۵ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۶۵

4.3
(76)

 

 

دنیا مثل قبری تنگ و تاریک میشود ! طلاق؟ نه! نمیتوانم!

غیر ممکن ست! چقدر از این واژه وحشت دارم طلاق یعنی باید برای همیشه از او دور شوم برای همیشه فراموشش کنم و مهرش را در دلم خفه کنم

از جا بلند میشوم و مثل مرغ سر کنده به این طرف و آن طرف می روم آرام و قرار ندارم

“نکنه محمد طلاقم بده نکنه…”

دستم را روی قلبم می گذارم و روی زمین می نشینم، به اطراف نگاه میکنم

به جهنمی که برای خودم ساخته ام به گردابی که بیشتر و بیشتر در آن فرو میروم؛ در رنجی هزار ساله  گیر افتاده ام!

به انتها رسیده ام مانند کابوسی بی پایان هر روز خودم را می‌کشم و به امید روزهای بهتر زنده میشوم

چرا به هر دری میزنم بسته ست؟ چرا آرامش از زندگی ام رفته؟

به راستی تاوان کدام گناهم را میدهم که اگر قتل هم کرده بودم تاوانش از این بیشتر نبود!

دو ساعت از رفتن محمد گذشته و من همچنان به در خیره شده ام به امید آمدنش اما…

انگار قلبم را قفل و زنجیر کرده اند غمگینم و بی تاب

از اتاق خارج میشوم و به سمت اتاق میترا می روم

رفیق روز های خوب و بدم

در میزنم و وارد اتاق میشوم

_سلام زنداداش!

بدون آنکه جوابش را بدهم خودم را به آغوشش می اندازم و زار میزنم

_چی شده زنداداش

_میترا…

_خدا مرگم بده چی شده؟ خان داداش چیزیش شده؟

_میتراااا محمد…

سیلی روی صورتش میگذارد

_محمد چی؟

_پاشو توی یه کفش کرده میخواد فردا بفرستتم شهر! چیکار کنم میترا؟میتونی پشیمونش کنی؟

میترا نفس راحتی می کشد و کمکم میکند روی تخت بشینم

_آروم باش عزیزم!

یک لیوان آب می آورد و جرعه ی کوچکی می نوشم

من گریه میکنم و او نگاه میکند

_زنداداش! اگه یه بچه داشتی یا حداقل حامله بودی الان خان داداشم اینجوری دورت نمی کرد

با این حرف میترا شدت گریه ام بیشتر میشود

_باردار نمیشم میترا! نمیشممم! از وقتی بچم سقط شده انگار رحمم آسیب دیده نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی باردار نمیشم

_بمیرم برات! گریه نکن حالا! تو اتاق آقاجونه میرم باهاش حرف میزنم نمیزارم به زور بفرستدت شهر نگران نباش

_همه ی امیدم به توست میترا

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید محمد🪽🩵

 

_خان داداش

_چیه؟

_آواز داره میره

روی تخت دراز کشیده ام و ساق دستم را روی صورتم گذاشته ام! با صدای خفه ای میگویم

_باشه

_نمیخوای از دلش در بیاری و مانعش بشی؟

_نه!

_ولی خان داداش آواز یک ریز داره گریه میکنه یک ریز…

_برو بیرون میترا

روی تخت می نشیند و دستش را روی ساقم میگذارد

_بیرون نمیرم! میخوام اینقدر اینجا بمونم تا راضی بشی و نزاری بره شهر

_باید بره

_چرا؟

_باید بره

_برای چی آخه؟

_باید

_باشه حداقل برو ازش خداحافظی کن

دستم را از روی صورتم بر میدارم و نگاهش میکنم

_تو فضولی؟

_نه ولی خیلی گناه داره…نباید با حرف نازدار اونو طرد کنی شاید واقعا حرفاش درست نباشه

_بخاطر حرف نازدار نیست! دلایل زیادی دارم

_به منم بگو

هولش می دهم

_پاشو برو بیرون

_باشه میرم ولی با آواز برمیگردم

_نمیخوام ببینمش

_چراااا؟ خان داداش حالا یه اتفاقی افتاده تو گذشته! یه اشتباهی کرده مسلما شما هم قبل از ازدواج با کسایی رابطه داشتید…

_میترا !

