چشم روی هم میگذارد و نفس خشمگینش را بیرون میدهد
حافظه ی خوبی دارد و هنوز فراموش نکرده که رازش را پیش ماه منیر لو داده است
حالا با قدم گذاشتن در حریم خصوصی او چوب خطش را پر کرده است
معتمد بازوی دختر عمه اش را گرفته و به سمت ارباب عصبانی اش هول میدهد
حنانه با عصبانیت دست او را جدا میکند و چشم غره ای میکند
سر بر میگرداند و با نگاه ترسناک ارباب جوان مواجه میشود! لبخندی تصنعی روی لب می اورد
_چطوری محمد؟ اینجا چیکار میکنی؟
چیزی تا منفجر شدن محمد نمانده! چطوری محمد؟ از کجا انقدر دخترخاله شده است که محمد خبر ندارد؟
از حرص لگد محکم دیگری به شکم مردک میزند حنانه یکه ای میخورد و مرد دوباره از درد به خود میپیچد
محمد همزمان فریاد گوش خراشی میکشد
_من اینجا چیکار میکنم؟ من؟؟
حنانه از نهیب صدایش قدمی عقب می رود و معتمد دوباره او را مثل طعمه ای به سمت شکارچی اش هول میدهد
_بخدا…من…فقط…من….
_حالا دیگه کارت به جایی رسیده من رو تعقیب میکنی نیم وجبی؟
_بخدا..بخدا…من کسی رو تعقیب نکردم من حرفاتون رو شنیدم همین
با یک قدم ِ بلند، خود را به او میرساند و با لحنی که در ظاهر خونسرد به نظر میرسد لب میزند
_تو غلط کردی !
به جنازه ی مردک که مثل جنین در خود جمع شده اشاره میکند و رو به او میگوید
_فکر نمیکردم یه روز قبر خودت رو کنار این آشغال بکنی! کنار آدمی که اگه من نرسیده بودم….
و بقیه ی حرفش را قورت میدهد و اعتماد و معتمد متعجب و کنجکاو نگاه گذرایی به هم می اندازند!!
حنانه ترسیده و بلافاصله زانو میزند؛ سر خم میکند و کف دو دستش را روی زمین میگذارد
_غلط کردم محمد! دیوونه بازی در نیار ! بخدا فقط میخواستم درد کشیدنش رو ببینم همین همین همین بخدا غلط کردم
بی توجه به التماس های دختر بیچاره پاکت سیگارش را در می آورد و همزمان که آن را گوشه ی لب گذاشته و روشن میکند خطاب به معتمد میگوید
_دستاش رو ببند! بندازش یه گوشه تا تکلیفش رو مشخص کنم
_چشم!
معتمد به ناچار دست و پای دختر عمه ی خود را میبندد!
اگر چه برایش سخت است اما هیچ وقت حرف اربابش را زمین نمی اندازد!
اعتماد اما حرص میخورد و دندان روی هم فشار میدهد معتقد است اربابش زیاده روی میکند
مردک هنوز زمزمه وار آه و ناله میکند و از درد به خود می پیچد
چنگش را داخل موهایش فرو میبرد و از روی زمین بلندش میکند
پارچه ی مشکی را از روی صورتش کنار میزند و آن چشمان کریه آبی اش را از نظر میگذراند!
_معتمد!
_بله آقا
_چاقو!
چشم های هر چهار نفر از تعجب درشت میشود! اما کسی جرات سوال پرسیدن ندارد
معتمد بلافاصله چاقو را به اربابش میدهد و او با ته مایه ای از لبخند چاقو را به چشم مرد نزدیک میکند
_این صحنه آشنا نیست؟
مرد از ترس چشم میبندد و دوباره صدای خس خس سینه اش بلند میشود
_خفه شو! خفههه! صدای نفست رو نشنوم
صدای نفسش به یکباره قطع میشود
چاقو را نزدیک تر میبرد!
_تو چشم من رو کور نکردی ولی من این کارو میکنم!
مرد سرش را عقب میکشد و آهسته لب میزند
_غلط کردم
_نشنیدم
_اشتباه کردم
_بلندتر
_بهم رحم کن غلط کردم
_تکرار کن!
_غلط کردم اشتباه کردم رحم کن!
چاقو را کمی پایین میآورد و این بار روی چانه ی مرد میگذارد
سعی میکند خود را عقب بکشد
اما چقدر عقب؟ هر چقدر عقب بکشد در نهایت اسیر دست های بی رحم اوست
روزی که چاقو را بی رحمانه زیر گلویش گذاشته بود هرگز فکر نمیکرد آنقدر بزرگ شود که اینگونه تحقیر آمیز تنبیههش کند!
