۱ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۷۰

4.2
(90)

 

 

_بله؟

_چرا همیشه دست میزاری رو نقطه ضعف من؟ مگه نمیدونی من با شنیدن اسمش روزم خراب میشه؟ چی تو ذهنت میگذره که به خودت اجازه میدی اینطوری عذابم بدی؟

دوباره لبخند میزنم! زدی ضربتی، ضربتی نوش کن

_معذرت میخوام بالاخره ۷ سال گذشته فکر میکردم توی این ۷ سال اختلافات رو کنار گذاشتید و به عنوان یه پدر پولدار قبولش کردی

گره دستش را باز میکند

_مگه توی این هفت سال تو چه تغییری کردی؟ جز اینکه حرفات نیش دار تر شده و مغرور و خودخواه تر از گذشته شدی؟

_سوالت منطقی بود! جوابی ندارم

_محمد!

_بله!

_تمومش کن!

_شروع نکردم که بخوام تموم کنم!چرا جبهه گرفتی؟

با آرامش جرعه ای از چای می نوشم!

نگاهش را از صورتم می گیرد و خودش را با هم زدن شربت سرگرم میکند!

در همین حال به او خیره میشوم!

چه روزهای خوبی که باهم سپری نکردیم و چه شب هایی که در تهران و اتاق شاهنشین به صبح نرساندیم!

و آنای احمق با یک تصمیم اشتباه همه ی آن ها را خاکستر کرد و تبدیل به بدترین اشتباه زندگی ام شد

متوجه سنگینی نگاهم شده اما سر بلند نمیکند موهای جلوی صورتش را کنار میزند

_محمد! میشه اخماتو باز کنی؟

نگاهم را از او می گیرم و فنجان چای را روی میز میگذارم

_یادته روزی که از اینجا رفتی چی گفتی ؟

_نه! چون به قول خودت هفت سال گذشته!

_ولی من خوب یادمه آنالیا! زیر درخت زردآلو ایستاده بودی و من با همه ی غروری که داشتم ملتمسانه ازت میخواستم که برنگردی فرنگ و تو…یادته چی گفتی؟

سکوت میکند؛ خوب یادش ست اما نمیخواهد به زبان بیاورد

_گفتی پدر و مادرت رو تنها بزار و با من بیا فرنگ! چون اگه تنها از این در خارج بشم خودت و تمام خاطراتت رو یه جا میندازم توی سطل آشغال زندگیم!

_ولی من هیچ وقت نتونستم این کارو بکنم

_عوضش من تونستم! هنوز پات رو بیرون نذاشتی که انداختمت! چون اندازه ی یه ارزن برام ارزش قائل نبودی ! حتی یه روز هم غصه ی نبودنت رو نخوردم آنا حتی یه روز ! تو فرنگ رو به من ترجیح دادی.. ۷ سال تنهام گذاشتی! رفتی همه ی دورات رو زدی و حالا برگشتی ازم میخوای بعد از دوتا ازدواج به روت بخندم؟ فکر کردی ابلهم؟ نه آنا ! من ازدواج کردم! اونم نه یکی! مجبورم کردن به دوتا ازدواج تن بدم! من برخلاف تو که توی فرنگ، زیر سایه ی ثروت عظیم پدرخوندت خوردی و خوابیدی و عشق و حال کردی ، این مدت سختی های زیادی کشیدم و دیگه اون آدم سابق نمیشم!

با انگشتری که در انگشت شستش ست با حرص بازی میکند و چیزی نمی گوید

_خب اگه واقعا منو میخواستی چرا باهام نیومدی؟

_ده سال پدر مادرمو تنها گذاشته بودم نمیخواستم دوباره چشم به راه بمونن الانم ممنون از اینکه تا اینجا اومدی که من رو ببینی ولی ممنون تر میشم اگه برگردی همون جایی که بودی! شربتت رو هم بخور گرم میشه!

این را میگویم و از جا بلند میشوم

میخواهم از اتاق خارج شوم که با سوالش جلوی در میخکوب میشوم

_پس چرا همسر اولت رو هنوز فراموش نکردی؟

_چون من به این نتیجه رسیدم بعضی افراد با اینکه جایی تو زندگیت ندارن اما تا ابد توی قلبت می مونن! نمیتونی فراموشش کنی نمیتونی ازش بگذری! داستان آواز با تو فرق داره! تو علاوه بر اینکه جایی تو زندگیم نداری توی قلبم تموم شدی و فراموش شدی همین!

