۱ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۴۵

4.2
(77)

 

 

زانوهایم را بغل کرده و مدام رابطه ی جنسی محمد و مهتاب را مجسم میکنم

باید احمق باشم که خودم را اینگونه عذاب می دهم

نجمه در را باز می کند و جیغ میزند

_خااااانوم

دست روی قلبم میگذارم

_وای نجمه! زهرم ترکید چه خبرته؟

_خاااانم محمد خان مهتاب رو طلاق داد

از جا بلند میشوم و می ایستم

_چیکار کرد؟

محکم بغلم می کند

_بخدا خودم بودم شنیدم گفت طلاق نامت روی عسلیه گفت ماشین آماده کردم برگرد  خودم شنیدم

لبخندی روی لبم ظاهر میشود

_چرا نجمه؟ چرا طلاقش داد؟

_لابد دیشب بهش خوش نگذشته

میخندم اما با یادآوری حرف های نیم ساعت پیش مهتاب دوباره بغض میکنم

“آواز محمدخان دیشب تا صبح نذاشت بخوابم

گریه میکردم زاری میکردم

التماس میکردم که ببخشه ولی همش میگفت باید تاوان کارهای مسعود رو پس بدی!

همه بدنم خون شده بود

همه بدنم سیاه و کبود شده اینقدر درد کشیدم که مدام زیر لب آرزوی مرگ میکردم

خیلی بی رحم بود آواز خیلی بی رحم بود

سه بار! سه بار بهم تجاوز کرد دارم میمیرم نمیتونم راه برم!

چیکار کنم؟ نجاتم بده آواز نجاتم بده”

چشم روی هم میگذارم و میخواهم از اتاق خارج شوم که محمد وارد اتاق میشود

با دیدنش حرف های مهتاب در سرم قوت میگیرد

نگاهم را به بدنش می دهم

بدنی که یک شب تا صبح یک دختر بیچاره را آزار داد

_سلام خاتون! صبحت بخیر

نگاهم روی لب هایش می ایستد گفت بدنم…بدنم سیاه و کبود شده و این یعنی مثل من با لب و دندان به جان بدن بدبختش افتاده

_سلام!

به طرفم می آید و درست مقابلم می ایستد

بغض میکنم و اشکم بی اختیار سرازیر می شود

_میخوام برم پیش مامانم

_برای؟

_از وقتی برگشته ندیدمش دلم براش تنگ شده

نگفتم آنقدر از دست تو کلافه و جری ام که نمیخواهم سایه ات را ببینم

مادرم…ای وای از مادرم! اگر بفهمد چه بلایی سر برادر زاده اش آورده!

من و محمد را باهم سنگسار می کند

_فردا صبح!

نگاهم را به چشمان وحشی اش می دهم

_چرا فردا؟

_دلم برات تنگ شده میخوام امشب کنارم باشی

با همه ی توانم فریاد میکشم

_دیشب سیر نشدی؟

لبخند کوتاهی روی لبش پیدا میشود

_نه! هیچکی برای من تو نمیشه اصلا تو انگار یه طعم دیگه ای!

_آره! هیچکی مثل من دیوونه نیست که با وجود همه این اتفاقات ازت یه بت بسازه

_اتفاقا من امشب دوست دارم با یه دیوونه بخوابم

_حرصم نده محمد!

_مثل خرمالو گسی ! ولی من گس دوست دارم! پوستتو زیر دندون میگیرم!

از تصور حرف هایش دل و روده ام بالا می آید و با دو به طرف سرویس بهداشتی میروم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

برای بار آخر محکم تر مهتاب را بغل میکنم

_شرمنده مهتاب

و دوباره زیر گریه میزنم

مهتاب نیم نگاهی به محمد که آن طرف تر با معتمد سرگرم حرف زدن ست می اندازد و با احتیاط پچ میزند

_آواز آواز

بدون آنکه نگاهش کنم سر تکان می دهم

_چیه؟

_دیشب همسرت بهم دست نزد!