باید میفهمید!
باید فکر میکرد که او جانشین پدرش است بالاخره یک روز قدرت میگیرد و زهرش را میریزد!
چرا حماقت کرد و یک بچه ی ۱۳ ساله را ترساند؟همزمان قطره های خون یکی یکی روی زمین می افتد
اما این عادلانه نیست قطره های خون باید روی شلوارش بیفتد
یقه اش را میگیرد و با ضرب پا مجبورش میکند دو زانو بنشیند
چاقو را بیشتر فشار میدهد و خون قطره قطره روی شلوارش جاری میشود
_سنت بالا رفته! برای عادت شدن زیادی دیر نیست؟
تک تک کلماتش را به صورتش میکوبد و مرد مبهوت نگاه میکند!
گاهی چانه اش میلرزد و گاهی نفسش بالا نمی آید! چاقو را بیشتر فشار میدهد!
مردک درد میکشد و همزمان چهره ی اعتماد جمع میشود گویی چاقو روی گلوی او نشسته است
حنانه نگاهش را به طرف دیگر میدهد!
از آن مرد کینه به دل دارد! درست! اما هنوز مانند محمد بی رحم نشده و تاب دیدن این صحنه را ندارد
او که نبود و ندید آن روز زیر چانه ی محمد چه شکافی برداشت!
معتمد این وسط مثل یک چوب خشک ایستاده و واکنشی نشان نمیدهد!
شاید روزهایی را به یاد می آورد که مردک کثیف جلوی احمدخان، دروغ پشت هم ردیف میکرد و آبروی محمد و مریم را به بازی میگرفت!
شاید هم ، همه ی این ها بهانه است و ته دلش حس کوچکی به مریم داشت !مریمی که یک سال از او بزرگتر بود!
.
با تکان سر افکارش را پس میزند و نگاهش را به مردک میدوزد
نگاه بی رحمی که گویی اربابش را بابت این انتقام ِ شیرین تشویق میکند
محمد از جا بر میخیزد و بالاخره چاقو از زیر گلوی او جدا میشود
بوی خون را مانند یک خون آشام در ریه اش فرو میبرد!
بوی خوبی دارد! حداقل بوی دود و گوشت سوخته نمیدهد
_انتقام خودم رو گرفتم! حالا میمونه انتقام خواهرم…
_نه! نه! غلط کردم…
محمد بی تفاوت نگاهش به سمت اعتماد میرود جایی که فاصله گرفته و سرش را به طرف خروجی غار متمایل کرده تا این صحنه را نبیند
سیگارش را پک میزند و با قدم های آهسته به سمت او میرود
و در یک قدمی اش می ایستد
پلک های اعتماد پشت سر هم تکان میخورد
همه ی دود سیگار را روی صورتش بیرون میدهد
اعتماد آب دهانش را قورت میدهد و به سختی لب میزند
_در خدمتم آقا
چاقو را روی کتف اعتماد میکشد و خون نجس آن مردک را پاک میکند
چیزی نمانده اعتماد بیچاره قالب تهی کند که محمد به حرف می آید
_گرما یا سرما؟
سیب گلوی اعتماد تکانی میخورد گویی دوباره آب دهانش را فرو برده است
_متوجه نشدم قربان؟
_تکرار نمیکنم
اعتماد باید بین گرما و سرما یکی را انتخاب کند؟چرا؟ ارباب میخواهد طبع او را بفهمد؟ چه وقت آن سوال است؟
تا نوک زبانش امد بگوید گرما اما با یادآوری گرمای تابستان گذشته حرفش را تغییر داد
_سرما!
محمد چاقو را به طرف معتمد میگیرد!
معتمد آن را تا کرده داخل جیب میگذارد
_خوبه!
پک کوتاهی به سیگار میزند و آن را بین انگشت اشاره و شست نگه میدارد
راه را برای اعتماد باز میکند اسلحه را به او میدهد و با ابرو اشاره میکند
_بُکش
پاهای اعتماد بیچاره خشک میشود و دیگر نفس هم نمیکشد!
نگاهی به اسلحه ی داخل دستش می اندازد! درست شنید؟ باید آدم بکشد؟
باید قتل کند؟
باید جان یک آدم را بگیرد؟ باید به زندگی او پایان دهد؟
نه نمی تواند!
نه اینکه نتواند! نمیخواهد!
نمیخواهد به کشتن عادت کند! ۲۲ سال بیشتر سن ندارد و تا به حال دستش به خون کسی آلود نشده! سنی ندارد که جنایتی مثل قتل را تجربه کند!!!!