_جانم خان داداشم

_میترسم ببینمش نزارم بره شهر! نیارش اینجا! حتی اگه خواست بیاد تو نزار

_آخه چطور دلت میاد؟

از روی تخت بلند میشوم و دستم را روی لبش میگذارم

_آواز اگه نره شهر ممکنه بمیره

متعجب و وحشت زده نگاهم میکند

سرش را به نشانه ی “چرا ” تکان می دهد

_باید یه مدت از اینجا دور باشه تا آبا از آسیاب بیفته! به من اعتماد کن میترا

دستم را از روی لبش برمیدارد

_کی میخواد آوازو بکشه؟

_من!

_وا! خان داداااش گناه داره آواز

با عصبانیت هولش می دهم

_باز که داری حرف خودتو میزنی! برو بیرون حوصله تو ندارم اَه

_زنداداش بارداره!

با این حرف میترا سر جایم میخ میشوم

_چی گفتی؟

_باردار!

_مطمئنی؟

کمی فکر میکند

_اهوم

_از کجا فهمیدی؟

_خودش گفت

در کسری از ثانیه صورتم از عصبانیت گر میگیرد

_غلط کرده با تو! نباید اول به من بگه؟ رو چه اساسی تا الان پنهون کرده؟

از جا بلند میشوم و به طرف در میروم

_دمار از روزگارش در میارم! چرا به خودم نگفته

میترا درمانده و نگران به سمتم میدود

_دروغ گفتم بخدا دروغ گفتم!

سر تکان می دهم

_آهان

_اینو گفتم که پشیمون بشید و نفرستیدش شهر! وگرنه حامله نیست

_میترا

_جانم خان داداش

_گم شو از جلوی چشمام

_چشم

بلافاصله بدون آنکه حرفی بزند اتاق را ترک میکند! در دل خدارا شکر میکنم که حامله نیست وگرنه تصمیم گیری برایم سخت میشد

#پارت_336

 

 

 

از دید آواز🪽🩵

 

صیفی آقا چمدان را داخل ماشین میگذارد

_خانم ماشین اماده ی حرکته!

به مونس و ماه منیر و میترا نگاهی میکنم و سرم را پایین می اندازم

آن ها هم فهمیده اند که چقدر شکسته و غمگین هستم چقدر از این رفتن بیزارم ولی مجبورم

میترا کلافه می گوید :

_چه اصراری داری خان داداش رو بیدار نکنم؟ اگه بیدار بشه و ببینه نیستی خیلی عصبانی میشه .

_نه میترا ! دیشب از هم خداحافظی کردیم دلیلی نداره بیدارش کنی!

دروغ گفتم! آخرین حرفی که دیشب به زبان آورد “طلاق بگیر” بود و من از بیم انکه تصمیمش عوض شود و طلاقم بدهد جرات ندارم دوباره ببینمش ،

سرم را سریع پایین می اندازم که اشک حلقه زده در چشمم را نبینند

ماه منیر به طرفم می آید و به آغوشم می کشد

_مراقب خودت باش دخترم!

_ممنون ماه منیر

مونس در ظاهر از رفتنم خوشحال نیست

اما باطنش را نمیدانم کاش من هم میتوانستم مثل او بی تفاوت باشم کاش میتوانستم حسادتم را سرکوب کنم و با زیرکی خودم را در دل همسرم جا بدهم اما نمیتوانم!

دوباره سر بلند میکنم و برای چهارمین بار به پنجره ی اتاق شاهنشین نگاه میکنم و همچنان پرده هایی که قصد ندارند کنار بروند تا چهره ی زیبا و دلنشین او را ببینم

چنان بغضی کرده ام که گلویم در آستانه انفجار ست سر پایین می اندازم و رو به راننده می گویم

_بفرمایید رسول آقا

نجمه در ماشین را برایم باز می کند و من دوباره امیدوارانه سر بلند میکنم و به پنجره نگاه میکنم اما….اما !

سوار ماشین میشوم و نجمه هم طرف راستم می نشیند به رسول آقا می گویم

_امکانش هست آهسته برید؟

_چشم خانوم!

