۲ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۴۶

4.1
(107)

 

 

 

از جا بلند میشود و لیوان را آب می کند

_بفرمایید ارباب

_نوش جان

با لیوانی در دست روی صندلی می نشیند

_وقتی برگشتم تو سه روز بود به دنیا اومده بودی! محمد مریم رو مثل پریچهرم و تو رو مثل پسر نداشته‌م دوست داشتم چون به پدرت علاقه‌مند بودم! چون بچه هاش مثل بچه های خودم بودن! اجازه نمیدادم کسی جز خودم تر و خشکتون کنه! فقط به سلیمه اجازه میدادم بهت شیر بده همین! بقیه ی کارهای بزرگ کردنتون با من بود بعد از تو مرضیه و مهران و ماریه هم به دنیا اومدن! پدرت وقتی دید پریچهر به درس علاقه‌منده اونو فرستاد فرنگ! توی یکی از این کشور های خارجکی که من اسمش رو نمیدونم

پریچهرم دختر با استعدادی بود دکتر شد! خواهرت دکتره دایه جان میدونی؟

چشم روی هم میگذارم خواهرت؟ چرا هر بار که میگوید خواهرت گوش هایم سوز میگیرد

_اون شب که از اینجا بیرونت انداختم چه اتفاقی افتاد؟

_برخلاف خواسته ی تو رفیقت معتمد جلوی در خونه ای که آقات برای پریچهر اجاره کرد بود پیادم کرد ساعت ۲ نصف شب ! البته ۶ روز کامل توی خیابون ها سرگردان بودم! تصمیم گرفتم برگردم روستا و همه چیو برای پدرت تعریف کنم اما پولی نداشتم! همون لحظه اون خانمی رو دیدم که پریچهر رو بزرگ کرد ۳ ماه خونه ی اون بنده خدا آواره بودم اما خونواده ی خوبی بودن هیچ وقت احساس غریبی نکردم تا اینکه پریچهرم برگشت

شب و روز کارم گریه بود و پریچهر بو برده بود

من مجبور شدم همه چیو براش تعریف کنم!

البته پریچهر هموز هم فکر میکنه پدرش میرزا علی نیکی هستش

من فقط تعریف کردم که بعد از مردن میرزا علی با آقات ازدواج کردم و موقع ازدواج قول داده عمارت رو بزنه به اسمم ولی الان از همون عمارت بیرونم انداختن

نگاهم را از دایه میگیرم

_پریچهر میدونه من بیرونت انداختم؟

_بله آقا

_الان برگشته که چی بشه؟

_برگشته بود انتقام منو از تو بگیره و سند عمارت رو برداره و شما رو از اینجا بیرون بندازه

لبخند دردناکی میزنم

_پس برای همین تا ولش میکردی سر از کشو و گاوصندوق های اینجا در می آورد! دنبال سند بود؟

_آره! ولی نمیدونم چه اتفاقی افتاد که سه ماه پیش اومد پیشم و گفت تصمیم گرفتم محمد رو ببخشم

ضربه ی محکمی به پیشانی ام می زنم

پس پریچهر واقعا به من علاقه‌مند شده!

خدایااااا

چه بلایی بود سر من آوردی؟

_الان میدونی پریچهر کجاست؟

_چند ماهیه برگشته فرنگ! مدام میره و میاد!

خدا را شکر میکنم که خبر ندارد پریچهر حامله ست و آن هم از ….

حتی یادآوریش قلبم را فشرده می کند

پس احمدخان میدانست او پریچهر ست برای همین تاکید داشت به او احترام بگذارم؟

روزی که قضیه ی ساس ها را فهمیدم و وارد اتاقش شدم…پیراهنش…

وای! روزی که چشم باز کردم و هر دو لخت روی تخت افتاده بودیم….

روزی که سیگار را روی دستش خاموش کردم

میگفت تخم و ترکه ی خسروشاهی همه حرومزاده هستن؟

وای اگر بداند خودش هم تخم و ترکه ی خسروشاهیست

روزی که فهمیدم حامله ست چه بلایی سرش آوردم!!

روزی که از اینجا بیرونش کردم و چیزی نمانده بود دوباره به او دست بزنم…

دستش روی بدنم! دستم روی سینه هایش!

