در بیاورم که این بار غضبناک تر از همیشه از روی میز بلند میشود

دستم روی در کمد خشک میشود و مبهوت نگاهش میکنم!

میتوانم صدای نفس هایش را از همان جا بشونم بعد از چند ثانیه لب باز میکند

_عوض کن تا توی تنت آتیشش نزدم

نگاهش میکنم و دهانم چفت میشوم

یقه ی لباسم را میگیرد و با یک حرکت تنم را بالا میکشد

_قرمز تر از این نداشتی بپوشی؟

لب باز میکنم حرفی بزنم که بلافاصله دستش را روی دهانم میگذارد

_نشنوم صداتو

 

 

وقتی با اسب از میان جمعیت بیشمار مردان روستایی که همگی جلوی در نشسته اند و بساط بازهای محلی‌شان فراهم است و با دیدن ما چشم از نگاه کردن برنمیدارند تازه می فهمم محمد حق دارد از رنگ لباس قرمزی که پوشیده بودم کلافه باشد

از اسب سواری نمیترسم!

عادت داشتیم با پری مسابقه بدهیم

اما سرعت محمد آنقدر زیاد است که اگر سفت پیراهنش را نگیرم تعادلم را از دست می‌دهم و پخش کوچه های روستا میشوم!

آن وقت همسر خانزاده مچل خوبی برای دورهمی های این جماعت همیشه علاف میشود!

با نگاهم مسیر رفتنش را تعقیب میکنم

خدای من!

باورش برایم سخت است!

به سمت خانه ی مان میرویم؟

به سمت آغوش گرم مادرم!

به سمت کبری!

بزرگترین نعمت زندگی ام!

باورم نمیشود!

مردی که میگفت مادرت را برای همیشه فراموش کن حالا از خر شیطان پایین آمده و اجازه ی دیدن تنها عزیزِ زندگی ام را صادر کرده!

شاید…شاید حرف های دیشب مهران او را متقاعد به این کار کرد

خنده کنج قلبم می نشیند

این آدم انقدر ها که فکر میکنم بد نیست

چرا که دلش برای بی کسی من و مادرم به رحم آمده!

خانه ی پدری را از دور می بینم

شوقی به دلم افتاده که زبانم را بند آورده!

کاش بداند چه حس خوبی را به زندگی بی روحم تزریق کرده است

البته که باید از مهران بابت حرف های دیشب ممنون باشم

آنقدر ذوق دارم که چیزی نمانده بوسه های پیاپی ام را روی شانه اش بگذارم

تا به حال کی او را بوسیده ام که این دومین بار باشد!

یک آن اسب بلند میشود و ناگهان دماغم به شانه اش کوبیده می شود

آخی میگویم و چشمهایم از شدت درد بسته میشود

چشم باز میکنم با دیدن خون روی انگشتم هینی میکشم

آنقدر تند و تیز میرود که حتی نمی‌فهمد دماغ بیچاره ی من را به چه روزی انداخته

دوباره چشم میبندم و از درد می نالم

صدایی درون مغزم میگوید” تو را چه به این خوشی ها؟ از وقتی عروس خان شده ای باید بعد از هر خوشی ده برابر درد و تلخی بکشی!”

دماغم را میگیرم و سرم را بلند میکنم

ناگهان نگاهم میخ اطراف میشود…

خانه یمان…

چرا خانه یمان را رد کرد؟

چرا نایستاد؟پس…پس مادرم؟

تا لحظه ی آخر با نگاهم خانه را تعقیب میکنم! در بسته است!

و محمد می‌تازد! آنقدر تند که نمی‌فهمم کی دست خونی ام را از روی دماغم برداشته ام و روی پیراهن سفیدش گذاشته ام!

و همچنان منی که مات و مبهوت اطراف را نگاه میکنم!

قرار نبود به دیدن مادرم بروم؟

ای خاک بر سرت آواز که انقدر ساده دلی! مگر هزار بار نگفته مادرت را برای همیشه فراموش کن چه انتظاری داری؟

این مرد کوتاه بیاید؟ این مرد از خر شیطان پایین بیاید؟ این آدم خود شیطان ست!

بالاخره کنار چشمه می ایستد!

پس مقصدش از اول هم چشمه بود! شاید میداند من به این چشمه عادت دارم!

نمیدانم!

شاید هم از عمد به اینجا آمده تا بلایی سرم بیاورد؟

گزینه ی دوم به عقل نزدیک تر ست

ترسی عمیق دلم را به جوش می آورد

نگاهم را به آب رودخانه می‌دهم

خدارا شکر که هنوز فصل بارندگی شروع نشده و آبش انقدر زیاد و خروشان نیست که بتواند غرقم کند

 

 

#پارت_98

 

 

از روی اسب پیاده میشود و افسار را میگیرد

بدون آنکه نگاهم کند زیر لب می‌گوید:

_بشین تا خدمتکارات خدمتت برسن و از اسب پیادت کنن!

لعنت به این زبان تلخت که همیشه برای نیش زدن باز میشود

با دیدن پیراهن خونی اش قلبم از حرکت می ایستد!

ناخوداگاه دستم را به سمت دماغم میبرم و می‌گیرمش!

وقتی جوابی نمی‌شنود سر بلند میکند و چشم هایش از دیدن حال و روزم گرد میشود

با حرکت سر و ابروهای درهم کشیده جمله “چی شده” را ادا میکند

حتی به خودش زحمت نمیدهد لب باز کند و دلیل آن همه خونریزی را بفهمد

آب دهانم را قورت میدهم و در حالی که نگاهم به خون روی لباسش گره خورد می‌گویم

_دماغم خورد به شونه ات!