متعجب سر بلند میکنم

_نباید بفهمه آواز چون تهدیدم کرد اگه بهت بگم این کارو میکنه دیشب وقتی کامل لباسامونو در آوردیم دوباره دستور داد بپوشم! مسعود همین کارو با تو کرده بود آره؟

همه ی بدنم از حسی مبهم سِر میشود

خوشحالیست؟ تعجب؟ ناراحتی؟

_قسم میخورم بهم دست نزد ولی تو فعلا گریه کن که شک نکنه! دلم نیومد بهت نگم ولی گریه کن وگرنه اینجا گیر میفتم

دست خودم نیست گریه ام قطع شده و مات و مبهوت فقط نگاهش میکنم

محمد به طرفمان برمیگردد و مهتاب نیشگونی از دست هایم می گیرد

_گریه کن لعنتیییی

محمد دستش را پشت کمرش قفل کرده و به طرفم می آید

با دیدن تعجب و سکوتم نیم نگاهی به مهتاب می اندازد

بغلم می کند و بدون آنکه حرفی بزند به سمت ماشین می رود

محمد…محمد دیشب با او کاری نکرده؟ مگر میشود؟

نگاهم دوباره سمت او برمیگردد جایی که ابرو در هم کشیده و نگاهم می کند

فهمیده از چیزی تعجب کرده ام برای همین خطاب به مهتاب میگوید

_وایسا

با صدایش مهتاب خشک میشود

نباید شک کند باید به خودم بیایم تا مهتاب قسر در برود

یک قدم جلو می روم

باید وانمود کنم چیز عجیبی فهمیده ام….

_سه باااار؟ برای دختری که اولین رابطه شو تجربه کرده؟ خیلی بی رحمی محمد

رو به مهتاب می کند

_برو

نفس راحتی می کشد و سوار ماشین میشود

خدای من! از محمد کینه ای تر وجود دارد؟

این همه تلاش کرد این همه به آب و آتش زد که درست کاری که مسعود انجام داده را تلافی کند؟

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

_میخوام برم خونه ی مامانم

از جا بلند میشود

_می رسونمت

_نیازی نیست با معتمد…

_معتمد باباته یا عمت؟ حواسم هست که با نامحرم می چرخی

هوف! باز غیرت بازی در می آورد

با نامحرم می چرخم؟!! می چرخم؟ انگار خودش دستور نداده که معتمد مثل دم دنبالم باشد…

_لطفا منو برسون خونه ی مامانم جناب خسروشاهی

_پایین منتظر باش میام

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید محمد🪽🩵

 

مدام جای خالی آواز را نگاه میکنم

من که مطمئنم حرف هایش با مهتاب را شنیدم پس چرا تا صبح برای من فیلم بازی کرد و گریه کرد؟

حقیقتا بازیگر خوبی هم نیست

زار زدنش مصنوعی و مضحک بود

هنوز نرفته دلتنگ شده ام

کلافه به طرف میز می روم

ماه منیر در را باز می کند و وارد شاهنشین میشود

_سلام محمدخان

_سلام ماه منیر بفرمایید بشینید

با دست به صندلی اشاره می کنم

_محمد مادر

_جانم

_دایه خانومت اومده

حتی با شنیدن نامش عصبی میشوم

_ماه منیر! این زنیکه چرا…

صدایش را بالا میبرد

_پروانه توی مرگ مریم تقصیری نداشت! حتی اگه در اتاق رو باز نمی کرد مریم توی خونه ی اون مرتیکه خودش رو آتیش میزد و تو نباید همه ی تقصیرا رو گردن اون بندازی

_باشه ماه منیر! برو بیرون لطفا ! پنج ساله مدام این حرف هارو برام تکرار میکنی وقتی میدونی تاثیری روی تصمیمم نداره پافشاری نکن لطفا

ماه منیر بدون آنکه کلامی حرف بزند شاکی و کلافه از اتاق خارج میشود

جرعه ای آب می نوشم تا آرامش از دست رفته ام را باز بیابم

نقشه ی انبارهای عمارت را باز میکنم و با دقت نگاه میکنم

آب از کف و در و دیوارشان نفوذ کرده و باید تابستان بازسازی شوند

با صدای در نگاهم را از نقشه میگیرم

_سلام خان داداش

_علیک ماریه!

_ماه منیر میگه منتظریم بیا پایین

نگاهم را دوباره به نقشه می‌دهم! ماه منیر عزمش را جزم کرده آنقدر روی اعصاب من رژه برود تا دایه خانم را از عمارت بیرون بیندازم

_مهمون داریم؟

_نه فقط دایه خانم و عمو حسن هستن

متعجب سر بلند میکنم

_عمو حسن اینجا چه غلطی میکنه؟

ماریه لب میگزد و سکوت میکند

_باشه برو

از اتاق خارج میشود و من به ساعت روی دیوار نگاه میکنم

یازده و ده دقیقه ی قبل از ظهر

تحت هیچ شرایطی نمیخواهم عمو حسن را ببینم

بنابراین ترجیح میدهم توی اتاق بمانم

دستم را تکیه ی سرم میکنم و روی کاغذ مجددا نقشه ای فرضی از انبارها پیاده میکنم

با صدای در سرم را بلند میکنم

_بله!