_خیلی آهسته

_چشم

میخواهم آهسته برود بلکه محمد پشیمان شود وبتوانم ببینمش

به پشت می چرخم و در دل دعا دعا میکنم که بیرون بیاید و مانع رفتنم شود یا نه حداقل بدرقه ام کند

محمد که نیامده هیچ، ماه منیر و مونس و میترا هم در حال رفتن هستند

این بار بغضم می ترکد و با صدایی آهسته و خفه، طوری که رسول آقا متوجه نشود گریه میکنم

آنقدر گریه میکنم که نمیتوانم نفس بکشم چه غمی وجودم را احاطه کرده چه غصه ای دلم را می خراشد .

خدایا چه سخت ست این دوری و این ماتمی که قلبم را می فشارد !

و دوباره لحظه ی آخر که از حیاط خارج می شویم و درها در حال بسته شدن ست به پشت می چرخم و باز هم نا امید چشمم را روی هم فشار می دهم و اشک های داغی که از سوز قلبم سرچشمه میگیرد صورتم را خیس میکند

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

یک سال و ۸ ماه از آخرین دیدارمان میگذرد!

در طول این یک سال و ۸ ماه محمد هرگز به دیدنم نیامده!

هر ثانیه ام با عذاب سپری میشود

با افسردگی و غصه! با ناامیدی و چشم انتظاری!

دوری اش یک درد ست و دیدنش در تملک زنی دیگر هزار و یک درد!

وقتی دلتنگش میشوم، به قاب عکسی که روی طاقچه ست خیره میشوم!

عکس سیاه سفیدی که روی صندلی نشسته و به دوربین خیره شده رفیق تنهایی شب و روزم شده!

شب ها روی تخت دراز می‌کشم و عکس را مقابل صورتم میگیرم ساعتها به آن خیره میشوم

با تصویرش درددل میکنم

گاهی نصف شب با صدای گریه ام نجمه از خواب بیدار میشود!

گاهی هم با تصور مونس کنار او، قاب را زیر تخت میگذارم و روزها نگاهش نمیکنم!

زیر سایه درخت بزرگ توت ،روی یک زیر انداز دراز کشیده ام!

با صدای نجمه از افکارم خارج میشوم

_خانم چای میخوری بیارم؟

_نه نجمه! میل ندارم

_میوه بیارم؟

_هیچی نمیخوام!

_خانم یه چیزی بخور ! اینجوری تلف میشی !

چشمانم را به آرامی روی هم می گذارم و زیر لب زمزمه میکنم

_نجمه! به صدای پرنده ها توجه کن! خوب گوش کن!منظم و موزون! زیباترین موسیقی خدا توی طبیعت! میشنوی؟ کسی چه میدونه به هم چی میگن؟ شاید….

_خانوم!

_نجمه چرا نمیزاری تو حس و حال خودم باشم؟ مثل قاشقِ نَشُسته میپری وسط!! اه !

میخواهد چیزی بگوید که صدای درب حیاط به جر و بحث مان خاتمه می دهد

سرم را از روی متکا بلند میکنم و به در نگاه میکنم ؛

با تصور اینکه شاید محمد باشد گره کور بین ابروهایم باز میشود.

هنوز که هنوزست بعد از دوسال همه ی امیدم این ست که یک روز از این در وارد شود

نجمه میخواهد بلند شود که دستم را روی پایش میگذارم

_خودم باز میکنم!

در حالی که دل در دلم نیست و از استرس دستم را مشت کرده ام در را باز میکنم

طبق معمول با دیدن سارا، معلم سرخانه ام ، اخم هایم در هم می رود

_سلام سارا خوبی؟

چشم های سارا از خوشحالی برق میزند بدون آن که جواب سلامم را بدهد از داخل کیفش یک کاغذ در می آورد

_حدس بزن این چیه؟

شانه ای بالا می اندازم و در حالی که دستم را روی سینه قفل کرده ام می گویم

_چه میدونم! خودت بگو

_حدس بزن!

کلافه و بی حوصله بدون توجه به خوشحالی سارا ، در را باز میگذارم و به سمت زیراندازی که پهن کرده ام برمیگردم .