چشم هایش گردتر میشود کلافه نفسی بیرون میدهد و دستش را به طرفم دراز میکند

_پیاده شو!

با دست تمیزم دستش را میگیرم و سعی میکنم پیاده شوم که یک آن زیر بغلم را میگیرد و روی زمین می گذارد

لب هایم کش آمده و به خنده افتاده ام با اخم نگاهم میکند

_چیز خنده داری میبینی؟

_نه فقط فکر نمیکردم خدمتکار اینقدر زود برسه و از اسب پیادم کنه!

از حرص فکش را روی هم فشار می‌دهد و چیزی نمانده تک تک دندانهایش خرد شوند!

اما حقش است! تا بفهمد من هم مثل خودش اهل نیش و کنایه و تلافی هستم

اخم جذابش را از نظر می گذرانم و به سمت آب سرد چشمه می‌روم

چند مشت آب برمیدارم و روی سر و صورتم میریزم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

دکمه های پیراهن را یکی یکی باز میکند و رو به من می‌توپد

_همین الان میشوری! مثل روز اول خشک و تمیز تحویلم میدی فهمیدی؟

_اینجا؟ آخه اینجا؟ میگم رفتیم خونه میشورمش! خشکش میکنم مثل روز اول! چرا متوجه نمیشی؟

_من همین الان میخوامش!حرف نباشه دیگه!

پیراهنش را کنار لبه ی رودخانه پرت میکند و دستم را میگیرد و به سمت پیراهن هل میدهد

_منتظر چی هستی؟ گندیه که خودت زدی بشور گفتم!

_خون با آب سرد پاک نمیشه! کوتاه بیا لطفا!

با ابرو به پیراهن اشاره میکند که بشورمش!

کلافه پیراهن را برمیدارم و با همه ی قدرتم وسط رودخانه میکوبم

_هوا داره تاریک میشه! کسی بیرون نیست!تازه سر شونه هاش کثیف شده تو با اسب میری کسی نمیبینه! چه گیری دادی؟ حتما باید الان شسته بشه؟

_فکر کردی من حرص پیرهنم رو میخورم؟ نه! فقط دلم میخواد بهت نشون بدم کی خدمتکاره کی ارباب!!

وای خدای من! به ثانیه نکشیده حرفم را تلافی میکند!

سکوت میکنم و به اطراف نگاه گذرایی می اندازم

_یه تکه پا با اسب میرم خونه برات پیراهن میارم ! واقعا الان تمیز نمیشه با آب سرد! تازه گیرم تمیز بشه! غروبه! کی میخوای خشک کنی؟

تکه چوبی برمیدارد و روی تخته سنگی که آنجاست می‌نشیند!

در حالی که نگاهش به پایین است و با همان چوب خاک زمین را زیر و رو میکند می گوید:

_با فوت خشک کن! من منتظرم! تا فردا هم زمان ببره بازم منتظر میمونم!بازم میشینم! باید همین الان شسته بشه باااید !

زیر بار حرف زور نمی روم! اصلا گیرم بروم! کدام آدم عاقلی با فوت پیراهن خیس را خشک میکند که من دومی باشم!

یک نگاهم به محمد است و نگاه دیگرم به اسب! اگر تا صبح هم منتظر بماند نمی شویم! تصمیمم را گرفته ام!

باید از غفلتش استفاده کنم به سمت اسب بروم و در چشم به هم زدنی به سمت عمارت بتازم!

اما بعدش چی؟ شب دوباره همراه زندانبان توی یک اتاق تنها میشوم!!

_حواسم بهت هست! به سمت اسب بری پاهات رو قلم شده بدون!

سر بلند میکند و با تحکمی که در صدایش موج میزند میگوید:

_وقت تلف نکن!

سرم را به چپ و راست تکان میدهم و در دل نفرینش میکنم

بی فایده است باید کوتاه بیایم

بالاخره او هم اگر ببیند خشک نمیشود یک جا رضایت میدهد و کوتاه می آید

به طرف رودخانه برمیگردم و ناگهان نفسم بند می آید

پیراهنش! پیراهنش کجاست؟ آب برد؟ کجا؟با دست جلوی دهنم را میگیرم و هینی می‌کشم!

“خاااک تو سرت و هزار بار دیگه خاک تو سرت آواز ! چیکار کردی با خودت؟ حالا خر بیار و باقالی بار کن! جواب اینو چه جوری میدی بدبختِ خوشی ندیده!! ”

به انتهای رودخانه که به ناکجا آباد ختم می‌شود زل میزنم!

هیچ اثری از پیراهن نیست باید خودم را به دست رودخانه بدهم و بمیرم؟

مسلما این چاره ی بهتری است تا بمانم و سرکوفت های این آدم چغر را تحمل کنم

لعنتی به شیطان میفرستم!

پاچه هایم را بالا میدهم و خودم را به دل رودخانه می سپارم

شاید جایی زیر آب رفته!

لحظه ی آخر به سمت محمد برمیگردم!

حتی یک رکابی ساده هم به تن ندارد!

حالا لخت مادرزاد چطور برگردد؟

وای از این فاجعه ای که به بار آورده ام!

سردی آب نفسم را بند می اورد! اما جلو میروم باید پیدایش کنم…چاره ای ندارم!

با صدایش میخ میشوم و می ایستم

_کجا؟

دستی به پیشانی عرق کرده ام که تضاد زیادی با سرمای اطرافم دارد می‌کشم و زیر لب زمزمه میکنم

_پیرهنت رو آب برد….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

ممنون قاصدک جان

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x