در باز میشود و دایه خانم وارد اتاق میشود

همین یک پیرزن را کم داشتم

دوباره نگاهم را به کاغذ میدوزم

_سلام محمدجان!

جواب سلامش را نمی‌دهم

بی اهمیت در را می‌بندد و به طرفم می آید

_خوبی مادر؟

نیم نگاهی به صورتش می اندازم

_از آخرین باری که دیدمت ۵ سال گذشته ماشاء الله چه مردی شدی برای خودت مادر!

با خودکار داخل دستم بازی میکنم

_چی میخوای؟

میخندد و روسری سفیدش را مرتب میکند

_دایه خانومت اومده ازت خداحافظی کنه مادر

_بسلامت!

دستی دور لب های کوچک و غنچه ایش میکشد

_نمیخوای بدونی کجا میرم؟

_نه!

مکثی میکند و با گوشه روسری اش ور میرود

_من بیماری لاعلاج دارم محمد

_خداشفات بده!

دوباره مردد نگاهم میکند

_نمیخوای دایه خانومت رو ببخشی؟ من کمتر از چند ماه دیگه میمیرم

_خدا بیامرزدت

_نیومدم برام طلب آمرزش کنی! اومدم یه امانتی بدم دستت

زبانم را گوشه ی لبم نگه میدارم!

پررویی این زن تمام شدنی نیست!

بعد از اتفاقات آن شب میخواهم سر به تنش نباشد حالا بعد از پنج سال برگشته و امانتی تحویلم می دهد؟

با ته مانده ای از خنده سر بلند میکنم

_چه امانتی پروانه ؟

مکثی میکند و بدون مقدمه لب میزند

_خواهرت پریچهر رو….

خنده روی صورتم خشک میشود

نفهمیدم! گفت…گفت خواهرم یا…

_پریچهر! دختر من…دختر احمدخان…خواهر بزرگترت

صورتم خشک شده

قلبم خشک شده

تمام بدنم از حرکت ایستاده

و زل زده ام به دایه خانم!

میخندد!

_میدونم خیلی شوکه شدی!! بایدم شوکه باشی! به هر حال سخته بعد از این همه سال متوجه بشی یه خواهر بزرگ تر داری و اون خواهر ور دلته و تو حتی نمیدونی خواهرته….

البته پریچهر هم نمیدونه تو برادرشی!! فقط من و احمدخان خبر داریم

 

#پارت_243

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

لبخندم به آرامی محو میشود

فقط نگاه میکنم و نگاه….

کمی بعد پلک هایم شروع به لرزش میکند

_میدونم الان داری اتفاقات ۵ سال پیش رو مرور میکنی شبی که با بی رحمی از خونه بیرونم انداختی میدونم الان بابت حرفایی که توی صورتم کوبیدی از خودت راضی هستی ولی….

بغض میکند و من همچنان نگاه میکنم

گفت خواهرت؟

گفت پریچهر؟

گفت دختر احمدخان؟

پریچهر

خواهر

خواهر

خواهر من…

بالاخره خودکار از دستم لیز میخورد

روی میز می افتد و صدا می‌دهد و من اندازه یک میل هم تکان نمی‌خورم

لب های دایه خانم تکان میخورد

بالا و پایین میرود و من صدایی جز قلبم نمیشنوم!

قلبم! قلبم که فرو ریخته!

ناباور تک خندی میزنم

اما بلافاصله محو میشود

پریچهر…پریچهر از من حامله ست!

پریچهر از من…

پریچهر

من با خواهر خودم….

دوباره تک خندی میزنم و این بار محو نمیشود

دهنم باز می‌ماند و اشک داخل چشمانم حلقه میزند

پریچهر…

خواهرم…

مریمم…مریم دوباره جلوی چشمانم به آتش کشیده میشود

این بار در جسم پریچهر

سری تکان میدهم صورت سرخم میلرزد

من هنوز در شوکم که فریاد نمیکشم که سرم را به در و دیوار نمیکوبم

دایه خانم بی وقفه حرف میزند و من فقط نگاه میکنم

متعجب نگاهم میکند

_خوبی پسرم؟ نمیدونستم اینقدر شوکه میشی من فکر میکردم….