بوسه هایی که روی لبم…

شهوت از چشمانش شعله می کشید

خمار بود

نفس نفس میزد و من هم گاهی….

نفسم حبس میشود و سرم را داخل بالشت فرو میبرم

لعنت به من

چه غلطی کردم

چه اشتباهی کردم؟

خواهرم…

آن روز با کمربند به جانش افتادم

کل بدنش را سیاه و کبود کردم مچ دستش را شکستم

موهایش را کشیدم و گوشه ی ابرویش به لبه ی شیشه ای عسلی خورد

شکاف برداشته بود

پریچهر بود! پریچهر خواهرم بود و من بلایی نمانده سرش نیاورم

آخرین ملاقاتم با پریچهر را به یاد می آورم

وااای من حتی فرشید را مجبور کردم به زور او را وادار به رابطه کند

چشم باز میکنم و بلافاصله از جا بلند میشوم

و دایه هم بلافاصله می ایستد

بدنم تعادل ندارد اما هر طور شده خودم را به لباس هایم می رسانم

باید فرشید را از او دور کنم و تحت هر شرایطی که شده بچه را سقط کنم

بااااید

در غیر این صورت این بچه….

امکان ندارد باید سقط شود

نمیدانم با چه حالی پشت ماشین می نشینم

به سمت شهر حرکت میکنم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

فرشید در را باز می کند

لقمه ی داخل دهانش را بیرون می کشد

_سلام آقا

_برو بیرون فرشید

متعجب نگاهم میکند و من فریاد میکشم

_بیرررررون

بلافاصله دو پا دارد و دو پای دیگر قرض می کند و می رود

با صدای فریادم پریچهر جلویم ظاهر میشود

_محمدددد

میخندد

دست روی چشمم میگذارم نباید نباید این لبخند را ببینم

در را قفل میکنم و به سمتش میروم بدون آنکه نگاهش کنم هولزده لب میزنم

_پریچهر ما باید این بچه رو سقط کنیم باید!

پوزخندی میزند و نگاهم می کند

_عجب! اگه در مورد سقط حرف نمیزدی تعجب میکردم خسروشاهی

نگاهم روی شکمش ثابت مانده

 

پارت_247

 

 

_نه! نه پریچهر این دفعه قضیه فرق داره! یه اتفاقی افتاده که باید سقط بشه اگه سقط نشه…

بقیه ی حرفم را میخورم

یه سمتم می آید و پشت دستش را روی پیشانی ام میگذارد

_تب داری عزیز دل پریچهر

چنگالم را محکم داخل سرم فرو میکنم

_وااااای پریچهرررر به من نگو عزیز دل من…من از سگ کمترم! خواهش میکنم به من نگو…نگو…

من حرص میخورم و او می خندد

_دیوونه ای بخدا محمد!

جلو می آید و طبق عادت میخواهد زیرکانه لبم را ببوسد که دستش را میخوانم و کف دستم را روی لبش میگذارم

_این کارو نکن پریچهرررر احمق! تو نباید …

بلافاصله کف دستم را می بوسد و من..بی اختیار دستم از لبش جدا میشود

کف دستم را نگاه میکنم و اشک داخل مردمک چشمم حلقه میزند

صورت گر گرفته ام تحمل این همه خفت ندارد

تا به خودم می آیم بوسه اش روی گونه ام می نشیند و با خنده دور میشوم

با اکراه جای بوسه اش را پاک میکنم

باید بفهمد خواهر و برادریم؟

نه! مسلما نه! اگر بفهمد دیوانه میشود می میرد شکستی میخورد که هرگز نتواند آن آدم سابق شود

_پریچهر

_جان دلم

_لطفا ! خواهش میکنم! به پات می افتم پریچهر بچه رو بکش

خونسرد به طرف آشپزخانه می رود

_برای ناهار چی میل داری؟ دوست دارم برات…

_پریچهرررررر

می خندد

_جان پریچهر! تو فقط صدام بزن

کلافه ام! چطور به این آدم حالی کنم که من…من کسی نیستم که باید دوست داشته باشد

دوباره وارد پذیرایی میشود

_چته محمد! چی شده؟

به طرفش می روم و دو طرفش را میگیرم

_پریچهر اگه بچه رو سقط نکنی ممکنه یه عمر آینه ی دق مون بشه ممکنه روزی هزار بار از خدا مرگ بخوایم ممکنه…

