رمان آواز قو پارت ۱۷

4.2
(105)

 

 

_خوبی؟

با صدایش نگاهم را به او می‌دهم

تا چشم کار میکند همه جا تاریکی و ظلمات ست!

میان این سیاهی مطلق چهره اش وحشتناک تر به نظر میرسد و ترسی به ترسهایم اضافه میشود

لب باز میکنم حرفی بزنم اما زبانم یاری نمی‌دهد

_حرف نزن! حرف زدن برات خوب نیست

چشم روی هم میگذارم باید حرف بزنم! این تاریکی جانم را به لب رسانده

_تا..تاریکه

بلافاصله از جا بلند میشود و کمی بعد اتاق روشن میشود

سر جایش می نشیند و نگاهم میکند

کمی سر میچرخانم و نگاهم روی ساعت می ایستد

۴ صبح!

با قاشقی کوچک کمی آب داخل دهانم میریزد

دهان خشکم از هم باز میشود و به زبان می آیم

_چه اتفاقی افتاده؟

لیوان را روی پا تختی میگذارد

_هیچیت نیست! پزشک گفت داری ناز میکنی!

صورت درهمم را به سمتش میچرخانم! ناز؟مرا تا لبه ی مرگ و زندگی برد و میگوید ناز؟ خبر قتل پدرم را شنیده ام و ناز میکنم؟ فهمیده ام کسی که به ذره ذره ی وجودش وابسته ام قاتل پدرم ست و ناز میکنم!

_محمد!

_بله!

_خوب تو گوشات فرو کن چی میگم! قسم میخورم اگه پدرم رو کشته باشی یه روز تلافی تک تک این اشتباهات رو سرت در میارم! کاری میکنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی! قسم میخورم

با بی رحمی دستش را روی دهانم میگذارد

_باشه پس فعلا تا اون موقع خفه شو

تلاش میکنم با تکان سر دستش را از روی دهانم بردارم اما محکم تر فشار می‌دهد

_حرص و جوش نخور! برات ضرر داره

 

 

 

از دید محمد🪽🩵

 

پریچهر در میزند

_بیا تو!

_سلام جناب خسروشاهی

جواب سلامش را نمی‌دهم

نگاه متعجب آواز روی صورت پریچهر گره میخورد و من سوالی که ذهن او را درگیر کرده میپرسم

_ساعت چنده که سرتو انداختی اومدی تو؟

_ببخشید داشتم از سرویس برمیگشتم با نوری که از درز در دیدم فهمیدم بیدارید گفتم حال آواز جان رو بپرسم

پوزخندی میزنم! آواز جان!!

_فقط اینکه الان دست شما روی دهنش چیکار میکنه؟

از این سوال جا میخورم و فورا دستم را برمیدارم

چرا حواسم به دستم نبود؟

بی مورد پتو را کمی بالا میکشم

_آواز خوبه! بیرون!

بدون توجه به من به سمت او می آید و پلک هایش را پایین می کشد

_بهتری؟

از ترس اینکه مبادا لو بدهد که آواز سکته ی خفیف کرده مچ دستش را میگیرم و با عصبانیت عقب میکشم

چند قدم عقب کشیده میشود و چیزی نمانده تعادلش را از دست بدهد و بیفتد

_گمشو بیرون!

 

 

 

 

 

 

_محمد خان من دارم به مریضم…

پشت دستم را به طرف صورتش میگیرم

_اسم منو روی زبونت نیار زنیکه!

_واقعا این رفتارتون خارج از تحمله! لطفا رعایت کنید

_حرف های اون روز شما قابل تحمل بود؟

سکوت میکند و سر به زیر می اندازد

_چرا لال شدی؟ قرار بود صدات…

حرفم را قورت می‌دهم

شاید آواز حرف های آن روز را نشنیده! لزومی ندارد مِن بعد هم بشنود

می ایستد و بی تفاوت نگاهم میکند

کمی بعد بدون آنکه چیزی بگوید شاهنشین را ترک میکند

لبخند کم جانی لب های آواز را کش داده!

اگر میدانست یک سکته ی خفیف اما پرخطر را پشت سر گذاشته مسلما این لبخند هیچ وقت روی لبش ظاهر نمیشد! حتی به اشتباه

نگاهش میکنم و در فکر فرو میروم

هنوز به یقین نرسیده ام که ماجرای قتل پدرش را از زبان مادرش شنیده باشد! چشم هایش وقتی دروغ میگوید تغییر حالت می‌دهد! دیشب چشم هایش به وضوح دروغ میگفت!

