᭄
به انگشتان دستش زل زده و سکوت کرده
_خوابیدی دیشب؟
به نشانه منفی سر تکان میدهد
بازویش را میگیرم و به طرف تخت هدایتش میکنم
_یکم بخواب
بدون مخالفت روی تخت دراز میکشد
_من همیشه خودمون رو دوتایی روی این تخت تصور….
_بسههه بسه پریچهر! خدا قهرش میگیره اینقدر این حرفا رو تکرار نکن
نگاه غمگینش را به صورتم می دوزد و کمی بعد دراز می کشد
_محمد
_بله
_محیارو بیار بهش یکم شیر بدم
انگار نه انگار همین دو دقیقه پیش التماس میکرد که از محیا دورش کنم تا متنفر شود
_محیا تموم شد دیگه بهش فکر نکن
نگران از روی تخت بلند میشود
_سینه هام داره میترکه سفت شده از بس به بچه شیر ندادم! برو بیارش
_خودت یه فکری به حالش بکن
این را میگویم و بعد از برداشتن پیراهنم از اتاق خارج میشوم
گل حسن یوسفی را که به عشق محمد، حُسنِ محمد صدا میزنم روی لبه ی پنجره می گذارم و آرام نوازش میکنم و شروع به حرف زدن میکنم گویی که محمد مقابلم نشسته
“محمد میدونم مستحق مرگم میدونم اشتباه کردم میدونم دلباخته ی دشمنت بودم و این از نظر تو تاوان بزرگیه ولی تو بزرگی کن تو از سر تقصیرم بگذر هر کاری دلت میخواد انجام بده با کمربند سیاه و کبودم کن طوری که به دست پات بیفتم و از درد آرزوی مرگ کنم ولی…ولی اون اسلحه ی لعنتی رو به طرف سرم نشونه نگیر! خواهش میکنم التماس میکنم با اسلحه مغزم رو متلاشی نکن! من از اون هفت تیر لعنتی میترسم”
سرم را روی زانو میگذارم و فکر میکنم
“وای! عجب غلطی کردم چهار نفر رو به کشتن دادم کاش میمردم و ناصر رو نمیدیدم”
سر بلند میکنم و از ته دل دعا به جان ناصر میکنم
“خدا ذلیلت کنه ناصر خدا خار و خفیفت کنه که نتونستی بخاطر من دندون رو جیگر بزاری! چه عشقی چه کشکی؟حالا که به مرگ محکومم کردی خیالت راحت شد؟نمیدونستی من اینجا از اسیر اسیر ترم؟قشون کشی کردی که چی بشه؟که من رو به کشتن بدی؟”
از پنجره چشمم به در حیاط می افتد جایی که آقاجون با یک عصا در دست از بیرون می آید
در فکر فرو میروم چرا هیچ نشانه ای از خشم و ناراحتی در صورتش دیده نمیشود؟
نکند از این اتفاقات خبر ندارد؟غیر ممکن است!!! هر هفته رسول یا یکی از نوچه ها که گذرشان به شهر بیفتد ریز و درشت اتفاقات را برای او بازگو میکنند
پس دلیل این همه خونسردی و ملایمت چیست؟
و ناگهان چه افکار ترسناکی که به مغز و قلبم هجوم نمی آورد
“نکنه آقاجون عمدا به روی خودش نمیاره؟ نکنه با محمد نقشه چیدن که من رو مثل لکه ی ننگ تو خفا از صحنه ی روزگار محو کنن؛ حتما فردا محمد میاد شهر که باهم منو سر به نیست کنن…”
دستم را روی دهانم میگذارم و دوباره لب های زخمی ام را فرو میبرم
ناگهان نگاهم به قرآن روی طاقچه گره می خورد
شتابزده سجاده را رو به قبله پهن میکنم و قرآن را سخت به سینهام فشار می دهم و با دلشوره ای که دارد من را از پا در می آورد زار میزنم
“خدایا به حق این قرآن، خودت این مسئله رو ختم به خیر کن خدایا قول میدم؛ قسم میخورم؛ عهد میبندم که محمد هر بلایی سرم آورد گذشت کنم،فراموش کنم فقط اسلحه نه!تیر نه!مرگ نه! نمیخوام بمیرم؛ خدایا میدونم باعث مرگ ۴ آدم بی گناه شدم ولی به جوونیم رحم کن یه کاری کن که از کشتنم صرف نظر کنه قول میدم آدم بشم قول میدم خیره سر نشم قول میدم قول قول”