چشم روی هم میگذارد و روی زانو می نشیند
اسلحه را به طرف ارباب میگیرد و با صدایی خفه به حرف می آید
_ببخشید آقا ولی نمیتونم!
_باید بتونی!
صدای معتمد بود! برادر بزرگترش!درست شنید؟ به اعتماد میگفت باید قتل کنی؟
در بهت فرو میرود حرف برادرش در ذهنش چرخ میخورد! باید بتونی؟
نگاهش را از معتمد میگیرد واگر چه تریسده است اما لرزش دستانس را به سختی کنترل میکند
_نمیتونم!
_باید بتونی!
دوباره صدای معتمد بود؟ نه!!
صدای محمد بود؟ نه!
صدای حنانه بود که او را مثل صاعقه زده ها خشک میکند!
ناباورانه لب میزند
_حنانه!! تو…دیوونه شدی؟
حنانه نگاهی به آن مردک میکند و میخندد
_سه بار خواستی بهم تجاوز کنی و هر سه بار نتونستی! اما من، یعنی ما میخوایم یه بار برای همیشه وجود کثیفت رو از روی زمین برداریم و میتونیم! تو امروز میمیری مرتیکه آشغال!
لب محمد به اندازه ی یک سانت بالا میرود برای نیشخندی که از چشم همه دور میماند
اعتماد متعجب میپرسد
_ت..تت…تجاوز؟
محمد پک دیگری میزند و ته مانده ی سیگارش را زیر پا له میکند
و همزمان حنانه از جا بلند میشود و می ایستد
_اگه اون روز محمد سر نرسیده بود حتما این کارو میکرد بخاطر همین ارباب اجازه نداد خانم با….
محمد حرفش را نیمه تمام میگذارد
_دهن لق شدی حنانه!
_باید همه بفهمن این آدم چه نطفه ی ناپاکیه
محمد بدون آنکه نگاه کند خونسرد میگوید!
_داری با جونت بازی میکنی!
_اگه این آدم همین الان کشته بشه دیگه کسی نیست جونم رو بگیره….
نیشخندی لب بالایش را چین می اندازد
_من که هستم!
_چی؟
آهسته به سمت حنانه یک قدم برمیدارد
_دهن لق شدی
یک قدم دیگر برمیدارد
_فالگوش می ایستی
قدمی دیگر
_تعقیب میکنی
قدمی دیگر
_به اعتماد دستور میدی!
و قدم اخر را بلندتر
_یادم نمیاد از تو نظر خواسته باشم؟
_من فقط…
_نظر خواستم؟
اسلحه را روی شقیقه اش میگذارد و در صورتش می غرد
_داری راز من رو به هر کی از راه میرسه میگی
ماه منیر،معتمد، اعتماد…دیگه کیا؟
حنانه رنگ میبازد و زبانش بند می آید
نگاهش روی دو گوی عسلی محمد ثابت می ماند
هر چیزی میبیند جز رحم و مهربانی!
بالاخره پسر دایی اش ناجی او میشود
دست معتمد روی ساق دست محمد قرار میگیرد
_اشتباه کرده دیگه تکرار نمیکنه!
مسلما اعتماد و معتمد در مقابل این اربابشان زیادی صبور و سرسپرده بودند که او ، راحت اسلحه روی سر دختر عمهیشان میگذاشت و آنها رگ غیرتشان برجسته نمیشد
شاید هرکسی جز محمد این کار را انجام دهد ترتیب یک ملاقات زودهنگام با فرشته ی مرگش را میدهد
محمد اسلحه را به آرامی پایین می آورد !
کمی مکث میکند و با صدایی آهسته و خونسرد لب میزند
_تکرار نشه!
#پارت_33
᭄
]
کلمه ی چشم ناخواسته از زبان دخترک خارج میشود و بعد از دور شدن او ،پاهایش زور ایستادن ندارد
به دیوار تکیه میدهد و روی زمین می نشیند!
از مرگ برگشته است باید خودش را کمی احیا کند!
با صدای اعتماد محمد می ایستد
_اگه گرما رو انتخاب میکردم نمیکشتی؟
محمد قوسی به لب هایش میدهد
_میکُشم! اما با آتیش!
همان جا اعتماد خدارا شکر میکند که گرما را انتخاب نکرده بود! چون مسلما تحمل جزغاله شدن یک ادم را ندارد
نگاهی به چشمان حنانه می اندازد! حنانه ای که…شاید…جایی ته دلش، او را دوست دارد
میخواست به او تجاوز کند؟ آن هم سه بار؟ یعنی تجاوز نکرده است؟ در ذهنش رفتار های هرز آن مردک و تقلاهای کودکانه ی حنانه را تصور میکند
و ناگهان رگ غیرتشبلند میشود!