 

سارا با عصبانیت در را می بندد و در حالی که دستهایش را روی کمرش قفل کرده می ایستد

_با توام! چرا به من اهمیت نمیدی؟ میگم یه خبر خوب دارم برات

_چه خبری سارا؟ بگو حوصله ی غافلگیری ندارم! یعنی دیگه هیچی توی این دنیا غافلگیرم نمیکنه

سارا کاغذ را به سمتم میگیرد

_حتی این؟

_این چیه؟

_چرا خودت نگاهش نمیکنی؟

کاغذ را میگیرم و با دقت نگاه میکنم! کارنامه ی قبولی در امتحانات پایه ی ۵ و ۶ و مهر آبی بزرگی که پایین برگه با عنوان “قبول” جلب توجه میکند

نیمچه لبخندی میزنم

_خدارو شکر

دراز میکشم و چشمانم را روی هم فشار می دهم که با صدای بلند سارا بازشان میکنم

_همین؟ بی ذوق! اصلا برات مهم نیست؟ الان میتونی توی روستای خودتون به بچه های کوچیک درس بدی! مگه میشه اینقدر بی ذوق!؟

به طرف سارا غلت میخورم

_دیگه هیچ وقت برنمیگردم روستا سارا ! روستا تموم شد برای من!

_یعنی میخوای ادامه تحصیل بدی؟

_نه!

_چرا؟ تو که نمیخوای برگردی روستا از پاییز میتونی مقطع متوسطه رو بخونی!

خمیازه ی بلندی میکشم

_مگه اینجا مقطع متوسطه داره؟

_نه!ولی میتونی معلم سرخونه بگیری! یا اینکه….

منتظر ادامه حرفش می مانم به آرامی کله‌ اش را از روی روسری می خاراند

_یا اینکه میتونی بری تهران!

از این حرفش خنده ام میگیرد و دوباره به طرف دیگرم غلت میخورم

_چی شد؟ پیشنهادم بد بود؟

_نه بد نبود! احمقانه بود

_چرااااا؟

با اخم به طرفش برمیگردم

_تهران؟ آخه خونه ی بابام تهرانه یا ننه‌م؟

پشت چشمی نازک میکند و با شیطنتی که در چشمانش موج میزند می گوید

_بگو برات خونه اجاره کنه آقات! سخته؟!

سرم را از روی متکا بلند میکنم و نگاه عاقل اندر سفیهی می اندازم

_سارا ! میشه چرت و پرت نگی؟ محمد میزاره من تنهایی برم تهران؟

_تو که تا اینجا اومدی خب تهران هم چند ساعت فاصله داره! برو

ترجیح می دهم جوابش را ندهم

_محمد که در هر صورت تو رو نمیبینه چه فرقی میکنه تهران باشی یا اینجا؟ اون سرگرم زندگی خودشه

نگاه پر از خشمم را به سارا می دهم

دلم میخواهو با دندان حنجره اش را پاره کنم انقدر تنهایی ‌ام به چشم می آید که ورد زبان هر کس و ناکسی شده ام! البته که سارا حقیقت را گفته و حق همیشه تلخ است! اما ذهن خسته و درمانده ی من توانایی پذیرش آن را ندارد

با عصبانیت متکا را بر میدارم و به خانه می روم!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

با صدای باز شدن درِ پذیرایی سرد بلند میکنم

آقاجون با یک جعبه شیرینی، عصا به دست وارد میشود!

قبراق تر و سرحال تر از همیشه به نظر میرسد

بعد از سلام و احوالپرسی رو به نجمه می گوید

_چای آماده ست نجمه؟

_تا یه ربع دیگه آماده ست آقا

جعبه ی شیرینی را میگیرم

_چه عجب آقا جون ! خبریه که شیرینی گرفتید؟

می خندد و به کمک عصایش روی مبل می نشیند

_نه آقاجون!رفته بودم پیاده روی از جلوی قنادی رد شدم،یکم شیرینی گرفتم که دهنی شیرین کرده باشیم دخترم!