دوباره بقیه ی حرف هایش را متوجه نمیشوم! چیزی نمی‌شنوم

دست روی قلب بیچاره ام میگذارم

شوکه ست

درد میکشد

به چه روزی افتاده

به چه دردی مبتلا شده؟!

ناباور سر بلند میکنم و نگاهم را به سقف میدهم

دست روی لبم میکشم و با خون دماغم قرمز میشود

تلاش میکنم نفس بکشم اما…راه نفسم بسته شده

دستم را محکم داخل موهایم فرو میکنم و میکشم

میکشم و مثل مار زخمی به خودم می‌پیچم

میکشم و صدای ناله های خفه ام اتاق را برمیدارد

چیزی نمانده مغزم منفجر شود

چرا نمی شود؟

از پشت میز و صندلی بلند میشوم

تلو تلو خوران به سمت سیگارم میروم

اشک داخل چشمانم حلقه زده

تصویر سیگار را نمی بینم

مثل آدم های نابینا دست میکوبم و پیدایش میکنم

پاهایم توان ایستادن ندارد

همانجا با زانو روی زمین می افتم

قطره اشکم…

بالاخره قطره اشکم بعد از سالها جاری میشود

برای خواهرم..

برای خواهرم!

اشکم در می آید اما…مگر نمی گویند گریه کن تا سبک شوی پس چرا باری هزار کیلویی روی دوشم حس میکنم؟

 

#فلش_بک

#پنج_سال_قبل🪽🩵

 

با ماشین مادر و دخترها را تا مراسم نامزدی پسردایی مادر میرسانم

اگر چه ماه منیر اصرار دارد من هم با انها بمانم اما تنها چیزی که این روزها حالم را خوب نمیکند مراسم عروسی و نامزدیست!

باید به فکر انتقام از آن مردک باشم! باید هرچه زودتر با اعتماد و معتمد نقشه ی ربودنش را بچینیم

در عمارت را به آرامی باز میکنم و به سمت شاهنشین میروم!

به نظر می آید احمدخان خوابیده ست که داخل پذیرایی با یک استکان چای روی مبل ننشسته!

به اتاق شاهنشین میرسم لباس هایم را عوض میکنم و میخواهم چرتی بزنم

به طرف تنگ آب میروم و یک لیوان آب میریزم

یک جرعه از آن را مینوشم و بلافاصله آن را داخل لیوان تف میکنم!

آب گرم که نه داغ شده! و خدمتکارها یادشان رفته آن را تعویض کنند

با توپ پر از شاهنشین خارج میشوم

همین امشب باید حساب کار را کف دستشان بگذارم

من احمدخان نیستم که از اشتباهات ریز و درشت بگذرم

حالا که تمام عمرم را زجر کشیده ام مِن بعد در قلمروی من کسی حق کوچک ترین سرکشی و کم کاری ندارد

هر اشتباه و کوتاهی، قدمی‌ست به سمت آتش خشم خاموش نشدنی من

تنگ در دست از پله ها پایین می روم

آنقدر عصبیم که ممکن ست تنگ را سر یکی از آنها بکوبم

اما…صدای عصبانی احمدخان به گوشم می‌رسد

_کمتر از دو روز دیگه جایگاهت رو توی این خونه مشخص میکنم! دیگه اجازه نمیدم کسی بهت بی حرمتی کنه اجازه نمیدم پروانه!

روی پا گرد می ایستم و گوش تیز میکنم

جایگاه دایه خانم در این عمارت چیه؟

دایه خانم نالان زار میزند

_نه احمدخان! من نمیخوام ماه منیر فکر کنه نمک خوردم و نمکدون شکستم! من قبل از اینکه با تو آشنا بشم خدمتکار ماه منیر بودم با تو سی و یک ساله آشنا شدم ولی ماه منیر رو ۴۰ ساله میشناسم! با هم دوست و رفیقیم! نمیخوام فکر کنه رفیقش از پشت بهش خنجر زده

شوکه شده ام و حرف هایشان را با دقت بیشتری گوش می‌دهم

_من تصمیمم رو گرفتم پروانه! تموم کن آبغوره گرفتن رو ! چند روزه دیگه تو هم پا به پای ماه منیر توی این خونه عزت و احترام میبینی! چرا اجازه بدم یه الف بچه مثل مرضیه سرت داد بزنه؟

به پارچ آب داخل دستم خیره میشوم و مغزم قفل میکند! دایه خانم و احمدخان!