نگاهی به اسلحه می اندازد ایا از بین بردن یک مار افعی که زندگی یک نفر را گرفته و مشخص نیست زندگی و پاکی چند دختر بی زبان دیگر را هم نابود کرده و احساس و کودکیشان را به تاراج برده قتل است؟ گناه است؟ یا قصاص حق؟!
دوباره حنانه لب باز میکند
_اعتماد باید دخلش رو…
همزمان نگاه خشمگین محمد او را ساکت میکند و لب میگزد
مردک احساس خطر میکند با زانو به طرف محمد میرود
_غلط کردم! اشتباه کردم ! پشیمونم…مثل سگ پشیمونم
_معتمد!
_بله آقا!
_صداش اذیتم میکنه
معتمد که حالا از هر کسی عصبانی تر به نظر میرسد دندان روی هم فشار میدهد! دستانش را مشت میکند و سعی میکند مریم زیبایش را ۲۶ ساله کنار خود تصور کند! اما تنها تصویری که در مقابل چشمانش نقش می بندد چهره ی سیاه و سوخته ی اوست!
خون تمام بدنش به صورتش هجوم می آورد و تنش از حرارت گر میگیرد
بی اختیار مشت محکمی به صورت مردک میکشد و می افتد!
همزمان با دندان های کلید شده میغرد
_با این حرف ها مریمِ من زنده میشه؟
ناگهان غار در بهت فرو میرود! ابروهای محمد بالا میپرد! مریم او؟ مریم او دیگر کیست؟ که اگر منظورش خواهرش باشد معتمد را کُن فیکون میکند
صدای مردک نگاه پرسشگر محمد را از معتمد میگرد
_من مریم رو دوست داشتم… چون…
همین یک جمله کافیست تا معتمد مانند یک حیوان وحشی به او حمله ببرد و ضربات زهردارش را بی مهابا روی تنش بنشاند
_خفه شو! خفه شو! اسم مریم رو روی زبون کثیفت نیار خفه شو مرتیکه! خفه!
عجیب نیست؟ محمد ایستاده و معتمد میزند؟؟؟
آن هم چه زدنی!! هر ضربه اش بوی خون میدهد
انگار معتمد به این انتقام تشنه تر بود تا محمد!
محمد چشم ریز میکند و در خاطرات گذشته دنبال ردی از معتمد میگردد
روزی را به یاد می آورد که معتمد داخل اسطبل در گوشش خبر ازدواج خواهرش را اعلام کرد
عمدا از خود دفاع نکرد!
عمدا مانع خروجش نشد!
عمدا میخواست مریمش را نجات دهد!
محمد نیم قدمی برمیدارد و میخواهد حرفی بزند که با صدای اعتماد پشیمان میشود و قدم بر جای قبلی میگذارد
_بسه معتمد! نباید بمیره!
محمد لبش را با حرص به دهان میگیرد چیزی نمانده از دست دو برادر سکته کند که صدای دوباره ی اعتماد او را متحیرتر میکند
_خودم میکشمش!
محمد لبش را از زیر دندان آزاد میکند
بدش نیامده! اعتماد ترسو عزم کشتن کرده است؟ حالا میتواند روی اعتماد هم مانند معتمد حساب باز کند!
حالا میتواند راحت آن مار افعی را بکشد و با وجود معتمد و اعتماد در برابر خانواده اش از خود محافظت کند
حالا بیشتر از هر وقت دیگری احساس قدرت میکند چون دو مرد قوی از او محافظت میکنند!
دو مردی که حاضرند بخاطر او دست به قتل بزنند
معتمد اما خشمگین همچنان میزند چیزی نمیفهمد گویی خون به مغزش نمی رسد
با صدای خونسرد و بی تفاوت محمد می ایستد
_بسه معتمد! صدای برادرت رو نشنیدی؟
نفس نفس میزند و عرق تمام بدنش را خیس کرده! میخندد و خوشحال است که زهر خود را بعد از سالها ریخته است! با صدای اربابش خنده اش محو میشود
_بعدا به حساب تو یکی هم میرسم
خون در رگهایش منجمد میشود تازه متوجه میشود چه گافی داده است!! مریم من؟ لب فرو میبرد و از شرم سر به زیر می اندازد!
اینگونه ترس انداختن بر هیکل قوی و مردانه اش فقط کار محمد است! محمدی که دو سال از معتمد کوچکتر است!!!
#پارت_34
.᭄
اعتماد از جا بلند میشود و با اسلحه در دست به مردک نزدیک میشود
_وقتشه بمیری خوک کثیف!