_فرق من و آواز چی بود؟ هردو تنهات گذاشتیم پس چرا گناه من بزرگتره و تاوانش سخت تره؟

میخندم نمیخواهم بفهمد آواز را خودم دور کرده ام

_با آواز خیلی بد تا کردم! ولی تو چی؟

به سمتم می آید و به چشمهایم خیره میشود

_تو با من خوب بودی؟ کم کتکم زدی؟ یادته هیچ وقت جرات نداشتم باهات مخالفت کنم؟ یادته چقدر ناموس ناموس میکردی و چقدر محدودم میکردی؟ بی اجازه ی تو تا سر کوچه هم نمی رفتم! اسیر و زندونیت بودم! یادته همیشه ته دلم یه ترسی ازت داشتم؟ یادته هر وقت یه خطای کوچک از من سر میداد به بدترین شکل طرد و تحقیرم میکردی؟ اونم من! دختری که توی فرهنگ غرب بزرگ شده و پر از غرور و اعتماد به نفسه! چرا فکر میکنی با من خوب بودی؟ اگه خوب بودی الان میتونستم بدون ترس توی چشمات نگاه کنم و بگم تو یه دروغگویی! میگفتم تو هیچ وقت عاشق من نبودی و من فقط برای تو یه ابزار جنسی بودم و بس! ابزاری برای تخلیه ی هوا و هوست!

از جمله ی آخرش به شدت آشفته میشوم

طوری که نفسم روی گلویم گره میخورد و بالا نمی آید اما ترجیح می دهم به جای عصبانیت آرامشم را حفظ کنم و لج او را در بیاورم! پس با لبخندی ساختگی میگویم

_اگه اینطور فکر میکنی پس حرفت درسته و عشقی بین ما وجود نداشته! ولی متاسفانه تا جایی که یادمه ابزار جنسی خوبی هم نبودی!نمیدونستم لذت واقعی چیه تا اینکه با آواز آشنا شدم و تازه فهمیدم چه کار خوبی کردی که رفتی! من فقط برای زیرنافم میخواستمت و تو چیزی نبودی که خواسته های منو برآورده کنی

 

 

#پارت_356

 

 

_کاش یکم مرد بودی محمد کاش!

_قبلا مرد بودنمو ثابت کردم ولی انگار تو یکم فراموشکاری!!

_نه اشتباهاتم رو خوب یادمه!

_خوبه! فراموشش نکن! اون تجربه ها هیچ وقت تکرار نمیشه! چون متاسفانه هیچ لذتی برام نداری که بخوام دوباره سمتت بیام

_شاید مشکل از خودته من قبلا لذتمو به بقیه دادم!

_زیاد به بقیه افتخار نکن چون اونا دست خورده ی منو مزه کردن و خوششون اومده!!

با گفتن این جمله از شاهنشین خارج میشوم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

چهار روز از آمدن آنا میگذرد

از دیدنش حس خوبی ندارم اما خودم را با کارهای فرعی مشغول کرده ام

نظارت روی بازسازی اتاق خدمتکارها خسته و کلافه ام کرده

دست و صورتم را می شویم و بعد از خشک کردن شان دستمال را به خدمتکار می دهم و رو به مونس می گویم

_خیلی خستم! میرم بالا میخوابم!  فعلا شام میل ندارم به خدمتکار بگو سهم منو آخر شب بیاره تو اتاقم

مونس چشمی تحویلم میدهد! در همین حال مهران با چهره ای درهم وارد پذیرایی میشود

_سلام خان داداش میشه چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟

میترا معترض می گوید

_خان داداش امشب خسته‌ست میخواست استراحت…

حرفش را نیمه تمام میگذارم

_چرا که نه! بریم بالا

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

مهران در اتاق را می بندد

با دست اشاره میکنم که روی صندلی بشیند و خودم به لبه ی پنجره تکیه می دهم

_چی شده مهران خان؟ عصبانی به نظر میای؟

کمی مکث میکند و سعی میکند آرامش خودش را حفظ کند

_خان داداش! خسته شدم از نازدار! تحملش واقعا برام سخته! ببین چی به روزم آورده که من دارم از عصبانیت سکته میکنم

درست میگوید به ندرت پیش می آید مهران تا این حد عصبانی باشد! مشخص ست نازدار زهر خود را به جان او هم ریخته که این چنین آشفته شده!