به قول خودش نمک خورده و نمکدان شکسته؟

به مادرم خیانت کرده؟

 

 

با پدرم روابط پنهان دارد؟

و حالا میخواهد بعد از این همه سال پا روی همه چیز بگذارد و رقیب و هووی مادرم شود؟ میخواهد مادرم را مضحکه ی خاص و عام کند؟

با صدای فریاد احمدخان نگاهم را از تنگ میگیرم

_همین که گفتم! طبق قول و قرار گذشته این عمارت رو به اسمت میزنم که بعد از مرگمم کسی نتونه از اینجا بیرونت کنه

صدای دور شدن قدم هایش را میشنوم و دایه خانم همچنان گریه میکند

تنگ را همانجا روی پله رها میکنم و به شاهنشین برمیگردم

هنوز یک هفته از برگشتنم نگدشته که اتفاقات عجیب و غریب عمارت شروع شده

باید روی این خیانت دایه خانم سرپوش بگذارم و اجازه بدهم قلب ماه منیر را بلرزاند؟

مسلما نه!

باید راه چاره ای بیاندیشم و ماه منیر را از این مخمصه ی بزرگ نجات بدهم

دایه خانم!! باورم نمیشود!

بلافاصله از جا بلند میشوم و به طرف اتاق دایه خانم میروم

بدون آنکه در بزنم وارد اتاقش میشوم

متعجب سر بلند میکند و دست روی قلبش میگذارد

_وای مادر! تو کی برگشتی؟ مگه نرفته بودی ….

چادر نمازش را سر کرده و میخواهد نماز بخواند

با همه غضبم چادر را از سرش میکشم و پرت میکنم

مات و مبهوت حرکاتم را نگاه میکند

_اتفاقی افتاده جگر گوشم؟

جلو میروم و صورتم را به صورتش می چسبانم

_تو سگ کی باشی به من بگی جگر گوشه؟

سیلی محکمش بدون فکر روی صورتم میخوابد و من یکه میخورم

_چطور همچین لفظ وقیحی روی لبت میاری وقتی تموم عمر و جوونیم رو پای تو و خواهر برادرات گذاشتم؟

_پای خواهر و برادر من؟ یا پای احمدخان؟

خشک میشود و لبش به لرزه می افتد

_منظورت چیه؟

_منظورم رو خوب میدونی پروانه! به مادرم خیانت کردی و حالا میخوای بهت روی خوش نشون بدم؟ کم در حقت خوبی کرد؟خودت و خواهر و برادرات کاسه ی گدایی به دست، تو روستا می‌چرخیدید برای یه لقمه نون، مادرم دلش سوخت و شمارو به نون و نوا رسوند که اینجوری مزد زحمتاشو بدی؟

اشک داخل مردمک سیاه چشمانش جمع میشود و نگاهش را از چشمان خشمگینم میگیرد

قطره اشکش آرام روی صورتش می نشیند

_لیاقت عزت و احترام نداری پروانه! مثل عقرب میمونی ذاتت کثیفه هرچقدرم بهت خوبی بشه آخر سر صاحبت رو نیش میزنی

قطره اشک بعدی هم جاری میشود و لب زیر دندان میگیرد

_یادت رفته تو یه رعیت گدای حقیری؟ پست تر از این حرفا بودی که جا پای مادرم بزاری! ولی متاسفانه اینقدر بهت بال و پر داد که یابو برت داشته و فکر میکنی خبریه! در حدی نیستی که بخوای با پدرم باشی فهمیدی؟

اشکش را به آرامی پاک میکند!