دوباره…دوباره همان حرکت لعنتی را انجام داد…دوباره وااااای…دوباره لب هایم را بوسید

لعنت به تو پریچهر

به همه ی قدرتم مشت محکمی به صورتم میزنم و فریاد میکشم

_دیگه این کارو نکن پریچهرررررر

روی زمین می افتم و حقیر تر از هر وقت دیگری

جلویش زانو میزنم گریه میکنم

_به پات می افتم پریچهر التماست میکنم خواهش میکنم جونم رو بگیر نفسم رو بگیر زندگیم رو بگیر تو رو خدا بچه رو سقط کن پاهاتو میبوسم پریچهر فقط کاری که میخوام رو انجام بده…

_ببوس

از زار زدن می افتم

سر بلند میکنم و نگاهش میکنم

_چی؟

_نمیگی پاهاتو میبوسم! ببوس

نگاهم سمت پاهایش می رود ! چقدر همه جای بدنش شبیه دایه خانم است و من احمق نفهمیدم

سفید و کشیده…

چشم هایش…چشم های مشکی اش چه شباهتی به چشم پدر دارد و وای بر من که زودتر حدس نزدم

_منتظر چی هستی اگه ببوسی قول میدم سقطش کنم

نفسم را با خنده بیرون می دهم

_فکر کردی نمی بوسم؟

_غرورت میزاره خان زاده؟

_ من میگم میخوام همین الان بمیرم بعد تو از غرور حرف میزنی؟ یه مرده غرور میخواد چیکار؟

سکوت میکنم! مجبورم و باید برای متقاعد کردنش دست به هر کاری بزنم

در همین افکارم که دستش روی شانه ام می خوابد

_بیخیال! پشیمون شدم! حتی اگه پاهامو ببوسی من…

با همه ی قدرتم هولش می دهم و روی زمین می افتد

_چقدر زبون نفهمی پریچهر؟ به کی رفتی آخه تو احمق؟

_به تو رفتم!

از عصبانیت میلرزم

_چرا باید به من بری آخه ابله؟

_بالاخره میگن اگه کسی کسیو دوست داشته باشه شبیه عشقش میشه

نا امید به طرف مبل می روم و روی آن می نشینم

_پریچهر!

_بله!

_یعنی هیچ راهی نداره این بچه سقط بشه؟ هیییچ راهی؟

_یه راه وجود داره!

نگاه امیدوار اما خسته ام به سمت او میرود

_عمارت اصلی و عمارت خسروی رو به اسمم بزن و عقدم کن!

خدایا ! عقد؟ عقددددد!

_دوتا عمارتو به اسمت میزنم ولی عقد نه!

میخندد

_زرنگی خسروشاهی! شبیه باباتی! بابات اما برعکس طرفو عقد میکنه ولی عمارتو نمیزنه به اسمش

_منظورت چیه؟

شانه ای بالا می اندازد

_منظوری ندارم! فقط الحق که تخم خودشی

اگر میدانستی خودت هم تخم همان پدری حالا زبانت آنقدر دراز نبود

_راستی

دوباره نگاهم سمت چهره ی خندانش میرود

_این فرشید هم پسر خوبیه وقتی ماجرامون رو براش تعریف کردم و گفتم از تو باردارم و بهت علاقه‌مندم دیگه بهم دست نزد! شبا جدا از هم می خوابیم من توی یه اتاق اون توی یه اتاق

_ماجرای چیو تعریف کردی؟

_که ازت حاملم…

_بسه پریچهر!

نا امیدتر از همیشه روی مبل ولو میشوم

با قدم های آهسته به طرفم می آید

_آواز بهت میرسه؟

_خفه شو

کنارم روی مبل می نشیند و بلافاصله دستش سمت شوارم می رود

_دستتو بکش

_میخوام امروز…

عصبی چشم باز میکنم و بی اختیار سیلی محکمی روی صورتش میگذارم

خسته ام! عصبیم! کلافه ام! ضجه میزنم! خواهر من چرا باید برای یک مرد آنقدر له له بزند چرا چراااااا

