۶ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۶۶

4.3
(95)

 

 

 

و با ذوق دستم را جلوی دهانم میگیرم

_وااااای خیلی زشته جلوی آقاجون نه! شاید تو اتاق بغلش کنم

اینبار دستم را جلوی صورتم میگیرم

_واااای دلم برای عطر مردونش تنگ شده ! سرم رو میزارم روی سینه‌ش و تا صبح ازش جدا نمیشم فقط خدا کنه..

_خانوم!

با چشمانی که از خوشحالی برق میزند به نجمه نگاه میکنم

_ جانم نجمه جان! جانم عزیزم!

_امروز کبکتون خروس میخونه به نظرم یکم…

و از خوشحالی بی امان، منتظر ادامه ی حرفش نمی مانم و به سمت مطبخ کوچکی که در حیاط ، مخصوص پخت و پز ست میروم

کباب ها را توی دستم ورز میدهم و پهن میکنم و در حالی که زیر لب آواز میخوانم با ذوق یکی یکی توی تابه میگذارم

تصور اینکه محمد کباب ها را یکی یکی بردارد و بخورد قلب و روحم را به وجد می آورد و حس خوشایندی وجودم را تسخیر میکند

همه متوجه حال و هوای عجیب من شده اند و این حال خوب را به آن ها هم منتقل کرده ام

گاهی اوقات قطره های داغ روغن به دستم میخورد و من آرام آخی میگویم و با جان و دل ادامه میدهم

ناگفته نماند به همه سپرده ام که بگویند این کباب تابه ای را آواز درست کرده! تا بفهمد برای دیدنش چه ذوقی داشته‌ام

هنوز مایه ی کباب تمام نشده که با صدای درِ حیاط از هیجان و خوشحالی خون به صورتم هجوم می آورد

فورا دستم رامی شویم و می خواهم در را باز کنم که با صدای نجمه می ایستم

_خانوم! میدونم خوشحالی ولی خواهشا درو باز نکن دیگه خیلی ضایع ست

چشم غره ای به نجمه میکنم و منتظر می مانم تا خودش در را باز کند

با دیدن ماه منیر که اول از همه وارد میشود تپش قلبم چند برابر میشود

دستم را با بغل لباسم خشک میکنم و جلو میروم

_سلام خانوم جون! خوش اومدی

ماه منیر محکم بغلم میکند و جواب سلامم را می دهد

در همین حال چشمانم، روی در قفل شده که مونس هم وارد میشود

می خواهم سریع از ماه منیر جدا شوم که محکم تر بغلم میکند

_دلم برات تنگ شده دختر! یه ماهه ندیدمت

آرام دستی به پشتش می کشم و همانطور که منتظر ورود محمدم می گویم

_منم دلم برات تنگ شده بود ماه منیر، خوش اومدی!

از ماه منیر جدا میشوم و به صورت بشاش او نگاهی می اندازم که ناگهان با صدای بسته شدن در میخکوب میشوم! خبری از محمد نیست

فقط ماه منیر و مونس و رسول آقا!

در حالی که به در بسته خیره شده ام و غصه ی عالم روی دلم آوار شده به سمت مونس می روم و بعد از دست دادن به او خوش آمد می گویم

مونس طبق معمول خوشرو و مهربان می گوید

_خوبی آواز؟ دلم برات تنگ شده بود!

با لبخند تصنعی که روی لبم شکل گرفته سری تکان می دهم

_ممنون! فقط شما دوتا اومدین؟

_نه محمد هم اومده! یه جا کار داشت الان میاد

نفس راحتی می کشم و لبخند واقعی روی لبم ظاهر میشود

انگار که آب سرد را روی داغ دلم ریخته باشند!

با دست به در ورودی اشاره میکنم و تعارف میکنم که داخل بروند

با اینکه هنوز محمد را ندیده ام ولی انگار قند عالم در دلم آب شده از خوشحالی سر از پا نمیشناسم

ماه منیر و مونس کنار هم روی مبل می نشینند و من رو به روی‌شان

نمیدانم چه اتفاقی افتاده که یک لحظه با تصور محمد کنار مونس لبخند از روی لبم محو میشود

انگار کسی ناگهان به دلم چنگ انداخته باشد محکم دستم را روی قلبم می گذارم و بغض سنگینی به روح و تنم هجوم می آورد