خدمتکارها هیچ کدام نیستند

برای کمک به نجمه به سمت آشپزخانه می روم ظرفی در می آورم و با دقت شیرینی ها را می چینم؛ دوباره به آقاجون می گویم

_آخه معمولا وقتی اتفاق خوبی میفتاد شیرینی میگرفتین!یه حسی بهم میگه یه اتفاقی افتاده! ماه منیر میخواد بیاد؟

آقاجون دستی پشت گردنش می کشد و چیزی نمی گوید

نجمه با ذوق به طرف میز میرود و کارنامه ی قبولی ام را برمیدارد و رو به آقاجون میگیرد

_نکنه برای این شیرینی گرفتید ارباب؟

کاغذ را میگیرد و با دست اشاره میکند که ذره بینش را به او بدهد

نجمه ذره بین را می دهد و آقاجون در حالی که چشمانش را ریز کرده با دقت نگاه میکند

ذره بین را از جلوی صورتش برمیدارد

_به به! مبارکه آواز خانوم! چه خبری بهتر از این؟ آفرین به تو دختر جان آفرین!

لبخند ملایمی روی لبم می نشیند

ظرف شیرینی را روی جلو مبلی میگذارم و به سمت آقاجون تعارف میکنم

_ممنون اگه کمک های شما نبود هیچ وقت نمیتونستم تا این حد پیشرفت کنم! بفرمایید آقاجون!شیرینی بردارید

شیرینی کوچکی برمیدارد و روی پیش دستی میگذارد

_خب حالا که بسلامتی درست تموم شده،  فردا که محمد اومد ، برگرد سر خونه و زندگیت!

در حالی که خم شده ام شیرینی بردارم با این حرف آقاجون سرجایم خشکم میزند!

بدون آن که شیرینی بردارم راست میشوم و به او خیره می مانم

_فردا محمد میاد؟

_اره ظاهرا مونس میاد پیش طبیب! محمد هم همراهش میاد

_مونس؟طبیب چرا؟ مریضه؟

تکه ای از شیرینی را به ارامی توی دهانش میگذارد و رو به نجمه می گوید

_چای دم کردی؟

_بله ارباب ! الان آماده میشه

و رو به من می گوید

_آره! طبیب خونوادگی گفته ببریدش شهر که یه دکتر با تجربه و با امکانات معاینه‌ش کنه و یه سری آزمایش بده

 

#پارت_338

 

 

شیرینی را برمیدارم و روی صندلی می نشینم

بعد از مکث کوتاهی متعجب می گویم

_چی شده آقاجون؟مونس چه مریضی داره که طبیب خونوادگی نتونسته علاجش کنه؟

به کمک عصایش بلند میشود و بدون توجه به سوال من رو به نجمه می گوید

_من میرم یکم استراحت کنم چای رو بیار تو اتاقم!

و بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت اتاقش می رود و من در بهت و تعجب رفتنش را نظاره میکنم

با صدای نجمه از افکارم خارج میشوم

_خانوم بفرمایید چای

استکان چای را برمیدارم و از نجمه تشکر میکنم!

به طرف اتاق آقاجون می رود و تقه ای به در میزند

وقتی بیرون می آید با دلشوره ای که روی صورتم سایه افکنده می پرسم

_چی شد نجمه؟ آقاجون چیزی نگفت؟

نجمه سینی را روی عسلی میگذارد و روی مبل کنارم می نشیند

_نه خانوم! چیزی نگفتن!چطور مگه؟

_یعنی چه اتفاقی برای مونس افتاده که میاد شهر؟نکنه محمد دوباره کتکش زده! نکنه مریضی لاعلاج داره ها؟

نجمه در فکر فرو میرود و چیزی نمی گوید! سرم را بین دستهایم می گیرم و کمی فکر میکنم!

_نجمه! غذای مورد علاقه ی محمد چیه؟ میدونی؟

لبخند آرامی روی لبش ظاهر میشود

_کباب تابه ای و آبگوشت خانوم! نمیدونستید؟!