هق هق گریه امانم نمیدهد و نفسم به سختی بالا می آید رطوبت اشکهایم را روی جلد قرآن احساس میکنم و با شال قطرات اشک را پاک میکنم “خدایا همین یه بار دستم رو بگیر همین یه بار گذشت کن بزار محمد بهم روی خوش نشون بده، یک ساله شب و روز به درگاهت پناه آوردم سنگ روی یخم نکن قول میدم با محمد خوب باشم قول میدم باشه؟”
قرآن را می بوسم و میخواهم از جا بلند شوم که ناگهان در اتاق باز میشود
یکه میخورم و فوری اشکهایم را با پشت دست پاک میکنم
حدسم درست ست آقاجون به اتاقم آمده از جا بلند میشوم و سجاده را جمع میکنم و قرآن را روی طاقچه میگذارم
با چشم های متورمم که ندیده هم میدانم از گریه سرخ شده به آقاجون نگاه میکنم
بر خلاف روزهای گذشته لبخندی بر لب ندارد جدی ست و محکم، ابرویی بالا می اندازد
_آبغوره گرفتن تموم شد؟
با رنجش و دلسردی که در صدایم موج میزند لب باز میکنم
_نه آقاجون!اگه هزار سال هم گریه کنم التیامی برای این دردم پیدا نمیکنم
بدون آنکه تعارف کنم با قدمهای آهسته به سمت تخت می رود و می نشیند
عصایش را به دیوار تکیه می دهد
_پس صیفی همه چی رو برات تعریف کرده درسته؟
دستانم را محکم مشت میکنم و با تشویش و نگرانی پلکهای لرزانم را روی هم فشار می دهم
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
_نه همه چی! ولی….
عصایش را کمی جا به جا می کند و منتظر ادامه ی حرف من میشود
اما حرف توی گلویم گیر کرده و دارد خفه ام میکند
از شرمندگی سر به زیر می اندازم که آقاجون با تک سرفه ای گلویش را صاف میکند
_خب! بزار خودم تعریف کنم
و بدون مقدمه می رود سر اصل مطلب
_ماریه دختر ساده لوحم دلباخته ی ناصر شده خبر داری؟
متعجب نگاهش میکنم چون از این موضوع کاملا بی خبر بودم
پیپ را از جیبش در می آورد و با دقت نگاهش میکند گویی که اولین بار است آن را میبیند
_از روی حماقت باهم قرار عاشقانه گذاشتن و رفتن چهارباغ!
پیپ را روشن میکند و گوشه ی لبش میگذارد
این مکث های طولانی جانم را به لب رسانده اما جرات ندارم حرف بزنم
پک میزند و از پنجره به حیاط خیره میشود
دوباره چند سرفه ی کوتاه میکند و گلوی پر خلطش را صاف میکند
قلبم چنان به دیواره ی سینه ام میکوبد که میترسم هر لحظه از جا کنده شود
_پسرم محمد از این ماجرا با خبر میشه و میره چهار باغ و یه گلوله توی پای ناصر خالی میکنه
دوباره مکث میکند و پیپ را پک می زند
سری تکان می دهم و در دل به ناصر بد و بیراه می گویم
“خدا ازت نگذره ناصر اگه با ماریه روی هم ریختید چیکار به منه بدبخت داشتی؟ چرا نتمرگیدی روی زندگیت؟چه مرگت بود که پای من رو وسط کشیدی و معرکه گیری کردی؟ ”
با حرف آقاجون رشته ی افکارم پاره میشود
_نوچه ی محمود با چوب فرق سر محمد رو میشکافه
ناگهان بند دلم پاره میشود!
محمد را زخمی کرده اند؟
بمیرم برای او که بخاطر من چه دردی را تحمل کرده
” ای دستت بشکنه ناصر ای خیر نبینی ”
و بارها این جمله را تکرار میکنم؛ زبانم را که مثل چوب خشک شده به سختی روی لب های زخمی و ملتهبم می کشم و از سر حسرت و افسوس نفس عمیقی می کشم
_اونا به تلافی تیر خوردن ناصر و نوچه، به مراد تیراندازی میکنن و محمد هم به تلافی مرگ مراد، سه تا از جیره خور های محمود رو روانه ی گورستان میکنه
آنقدر حالم بد ست و مدام به خودم تلقین کرده ام که مقصر اصلی این ماجرا منم که هر لحظه منتظرم آقاجون یک گوشه از حرف هایش از آبرو ریزی که به بار آورده ام حرف بزند آرام زیر لب می گویم
_خب؟
_خب حالا ناصر برای صلح ماریه رو میخواد
از اینکه حرفی از رابطه ی من و ناصر به میان نیامد بی تاب و کنجکاوم!!