_یکم حیا داشته باش خجالت بکش تو زنی! یه زن نباید اینقدر بی عفت باشه به خودت بیا! تو دختر کی هستی؟ مادرت اینجور آدمیه؟ یا پدرت؟

 

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

دست روی جای سیلی گذاشته و میخندد

_من بچه ت رو سقط نمیکنم

از جا بلند میشود به طرف اتاق می رود در را هم پشت سرش قفل می کند

به طرف در خروجی میروم و فرشید را میبینم

_فرشید

_جانم آقا

_به پریچهر دست نمیزنی فهمیدی؟

متعجب نگاهم می کند

_چشم آقا تا حالا هم دست نزدم‌…

_دوتا زن میارم که باهم تنها نباشید تاکید میکنم بشنوم سمتش رفتی روزگارتو سیاه میکنم حتی اگه خودش خواست قبول نکن

_چشم!

به طرف ماشین می روم! باید به فکر راه حلی برای این بچه باشم…

باید…باید با پزشک مشورت کنم شاید دارویی چیزی داشته باشد

با سرعتی غیر قابل توصیف رانندگی میکنم

نگاهی به دره ی کنار جاده می اندازم…عاقلانه ست اگر با ماشین خودم را پایین بیندازم تا از این درد و استرس نجات پیدا کنم

حال جسمی ام بهتر از حال روحیم نیست انگار کسی معده ام را چنگ می اندازد

از ماشین پیاده میشوم و کنار جاده عوق میزنم جز مایعی زرد و تلخ چیزی بالا نمی آورم

تکیه ام را به ماشین می دهم و به فکر فرو میروم

چه غلطی بکنم ؟ باید به پریچهر بگویم چه بلایی سر خودمان آورده ایم

این تنها راه از بین بردن این بچه ست

دست روی سرم میگذارم و به فکر فرو میروم

احمدخان اگر بفهمد…چگونه توجیه کنم بگویم دخترت خمارم کرد و این بلا را سرم آورد کی باور میکند؟ ماه منیر، مهران،خواهرهایم و از همه مهمتر آواز !خدم و حشم…اهالی روستا…دایه خانم….دایه خانم!

دوباره سوار ماشین میشوم و به طرف پریچهر برمیگردم

شاید با شنیدن این خبر ضربه ببیند اما کمتر از وقتی که این بچه به دنیا بیاید و تازه با واقعیت رو در رو شود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

در را باز میکنم فرشید روی مبل نشسته و تخمه میخورد

با دیدنم سراسیمه از جا بلند میشود

_سسسلام آقا ! فکر کردم رفتید شما…

_پریچهر کجاست ؟

به در حمام اشاره می کند

_خیلی وقته اونجاست؟

_نه ارباب…تازه رفت

روی مبل می نشینم و منتظرش می مانم باید با او حرف بزنم

به طرف آشپزخانه می رود

_چیزی میل دارید؟

_نه!

می ایستد و مردد نگاهم میکند

_اتفاقی افتاده آقا؟ نگران و ناراحت به نظر می رسید چیزی شده؟

فرشید را نگاه میکنم او هم میداند پریچهر از من حامله ست و وقتی بفهمد خواهرم ست فاجعه به بار می آید

_نه! امروز فهمیدم بچه ی پریچهر مال من نیست! میخوام بدونم مال کیه همین

فرشید متعجب نگاهم میکند

_ولی پریچهر بارها گفته….

_میگم نیست بگو چشم!

سکوت میکند و به تائید سری تکان می دهد

پریچهر در حمام را کمی باز میکند

_فرشید حوله و لباس زیرمو جا گذاشتم تو اتاقه بهم میدی؟

دوباره در حمام را می بندد و من حرص میخورم! چرا یک مرد غریبه باید برای خواهرم حوله و لباس زیر ببرد! عقدشان کردم ولی چه عقدی؟

_برو بیرون خودم میبرم براش

فرشید به طرف در میرود اما…پریچهر اگر بفهمد من لباس زیرش را به او داده ام ممکن ست دوباره هوایی شود

_نه نه! بیا ببر براش

فرشید به ناچار برمیگردد و به طرف اتاق می رود

غیرتم دوباره به جنب و جوش می افتد لعنت به این دو راهی! بعید میدانم عقد فرشید و پریچهر جاری شده باشد!