برای یک لحظه دلم می خواهد مونس را برای همیشه نیست و نابود کنم! چشمانم را از سر عصبانیت روی هم فشار می دهم که با صدای ماه منیر بازشان میکنم

_چیشد آواز؟ خوبی؟

سری تکان دمی دهم

_خوبم چیزی نیست! اشتباه نکنم یکم فشارم افتاده

بلند میشوم و به طرف آشپزخانه می روم لیوان را برمیدارم و به دستانم که از عصبانیت میلرزد خیره می مانم

مونس بلند میشود و به طرف آشپزخانه می آید! به هیچ وجه تحمل دیدنش را ندارم رویم را برمیگردانم که باز شدن در و ورود آقاجون به دادم میرسد و مونس نصف راه آمده برمیگردد و سرگرم سلام و احوالپرسی با آقاجون میشود

لیوان را آب میکنم؛ دو حبه قند برمیدارم و از این فرصت عالی استفاده میکنم و به سمت اتاقم می روم

به قدری عصبانیم و دستانم میلرزد که تا برسم به اتاق، آبِ لیوان تقریبا نصفه شده ست! روی تخت می نشینم و بدون آن که قند را حل کنم لیوان آب را سر می کشم

سرم را بین دو دستم می گیرم و سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم

چند نفس عمیق می کشم و از پنجره به در حیاط خیره می مانم

نمیدانم با دیدن محمد چه حالی میشوم!

خوشحال یا غصه و حسادت و گریه؟!

از جایم بلند میشوم تا از اتاق بیرون بروم و به جمع ملحق شوم که با صدای در می ایستم !

_بله!

مونس ست طبق معمول با روی گشاده وارد میشود

_خوبی آواز؟

به اجبار لبخندی میزنم و سری تکان می دهم

_اجازه هست بیام تو؟!

_خواهش میکنم! اتاق خودته

وارد میشود و به در و دیوار اتاق که با برگهای پیچک تزئین کرده ام نگاه میکند به سمت گل حسن یوسف و شمعدانی که روی لبه ی پنجره ست می رود

 

_چه زیبا و خوش سلیقه !

بدون آنکه جواب اظهار نظرش را بدهم می گویم

_راستی شنیدم اومدی دکتر! بلا به دور اتفاقی افتاده؟

روی صندلی که جلوی پنجره ست می نشیند و دوباره لبخندی میزند

بعد از مکث کوتاهی می کند

_ممم راستش! با اینکه محمد خواسته فعلا پیش کسی نگم ولی دلم نمیاد به تو نگم!

ابروهایم را در هم می کشم و منتظر ادامه ی حرفش می مانم

دستی روی شکمش می کشد

_من حامله هستم آواز !

برای یک لحظه دنیا روی سرم می تپد ؛ دوباره چنگال حسادت بیخ گلویم را فشارمی دهد و راه نفسم را قطع  میکند؛ بدنم بی حس شده گویی به یکباره خون در رگهایم خشک شده

حامله ست و این یعنی با محمد رابطه دارند؟

چه ابلهم که فکر میکنم دو سال تمام فقط به هم نگاه میکنند

نگاهم را از چشمانش میگیرم و به شکمش می دوزم

فکم قفل شده و توان حرف زدن ندارم نزدیک ست از هوش بروم اما خودم را به سختی کنترل میکنم و لبخند سردی روی لبم نقش می بندد و با غمی که در صدایم موج میزند می گویم

_خب! چرا اومدی دکتر؟حال بچه خوبه؟

_شکر خدا خوبه! فقط فشار خونم بالا و پایین میکنه باید تحت نظر دکتر باشم!

دوباره به سختی لبخند میزنم

_خب خدارو شکر! بسلامتی

و برای اینکه متوجه اشکی که در چشمم حلقه زده نشود سرم را پایین می اندازم

_بیا بریم پیش بقیه…

به سمت در می روم ومی خواهم فورا از اتاق خارج شوم که با حرف مونس دستم روی دستگیره ی درمی ماند

بدون آن که به طرفش برگردم گوش می دهم

_فقط آواز خواهشا محمد نفهمه پیش تو گفتم! چون فقط من و ماه منیر و آقاجون خبر داریم؛ محمد نمیخواد هیچ کس دیگه ای بفهمه!