یعنی همه ی این داستان ها بخاطر ماریه و ناصر ست؟ در یک ثانیه هزار بار آرزو میکنم اینگونه باشد! بی قرار و مضطرب می گویم
_خب بخواد
_با این اوصاف ماریه باید خون بس بشه
بی اختیار میگویم
_خب بشه!
متعجب نگاهم میکند و بعد از کمی درنگ می گوید
_شاید به تلافی این اتفاقات ماریه رو کشتن
چیزی نمانده که بی اختیار بگویم خب بکشند اما در لحظه به خودم می آیم و نگاه پرسشگر و متعجبم را که آرام و قرار ندارد به زمین می دوزم
نفسم سنگین شده و انگار مغزم بی حس شده
چیزی نمی فهمم! با حرف آقاجون نگاهم را به چشمش می دوزم
_حالا محمود پیشنهاد داده برای اطمینان از صلح مونس هم به ازدواج محمد در بیاد
مغزم حرف های آقاجون را پردازش نمی کند
از اینکه خبری از رسوایی من نیست به وجد آمده ام
سرم را رو به سقف بلند میکنم و از ته دل خدا را بابت مستجاب شدن دعایم شکر میکنم
ناگهان در کسری از ثانیه دنیا روی سرم آوار می شود!
چی؟ ازدواج؟محمد؟مونس؟رنگ از رخم می پرد و لرزشی بی امان به تنم می افتد
کلماتش را در ذهنم هجی میکنم و موجی از خشم و حسادت در وجودم می دود
ناخودآگاه لبخند سردی میزنم و دندان هایم را روی هم فشار می دهم
همه ی جرات و جسارتم را یکجا جمع میکنم
_چه غلطا! ازدواج؟مگه اینکه محمد به خواب ببینه و مونس به مرگ
انقدر عصبانیم که می ترسم اختیارم را از دست بدهم و به هرکسی و هرچیزی که جلوی دستم است حمله ور شوم
ناگهان با حرف آقاجون دوباره نفسم بند می آید
_مجبوری به این ازدواج تن بدی چون تو از همه مقصر تری
دوباره خشم جایش را به ترس بی امان می دهد
پس میدانند که چه افتضاحی به بار آورده ام پس خدا پرده از گناهم برداشته و تشت رسوایی ام از بام افتاده پس این تاوانِ گناهیست که انجام داده ام
البته اگر محمد به این وصلت راضی شود و خون مرا توی شیشه نکند
دوباره سر بلند میکنم و از خدا کمک میخواهم
“خدایا غلط کردم! محمد برای مونس فقط من زنده بمونم! هر بلایی که سرم بیاد مستحقش هستم و با دل و جون میپذیرم”
_مقصری چون اگه زندگیت رو رها نکرده بودی کسی جرات نمیکرد به جایگاهت دست درازی کنه! عرصه رو برای یکه تازی بقیه خالی کردی فکر کردی محمد مردیه که برای محبت به سمت تو، دست گدایی دراز کنه؟ نه ! سخت در اشتباه بودی آواز خاتون! این راه تنبیهه نبود! این کار تو آتشی بود که به جان زندگی خودت انداختی و حالا چوبش رو بخور!
#پارت_286
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
خون در رگ هایم منجمد میشود و قطره اشکم بی اختیار از چشمانم روی صورت داغ و پرحرارتم جاری میشود
خدایا دیگر تاب و توان این همه مصیبت و دلهره را ندارم دیگر کم آورده ام دیگر نای مقاومت ندارم
دلم میخواهد بی چون و چرا تسلیم شوم تسلیم در برابر تقدیر الهی!
پاهایم رمق ندارد انگار تک تک استخوان هایم خشک شده
روی زمین می نشینم و فکر ازدواج محمد مثل چکش روی مغزم فرود آید
اما همزمان خدا را شکر میکنم!