میدانستم اما آنقدر بینمان فاصله افتاده که بلکل فراموش کرده‌ام

_میگم نجمه میخوای با هم یه دستی به سر و روی خونه بکشیم؟

_خونه چشه خانوم؟ به این تمیزی! تازه قالی ها رو شستیم! در و دیوار و وسایل هم که دیروز همه رو دستمال کشیدیم! فقط میمونه حموم و دستشویی که اونم فردا صبح زود عالیه خانم می شوره.

به علامت تائید سری تکان می دهم و دوباره به فکر فرو می روم

_میگم به نظرت چه لباسی بپوشم؟  یه چیز تیره یا شاد و …

هنوز حرفم تمام نشده که نجمه با شیطنت می گوید

_محمدخان شمارو با گونی هم قبول داره؛ نمیخواد خودت رو اذیت کنی

از حرفش خنده ام میگیرد! با گونی میخواهد و نزدیک دو سال است سراغی نگرفته؟

_چه ربطی به محمد داره؟ دوست دارم یه چیزی بپوشم که دلم باز شه و یکم به خودم برسم…همین

_دو ساله چرا به خودتون نرسیدید خانوم؟ چون فردا محمد خان رو میبینی میخوای…امممم…

_بسه نجمه! خودت هم خوب میدونی هیچ وقت برای اومدن محمد ذوق نمیکنم چون یه آدم سنگدل و بی منطقه! پس دلم نمیخواد الکی قضاوتم کنی

نجمه شانه ای بالا می اندازد و این بار با جدیت می گوید

_باشه قبول! ولی چرا به محمد خان برچسب سنگدلی و بی منطقی میزنی؟

_انوقت تو چرا وکیل مدافع محمد شدی؟

_آقا خیلی با من مهربونه! نه فقط با من، با همه ی خدمتکارا خوبه! خیلی هوامون رو داره

_آره!راست میگی! محمد باهمه خوبه الا من!

نجمه همان طور که روی زمین نشسته و من روی مبل،  با مهربانی دستم را میگیرد و فشار می دهد

_اتفاقا خیلی دوستون داره خانوم! اون عاشق شماست همه این رو میدونن

پوزخندی میزنم

_نجمه! تعجب میکنم این حرفا رو میشنوم اگه محمد دوستم داره چرا دو ساله نیومده دیدنم؟

_خب خانوم محمد خان مَرده! غرور داره! شاید منتظره یه بار هم شما برید و معذرت خواهی کنید

نجمه ی بیچاره! فکر میکند من محمد را ترک کرده ام!! نمیداند او به زور و اجبار دورم کرده

_مغدرت خواهی بابت چی نجمه؟ بابت اینکه هیچ وقت روی خوش به من نشون نداده؟ بابت اینکه جز کتک و ناسزا هیچ خوشی ازش ندیدم؟

_نه خانوم! بابت اینکه جا زدید! بابت اینکه بچگی کردید!

حرف های نجمه دارد مثل مته مغزم را سوراخ میکند او فقط ظاهر زندگی من را دیده از هیچ چیزی خبر ندارد

نمیداند آن شب محمد وادارم کرد که به شهر بیایم نمیداند حتی میترا را هم واسطه کردم اما فایده ای نداشت

با صدای نجمه نگاهم رویش خشک میشود

_خانم! یادته یه روز قبل از اینکه بیایم شهر سر میزشام محمدخان به مونس چی گفت؟

کمی فکر میکنم

_گفت برگرد خونه ی پدرت

_برگشت؟

دوباره فکر میکنم؛ برنگشت چون صبح روزی که میخواستم به شهر بیایم با ماه منیر و میترا بدرقه‌ام کرد سری تکان می دهم

_خب که چی؟

_خانم نیم ساعت بعد از شام آقا از من خواست برم اتاق احمدخان تا توی مرتب کردن کتابخونه کمکشون کنم

_خب؟

_فقط من و محمد خان بودیم که مونس در زد و وارد اتاق شد محمدخان به خانم کوچیک گفت مگه بهت نگفتم برو خونه ی پدرت؟ باز که اینجایی!! خانم با تحکم گفت چون قرار نیست برم گفت چرا؟ خانم کوچیک گفت من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم اگه از در بیرونم کنی از پنجره میایم داخل اگه از پنجره بیرونم کنی از در میام! گفت من کسی نیستم که جا بزنم و زندگیم رو ول کنم اینجا میمونم و میجنگم و زندگیم رو میسازم