شاید اگر بفهمد پدرش چه بلایی سرم آورد هیچ وقت برای نبودش ناراحت نشود…

اما…این سوال باید همیشه در ذهنش بماند که دلیل تنفر من از آواز چیست؟

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

برای صرف صبحانه از پله ها پایین میروم که با صدای ماه منیر که پایین تر خندان و بشاش توی پاگرد ایستاده متوقف میشوم

_اومدی مادر؟ دردت به قلبم آواز بهتره؟

_خوبه! چیه دم صبحی کبکت خروس میخونه ماه منیر؟

_محمد مادر یه چیزی میگم ولی به حرفم گوش بده خب؟

دو پله بالا می آید و مقابلم می ایستد

_چیه؟

_دایه خانومت اومده میخواد….

_غلط کرده! با اجازه ی کی؟

مادر هینی میکشد و سیلی خفیفی به صورتش میزند

_خدا مرگم بده! کم تر و خشکت کرده؟ چرا اینقدر نمک نشناسی محمد؟

به طرف شاهنشین برمیگردم

_نیم ساعت دیگه میام پایین! اونجا ببینمش حسابش با کرام الکاتبینه

صدایش را بالا میبرد

_تو نمیخوای قبول کنی که اون زن بیچاره نقشی تو مردن مریم نداشته؟

متوقف میشوم و کمی بعد راه رفته را به سمت ماه منیر برمیگردم

یک پله بالاتر می ایستم و برخلاف میلم روی صورتش میغرم

_ماه منیر برای دومین بار قانونم رو زیر پات گذاشتی! گفتم نباید اسمی از مریم تو این خونه باشه! امیدوارم به بار سوم کشیده نشه چون پشت گوشت رو دیدی محمد رو هم میبینی

_شیرم رو حلالت نمیکنم اگه یه بار دیگه بی خبر بزاری بری! از این فکرا به سرت نزنه

_تو که به من شیر ندادی؟

_۹ ماه که تو شکمم بودی!

_من که یادم نیست!

با تاسف سری تکان می‌دهد و میرود

و من به ناچار به شاهنشین برمیگردم

نرسیده به در با صدای مهران متوقف میشوم

_سلام خان داداش

به طرف صدا برمیگردم

_سلام خوبی؟

_ممنون

_چی شده سر از اینجا در آوردی؟

_گفتن زنداداش مریضه اومدم ملاقات

_چه غلطا ! برگرد جایی که بودی

بی اهمیت دستش روی دستگیره میرود

با همه ی قدرتم دستش را میگیرم

_احمق خوابه خواب!

_شایدم طوری کتکش زدی که حالا حالاها بیدار نمیشه

_به تو ربطی داره؟ تو افسار نازدار رو ول کردی من میگم چرا؟

_چون من نازدارو دوست دارم دلم نمیاد اذیتش کنم

_منم چون آوازو دوست ندارم عذابش میدم! متنفرم ازش

_باش! ولی عذابش نده!

_میدم! سنخیتش به تو چیه؟

_ولی آواز به تو علاقه منده خان داداش! دختری که بخاطر تو به همه حسودی می‌کنه رو شکنجه میدی؟ باید از ذوق بمیری که انقدر دوستت داره !

_سوال منو نپیچون

شاید بحث با من را بی فایده می‌داند که کلافه سر بلند میکند و نگاهش را به سقف میدهد!

با چشم بندی به رنگ قهوه ای سوخته روی چشم!!

_گناه داره بخاطر اشتباه اون احمق شکنجه‌ش نده

_مهران!

_بله خان داداش!

_دور شو از جلوی چشمام!

مکث میکند! پاکت سیگار و فندکش را از جیب در می آورد و آهسته لب میزند

_چشم

بعد از کمی مکث راهش را میگیرد و میرود!

_مهران

با صدایم برمیگردد

_جانم خان داداش!

_چند نفرو بفرست خوب خونه قبلی پریچهر رو وارسی کنن! ببین ساس و موریانه داره یا نه! خبرشو بهم بده

_چشم خان داداش خیالت راحت

باید هرچه زودتر سر از کار این افعی در بیاورم که هر آن ممکن ست ناغافل نیش بزند

 

 

 

از دید آواز🪽🤍

 

_حالت بهتره؟

این را پریچهر در حالی که سرنگ را با ماده ای بی رنگ پر میکند میگوید

_بستگی داره تو چی بخوای؟

_میخوام خوب باشی

_ولی حرفا و رفتارات اینو ثابت نمیکنه

_اگه دختر خوبی باشی کاری به کارت ندارم! ولی اگه بخوای سد راهم بشی ممکنه به قیمت جونت تموم بشه

هوای آمپول راخالی میکند

_داری چیکار میکنی؟

_یه آمپوله! نترس درد نداره!