شکر بابت اینکه هنوز کسی از ارتباط قبل از ازدواجم بویی نبرده است
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از سوراخ در به محمد که مثل همیشه مرتب و اتو کشیده مقابل آقاجون نشسته نگاه میکنم
خدمتکار استکان چای را روی میز میگذارد و از آنها دور میشود
به چشم هایش که خدمتکار را تعقیب میکند خیره می مانم
از حسادت دندان قروچه ای میکنم و با ذهن شکاک و خسته ام این نگاه را واکاوی میکنم!
قبلا که به هیچ خدمتکاری نگاه نمیکرد حالا چرا…شاید این مدت انقدر بی زنی کشیده که حتی به خدمتکارها هم چشم دارد! با سوال محمد رشته ی افکارم پاره می شود
_آقاجون آواز خوابه؟
_نه پسرم! صبح زود رفت پیش معلمش!
ضربان قلبم بالا میرود و توی دلم قربان و صدقه ی آواز گفتنش می روم
_خب آقا محمد از خرابکاری های جدیدت برام بگو
از حرف نیش دار آقاجون با ناراحتی رویش را به طرف آشپزخانه که سمت راستش قرار دارد برمی گرداند و سکوت میکند
_حرف بزن پسر اومدی اینجا به در و دیوار زل بزنی؟
روی صندلی کمی جا به جا میشود
_چی بگم آقا جون؟
آقاجون که پشتش به من ست دود چپقش بلند میشود
_دعوات با محمود خان به کجا رسید؟
_فکر میکنم بهتر از من در جریان اتفاقات باشید! حرفی برای گفتن ندارم! همه چیز بد پیش میره
استکان چای را برمیدارد و یک قلپ می خورد
_شنیدم پیشنهاد دادن دخترشون رو بگیری؟
_بله آقا جون…ولی راستش نمیدونم چیکار کنم! از یه طرف آواز رو دوست دارم میترسم از شنیدن این خبر سرخورده بشه و از طرف دیگه…اگه این کارو نکنم این دعوا عاقبت خوبی نداره! شما بگید چیکار کنم آقا جون؟
_خودت چی فکر میکنی؟
استکان چای را برمیدارد و به آن زل می زند با حرف آقا جون نگاهش را از استکان می گیرد و به او می دهد
_به نظرت ناراحت شدن آواز مهمتره یا زندگی آدمای بی گناه؟
محمد سکوت میکند و دوباره استکان را روی میز میگذارد؛ دستش را در هم قفل کرده و بعد از کمی فکر کردن می گوید
_آقاجون من تصمیمم رو گرفتم با این ازدواج موافقت کردم! راه دیگه ای ندارم اما اجازه بدید حرفام رو بزنم من شاید به این ازدواج تن بدم ولی به چشم همسرم نگاهش نمیکنم اون رو به خودم راه نمیدم از همین الان گفته باشم نمیتونم بخاطر اتفاقاتی که بین دو طایفه افتاده ببخشمش! هر وقت بخوام ترکش میکنم هر وقت بخوام طلاقش میدم و هزار و یک بلای دیگه که شاید سرش بیارم و کسی حق اعتراض نداره! اگه ناصر به تلافی کارهای من ماریه رو اذیت کرد من دیگه مسئولیتی در قبال این موضوع ندارم شاید ازمن نا امید بشید، شاید هیچ وقت بخاطر این حرفم درکم نکنید ولی آواز از هر چیز مهمی، توی زندگیم با اهمیت تره! درسته این مدت به قصد تنبیه از خودم دورش کردم ولی بدون شک مصلحتی در این کار بود! من…نمیخوام یه لحظه اخمش رو ببینم چه برسه به اینکه کسی رو جایگزینش کنم!
پس محمد هم به این ازدواج تن داده هر چند با اکراه اما قبول کرده!
ازدواج با دشمنش! با مونس! با کسی که سایه ی کوچک و بزرگشان را با تیر میزند
از غصه و شوری که به دلم افتاده دست و پایم کرخت شده اما بغضم را در سینه خفه میکنم! پرده ای از اشک مقابل چشمم می ایستد و تصویرش را محو میکند انگار او را پشت مه غلیظی می بینم با پایین آمدن اشک تصویر محمد شفاف تر می شود!