از حرف های نجمه جا میخورم و احساس تلخ حقارت در وجودم می دود

در دل مونس را تحسین میکنم! کاش نصف او عقل داشتم کاش جا نمیزدم کاش قبول نمی‌کردم که اینگونه خودم را در قفس تنهایی محصور کنم! اینکه ده سال از او کوچک ترم هم بی تقصیر نیست! سختی های روزگار او را پخته تر کرده و بر خلاف من عاقلانه و سنجیده رفتار میکند

#پارت_339

 

_خب؟محمد چی گفت؟ اصرار نکرد که بره؟

_نه خانوم! برعکس! این حرف های او نگاه های تحسین آمیز ارباب رو به همراه داشت! قبل از اون ارباب دمق بود ولی با این حرف های خانم کوچیک حسابی سر ذوق اومد! مردا زنای قوی رو دوست دارن

_نجمه!

_بله خانوم!

_فردا همراه محمد برمیگردم روستا ! قول میدم یه کاری کنم که مثل شمع و پروانه دور سرم بچرخه

لبخند رضایت روی صورت نجمه می نشیند

_آفرین خانم! خوب کاری میکنی

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

تا نصف شب اتاقم را تمیز میکنم تا با آمدن محمد همه چیز مرتب و سرِجا باشد

ساعت عدد ۱۲ را نشان میدهد و من بالاخره کارهایم رو به اتمام ست با صدای کوبیدن در می گویم

_بفرمایید

نجمه با رادیوضبط آقاجون وارد اتاق میشود! چشم هایش از شیطنت برق میزند چشمکی میزند ومی گوید

_خانوم یه آهنگ قشنگ پیدا کردم وایسا بزارم گوش بدید

میخندم

_دیوونه ای نجمه؟ دیر وقته برو بخواب

_خواب؟ بعد چند وقت لبخند شمارو دیدم خواب از سرم پریده خانوم! گوش بده ببین چه آهنگ قشنگیه!

کاست را روی رادیو ضبط می اندازد و دکمه را فشار می دهد!

آهنگِ فردا تو می آیی هوشمند عقیلی را پخش میکند

امشب دلم می خواد؛ تا فردا می بنوشم من!

زیباترینِ جامه هایم را؛ بپوشم من…

با شوقِ بی حد، باغچه هامون رو صفا دادم

امشب تا میشد؛ گل توی گلدون ها جا دادم

بعد از جدایی ها

آن بی وفایی ها

فردا، تو می آیی… فردا، تو می آیی…

بعد از گسستن ها…

آن دل شکستن ها…

فردا؛ تو می آیی…

از خونه ی ما؛ نا امیدی ها سفر کرده

گویا دعاهای منِ خسته، اثر کرده…

.

.

دکمه ی ضبط را میزند

_خانوم پاشو برقصیم پاشووووو

_بیخیال نجمه حسش نیست

_حسش نیست چیه خانوم بعد از یک سال و نیم، دو سال، آقا تصمیم گرفتن بیان دیدن شما پاشو جانم به قربانت پاشو

به زور دستم را میگیرد، بلندم میکند و به وسط اتاق می کشد

دوباره دکمه ی رادیو را میزند و هردو خوشحال و سرخوش شروع به رقصیدن می کنیم

 

.

.

بعد از جدایی ها

آن بی وفایی ها

فردا، تو می آیی… فردا، تو می آیی…

من لحظه ها را می شمارم؛ تا رسد فردا

آن لحظه ی خوبِ در آغوشت کشیدن ها

بعد از جدایی ها

آن بی وفایی ها

فردا، تو می آیی… فردا، تو می آیی…

بعد از گسستن ها…

آن دل شکستن ها …

فردا؛ تو می آیی…

فردا ؛ تو می آیی…

فردا تو می آیی…

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

شهریور ست و هوا خنک!دیشب یادم رفته پرده را بکشم و آفتاب ملایم شهریور روی صورتم میتابد ساق دستم را روی صورتم میگذارم

تقه ای از پنجره می آید

حوصله ندارم چشم‌هایم را باز کنم میرود دوباره خواب بر چشمم غلبه کند که با تقه ی دیگری که به گوشم می رسد چشمهایم را محکم روی هم فشار می دهم

_چیه نجمه! دیوونم کردی!