بدون آن که چیزی بگویم با آرامش به سمت میزناهار خوری می روم  لیوان را پر از آب میکنم و به سمتش میگیرم

با حرص میگیرد و روی ران پایش میگذارد

_میل کن

سری تکان می دهد و چند جرعه آب می نوشد!

_الان بهتری؟

_خوبم خان داداش!

_خب! تعریف کن ببینم! چی شده؟

_تحمل نازدار برام سخت شده دیگه نمیتونم بیشتر از این گذشت کنم! هر روز بد و بدتر میشه! امروز از حموم بیرون اومدم برگشت با یه لحن زشت و زننده گفت چشم بندت رو ببند! انگار از اینکه چشمم اینجوریه اذیت میشه!

دستم را پشت کمرم قفل میکنم

_خب تو چی گفتی در جوابش!

_چیز خاصی نگفتم فقط با خوندن یه شعر سعی کردم متوجه رفتار بدش بشه

لبخند تمسخر آمیزی میزنم

_توام دیگه شور خوب بودن‌و در آوردی! طرف بخاطر نقصی که داری تحقیرت میکنه اونوقت تو براش شعر و گل و بلبل میخونی؟

_خب چیکار میکردم؟ می زدمش؟ می کشتمش؟

_نه مهران! ولی باید قاطع برخورد میکردی بهش دیکته میکردی که چشمت خط قرمز توست و نباید ازش عبور کنه اما تو چیکار کردی؟ براش شعر خوندی که از منظره لذت ببره هوف…

_خان داداش این آدم به هیچ صراطی مستقیم نیست! چند وقت پیش میگفت عمر من پیش تو تلف شده همه میگن چطور با یه آدم کور زندگی میکنی!

مکث میکند و ادامه می دهد

_خسته شدم دیگه نمیخوام تحملش کنم همین!

دستم را داخل جیب شلوارم میگذارم و با چشمان ریز شده ام می گویم

_یعنی میخوای جدا بشی؟

سکوت میکند و این یعنی تایید حرفم؟؟

_میخوای بیارمش اینجا باهاش حرف بزنم؟

_نه خان داداش! نمیخوام ارزش خودتو پایین بیاری و با همچین موجودی جر و بحث کنی

_تو نمیخواد نگران ارزش های من باشی! باهاش حرف میزنم شاید اونم دلش با جدایی باشه و از زندگی با تو خسته باشه! نه؟

_نه خان داداش! تا حالا چند بار ازش پرسیدم زیربار نمیره

کراوات و دکمه ی یقه ی پیراهنم را باز میکنم

_باشه مهران! خودم این قضیه رو حل میکنم میتونی بری!

متعجب می پرسد

_خودت چه جوری حل میکنی خان داداش؟

_خستم! ممنون میشم بزاری یه امشب استراحت کنم

روی تخت دراز میکشم و بدون توجه به حضور مهران پتو را روی سرم میکشم

آنقدر خسته ام که نمی فهمم خواب کی چشمانم را گرم میکند

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

نازدار در را می بندد و منتظر تعارفم می ماند اما بی تفاوت رویم را برمیگردانم

_خوبی نازدار؟

_ممنون ارباب! اتفاقی افتاده که دستور دادید بیام اتاقتون؟

با صدای نازدار مونس از خواب بیدار میشود از روی تخت بلند میشود و می نشیند

موهایش را با دست کنار میزند و می گوید

_چی شده عزیزم؟ اتفاقی افتاده ؟

کمکش میکنم دوباره روی تخت دراز بکشد و پتو را رویش می کشم

_بخواب هنوز زوده! ما میریم بیرون حرف میزنیم تو استراحت کن

مونس دوباره پتو را کنار میزند

_خوابم نمیاد ! گشنمه!