_حق با توست خانزاده! گردنم از مو باریکتره

دستم را پشتم قفل میکنم و تحقیرآمیز نگاهش میکنم

_همین امشب همین حالا جل و پلاستو جمع کن و گورتو از اینجا گم کن! برای همیشه

با چشم های درشت و اشک آلود سر بلند میکند

_یه چند روز بهم فرصت بده دخترم از خارج برگرده میرم! الان جایی…

انگشت اشاره مقابل دهانم میگذارم

_هیسسس حرف نباشه! همین الان! خوب گوش کن چی میگم همین الان! وگرنه به خداوندی خدا قسم کاری میکنم مرغای آسمون به حالت گریه کنن

نگاهش را به چادر روی زمین می‌دهد

_من اگه برم بخاطر ماه منیر میرم بخاطر لطف هایی که در حقم کرده وگرنه من از تو نمیترسم تو بچمی خودت بزرگت کردم به من آسیبی نمیرسونی

_هرچی! فقط از اینجا برو که نمیخوام سایه تو ببینم

_دخترم الان خونه نیست کلید ندارم ….

_هییییچ بهونه ی بنی اسرائیلی برای من نمیاری! چشم طمع دوختی به سند این عمارت؟ کور خوندی! نمیزارم! شده جونم رو میدم نمیزارم ماه منیر و خواهرام آواره ی کوچه و خیابون بشن

به سمت کمد میرود و یک ساک دستی بیرون میکشد

_من هیچ چشم داشتی به مال و منال پدر تو ندارم پسر جان! اینو همین الان که رفتم و دیگه برنگشتم بهت ثابت میکنم

_میگم معتمد تا شهر برسوندت

_پیاده میرم

_پیاده بری که احمدخان پیدات کنه و به خواسته ت برسی؟ کور خوندی!  همین امشب معتمد میبردت یه شهری که احدالناسی نتونه پیدا کنه

سر بلند میکند و نالان لب میزند

_شهر غریبه؟ کجارو دارم برم؟ میخوای آواره ی کوچه و خیابونم کنی؟

_همین که گفتم!

به‌سمت در میروم که نگاهم سمت النگوهای دستش کشیده میشود

_طلا، پول، جواهرات هر چی داری پیاده کن! همه از ماه منیره به تو رسیده بایدم به ماه منیر برگرده

با عصبانیت النگو و گوشواره ها را در می آورد و پرت میکند

_میخوام از گشنگی بمیرم ولی منت کسی رو سرم نباشه

_شک نکن همین اتفاقم میفته! پاتو از این عمارت بیرون بزاری تازه میفهمی ماه منیر چه لطفی در حقت کرده! از گشنگی میمیری بدبخت

_نه خانزاده! خدا فقط مال شما آدم پولدارا نیست! منم خدایی دارم نمیزاره من بمیرم

بدون توجه به حرفش از اتاق خارج میشوم و در را میکوبم

 

 

#پارت_245

 

 

دو روز را با حالتی نیمه هوشیار سپری کرده ام

مدام دو نفر دست و پایم را خنک می کنند و من جز سایه دو زن چیزی نمیبینم

با صدای ماه منیر چشم باز میکنم

_اگه میدونستم دیدن دایه خانم اینقدر اذیتت میکنه اصرار نمیکردم که ملاقاتش کنی

با هزار و یک جان کندن با کمک آرنجم خودم را کمی روی تخت بالا میکشم

_ماه منیر !

_جان دلم پسرم!

_آواز برنگشته؟

_نه مادر گفتی فعلا اجازه نداره برگرده معتمدو بفرستم…

_نه! بزار باشه فعلا

دوباره چشم روی هم میگذارم

_ماه منیر

_بله مادر جان؟

_بگو دایه خانم بیاد اتاقم! کارش دارم

_پسرم دایه رفته

_گفتم بیاد! زیر سنگم باشه پیداش کنید

به ناچار از جا بلند میشود و از اتاق خارج میشود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

در میزند و وارد میشود

_سلام مادر خوبی؟

جوابی نمی شنود

_روم سیاه نمیدونستم این خبر اینقدر بهمت میریزه مادر

دایه را نگاه میکنم

نگاه غمگینی که دل سنگ را آب میکند

آمده بود امانتی اش را به من بدهد؟

امانتی که خودم…

دوباره بغض میکنم و قطره اشکم به آرامی می ریزد

اشکی که بعد از چند سال به خودش جرات داده روی صورتم سر بخورد

_دایه

_جان دایه! جان دلم مادر، جانم پسرم! دایه بمیره برای اون قطره اشک های درشتت

_تعریف کن

سکوت میکند

_واو به واو تعریف کن دایه

حالا که خوب نگاه میکنم پریچهر خود دایه ست! برای همین روز اول چهره اش آشنا بود برای همین نمیتوانستم حسی از او بگیرم انگار به قلبم القا شده بودم که خواهرم ست

دستی دور لبش می کشد

_ماه منیر ۱۳ سالش بود پا به این خونه گذاشت و من ۱۵ سال!