نباید لباس زیرهایش را ببیند ممکن ست وسوسه شود و بعد از رفتن من،برخلاف میل پریچهر، بلایی سرش بیاورد

وای! دیوانه شده ام

_نه نه! وایسا خودم میبرم براش…

میتوانم آثار خنده را روی صورتش ببینم اما اهمیتی ندارد

فرشید را بیرون میکنم و خودم لباس هایش را برمیدارم

هوف پریچهر! همان بهتر خودم آمدم و این لباس های جیغ و قرمز را فرشید ندید

کاش میدانستم چه مرگت بود که خودت آنها را نبردی؟

لباس زیرش را لا به لای حوله گم و گور میکنم و بدون آنکه حرفی بزنم با دودلی در حمام را کمی باز میکنم و تحویلش میدهم

امیدوارم نفهمیده باشد من آنها را دیده ام

جلوی پنجره می ایستم و با دست لرزانم سیگار را از جیبم خارج میکنم که با صدای پریچهر به پشت سر میچرخم

با یک سوتین قرمز و شلوار تنگ و حوله ای که بالای سرش جمع کرده مقابلم ایستاده

_محمد!

_زهرمار! برو لباساتو بپوش ببینم این چه وضعشه؟

میخندد و به طرفم می آید

_چه زود برگشتی؟ فکر کردم…

چشمانم را میبندم

_پریچهر گم شو از جلوی چشمام! میام میزنمتاااا

پوف کلافه ای میکشد و روی مبل می نشیند

 

#پارت_249

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

_من از کجا بدونم تو اینجایی؟

_گیرم من نبودم و فرشید اینجا بود! چرا با این سر و وضع جلوش میای و میری؟

قهقه ای سر می دهد

_غیرتی شدی؟فرشید همسرمه! چه اشکالی داره ؟

کاش طوری بفهمد که غیرتی شدن من از سر خواهر برادریست نه عشق و علاقه!

_اگه غیرتی شدی که باید بگم من همین الان حموم بودم و فرشید هم بعد از من میره چون ما تو فاصله ای که تو نبودی…

بقیه ی حرفش را میخورد

تکیه ام را از لبه ی پنجره میگیرم و متعجب نگاهش میکنم

_چیکار کردید؟شما…شما باهم….

شیطنت درون چشم هایش خونم را به جوش می آورد

فرشید بی شرف….من که گفته بودم نباید به پری نزدیک شود ولی او چیکار کرد؟

نیم ساعت از این حرفم نمی گذرد و او…

با عصبانیت به طرف آشپزخانه میروم و کابینت ها را به دنبال چاقویی زیر و رو میکنم و توی یکی از کشو ها آن را پیدا میکنم

بدون لحظه ای توقف به سمت در خروجی میروم

به او گفته بودم نباید به خواهرم دست بزند و باز هم این اشتباه را انجام داد؟

فرشید تکیه اش را به دیوار داده و با دیدن من و چاقوی داخل دستم متعجب نگاهم میکند

_ارباب چه اتفاقی…

جلو میروم و با همه قدرت مشت محکمی روی صورتش میگذارم

با افتادنش روی تنش خیمه میزنم و چاقو را با همه ی قدرتم به سمت شکمش میبرم اما دست های قوی اش مانعم میشود

زیر دستم ضجه میزند

_چه اتفاقی افتاده؟

_گفتم بهش دست نزن ولی تو ….

تلاش میکنم با چاقو به جانش بیفتم اما…

دستم را محکم تر از حد تصورم گرفته و همه ی تلاشش را می کند تا از این کار منصرفم کند

_قسم میخورم کاری نکردیم ما

همه ی زور و توانش را به کار میگیرد و با یک حرکت تعادلم را از دست می دهم و جایمان عوض میشود