_پاشو خانوم ساعت ده شد الان ارباب میاد! ببینه خانومش تا لنگ ظهر خوابه شوکه میشه

با این حرف نجمه مثل برق گرفته ها چشمم را باز میکنم و سریع بلند میشوم و رو به پنجره، روی تخت می نشینم

جاروی بلندی در دست دارد و در حالی که روسری اش را دور سرش بسته از قیافه ی وحشت زده ی من خنده اش گرفته

_نجمه! چرا زودتر بیدارم نکردی؟به کارام نمیرسم که!

بدون آن که منتظر جوابش بمانم حوله را برمیدارم و به سمت حمام می روم

کمتر از یک ربع از حمام بیرون می آیم!

کمد لباس هایم را باز میکنم چند پیراهن زیبا و خنک در می آورم و رو به آینه یکی یکی جلویم می گیرم تا ببینم رنگ کدام بهتر به صورتم می‌آید

بالاخر تونیک نسبتا کوتاه و مجلسی به رنگ عنابی توجهم را جلب میکند! پوست سفید و شفافم در آن به شدت خودنمایی میکند و جذابیتم را دو چندان میکند! به علامت رضایت لبخندی روی لبم ظاهر میشود

ناخن هایم را کوتاه میکنم و موهایم را شانه میکنم

موهایی که بعد از آن حرکت محمد و کوتاه کردنشان، دیگر هیچ جذابیتی برایم ندارد و هر وقت شانه‌اش میکنم داغ دلم تازه میشود!

البته کمی بلند تر شده و تا سر شانه ام می آید

کمی سرخاب به لب هایم میزنم و در آینه محو زیبایی خودم میشوم

“آواز تو از مونس خوشگل تر و جذاب تری صورت تو دخترانه تر و دلنشین تره اگر کمی عقل هم داشتی شک نکن محمد تو رو به هر زن دیگه ای ترجیح میداد”

با صدای نجمه نگاهم به سمت در می چرخد

_خانوم! آشپز ، موادِ کباب تابه ای رو آماده کرده! میاید یا خودمون سرخ کنیم؟

با چهره ای بشاش و خندان به سمت نجمه میروم و ناخودآگاه محکم بغلش میکنم آنقدر خوشحالم که در پوستم نمی‌گنجم یک سال و هشت ماه انتظارم می رود که تمام شود!

دو طرف شانه‌ی نجمه را میگیرم

_نجمه! امروز حالم خیلی خوبه! خوشحالم که قراره بعد از دو سال ببینمش! واقعیتش دلم براش تنگ شده! میترسم اگه ببینمش نتونم هیجانم رو کنترل کنم و جلو چشم بقیه بپرم بغلش!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
9 ساعت قبل

مونس حامله هست حالا ببین

خواننده رمان
پاسخ به  یاس ابی
7 ساعت قبل

اینم غصه امشبمون😔

خواننده رمان
8 ساعت قبل

الهی😔 آواز بیچاره حتما مونس حامله ست که آقاجون شیرینی خریده چه حالی پیدا میگنه آواز وقتی بفهمه گفتم مونس حقه بازه
ممنون قاصدک خانم بابت دو پارت امشبت ولی جای حساسی تمومش کردی

نازنین مقدم
7 ساعت قبل

ممنون بابت دوتا پارت ولی خدایی دیگه این همه بدبختی حق آواز نیست نویسنده جان بسه دیگه هی از چپ وراست داره میخوره گذاشتیش گوشه ی رینگ

شیوا
6 ساعت قبل

تو رو خدا این محمد بداخلاق چی داره که هر چی دختر و زن تو روستاس شیفته و عاشقشن
این آواز کم بلا و مصیبت از طرف محمد سرش اومده فقط مونده خبر بارداری هوو رو هم بشنوه کلکسیون بدبختیاش تکمیل شه این وسط هم عاشق محمد سادیسمی شده

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x