این را میگوید و دندان روی هم میگذارد و شلیک میکند
از صدای شلیک حنانه جیغ خفیفی میکشد و محمد ان جا هم دست از سر دختر بیچاره برنمیدارد و با نگاهش برای او خط و نشان میکشد
دخترک تا به حال مرگ یا بهتر است بگوییم قتل کسی را از نزدیک ندیده است! انتظار دارد صدای شلیک بشنود و بخندد؟
انگار که اتفاقی روزمره و معمولی افتاده است!!
اعتماد نگاهش را از حنانه میگیرد و بدون لحظه ای توقف تیر دوم را هم خیلی خونسرد شلیک میکند
این بار صدای خنده ی محمد است که در دل غار میپیچد! خنده ای خوشرنگ، از ته دل! بعد از ۱۰ سالِ سیاه!
#فلش_فوروارد
5سال بعد
#فصل_سوم: چشمه ی عشق💧
داستان از دید آواز:
کنار چشمه می ایستم
موهای صاف و بلندم را بادقت و ظرافت بالای سرم به صورت گوجه ای میبندم
دست به سینه نگاهم را به آب میدوزم و در فکر فرو می روم
_آهای!سلام مو گوجه!
صدایی بم و مردانه در گوشم میپیچد
از افکارم بیرون می آیم و به طرف صدا برمیگردم
دستانم را روی کمر قفل میکنم و اخمی روی صورتم می اندازم
_ بالاخره یادت افتاد یکی اینجا منتظرته؟؟
قدمی جلو می آید و گونه ام را میکشد
در حالی که سایه ی برگ چنار و نور آفتاب روی صورتش بازی میکند میگوید:
_نمیدونی وقتی اخم میکنی چقدر جذابی! دیگه اخم نکن چون هر بار که اخم میکنی میخوام سفت بغلت کنم اینقدر فشارت بدم که بدنت توی بدنم حل بشه
بلد است این دل عاشق را اسیر کند
بلد است اخم ِ روی صورتم را محو کند
بلد است خودش را توی دلم جا بدهد
خنده ی کوچکی بر لبم نقش میبندد!
پشت چشمی نازک میکنم و نگاه اغواگری به صورتش می پاشم
_من زرنگ تر از این حرفام که بذارم تو بغلم کنی فهمیدی؟
یک تای ابرو بالا می اندازد و میگوید:
_امممم جدی؟؟ پس شیطنت منو ندیدی! میخوای امتحان کنیم ببینیم کی زرنگ تره؟
شانه ای بالا می اندازم
_ امتحان کنیم
تا این را میگویم شروع به دویدن میکنم و ناصر هم دوان دوان دنبالم می افتد
بیشتر از یک ربع ساعت لا به لای درختان چنار و گردو مثل بچه های دو ساله فارغ از هر دغدغه ای می دویم و بازی میکنم!
تا به خودمان می آییم صدای خنده و نفس نفس زدن هایمان کل فضا را پر کرده است
بعد از آن همه تقلا، بالاخره زیر یک درخت گردو در اغوشم میگیرد و محکم فشارم میدهد
طوری که حس میکنم تک تک استخوان های بدنم در حال له شدن است
به زور خودم را از بغلش جدا میکنم و دوباره اخم میکنم:
_ناصرررر یکم اروم تر! ندید بدید!
_آواز دست خودم نیست! حتی اگه روزی هزار بار هم ببینمت؛ از بس جذاب و دلفریبی دلم نمیخواد ازت جدا بشم
دست راستم را روی گونه اش میگذارم و صدایم را نازک میکنم
_کاش زودتر میومدی ناصر! خیلی دیرم شده ! مادرم منتظرمه! اگه دبه های آب رو همین الان بالا نبرم دعوام میکنه
بازو هایم را در دستان تنومندش میگیرد و لب میزند:
_حق با توست! معذرت میخوام که سر وقت نیومدم ولی نمیتونم به این زودی ازت جدا بشم آواز من! چیکار کنم؟
صورتم را در دست میگیرد و ادامه میدهد
_خودم دبه های آب رو برات پر میکنم خودمم میبرمشون بالا، خودم جواب کبری خانوم رو میدم؛ خودم عاشقتم، خودم برات میمیرم خودم….
حرفش را نیمه تمام میگذارم
_بسه بابا کمتر زبون بریز ….
حرف هایش قشنگ و دلگرم کننده است
ناصر خانزاده ای با قد متوسط و استخوان بندی قوی!
چشم های زیتونی و درشتش شفاف و زلال است!