با تاسف سری تکان می دهم “ای مونس بدبخت تو هم مثل من به دام افتادی! تو هم باید دردی که من کشیدم رو مزه مزه کنی! شک ندارم تو هم آخر سر عاشق شکنجهگرت میشی! مگه میشه عاشق این چشم و این نگاه زیبا نشد؟
ناگهان آقاجون با عصبانیت صدایش را بلند میکند
_یعنی اخم یه آدم از زندگی یه طائفه مهم تره برات؟
سکوت میکند و جوابی نمی دهد!
_با تو هستم حرف بزن تا زبونت رو از حلقوم بیرون نیاوردم
دوباره سکوت میکند!
دلم ریش میشود باورم نمیشود چون اولین بار ست می بینم احمدخان اینگونه با او حرف می زند!!
چشمانش غمگین و کم فروغ ست گویی که کوهی از غم را با خود به یدک میکشد
با بلند شدن آقاجون دلم هری می ریزد
کاش پیرمرد جلوی خدمتکار او را بیشتر از این تحقیر نکند!
هفت قرآن به میان نکند او را بزند یا خوار و خفیف کند چه مرگش شده پیرمرد؟
#پارت_287
دستم را روی دهانم میگذارم و مضطرب نگاهش میکنم چرا محمد سکوت کرده و خود را از این مخمصه خلاص نمیکند؟
آقاجون عصایش را بر میدارد و نوک آن را به سینه ی محمد می چسابد
باورم نمیشود محمد و این همه صبر؟
مقابل پدرش چه سکوتی اختیار کرده
قبلا هم اینطور بوده؟
عصا را روی قلبش فشار میدهد و او همچنان بی حرکت نشسته و نگاهش نمی کند
_حرف بزن لال شدی؟ احمق! من اداره ی یه خاندان رو به تو سپردم که بگی اخم یه زن از زندگی هزار نفر آدم مهمتره؟
خدایا !
چرا کوتاه نمی آید این پیرمرد؟
کمر به تحقیر محمد بیچاره بسته و ول کن نیست
خدمتکارها…
نباید ببینند
نباید این اتفاق بیفتد
صبرم لبریز میشود و یک آن بی اختیار دستگیره ی در را می چرخانم و از اتاق خارج میشوم
با ورود من نگاه هردویشان رویم قفل می شود هرگز محمد را تا این حد شوکه ندیده ام حتی پلک هم نمیزند
در آن حالت هم رنجی بی امان از چشمانش به قلبم نیش میزند
با نفرت به آقاجون نگاه میکنم و محمد را خطاب قرار می دهم
_چرا به آقاجون نمیگی کدوم مهمتره؟
آقاجون عصا را به آرامی از روی سینه اش برمیدارد
بالاخره لب باز میکند و با صدایی گرفته و از ته حلق میگوید
_آواز تو …تو مگه…
نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد
_نه! توی اتاقم بودم! همه حرفاتون رو شنیدم آقاجون میخواست بهم ثابت کنه تو من رو بیشتر از هرکس و هر چیزی دوست داری ولی مجبوری ناخواسته به این وصلت تن بدی
از سر جا بلند میشود و آرام زمزمه میکند
_آواز من….
و بقیه ی حرفش را قورت می دهد
خدای من! صدایش، چشمانش، حرفهایش، حتی پلک زدنش قلبم را به درد می آورد!
روحم را آزار میدهد و احساساتم را پر از اندوه میکند
اشک دور مردمک زیبایش را محاصره کرده!
و صورتش از غم ملتهب شده صورتی که همیشه یا بی روح و سرد بود و یا درهم و خشمگین!
به ندرت لبخند و اشکش را میدیدم
خدا میداند که این وصلت چه درد بزرگی به جان هردوی ما انداخته که اینگونه بغض کرده و همچنان دل بیچاره ی من که روزی هزار بار می شکند و می میرد و زنده می شود!
اما دم نمی زنم چون قرآن را واسطه کردم و با خدای خود عهد بستم که اگر محمد و زندگی ام را به من برگرداند هیچ شکوه و شکایتی به درگاهش نکنم
در همین افکار غوطه ورم که نمی فهمم چگونه به طرفم می آید ؛ ناگهان محکم بغلم میکند و سرم را روی سینه اش می گذارد
شوقی بی اندازه وجودم را فرا میگیرد مثل یک رویا ست!
آرام جانم است !