با تصور اینکه محمد من را غریبه فرض کرده و حاملگی مونس را ازمن پنهان کرده از شدت عصبانیت دستگیره را محکم در دستم فشار می دهم و به گفتن یک کلمه بسنده میکنم

_باشه!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

#فلش_بک

 

#سه_ماه_قبل 🌺

 

از دید محمد🪽🩵

 

ماه منیر یک لیوان شیشه ای بزرگ روی میزم میگذارد

_این چیه؟

_بخور مادر خوبه برات!

_دوباره از اون دمنوش آرامش بخش های مزخرفه؟

چشم غره میکند

_نه عزیزم نه! بخور این خوبه برات!

_اول باید بفهمم چیه؟

خودش را جلو میکشد و آهسته میگوید

_این بچه دارت میکنه

لیوان را برمیدارم و متعجب نگاه میکنم

_منو؟

پلک هایش را روی هم فشار میدهد

_آره دیگه!

_یعنی اینو بخورم دو روز دیگه رحم در میارم و بچه میاد تو شکمم؟

ماه منیر سیلی پشت دستش میزند

_تو بجز دست انداختن من کار دیگه ای هم داری؟ یعنی چی رحم در میارم؟ تو مگه زن نداری؟

می خندم و در دل قربان و صدقه اش میروم

دمنوش آورده که بچه دار شوم فارغ از اینکه من مدتهاست بدن هیچ زنی را لمس نکرده ام چه برسد به بچه دار شدن

_ماه منیر من به هیچ زنی حس ندارم! بجای اینا یه دمنوش بیار یکم حس پیدا کنم

دوباره به پشت دستش سیلی میزند

_خدا مرگم بده! مگه میشه؟

_شده!

_یعنی به مونس نزدیک نمیشی؟

شانه ای بالا می اندازم

_عقیم نیستم اگه نزدیک میشدم بچه دار می‌شدیم

_وای خدا مرگم بده! این دختر هم نمیاد سمتت؟

_نه!

_برات لباس های اونجوری نمی پوشه؟مثلا سعی کنه خودشو…

میخندم

_نه!

_شبا توی تخت…

چهره ام جدی میشود

_ای بابا! میگم نه دیگه! میخوای تا بیخ بری ماه منیر؟

_خاک بر سر من! دلم خوشه عروس دارم خاک بر سر من! همین امشب میارمش مادر! این دختر بلد نیست یکم ناز و کرشمه بیاد صد رحمت به آواز! صد رحمت بخدا

با غر و لند به طرف در میرود

_ماه منیر

_جانم مادر

_دمنوشتم بردار!

با تاسف سر تکان می دهد و همچنان زیر لب غر میزند و لیوان را از روی میز برمیدارد

نه مونس دل و جرات رابطه دارد و نه من حوصله اش را…هر دو بلکل تعطیل شده ایم…

وسط راه برمیگردد

_راستی مادر

_بله!

_میگم اگه حس نداری مثل عمو حسنت زن مردم رو چپ و راست بوس نکن!

_زن مردم؟

_بماند دیگه

دوباره راهش را کج میکند برود

_ماه منیر! وایسا ببینم منظورت کیه؟

_این دختره پریچهره چیه! میاد اینجا چهار طرفشو می بوسی زشته مادر ما از این رسم و رسومات نداشتیم که! مردم حرف در میارن

نیشخندی لبم را بالا می برد

ماه منیر نمیداند زن مردم خواهر و محرم من ست! شاید حق با اوست باید کمی احتیاط کنم

_چشم! از این به بعد جلو مردم نمی بوسم

دوباره لب میگزد

_خاک بر سرم محمد! جلو مردم چیه؟ کلا زن شوهردار نبوس!

_زن بی شوهر از کجا پیدا کنم؟

_خب برو با زن خودت از این کارا بکن!

_چشم!

_مادر قربون اون چشمای قهوه ایت

ماه منیر می رود و من سر روی میز میگذارم

دلم برای آواز تنگ شده اما شهامت برگرداندنش را ندارم!

تصور نزدیک شدن ناصر به او آسایش را از زندگی ام گرفته

شب و روز به فکر انتقام و حذف آنها از روستا هستم و هنوز راه چاره ی خوبی پیدا نکرده ام فعلا باید بسوزم و بسازم

از طرفی جرات ملاقات هم ندارم به محض آن که ببینمش او را برمیگردانم پس بهتر ست فعلا همینطور بلاتکلیف بمانیم

 

 

 

_سلام آقا

_سلام گل پری! خوبی؟

_ممنون

سر بلند میکنم و نگاهش میکنم

_کاری داشتی؟

_اومدم احوال آوازو بپرسم خوبه؟

_خوب!