_تو واقعا به فکر خوب شدن منی؟

_نباید باشم؟

_من نمیدونم چی تو ذهنت میگذره پریچهر ولی…

_عزیزم! به چشم هوو به من نگاه نکن! من کاری به کار تو ندارم! میزارم یه عمر کنار این آقای محترم زندگیتو بکنی پس ترس به دلت راه نده

_چی از جونمون میخوای؟

_یه امانتی دارم اینجا ! وقتی ببرمش برای همیشه اینجارو ترک میکنم

_اون امانتی احتمالا قلب همسرم نیست؟

به نشانه ی تاسف سر تکان می‌دهد

 

#پارت_107

 

 

_چقدر همسرم همسرم میکنی! بدبخت ببین چی به روزت آورده! با این وجود بازم با من سر جنگ داری؟ باید یه پولی هم بهم بدی که گم و گورش کنم!

_محمد برای من مثل آب میمونه هم میتونه سیرابم کنه هم میتونه غرقم کنه! باید تموم تلاشم رو بکنم که یکی مثل تو باعث نشه غرق بشم و جونم رو بگیره! من مجبورم محمدو تحمل کنم و باهاش کنار بیام! ولی تو چی؟ مجبورم تورو هم تحمل کنم؟

سر به زیر می اندارد و با صدایی خفه لب میزند

_مجبوری!

در همین حال محمد در را باز میکند و با دیدن پریچهر که درست بالای سرم ایستاده ابرو در هم می‌کشد

فورا به سمتش پا تند میکند و مچ دستش را میگیرد

_داری چه غلطی میکنه؟

بلافاصله ترس روی چشم های من غالب میشود

پریچهر اما بی تفاوت نگاهش میکند و سعی دارد مچ دستش را بیرون بکشد

_میگم این چه کوفتیه داری تزریق میکنی؟

_رقیق کننده خون!

بر خلاف مقاومتش سرنگ را از دستش بیرون میکشد

_میشه بگید چیکار میکنید؟ گفتم داروی رقیق کننده ی خونه

_از کجا بفهمم راست میگی؟

طلبکارانه کف دستش را به طرف محمد میگیرد

_لطفا بدید به من اون سرنگ رو

دستش را جلوتر میبرد تا آن را بگیرد محمد اما لجوجانه سرنگ را تا جایی که راه دارد بالا میگرد تا دستش به آن نرسد

_به یه شرط بهت میدم!

_شرط؟

_باید همینو کامل توی بدن خودت خالی کنی بعد…

خنده ی صداداری میکند

_معلومه که این کارو نمیکنم

_بااااید

نگاهش را میگیرد و شروع به جمع کردن وسایلش میکند

_من چرا الکی جوش همسر تورو میخورم نمیدونم!

بازویش را میگیرد و به طرف خود میچرخاند

_کجا؟

بازویش را از دستش بیرون میکشد

_ولم کن

_جا زدی؟؟؟ باید بفهمم این چه کوفتیه که میخواستی تزریق کنی بعد میتونی بری!

پریچهر با یک قدم فاصله را کم میکند

_چطوره به خودت تزریقش کنی تا بفهمی چیه آقای خسروشاهی؟

با صدای خفیفی می نالم

_تمومش کن محمد!

_تو یکی حرف نزن!

بازوی پریچهر را میگیرد و تلاش میکند آستینش را بالا بزند

از کشمکش آن دو عصبی و کلافه ام

دلم میخواهد سر به تن هیچ کدامشان نباشد

بی اهمیت به عز و جز های پریچهر و فریاد های محمد روی برمیگردانم

و در فکر فرو میروم

ذهنم پر میکشد سمت ۵ سال پیش

همان آخرین شبی که پدر را دیدم! خوشحال تر از همیشه بود وعده ی تغییر زندگی‌مان را میداد! وعده ی زندگی در خانه ی اعیانی و آنچنانی!

وعده هایش برای من عملی شد! عروس خان شدم

اما کاش وعده کمی دلخوشی هم میداد

وعده ی یک زندگی بدون زور و کتک!

وعده ی زندگی که سایه اش همیشه بالای سرمان باشد

نمیدانم چند دقیقه در فکر فرو رفتم که وقتی حواسم جمع اطراف میشود ردی از محمد و پریچهر نیست

غلت میخورم تا کمی استراحت کنم اما با صدای در چشم باز میکنم

_سلام آوازی

به طرف در می چرخم

_سلام حنانه جان! خوبی عزیزم؟

_خوبم! چت شده؟ سکته کردی؟

میخندم!