درمان شب بیداری هایم، حاصل دعا و گریه های شبانه ی یک سال از زندگی ام
فاتح سزاوار قلبم ، محمدم!
آرام موهایی که روی پشتم ریخته نوازش میکند
_گریه نکن آوازم
آنقدر حالم بد ست آنقدر غصه دارم که نمیدانم کی اشکم سرازیر شده
با فکر کردن به این همه درد و ماتم این بار صدای هق هق گریهام بالا میگیرد
چشمانم را روی هم می گذارم و اشک میریزم و اشک!
دوباره حس تلخ و کشنده ی حسادت به دلم چنگ می اندازد
تصور آنکه زنی جز من وارد زندگی او شود عذابم میدهد و باعث میشود قلب و تن و روحم به یکباره به درد بیاید
و همچنان گریه امانم نمی دهد
طوری که چندین ثانیه نفسم بالا نمی آید
از پشت به موهایم چنگ می اندازد و سرم را محکم تر روی سینه اش می گذارد
نفس های گرم و سوزناکش را روی گردنم حس میکنم که قلبم را به آتش میکشد
دستم را بالا میبرم و دور کمرش حلقه میکنم و چنان سخت فشارش می دهم که احساس میکنم تنش توی تنم حل شده است
_محمد من خیلی دوست دارم میدونستی؟
و دوباره با صدای بلند گریه میکنم
قفل دستانم آرام از دور کمرش باز می شود و در حالی که دستش را روی گونه ام گذاشته به چشمان قرمزم که کاسه ی خون شده زل میزند
کاش نگاهم نکند کاش عسلی چشمانش را نبینم
این چشم و این نگاه عذابم را دو چندان میکند
لبخند مظلوم و دردناکی گوشه ی لبم می نشیند
_قربون چشمای عسلیت برم! دلم برات تنگ شده بود کاش بدونی چه بغضی دارم نمیتونم نفس بکشم
دوباره اشک داخل مردمکش حلقه میزند اما همچنان در پسِ این نگاه غم گرفته، قاب سرد و مغرور روی صورتش رنگ نباخته
موهایم را نوازش میکند و با صدایی که قلبم را به تاراج میبردلب میزند
_چقدر خوشگل شدی!
لبخندی توام با گریه میزنم و زیر لب می نالم
_خوشگل بودم ولی تو هیچ وقت ندیدی
چشمهایش می خندد و دوباره غصه راه نفسم را می بندد
بغلش میکنم و از پشت به پیراهنش چنگ می اندازم؛ با صدایی که تلاش میکند بلند نشود میگوید
_از این به بعد می بینم
و محکم تر روی سینه اش فشارم می دهد
پارت_288
.🎶🦢꯭⃤꯭᭄
با دیدن ساختمان بلند عمارت تمام اتفاقات خوب و بد یک سال پیش در ذهنم تداعی میشود
شبی که از خانه ی پدری آمدم، شب هایی که در اتاقم زندانی بودم، شبی که مسعود را کت بسته به اینجا آوردند، شبی که فرار کرد، شبی که فهمیدم حامله هستم، شبی که بچه ام را از دست دادم …و همگی شب بود و شب و شب … هر دردی کشیدم از آن شبهای طولانی بود که تاریکی اش بر زندگی ام سایه افکنده طوری در این افکار غرقم که نفهمیدم کی محمد دستش را به طرفم دراز کرده است! با صدایش به خودم می آیم
_آواز!
_جانم!
_خوبی؟
به علامت تایید سری تکان می دهم و میخواهم چیزی بگویم که یکی محکم خودش را به آغوشم می اندازد
از صدای ذوق زده اش می فهمم میتراست
_ وااای قربونت برم! چقدر دلم برات تنگ شده بود!
دستانم را دورش حلقه میکنم
_سلام عزیز دلم، خوبی؟
_خوبم آواز خوشگلم
_منم دلم برات تنگ شده بود
میترا محکم تر بغلم میکند و فشارم می دهد، از سر خوشحالی لبخند کوچکی میزنم
محمد حلقه ی دستانم را باز میکند و از هم جدایمان میکند
با لحنی که غیرت و حسادت در آن موج میزند میگوید
_بسه دیگه!
با این حسادت محمد صدای خنده ی من و میترا بلند میشود که با صدای پر از جذبه ی ماه منیر خنده یمان فروکش میشود
_به به ! آواز خاتون! خوش اومدی به خونت!