_آهان!

تکیه ام را به صندلی میدهم و منتظر بقیه ی حرفش می مانم

وقتی من را منتظر می بیند میخندد

_همین!

_زحمت کشیدی به سلامت

به در خروج اشاره میکنم و او همچنان ایستاده!

_حرفتو بزن!

_میترسم

_از چی؟

_از شما و عواقب حرفم

_راحت باش

چند قدمی جلو می آید همچنان مردد ست! دوباره میخواهد دروغ تحویلم بدهد؟

_راستش من چند وقتیه به یه نفر علاقه مند شدم و الان…

با نگاه متعجب من حرفش نیمه تمام می ماند

پری هم به من علاقه مند شده؟ خدا به خیر کند!!

_خب؟

_امممم ولی اون آدم نفوذ ناپذیره! هر کاری میکنم منو نمی بینه

خنده ام میگیرد

_شاید ایده آلش نیستی

بغض کرده نگاهم میکند

_میگم شاید نمیدونه من دارم بهش نخ میدم

از این حرفش عصبی و کلافه میشوم! چرا یک دختر باید به پسر جماعت نخ بدهد؟

_خب این حرفها یعنی چی؟ پیرزن بهتر از من پیدا نکردی پای بساط درددلت بشینه؟

ترس روی چهره اش می نشیند

_نه بخدا! اخه گفتم اگه امکانش هست شما واسطه بشید

باز خدارا شکر میکنم که موردش من نیستم

_کیه؟

_آخه میترسم بگم

_میگم کیه؟

_م..مع…معتمد آقا

تکیه ام را از صندلی میگیرم و با دقت اجزای صورتش را نگاه میکنم

_معتمد؟

_جسارته ارباب

کمی فکر میکنم…در حال حاضر من نزدیک سی و یک سال سن دارم و خب معتمد ۳۳ سال!

برای ازدواج خیلی دیر نشده؟

چرا تا به حال به ازدواج فکر نکرده؟

اعتماد هم ۲۸ سال سن دارد بهترست برای هردویشان آستین بالا بزنم و خب چه کسی بهتر از پری برای معتمد؟

فیل و فنجان میشوند! به هم می آیند

خانواده ی بدی نیستند

_میتونی بری!

_ارباب من…

_حرفاتو شنیدم بهت خبر میدم!

_ممنونم

این را می گوید و از اتاق خارج میشود باید با معتمد در این مورد حرف بزنم

از جا بلند میشوم

امروز چهارشنبه ست و باید به مریم سر بزنم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

سوار بر اسب منتظرم نگهبان در را باز کند با باز شدن در حیاط کادیلاک بادمجانی رنگ نگاهم را سمت سرنشین هایش می برد

عماد، پریچهر و محیا

لبخند روی لبم ظاهر میشود

از اسب پیاده میشوم و به استقبالشان می روم

پریچهر از ماشین پیاده میشود و من محیا را از او میگیرم

_سلام خان داداش! خوبی؟

دست می دهیم و روبوسی میکنم

_سلام عزیزم! خوش اومدی

عماد از ماشین پیاده میشود و با او هم روبوسی میکنم

_خوش اومدید! بفرمایید تو

پریچهر قدمی فاصله میگیرد

_ممنون! مزاحمت شدیم! جایی میرفتی؟

مکثی میکنم

_آره! یه نیم ساعتی میرم یه جایی و برمیگردم شما برید داخل مادر و مونس و بقیه هستن

پریچهر محیا را میگیرد و روی زمین میگذارد

_کجا؟ منم میتونم همراهت بیام؟

نیم نگاهی به عماد می اندازم

_همسرتو تنها نذار آخه….

عماد دست محیا را میگیرد

_مشکلی نیست شما راحت باشید

به تایید سر تکان می دهم

_اعتماد

_بله

_جناب آفاق رو راهنمایی کن

_چشم آقا

سوار اسب میشوم و دستم را به طرف پریچهر دراز میکنم

_سوار شو

نگاه مرددی به دستم می اندازد

و آن را می گیرد و سوار اسب میشود

هنوز راه نیفتاده ام که دستش را دورم حلقه میکند و محکم بغلم می کند

هنوز هم حس خوبی به نزدیکی پریچهر ندارم

اما به ناچار راه می افتم…به طرف خاک مریم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_باورم نمیشه محمد! چه داستان دردناکی داشتید

سر قوطی را باز میکنم و کمی آب پای درخت میریزم

_تازه کامل تعریف نکردم! بعضی قسمتا که باب میلم نبوده از زندگیم حذف کردم! دوس ندارم یادآوری کنم

از داخل جیبم فندک و سیگار را خارج میکنم

لبخند غمگینی روی لبش می نشیند

_سیگار! یادش بخیر!