موهای مجعد و قهوه ای، که بیشتر به سیاهی میزند روی صورت بژ رنگش یکه تازی میکند
به آرامی حرف میزند و وقتی حرف میزند آرامشی به من دست می دهد که دوست دارم زمان بایستد و فقط او حرف بزند و من سر تا پا گوش شوم
به چشم های زیتونی و گیرایش نگاه میکنم و محو آرامش آن دو گوی جادویی میشوم
_من وقتی تو کنارمی نگران هیچی نیستم
این را میگویم و سرم را به سوی سینه اش میبرم اما با بدجنسی تمام هولم میدهد و از خودش جدایم میکند
_دلت میخواد از کبری جونت کتک بخوری؟؟؟ هوم؟ بدو بریم که خیلی دیره!
و بدون لحظه ای توقف ، سریع به سمت فرغونی که با خودم آورده ام میرود
کوزه و دو دبه ی آب را برمیدارد و به سمت چشمه ی زیر درخت گردو میرود
_ناصر
_جان دل ناصر
_میشه با اون صدای قشنگت برام آواز بخونی؟
_آخه تو که خودت آوازی! چی بخونم مثلا؟
_یه چیزی که غم از این دل ببره
کمی گلویش را صاف میکند و همچنان که کوزه را پر میکند نگاهش را به تصویر من در آب میدهد و زیر لب میخواند
_دل از من دلبری از تو
سر از من سروری از تو
دل خون و خراب از من
رخ حور و پری از تو
شب از من، روز خوش از تو
دو چشم زنده کش از تو
غم از من خنده مال تو
همیشه خوش به حال تو….
#پارت_35
.🎶🦢⃤᭄
_هزار بار نگفتم زودتر بیا ور پریده؟
این را مادرم در حالی که روی چهارپایه ی کوچک حیاط نشسته و عدس هارا تمیز میکند میگوید !
مثل بچه های دو ساله اخم میکنم و لبانم را چین می دهم
_ماااادر من ! بهم نگو ور پریده خب فرغون سنگینه راه چشمه هم دور و سرا شیبیه تا بخوام بیارمش بالا زمان میبره
_یه ساعته رفتی چشمه مگه چقدر راهه هان؟
سر به زیر می اندازم و لبم را فرو میبرم!
_از این به بعد نمیخواد بری چشمه! بشین خونه گاو هارو بدوش! خودم از چشمه آب میارم
چشمانم از حدقه بیرون میزند
_نهههه مامان!! قول میدم از این به بعد زودتر بیام قول میدم قوووول
_نمیخواد! هزارمین باره قول میدی و عمل نمیکنی! معلوم نیست چی زیر سرته! من باید یه بار دزدکی بیفتم دنبالت که بفهمم چرا یه دبه آب کردن یه ساعت طول میکشه!
به سمت دبه میروم و کمی آب داخل کوزه میریزم و لب پنجره میگذارم
_ اذیت نکن دیگه مادر من! باشه خودت برو چشمه ولی من گاو نمیدوشم
_دست خودته مگه؟ باید یاد بگیری! فردا روز، عروس خونه ی مردم میشی گاو دوشیدن بلد نباشی آبروی من میره!
_اولا من با کسی ازدواج میکنم که خدم و حشم داشته باشه و نزاره دست به سیاه و سفید بزنم ثانیا آبرویی که قراره با گاو دوشیدن جمع بشه همون بهتر نباشه
_شتر در خواب بیند پنبه دانه!! آخه بابات خدم و حشم داشته یا ننت؟! بزار آب پاکی بریزم رو دستت تو هیچ وقت عاقل نمیشی دختر جان! همسن های تو دوتا بچه بغلشونه! تا کی نمیخوای بزرگ بشی؟
_عزیزم منم نازا نیستم! اجازه بده ازدواج کنم یکی سهله چهارتا میارم!
مادر وقتی از حاضر جوابی من به ستوه می آید پیاله ی استیلی که پر از سنگ ریزه های عدس است را برمیدارد و میخواهد به طرفم پرتاب کند که تا میبیند خیلی مظلومانه یک گوشه کز کرده ام پشیمان میشود و با حرص کلمات را ادا میکند
_حیف که پیاله خراب میشه وگرنه میزدم تو سرت
انگار از جانم سیر شده ام که میخندم و میگویم:
_من که میدونم دلت برای من میسوزه نه پیاله! چون پیاله استیله چیزیش نمیشه!
هنوز حرف کامل از دهانم خارج نشده که پیاله روی کله ام فرود می آید و من با چشمانی گرد جای پیاله را با دست ماساژ میدهم
_مامااااان!!