 

#پارت_357

 

 

مضطرب به نازدار نگاه میکند

_چی شده ؟

کلافه می گویم

_هیچی! برو پایین! صبحونه آماده ست! منتظر باش منم میام

مونس با اینکه نگران به نظر می رسد سری تکان می دهد و بعد از بستن موهایش بدون هیچ حرف اضافه ای از جا بلند میشود و به طرف در خروجی می رود

تعارف میکنم نازدار روی صندلی بنشیند

از خداخواسته فورا می نشیند

_در خدمتم ارباب! اتفاقی افتاده که این وقت صبح …

نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد

_من هر وقت دلم بخواد مجبورت میکنم بیای اینجا

در واقع بعد از حرفهایش در مورد ناصر و آواز تنفرم چندین و چند برابر شده! اما به احترام مهران سعی میکنم به روی خودم نیاورم

لبخندی ساختگی میزند

_بله ارباب! قصد جسارت نداشتم ببخشید! به هر حال در خدمتم

_یه سوال میپرسم ولی راست و درست جواب بده چون اگه دروغ بگی میفهمم

ترسی که ناگهان به جانش می افتد را میشود از چشمانش فهمید همراه با پلک زدن های متوالی می گوید

_چشم چه سوالی؟

_از زندگی با مهران راضی هستی؟

از سوالم متعجب و مبهوت میشود کمی فکر میکند و می گوید

_بله ارباب! چرا اینو میپرسید؟

_به اینکه مهران شوهرته افتخار میکنی؟

_معلومه که افتخار میکنم ارباب! مهران همسرمه و نزدیک ۷ ساله که باهم زندگی میکنیم

_پس دیگه هیچ وقت بابت صورتش تحقیرش نکن هیچ وقت! فهمیدی؟

با دهن نیمه باز از تعجب نگاهم میکند

_من؟ کجا تحقیرش کردم؟

_یکم فکر کنی میفهمی

_به هیچ وجه تحقیرش نکردم! همچین چیزی واقعیت نداره!

کمی فکر میکند

_آهان! الان یادم اومد! نمیدونم چرا جدیدا اینقدر دلنازک شده دیروز یک کلمه گفتم میخوایم بریم شام چشم بندت یادت نره همین!

_همین؟

_واقعا همین ارباب! اگه مهران چیزی غیر از این گفته بیاد رو در رو شیم

_بسه نازدار! با شناختی که من از تو دارم یه روده ی راست تو شکمت نیست! اینقدر بد اخلاق و حال به هم زنی که حتی شوهرت نمیتونه تحملت کنه

برخلاف تصورم نازدار سکوت میکند

_دیگه نبینم تحقیرش کنی دختر منصور! داداش من کم کسی نیست که زاخاری مثل تو ، حرف بارش کنه! ناراضی هستی؟خجالت میکشی؟ کسی جلوتو نگرفته! برو خونه ی آقات زیر گاوو و گوسفندارو تمیز کن و منتظر بمون یه پاپتی، مثل خودت بیاد ببردت سر خونه زندگی که لیاقتش رو داری!

برآشفتگی، خشم و نفرت را به وضوح در صورتش میبینم از عصبانیت سرخ و کبود شده ! اما کوتاه نمی آیم عزمم را جزم کرده ام که تلافی این چند سال فتنه انگیزی را یک‌جا سرش خالی کنم

_لیاقت خونواده ی مارو نداشتی! شک نکن اگه مهران بخاطر نجات جون من مجبور نمیشد باهات ازدواج کنه اجازه نمیداد کفشاشم واکس بزنی! هنوز یادم نرفته بچه ی طفل معصومم رو بخاطر خودخواهی خودت کشتی! حقت مرگ بود ولی من به حرمت داداشم از جونت گذشتم پس تا عمر داری مدیون مهرانی فهمیدی؟

پلک هایش را از عصبانیت روی هم فشار می دهد

_حرفاتون تموم شد ارباب؟

_آره! ولی اینو بدون هنوز چیزایی که لیاقتته به زبون نیاوردم! از همین الان گفته باشم دیگه سری بعدی وجود نداره تا الان هم زیادی گذشت کردم ! حالا هم گم شو از جلو چشمم

در حالی که دندان هایش را با حرص روی هم فشار میدهد بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق خارج میشود و در را پشت سرش محکم می کوبد!

با رفتن نازدار نفس راحتی می کشم بالاخره بعد از مدت ها توانستم چیزی که لیاقتش ست را به گوشش برسانم! برای همین از خودم راضی و خرسندم!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

برخلاف تصورم نازادر قبل از من روی میز صبحانه نشسته! انتظار داشتم تا هفته ها بخاطر حرف هایی که بارش کردم جلویم افتابی نشود ولی در کمال تعجب درست کنار مهران می نشیند و صبحانه را با آرامش میل میکند

با صدای آنا نگاهم را از نازدار می گیرم و به سمت راستم می دهم

_ من دیگه فردا رفع زحمت میکنم! این چند روز خیلی خوش گذشت! روز های خوب و به یادماندنی بود ممنون از همه !