_چیزی از سکته کم نداشت

کنارم روی تخت می‌نشیند

_پری اومده پیش دخترا نیومد پیش تو؟

_نه! ندیدمش!

_یا میاد یا شوهرت اجازه نداده بیاد!

شوهر شوهر! مثل داغی هزارساله روی دلم شده

همان لحظه فکری در ذهنم جرقه میخورد

_حنانه!

_جانم

_میشه یه لطفی در حقم بکنی؟

_چیه؟

_ببین گلپری کجاست اگه هنوز نرفته بهش بگو به مادرش فرزانه خانم بگه بیاد دیدنم یه کار خیلی واجب دارم باهاش! خیلی واجب حنانه!

_آخه محمد…

_محمد بی محمد کاری که میگم رو انجام بده خواهشا

_باشه!

_همین الان!

_باشه باباااا

با دماغی چین خورده از اتاق خارج میشود

باید از مادر پری اصل ماجرا را بپرسم احتمالا او اطلاعاتی نصفه و نیمه داشته باشد!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

دو ساعت از رفتن حنانه میگذرد و من همچنان چشم به راهم

شاید آمده و نگهبان های عمارت اجازه ی ورود نداده اند

با پاهای سست و لرزانم از جا بلند میشوم

داخل اتاق کمی قدم میزنم

بی تابم

دلم حقیقت را میخواهد

مقابل پنجره می ایستم

محمد دارد اسب زین میکند که برود

خدا را شکر میکنم که برای ساعاتی از جلوی چشمم دور میشود

در همین حال با صدای در تپش قلب میگیرم

فرزانه خانم در را باز میکند

_اجازه هست؟

شوقی بی امان به دلم می افتد

جان میگیرم و با آن قدم های سست به طرفش میروم

بدون اختیار محکم بغلش میکنم

مانند زندانی ای که بعد از سالها یکی از خویشاوندانش را دیده

بوسه های مادرانه و پیاپی اش روی صورتم جا خوش میکند

_خوبی مادر؟ خوبی بند دلم؟

_خوبم فرزانه خانم ممنون

دستش را میگیرم و دور میز نهار خوری می نشینم

_فرزانه خانم تا محمد برنگشته ازتون یه سوال دارم تورو خدا راست و درست حقیقت رو بهم بگید

_بگو مادر ، جانم؟

_شما از قتل پدرم چی میدونید؟

با همین یک جمله رنگ میبازد

_آواز جان این چه سوالیه اخه؟

بدون مقدمه میپرسم

_محمد پدرم رو کشته؟

سیلی محکمی به صورتش میزند

_خاک بر سرم! زبونتو گاز بگیر دختر! تو خونه ی خان داری برچسب قاتل روی پسرشون میذاری؟

بدون توجه به حرف های فرزانه خانم ادامه می‌دهم

 

 

_محمد با پدرم دشمنی داشت؟

سکوت میکند و نگاهش را به در و دیوار می‌دهد

_چه دشمنی؟ میتونید بگید؟

_نه!

_لطفا! لطفا بهم بگید فرزانه خانم من باید حقیقت رو بفهمم

_خب…

_خب چی؟ حرف بزن

_آره! دشمنی داشتن!

خون داخل رگهایم منجمد میشود

_سر چه قضیه ای؟

_یه قضیه ی ناموسی خیلی بزرگ!

چشم روی هم میگذارم و تمام بدنم لمس میشود

_محمد پدرم رو کشت؟

_من که اینطور فکر نمیکنم ولی …

_ولی چی؟

_اطلاعات من نصفه و نیمه ست مادر! خدارو خوش نمیاد به شایعات دامن بزنم ولی شنیده بودم که همون سالها محمدخان گفته بود انتقام میگیرم!

_انتقام چی؟

_گفتم که…مربوط میشه به قضیه ی آتش….

همان لحظه در اتاق باز میشود و محکم به دیوار پشتی برخورد میکند و…..طبق معمول عزرائیل، عزرائیل عزرائیل مقابل چشمانم ظاهر میشود

و چند ثانیه بعد فرشته های عذاب هم!

بلافاصله با فرزانه خانم از جا بلند میشویم و قبل از آنکه حرفی بزنم در کسری از ثانیه فرشته های عذاب دو طرف بازوی او را میگیرند و از اتاق خارجش میکنند

آنها میروند و من می مانم و عزرائیل!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

زندگی پر هیجانم همچنان ادامه دارد!

برخلاف ظاهر ترسناکش بر خلاف خشمی که چهره اش را برافروخته کرده برخلاف رگهای برجسته ی بدنش صدایش آرامش دارد وقتی میگوید:

_میگم غذاتو بیارن تو اتاق!