_مامان و حناق…
با عصبانیت دبه ی آب را برمیدارد و به طرف ورودی خانه ی محقر و کوچکمان میرود
نفسم را با حرص بیرون میدهم و سنگ ریزه هارا از موهایم جدا میکنم!و همزمان زیر لب غر میزنم
_بزار با ناصر ازدواج کنم سالی به سال پام رو تو این خونه نمیزارم
از صدای مادر درست بالای سرم یکه ای میخورم
_نشنیدم چی گفتی؟ بلندتر ور ور کن
_استغفرالله! ولم کن مادر من! اصلا من لال میشم خوبه؟
و دستم را محکم روی لب میگذارم
مادر میرود و من با تصور آنکه که من بعد اجازه ندهد به چشمه بروم و ناصر را ببینم ترس بیخ گلویم میچسبد
اما با یادآوری لحظه های خوبی که چند دقیقه پیش با ناصر سپری کردم آرامشی دلپذیر زیر پوستم به جریان می افتد
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
غروب است
خورشید می رود تا کم کم جای خودش را به سیاهی شب بدهد !
با دوستم پری برای شستن لباس ها به لب چشمه میرویم
_آواز…
_جانم
_کاش خونه ی ماهم مثل خونه ی خان چاه و لوله آب داشت خیلی خوب میشد نه؟
کمی فکر میکنم و یک “نه” ی قاطع میآورم
_چراااا؟ خل شدی؟آب چاه خیلی خوبه که! دیگه این همه راه رو نمیای تا چشمه
_عاشق نشدی که بفهمی آب چشمه چه نعمتیه پری خانم!
پری با حرص نفسش را بیرون میدهد
_وااااای کشتی منو با این ناصرت!!
شکلک ریزی در میآورم و لباس های داخل تشت را روی شانه های ظریف و دخترانه ام میگذارم
به طرف سراشیبی روستا در حال حرکتیم که یک آن احساس میکنم تشت از پشت لیز میخورد و می افتد! ولی صدایی نمیشنوم
با نگرانی به پشت سر میچرخم
با دیدن قیافه ی دلفریب ناصر چشمانم از خوشحالی برق میزند
تشت لباس ها را با یک دست به کمرش تکیه میدهد و دستم را آرام میگیرد و نوازش میکند
_حیف این دستا نیست کار کنه؟ کاش زودتر ازدواج کنیم هیچ وقت نمیزارم دست به سیاه سفید بزنی!
از سر خوشحالی و شرم صورتم تا بناگوش سرخ میشود و سر به زیر میاندازم
پری مثل خروس بی محل وارد صحنه میشود و با تمسخر میگوید:
_هه! آره دست به قهوه ای و سبز میزنه!
ناصر گوشه ی چشم نگاهش میکند
_منظور؟؟
_آقا ناصر درسته خانزاده ای ولی با ۲۰۰ راس گوسفندی که خونواده ی تو دارن، آواز فقط میتونه به پشکل و یونجه دست بزنه
همزمان من و ناصر میغریم
_ پرییییی!!!
پری نیشش تا بناگوش باز میشود و میخندد
_خب من شما دوتا کفتر عاشق رو تنها میزارم! فقط زود برگرد که مادرت موهای گوجه ایت رو آتیش نزنه
همیشه اخلاقش همین است
حرف هایش کمی نیش دارد ولی مهربان و دوست داشتنی ست و در عین حال بهترین دوست من
#پارت_36
عکس سه در چهارِ سیاه و سفید پدرم را از داخل کمد چوبی سبز رنگ و کوچکی که داخل دیوار قرار دارد بیرون میآورم
با حسرت نگاه میکنم! دلم برایش تنگ شده! کاش میدانستم کجاست ؟
پدرم ۵ سال پیش به بهانه ی فروش تنباکو به شهر میرود و دیگر هیچ وقت برنمیگردد!
هیچ نشان و اثری هم از او نداریم!
در طول این ۵ سال مادرم به هر کسی که میتوانست رو آورد ولی انگار آب شده و رفته زیر زمین
شاید یک جا خوش و خرم زندگی میکند شاید هم…نمیدانم!!
ترجیح میدهم مثل همیشه خوش بین باشم و بد به دلم راه ندهم
اما مگر میشود پدرم با آن همه مهربانی ۵ سال از تنها دختر ۱۵ ساله اش بی خبر باشد…عجیب است!!
عکسش را دوباره داخل کمد میگذارم و درش را قفل میکنم
کمدی که پدر همه ی اسناد و مدارک مهم را داخل آن نگهداری میکرد
_عمه کبری عمه کبری
با شنیدن صدای آزار دهنده ی مسعود چشمانم را باز میکنم؛ چی میخواد دم صبحی؟!!!