سیگار را فندک میزنم و بین لبم میگذارم

_میشه یه نخم به من بدی؟

سیگار را از لبم جدا میکنم

_چیکار میکنی باهاش؟

_میکشم!

_چه غلطا! زن سیگار میکشه؟

پاکت سیگار را از دستم بیرون می کشد

_خیلی وقتا میکشم! در واقع از وقتی که‌….

با عصبانیت آن را از دستش بیرون میکشم

_دیگه نکش

_چرا؟

_چون من میگم

_من خواهر بزرگترم من باید به تو…

_حرف نباشه پریچهر! مگه بزرگی به سنه؟ به عقله به عقل! که تو نداری!

_الان تو عاقلی؟ به عقل باشه ۵ سالته

_باز خوبه تو هنوز به دنیا نیومدی!

هر دو میخندیم

ناگهان خنده از لبم محو میشود

چه مکالمات آشنایی

قبلا همه ی این هارا به مریم گفته بودم

چه روزگاری داشتیم با مریم عزیزم

نگاهم سمت خاکش برمیگردد

کاش کنارم بود و باری از دوشم برمیداشت!

کاش پریچهر هم قبول کند چیزی جز برادرش نیستم …

_چشم! دیگه نمی کشم خان داداشم!

نگاهم را با عصبانیت میگیرم

_زیاد بگو خان داداش دهنت عادت کنه!

_دهنم عادت کرده ولی..

_ولی چی؟ شروع نکن پریچهر

 

#پارت_343

 

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

_چشم!

از جا بلند میشود و به طرف اسب میرود

_خوش به حال مریم هر چهارشنبه بهش سر میزنی! منم سالی دو بار اگه یادت بیفته میای یه ربع میمونی و در میری!

با عصبانیت از جا بلند میشوم

_اگه مردم کنار مریم خاکم کن شاید بیشتر بهم سر زدی

بازویش را میگیرم و به طرف خودم می چرخانمش

_زر نزن پریچهر! اعصاب درست درمون ندارم میزنم هَتک و پتکت میکنم!

_بیا ! این دو دقیقه هم ‌که میام فقط تهدید و دعوا

_واسه اینکه هنوزم خری خر

_نیستم

_هستی

_نیستم

_هستییی

_نیستم

_میگم هستی بگو چشم!

_بخدا نیستم! به عنوان داداش کوچیکه دوست دارم بفهم

بغض میکند و سر به زیر می اندازد

_باشه حالا قیافه‌تو اینجوری نکن

_به مریم حسودیم میشه! مثل مریم دوستم داشته باش

_دوست دارم دیوونه

_بیشتر بهم سر بزن! مهران که نمیدونه من خواهرشم! یعنی فقط تو میدونی! الان همه ی خونواده ی من تویی محمد!

_چشم بیشتر میام! بغض نکن حالا

_باشه

سرش را میگیرم و بی خیالِ همه چیز، روی سینه ام میگذارم و نوازشش میکنم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

کتابم را می بندم و از سر جا بلند میشوم این روزها کتابی نمانده که نخوانده باشم! حوصله ام سر رفته باید سرگرمی جدید پیدا کنم

مونس در اتاق را میزند

_اجازه هست؟

_بیا تو

_سلام

_علیک!

نگاهم میکند و میخندد

به سمت کتابخانه میروم و کتاب را سر جایش میگذارم

_کاری داشتی؟

_شما خواستید بیام اتاقتون

متعجب به طرفش برمیگردم

_من؟ نه!

_چرا! ماه منیر گفتن

نوچ کلافه ای میکنم

_ماه منیر اشتباه فهمیده! میتونی بری

سر خم میکند و بدون آنکه چیزی بگوید به سمت در میرود

_کجا همینطوری سرتو میندازی؟

پرسشگر نگاهم میکند

_فرمودید کاری ندارید گفتم مزاحمتون نشم

_آهان!