مکث می کند

_سریعتر لطفا

_من به عنوان خدمتکار ماه منیر پا به این خونه گذاشتم! مادرت باردار نمی شد! طبیب و شیخ و دایه همه از مادرت قطع امید کرده بودند می گفتند صاحب فرزند نمیشه! و من بال بال زدن احمدخان رو برای بچه دار شدن می دیدم

یه روز پدرت رفت خواستگاری یه زن و این خونه آخرالزمان شد

دایی هات ریختن اینجا و پدرت رو زدن البته پدرت هم نامردی نکرد و با نوچه هاش یه درس حسابی به اونا داد !

روزی که پدرت کتک خورد من رفتم اتاقش! با اون همه غرور برای بچه دار شدن، مثل یه کودک گریه میکرد و من دلداریش دادم!

مرد بود! دوست داشت حاصل زندگیش رو ببینه و من حالش رو درک میکردم نمیدونم چه اتفاقی افتاد که همونجا از من خواستگاری کرد! من قبول نکردم قسم میخورم چند ماه قبول نکردم! از پدرت اصرار و از من انکار

تا اینکه حس کردم کم کم به پدرت علاقه‌مند شدم…

سکوت میکند و من گوشه ی چشم نگاهش میکنم

_روم سیاه مادر!

_ادامه؟

_خواستگاری پدرت رو قبول کردم ولی شرط گذاشتم که منو از این خونه ببره! به بهانه ی مریضی اینجا رو ترک کردم و رفتم شهر با آقات ازدواج کردیم! نه ماه بعد پریچهر به دنیا اومد و دنیای آقات شد زندگیش شد نور چشمش شد!

قطره اشکش را پاک میکند و دستان لرزانش را با دقت نگاه می کند

یه سال بعد یه روز خبر اورد که ماه منیر حامله ست! سر از پا نمی شناخت ولی….دیگه حس میکردم اون آدم سابق نیست! همه ی دلخوشی هاش رفت سمت روستا ! بالاخره ماه منیر دختر خان بود

همسر رسمی آقات بود! حاملگی من و اون با هم فرق داشت! وقتی یه پسر آورد برای چند ماه پدرت به من سر نزد و وقتی سر زد از جدایی حرف میزد! از اینکه پریچهر نباید بفهمه پدرش کیه مبادا بزرگ بشه و برای احمدخان دردسر درست کنه از اینکه ماه منیر نباید از این ازدواج بویی ببره

مخالفتی نکردم من به دوست و رفیق خودم خیانت کرده بودم راهی نداشتم باید قبول می کردم

چیزی نگذشت احمدخان طلاقم داد ولی همیشه برامون نون و نفقه می فرستاد!

همون موقع یه مرد شریف به اسم میرزا علی نیکی اومد خواستگاریم و من از لج پدرت قبول کردم!

پسر اول مادرت با سرخچه مرد اما سه سال بعد مریم جانم به دنیا اومد و من دیگه خبری از پدرت نگرفتم

میرزا علی مرد با خدایی بود

همسرش با بیماری سل مرده بود !

دخترم رو مثل بچه ی خودش دوست داشت براش خرج می کرد و حتی اسمش رو انداخت پشت سجل خودش!

تا اینکه مریض شد و …

اشک دایه دوباره جاری میشود و من سکوت کرده ام

نگاهم سمت تنگ و لیوان می رود کاش انقدر زور داشتم که لیوان آبی برایش می آوردم تا گلوی خشکش را باز کند

_وقتی میرزا علی مرد پسراش از ارث و میراث چیزی به ما ندادن ! ظلم کردن ولی من واگذارشون کردم به خدا ! پیغام فرستادم برای آقات که نون توی بساط ندارم! وضع مالیم خوب نیست دخترم خرج و مخارج داره پدرت اومد خونه ی ما من رو برگردوند به عمارت! اما ….

کنجکاو نگاهش میکنم اما چه…با صدای بغض دارش می نالد

_اما اجازه نداد دخترمو با خودم بیارم! پریچهرم رو داد به یه خونواده ی سطح متوسط شهری! نمیدونی محمد چه خون دلها که نخوردم از دست پدرت نمیدونی!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
4 ساعت قبل

چه شیر تو شیری شد چه خبر هست

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x