مهران طبق عادت چشم بندش را کمی جا به جا میکند

_چرا به این زودی دخترخاله؟ ما دوست داریم بیشتر از این ها بمونی هنوز یه هفته نشده که!

_نه ممنون! به اندازه ی کافی زحمت دادم

_به هرحال خونه ی خودته تعارف نکن به قول شاعر میزبان ماست هر کس میشود مهمان مارا

_تشکر مهران خان

مونس و میترا با نگاه های زیر چشمی منتظر واکنش من هستند پیاله ی عسل را به سمتش میگیرم

_چه عجله ای داری؟ قبلا بیشتر میموندی، راحت نیستی اینجا؟

عسل را میگیرد و سر میز میگذارد

_به قول خودت هفت سال گذشته! خیلی چیزا تغییر کرده!قبلا اگه میموندم دلخوشی هایی داشتم که باعث میشد نتونم از اینجا دل بکنم!ولی الان متاسفانه یا خوشبختانه این دلخوشی ها تموم شده!

 

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

مونس که انگار ماجرای ارتباط قبل از ازدواج ما را فهمیده فورا بحث را عوض میکند

_ولی هر وقت خواستی برگردی حتما یه سر به ماه منیر و احمدخان بزن مطمئنا از دیدنت خوشحال میشن

آنا بی توجه به حرف مونس رو به مهران میگوید

_مهران فردا منو تا شهر برسون ممنون میشم

مهران چشمکی میزند

_به روی چشم دختر خاله

از جوگیری مهران لبخند کوتاهی روی لبم ظاهر میشود! پدر همیشه مهران را به عمو حسن تشبیه میکند و میگوید مثل حسن تا زن زیبا میبیند دست و پایش را گم میکند!

صبحانه تمام شده و روی مبل منتظر چای هستم تا بعد از صرف آن ، به کارهای بیشماری که سرم ریخته رسیدگی کنم!

چای را از روی سینی برمیدارم که با صدای اعتماد که اجازه ی ورود به پذیرایی را میخواهد نگاهم به سمت در می رود

_بیا تو اعتماد

_سلام قربان! یکی از خان های روستای حسن آباد به اسم فضل الدین خان اومده اینجا و درخواست دیدار با شمارو داره

_نگفت چیکار داره؟

_نه آقا ولی میگه کارش واجب و ضروریه

سری تکان می دهم و از اعضای خانواده و خدمتکار ها میخواهم که ، تا رفتنِ خان ، کسی داخل پذیرایی تردد نکند!

خانِ سال خورده ، یکی از پسر هایش و سه تا نوچه وارد پذیرایی میشوند

با ورودش از جا بلند میشوم ! به سمتم می آید و میخواهد دست بوسی کند که مانعش میشوم

_نیازی به این کارا نیست فضل الدین خان بفرمایید بشینید

از این که یک خان قصد دارد دست بوسی کند متعجبم!

با اشاره ی دست ، به خودش و پسرش تعارف میکنم که بشینند و از نوچه ها میخواهم پذیرایی را ترک کنند

یکی از نوچه ها قبل از رفتن به سمتم می آید و یک جعبه ی شش ضلعی منبت کاری شده را با احتیاط روی میز میگذارد و می رود

نگاهم را از جعبه میگیرم و به پیرمرد می دهم

_در خدمتم! چه کاری از دستم برمیاد

_قربان من فضل الدین خان از روستای حسن آباد سفلی هستم ، آوازه ی عدالت و خیرخواهی شما و پدرتان مدت ها پیش به گوش من رسیده بود و حالا شرفیاب شدم تا با درایت خود گره از مشکل این پیرمرد ضعیف باز کنید!

تواضع و متانت پیرمرد توجهم را به سمت خودش می کشد و من را مشتاق شنیدن درخواستش کرده

_میشنوم جناب!