اما کوتاه نمی آیم همچنان چاقو بین بدن من و فرشید ایستاده

پریچهر را میبینم که با همان لباس و حال و وضعش بالای سرم ایستاده و جیغ میزند

آنقدر از این وضعیت کلافه و عصبیم که یک آن حواسم پرت میشود و چاقو…

سوز شدیدی روی شکمم احساس میکنم و چشم هایم را از شدت درد روی هم فشار می دهم

صدای جیغ پریچهر را میشنوم

_بخدا دروغ گفتم ما تا حالا به هم دست نزدیم محمد میخواستم واکنش تورو ببینم

فرشید چاقو را از شکمم خارج میکند و من انگار بار دیگر چاقو میخورم

فریادم را خفه میکنم و دستم را روی جای چاقو میگذارم

میتوانم خیسی اطراف شکمم را حس کنم

پریچهر با همه ی قدرت فرشید را هول می دهد

و زخم را چک میکنم

مچ دستش را محکم میگیرم و فشار می دهم

_برو لباساتو بپوش لعنتی دارم آتیش میگیرم

_قربون غیرتت برم من! تو چاقو خوردی و هنوز به فکر منی؟

همزمان صدای گریه وار فرشید را میشنوم

_غلط کردم آقا بخدا من نمیخواستم به شما آسیبی برسونم! اصلا…نفهمیدم چطور شد آخه…آخه من که کاری نکردم

 

#پارت_250

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

_اعتماد

_بله آقا

_اجازه نده فرشید پیش پریچهر بمونه

اعتماد روی صندلی می نشیند

_آقا فرشید از اون روز زندانیه معتمد وقتی فهمید این بلارو سر شما آورده بیچارش کرد

به سختی از روی تخت بلند میشوم

_معتمد غلط کرد با تو ! کی گفت بدون اجازه ی من فرشیدو تنبیهه کنه؟

_ولی آقا…

_اعتماااااد

_بله!

_همین الان آزادش کن بعدش بیارش پیش من کارش دارم

_چشم

اعتماد بلافاصله از اتاق خارج میشود و من دست روی شکمم میگذارم

جای چاقو هنوز درد می کند اما حالم کمی بهتر شده

خدا رحم کرد که عمیق نبود

فرشید با سر و رویی کثیف و کتک خورده وارد اتاق میشود و بلافاصله جلویم زانو میزند

_آقا…آقا اشتباه کردم به جوونیم رحم کنید

چشم روی هم میگذارم

_فرشید

_بله آقا

_یه سوال میپرسم ولی اگه دروغ بگی میگم همین امشب جونت رو بگیرن

سکوت میکند

_به پریچهر نزدیک شدی؟

_باور کنید نزدیک نشدم ارباب نمیدونم چه جوری قسم بخورم که باور کنید

_خیالم راحت باشه؟

_اگه خلاف این ثابت شد این رگ در اختیار شما !

چشم بسته ام اما حدس میزنم به رگ گردنش اشاره میکند

_فردا طلاقش بده و دیگه سمتش نرو

_فردا چرا؟ همین الان همین الان طلاقش میدم

نگاهی به سر و صورتش می اندازم معتمد…جای سالمی روی بدنش باقی نمانده!

_این زخم ها و کتک هارو هم جبران میکنم!

متعجب نگاهم میکند

بیچاره فرشید…او هم پاسوز حماقت های من و پریچهر شده!

_برو بیرون

بدون آنکه حرفی بزند از اتاق خارج میشود

دوباره اعتماد وارد اتاق میشود

_ماشین رو آماده کن میخوام برگردم روستا

_دکتر گفته باید استراحت کنید

_نمیتونم! باید برگردم!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

جلوی در پریچهر به استقبالم می آید

_محمد سلام

نگاهم سمت دست آویزانش میرود

جواب سلامش را نمی دهم

چقدر کلافه ام از دستش!

اعتماد در صندلی عقب را باز می کند و سوار ماشین میشوم

پریچهر بلافاصله در دیگر را باز می کند و کنارم می نشیند

_بهتری؟

_دست از سرم بردار لطفا

_کجا میری؟ فرشید میخواد بره تو هم داری میری پس من تنها توی این خونه…

_فردا مادرت رو میفرستم پیشت!

با این جمله رنگ از رخش می پرد

_م..ما..مانم؟

پوزخندی میزنم و نگاهش میکنم

_آره! مامانت! پروانه!

_به مامانم چیکار داری؟

_فعلا کاری ندارم ولی به نفعته ماجرای بارداریت از من رو نفهمه!