_چشم!

این روزها فرقی نمیکند محمد امر کند یا خبر بدهد یا سوال بپرسد همه ی جواب های من به “چشم” ختم میشود

به طرف حمام میرود و بعد از چند ثانیه خیس و آب کشیده بیرون می آید! بدون آنکه لباسهایش را از تن خارج کرده باشد! میتوانم تک تک عضلات بدنش را از پس پیراهن ببینم

رنگ چهره اش کمی بهتر شده اما بدنش هنوز میلرزد

چرا مثل همیشه روی سرم آوار نشد؟ فقط میخواهد به زندگی ام هیجان بدهد؟ یا شاید میترسد دوباره مثل دیشب پس بیفتم

نگاهم سمت ساعت می‌رود

یه ربع به دو

با همان سر و صورت خیس از شاهنشین خارج میشود

و کمی بعد حنانه با سینی غذا می اید

_حنانه!

_جانم آوازی

_محمد خونه ست؟

_نه رفت بیرون چطور؟

خیالم کمی راحت میشود

_میتونی یه اسب برام پیدا کنی؟

متعجب سینی را روی پاتختی میگذارد

_کجا به سلامتی؟

_خستم! میرم اسب سواری

_محمد میدونه؟

_هوف! اینقدر محمد محمد نکن! با این قضیه مشکلی نداره

_باشه! واسه کی میخوای؟

_چهار و نیم!

فکر میکند!

_اگه اعتماد راضی شد، باشه!

_نه! نمیخوام جز خودت کسی بفهمه

_مگه نگفتی محمد مشکلی نداره پس…

_وای از دست تو حنانه! میتونی اسب بیاری؟

با حرص لب میزند

_باشه! باشه! میارم! عین شوهرت شدی بی اعصاب و زبون نفهم

بدون توجه به نیش های حنانه سینی غذا را روی ران پایم میگذارم

باید غذا بخورم و سرحال شوم تا بتوانم به آن ملاقات سری برسم و حقیقت را بفهمم

من طاقت این همه بلاتکلیفی را ندارم

اگر مطمئن شوم محمد پدرم را کشته بدون شک یک شب با همان اسلحه ای که داخل کمدش پنهان میکند مغزش را متلاشی میکنم! نه بخاطر پدرم بخاطر احساسات خودم که احمقانه به بازی گرفته شد

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

با اینکه ساعت ندارم اما حدس میزنم بیشتر از یک ساعت اینجا منتظرم و خبری از کسی نیست

سرکارم گذاشته؟

یا شاید منظورش از فردا دیروز بوده و میترا نامه را دیر به دستم رسانده

کلافه ام!

این همه ریسک کردم و پنهانی از عمارت خارج شدم

همه ی عواقب احتمالی را به جان خریدم اما….

خبری از آن عوضی نیست

اینجا ماندنم بی فایده ست

سوار اسب میشوم!

باید قبل از تاریکی هوا برگردم در غیر اینصورت چوب خطم پر میشود

با صدای پای اسب مو به تنم سیخ میشود!

پس…

پس بالاخره آمد

به پشت سر میچرخم و ناگهان با دیدن معتمد قفسه ی سینه ام از حرکت می ایستد

خدای من! نوچه ی سرسپرده ی محمد اینجا چکار میکند؟

یعنی مرد سیاهپوش معتمد است؟؟

محال است و غیر ممکن

تپش قلبم دیوانه وار بالا میرود

پلکی میزنم و او حتی پلک هم نمیزند مثل یک مجسمه خشک شده و درون چشم هایش حسی نمیبینم!

ساکت است و سرد!

افسارش را می‌کشد و اسب کمی جا به جا میشود

من انگار روح از بدنم می‌کشند همانقدر ترسیده همانقدر بی جان!

می ایستم و نگاهش میکنم

بالاخره بعد از مکثی طولانی به حرف می آید

_از دیدنم تعجب کردی؟

تعجب؟ شاخ در آورده ام! مگر میشود؟ مردی که به او لقب فرشته ی نجات داده بودم حالا مقابلم ایستاده و میخواهد من را با واقعیت ها رو به رو کند؟

راه را برایم باز میکند و با دست به جاده اشاره میکند

_از این طرف..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

چه خبره اینجا نکنه معتمد هم جداگانه میخواد انتقام مریم رو بگیره
ممنون قاصدک جان

یاس ابی
1 ماه قبل

دستت طلاممنون

نازنین مقدم
1 ماه قبل

واه چی شد معتمد چه حقیقتی میخواد بهش بگه نکنه داره به محمد خیانت می‌کنه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x