_کارم دارید؟

_چند بار یه سوالو میپرسی! گفتم نه برو بیرون

_چشم

از اتاق خارج میشود و زیر لب چیزی بارش میکنم

انگار نه انگار ازدواج کرده! دختر همسایه بیشتر با من گرم میگیرد

روی تخت دراز می کشم و بی اهمیت به رفتار مونس خواب چشمانم را گرم میکند

ناگهان با صدای در چشم باز میکنم

_کیه؟

ماه منیر عصبی وارد اتاق میشود! آرنجم را تکیه میکنم و بلند میشوم

_چیه ماه منیر نصف شبی؟

دست مونس را میگیرد و به داخل اتاق هول می دهد

_این دختر امشب اینجا میخوابه

بی اهمیت دوباره روی تخت دراز می کشم و زیر لب زمزمه میکنم

_بخوابه! چیکارش دارم؟

مونس را به طرف تخت هول می دهد و خودش از اتاق خارج میشود

پلک هایم سنگین شده و میخواهم بخوابم که با یادآوری حرکت ماه منیر عصبی میشوم و پلکم باز میشود!

مادرم چرا باید تا این حد پیشروی کند؟ به او چه مربوط من چه غلطی میکنم؟

مونس زیر نگاه های خشمگین من آرام روی تخت میخزد

بعد از چند ثانیه زیر لب شب بخیر می گوید و میخوابد

آنقدر جمع شده و فاصله گرفته که میترسم نصف شب از تخت پایین بیفتد

متکا را برمیدارم و بدون آنکه چیزی پهن کنم روی زمین میخوابم!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

به طرف چپم غلتی میخورم و ناگهان نگاهم در صورت مونس قفل میشود

نگاهی به اطراف می اندازم

از روی تخت پایین افتاده؟

پتوی رویم را نگاه میکنم به نظر نمی رسد پایین افتاده باشد

بدون انکه سر و صدا کنم حوله را برمیدارم و به طرف حمام می روم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_سلام

با صدایش دلم هری می ریزد! آنقدر به تنهایی عادت کرده ام که صدای آدمیزاد می ترساندم

موهایم را با حوله کوچک خشک میکنم

_علیک

_ببخشید من دیشب مزاحمتون شدم

_پیش میاد!

لبخندی تصنعی میزند

_بله!

به طرف کمدها میروم با دقت نگاهم میکند

_من برم بیرون؟

اخ از دست تو ماه منیر! چرا این ادم را به جانم انداختی!! هر دو داشتیم در صلح و سکوت زندگیمان را میکردیم!

_بود و نبودت هیچ فرقی نداره

لباس هایم را در می آورم و حوله را از تنم جدا میکنم

چشم بر نمیدارد! نباید مثل همه ی زن ها خجالت بکشد و سر به زیر بندازد؟! لابد ماه منیر از ان دمنوش های مخصوصش چیزی به خورد مونس هم داده که خجالت را کنار گذاشته

_شما هنوز هم از من کینه دارید؟

_کم نه!

_چرا؟

_از آدمی که از اعتمادم سوء استفاده کنه نمیگذرم! هیچ وقت

_من فقط میخواستم روابط شمارو با آواز درست کنم! دلم براش میسوخت

_فعلا دلت برای خودت بسوزه که حسابی از چشمم افتادی

به طرف در میرود

_باشه دیگه مزاحمتون نمیشم

_کجا؟

_نگفتید از چشمتون افتادم؟

_چرا ولی دلیل نمیشه بدون شال از اتاق بزنی بیرون! الان اعتماد و معتمد جلوی در میخ شدن

از حرفم یکه میخورد و دستی به سرش می کشد

_بله! ببخشید یادم رفت شالمو بردارم

به طرف تخت می رود و شالش را برمیدارد

_دیگه هیچ وقت پا توی اتاقتون نمیزارم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
11 روز قبل

چرا پارت کم بود؟🥲

یاس ابی
11 روز قبل

نگفتم حامله هست بکش اواز خانوم احمق 🤬

خواننده رمان
11 روز قبل

چرا داری کشش میدی قاصدک خانم پارتا رو شب به شب کوتاهتر میکنی ها

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
11 روز قبل

آره عزیزم قبلا خیلی بیشتر بود چون جاهای حساس هم هست😔

نازنین مقدم
11 روز قبل

آخ آواز بیچاره

آخرین ویرایش 11 روز قبل توسط نازنین مقدم

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x