_کاری به مامانم نداشته باش

پس نقطه ضعف پریچهر را هم پیدا کردم میخندم و چشمکی میزنم

_بچه رو سقط کن که کاری به مادرت نداشته باشم

_این بچه سقط نمیشه ولی اگه بلایی سر مادرم بیاری هزار برابرشو سر آوازت میارم گفته باشم

هوف! دقیقا او هم خوب نقطه ضعف من را پیدا کرده

_تو هیچ غلطی نمیکنی

_بهت ثابت میکنم فقط کافیه دست از پا خطا کنی به افرادم توی عمارت میگم تو غذاش سم بریزن اونوقت تو میمونی و یه جنازه!

پریچهر واقعا توی عمارت افراد دارد یا هارت و پورت میکند؟

_پریچهر

_بله!

_اگه میبینی هنوز زنده ای فکر نکن بخاطر زرنگی خودته! دلایل خودم رو دارم که تا حالا سر از تنت جدا نکردم

میخندد و بوسه ای روی صورتم میگذارد

_خیلی جذابی وقتی تهدید میکنی!

خسته تر از همیشه سرم را به صندلی ماشین تکیه میدهم و چشم روی هم میگذارم! چه گرفتاری شده ام خدایا…

_پس تو میدونی من دختر پروانه هستم! کی فهمیدی؟

_برو بیرون حوصله تو ندارم

_مادرم رو دیدی آره؟

دستی روی چشم هایم میکشم و سکوت میکنم

_حالا میدونی من کیم؟ اصلا روت شد توی چشماش نگاه کنی؟ تو چشمای من چی؟ چه بلایی سر مادرم آوردی؟ چطور تونستی یه زن رو تک و تنها آواره ی کوچه و خیابون کنی؟

_برو بیرون! خستم

_میدونی چیه محمد وقتی چاقو خوردی تصمیم گرفتم بچه رو سقط کنم ولی الان که به گذشته فکر میکنم نه! اشتباهه! باید صد برابر مادرم زجر بکشی

_هزار برابر مادرت زجر کشیدم

_کو؟ نمیبینم!

_خیلی خری پریچهر! آخه تو میدونی من کیم؟

_کی هستی ها؟

باید بفهمد که من برادرش هستم؟ مرددم! میترسم بفهمد و مانند مریم بلایی سر خودش بیاورد! اگر دست به خودکشی بزند چی؟ خودم را می بخشم؟

_آهان! یادم نبود! تو محمدی! محمد خسروشاهی! فرزند ارشد و جانشین احمدخان! آره! فقط ما رعیت و بدبختیم شما یه سر و گردن از ما بالاترید ببخشید که یادم نبود

چشم بسته ام را محکم تر روی هم فشار می دهم! چه پدری از من در آورده این پریچهر! انتقام اشتباهات پدر را هم من دارم به خوبی پس می دهم

_برو بیرون تا به زور ننداختمت

_به یه شرط!

منتظر حرفش می مانم

_چشماتو باز کن و نگام کن

_نمیتونم! دیدنت عذابه! شکنجه ست! نمیتونم

_پس پیاده نمیشم

پوزخندی میزنم! حالا که خوب فکر میکنم حقیقتا خواهر من ست! ما مثل هم هستیم یک دنده و کله شق!

چشم باز میکنم و نگاهش میکنم

چه غمی دارد چشم هایش!

کاش..کاش می مردم و این اتفاقات نمی افتاد!

کاش طور دیگری با او آشنا می شدم

کاش از همان ابتدا هر دو میدانستیم خواهر و برادریم!

_محمد!

بی اختیار لب باز میکنم

_جانم

 

** اینم از رمانی که هر شب پارت گذاری میشه اونم طولانی،، بازم بهانه ای هست برای این همه خاموشی خوانندها؟
😩😩😮‍💨

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ساعت قبل

مرگ یبار شیون هم یبار بگو خودتو خلاص کن محمد خان دیوانه
ممنون قاصدک جان دستت طلا🙏😍

نازنین مقدم
1 ساعت قبل

داره از این رمان چندشم میشه دیگه اه بگو خواهرته زودتر یه فکری واسه بچه کنه هرچند من مثل روز برام روشنه محمد بهش دستم نزده این از یکی دیگه حاملست انداخته گردن محمد …ممنون بابت پارتای هرشب این رمان باور کن بعضی وقتا نمیشه کامنت گذاشت وگرنه هروقت بتونم تشکر میکنم ونظر میدم بازم ممنون بابت زحمات بی دریغت

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x