پتو را کنار میزنم و موهایم را طبق معمول گوجه ای بالای سرم میبندم و از پنجره ی حیاط سرم را بیرون میکشم
_اوی…چیه مسعود؟ چرا خونه رو گذاشتی روی سرت؟
با شنیدن صدا به طرفم برمیگردد و با تمسخر به حرف میآید:
_به به دختر عمه جااان خوبی ؟چه سحر خیز شدی! صبح عالی متعالی!!
از میان دندان های کلید شده ام با حرص لب میزنم:
_اولا برای هزارمین بار من دختر عمه ی تو نیستم ثانیا اینجا مگه طویله ی خونه ی باباته که سرتو انداختی اومدی تو؟
نیشش باز میشود و با لفظ حال به هم زنی میگوید:
_اووووف مثل همیشه جذاااااب! جوووون چه خانومی
ناگهان دسته ی جاروی مادرم محکم از پشت بر پهلویش میخوابد!
آخ که دلم چقدر خنک شد
_اوی پسره ی یالتاق اینجا چیکار داری؟
با دیدن قیافه ی بانمک و جدی مادرم و قیافه ی متعجب مسعود که از شدت درد دستش را روی پهلویش گذاشته است؛ قهقه ی بلندی سر میدهم
_عمه خانومممم چرا میزنی؟ ای بابا !! کارت دارم خب!
_چیکار داری؟
_احمدخان رو جلوی مغازه مش رضا دیدم گفت برو به عمت بگو کارش دارم
مادر با وحشت از شنیدن اسم خان که احضارش کرده دست و پایش را گم میکند
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
مسعود که از شدت درد پهلویش را می مالد نیم نگاهی به من می اندازد و با بداخلاقی به زبان میآید
_به من چه که چی شده! من هیچی نمیدونم
با عصبانیت به سمت در میرود! همیشه حفظ ظاهر میکند و حالا فکر میکند جلوی من تحقیر شده!
مادر با عجله لباس های کارش را در می آورد
_خدا کنه خبری از بابات داشته باشه
با چهره ای مغموم سایه ی چشمانش را بر زمین میدوزد
روسری اش را به طرفش میگیرم
_مادر جان لطفا اگه خبر بدی بود ناراحت نشو و خونسردیت رو حفظ کن باشه؟
با عصبانیت روسری را از دستم بیرون میکشد و در حالی که ترس و نگرانی از چشمانش شعله میکشد به من زبان بسته میتوپد
_ زبونت رو گاز بگیر دختر ! خدا نیاره اون روزو ! ان شاء الله احمدخان یه خبر خوب از بابات داره! خدا کنه پیداش کرده باشن
روسری را در دستش فشار میدهد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده ادامه میدهد:
_حتی شده جنازه اش….
و قطره اشکش آرام میچکد
با صدای در از جا بلند میشوم و به سمت حیاط میروم
_بله!
دمپایی را پا میزنم و در همچنان کوبیده میشود
_بله! بله! اومدم!
در را باز میکنم و با صورت بی روح پری مواجه میشوم!
_سلام آواز خوبی؟
با دیدن چهره اش که رنگ به رخ ندارد نگران میشوم و ابرو در هم میکشم
_سلام! چیزی شده؟
وارد حیاط میشود و در را محکم پشت سرش میبندد
دستم را می کشد و مانند بچه ای دو ساله به سمت خانه میبرد
اضطراب و دلهره تمام وجودم را فرا میگیرد
پس حدسم درست از آب در آمده و احمدخان خبری بدی از پدر دارد
این چهره ی ترسیده و برزخی پری دلیل دیگری نمیتوتند داشته باشد
** بچه ها فک کنم پارت پارتا طولانیه خسته میشین حوصله کامنت و امتیاز دادن ندارین؟؟🤨🤨😅
ای خدا باز شروع کردی ب بهونه گرفتن 😂نکن بخدا ماهم گلافه شدیم یه بار شد یه رمان بدون دنگ و فنگ باشه 😘
دستت طلا
من حس نویسندگی گرفتم گناه دارم😂😂
اصلا حسشو نگیر چون یه وقت تو عصبانیت که به نویسنده قندو نبات گفته میشه ناراحت میشی😂😂
سلام قاصدک جان اینو اگه میشه اول شب بذار نه آخر شب ممنون عزیزم
ممنون قاصدک جان عالی بود من دیشب وقت نکردم بخونمش آواز دختر همون مردکیه که میخواست با مریم ازدواج کنه
فکر نکنم چون اون زن نداشت بعدم وضع مالیش خوب بود