میترا کنار می رود و راه را برای مادرش باز میکند
ماه منیر بغلم میکند و بوسه ای روی صورتم می گذارد
بعد از او مرضیه هم بغلم میکند و خوش آمد میگوید
وقتی بقیه سرگرم خوش و بش با آقاجون هستند من و میترا قبل از همه وارد عمارت میشویم…
دلم برای خانه ی بزرگ و البته اتاق شاه نشین حسابی تنگ شده
میخواهم گره پانچم که پایین تر از سینه ام بسته ام را باز کنم که با دیدن مهران و نازدار که درست مقابلم ایستاده اند سر جا خشکم میزند
مهران با چشم بند چرم و مشکی رنگش لبخندی میزند
_سلام زنداداش خوش اومدی!
سلام سرد و خشکی تحویلش می دهم و شروع به باز کردن گره کور پانچ میکنم
صدای مهران دوباره نگاهم را به طرف خودش می کشد
_دلمون برات تنگ شده بود زنداداش! چرا رفتی و دیگه پیدات نشد؟
بغض و کینه ی عجیبی، در چشم های نازدار موج میزند حتی یک کلمه هم حرف نزده و فقط با حرص نگاهم میکند!
نمیدانم چه پدری از او در آورده ام که اینگونه از من متنفر ست؟
پوزخندی میزنم
_مثل اینکه در نبود من زیاد هم بهتون سخت نگذشته! شنیدم زن داداشِ اضافه ، دست و پا کردی! مبارکه مهران خان
بالاخره نازدار سکوت را می شکند و به این حرفم واکنش می دهد
_نه عزیزم! اینجا کسی اضافه نیست همه سر جای خودشونن! تو این خونواده ازدواج ها همه فامیلیه! اگر کسی هم اضافه باشه قطعا اون آدم تویی نه مونس!
از اینکه توانسته ام حرصش را بیشتر در بیاورم از خودم راضیم
لبخندی میزنم و میخواهم حرفی بزنم که صدای میترا مانعم می شود
_اشتباه نکن! آواز قطعا سر جای خودشه، ولی تو با این حرف ها انگار از جونت سیر شدی و میخوای بری سر جای اصلیت، یعنی سینه ی قبرستون! نه؟
با این حرف میترا دهن هر سه یمان از تعجب باز می شود! هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که میترا این حرف های نیش دار را بر زبان بیاورد آن هم وقتی طرف مقابلش نازدار باشد
مهران چند قدم جلو می آید و به میترا نزدیک می شود
_لزومی نمی بینم با پررویی وسط بحث آواز و نازدار بپری میترا! حد و حدودت رو بدون
_بهتر نیست اینو به زن حسودت بگی؟ آواز هنوزم زن خان داداشه و تو این خونه حرمت داره کسی حق نداره چپ نگاهش کنه
مهران در لحظه یقه ی لباسش را می گیرد
_مراقب حرف زدنت باش میترا وگرنه…
_وگرنه چی؟
این صدای محمد ست!
صدای آرام جانم، صدای فرشته ی نجاتم که به دفاع از میترا بلند میشود
مهران با عصبانیت دستانش را از یقه ی پیراهن میترا جدا میکند
_پاتو از گلیمت درازتر نکن میترا!
محمد جلو می آید و دست های میترا را که ترس روی صورتش سایه انداخته می گیرد و چند قدم به سمت خودش، عقب می کشد
_برای آخرین بار یادآوری میکنم کسی حق نداره تو این خونه به میترا چپ نگاه کنه ! حتی تو مهران!
مهران با عصبانیت کنار می کشد و چیزی نمی گوید که محمد فریاد میکشد
_نشنیدم بگی چشم
_چشم ! ولی…
_وقتی میگی چشم، ولی بی ولی!
با این عکس العمل محمد دلم خنک میشود و لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نمایان میشود
به چشم های نازدار که از عصبانیت کاسه ی خون شده بود نگاه میکنم
_میترا بیا بریم بالا کارت دارم!
مثل همیشه طولانی وبی نظیر یه دنیا تشکر🙏🙏کاش این آواز خل و چل زود بره نامه رو نابود کنه تا محمد ندیده وگرنه خودش نابود میشه
تو این عمارت همیشه جنگ و دعواست کاش محمد با مونس ازدواج نکنه ممنون قاصدک خانم