_خلاصه بگویم چند سالیست وضعیت مالی مناسبی ندارم! بخاطر مداوای پسرم که بیماری صعب العلاج دارد داراییم را یکی پس از دیگری از دست داده ام برایم نه کلفتی مانده و نه دهقانی! از ثروت عظیم اجدادم فقط چند هکتار زمین کشاورزی مانده که  از پس هزینه های آن برنمی آمدم از قضای روزگار آن را به شخصی که خان بزرگی ست ، سپردم تا به صورت شراکتی شخم بزند و سودش را پنجاه پنجاه شریک شویم! زمین از من ، هزینه و دهقان و کارگر از ایشان! حالا بعد از گذشت دو سال نه تنها پول سود زمین را به من نداده بلکه زمینم را هم به تصرف خود در آورده و با سوء استفاده از ضعف و ناتوانی من همه ی املاکم را بالا کشیده! از او شکایت کردم و ایشان با شاهد های دروغین شکایتم را به نفع خود تمام کرد حالا من مانده ام و همسری از کار افتاده و یک پسر بیمار و چند تن خدم و حشم که از پس هزینه های آنها برنمی آیم و در مضیقه ی شدیدی گرفتارم!

با چشم به پسر جوانش که کنارش نشسته اشاره میکند! جوان بلند میشود و جعبه را به طرفم می آورد و مقابلم باز میکند یک سینه‌ ریز قیمتی ، پر از نگین که به انتهای رشته های آن یاقوت قرمز وصل ست !

با صدای پیرمرد نگاهم را از گردنبند میگیرم و به سمت چپم جایی که روی مبل نشسته می دهم

_این یک هدیه ی ناقابل از طرف من و همسرم برای نشان دادن حسن نیت ماست ، با اینکه ناقابل است ولی برای من و همسرم گرانبها ترین چیزیست که در زندگیمان سراغ داریم! لطفا به بزرگی خودتون این هدیه را از ما بپذیرید

از پسر جوان می خواهم جعبه ی گردنبد را روی میز بگذارد و بشیند! خدمتکار با سینی چای وارد میشود و برای هر کدام چای و خرما میگذارد

با رفتن خدمتکار کمی فکر میکنم و رو به فضل الدین خان می گویم

_ممنون از هدیه زیباتون ولی نگفتید چه کاری از دست من برمیاد؟

به پسرش نگاهی میکند و بعد از مکث کوتاهی میگوید

_بی ادبی من را ببخشید ولی از شما استدعا دارم که کمک کنید تا زمین هایی که منبع اصلی درآمدم هست را برگردانم

با این حرف پیرمرد از تعجب چشم هایم ریز میشود! چطور میتوانم کمکش کنم؟

_از من میخواید به جنگ تن به تن با یه خان برم؟

_نه قربان! شاید با حرف و گفت و گو بتوانید این مسئله را حل کنید!

از این حرف و زیادخواهی پیرمرد خنده ام میگیرد

_اگه با گفت و گو حل میشد چرا خودتون این کارو نکردید؟ چرا من؟

مکثی میکند و با صدای آرامی می گوید

_چون شنیده ام که این خان از نزدیکان شما هستند و باهم ارتباط نزدیکی دارید

 

#پارت_359

 

 

 

با این جمله ی فضل الدین خان ناخوداگاه تصویر محمود خان جلوی چشمم مجسم میشود!

یک آدم چقدر میتواند پست و حقیر باشد! البته از پدر بزرگ نازداری که حتی به جنین هم رحم نمیکند انتظار بیشتری ندارم با لحن ناامیدی میگویم

_متاسفم بابت این اتفاقات! ولی متاسفانه اشتباه به عرضتون رسوندن! درسته محمود خان پسر عموی پدرمه ولی رابطه ی ما سالهاست بخاطر همین ناعدالتی ها شکرابه

_کسی که این ظلم رو در حق من کرده پسر محمود خان یعنی منصور خان هست! به من گفتند باهم ارتباط خوبی دارید و حتی شما و برادرتان از این خانواده دختر گرفته اید و متقابلا خواهر شما عروس خانواده ی آنهاست!

_درسته ولی ازدواج من و خواهرم، مصلحت و خون بس برای پایان دادن به یه اختلاف طائفه ای و جلوگیری از یه خون ریزی بزرگ بود

پیرمرد که از حرف زدن با من ناامید به نظر می رسد به پسرش نگاهی میکند و به ناچار سکوت میکند

_ممنون از هدیه ی زیباتون ولی نمیتونم قبول کنم چون کاری از دستم برنمیاد

ناگهان با صدای مونس نگاهم به سمت چپم می چرخد

_ولی از دست من برمیاد

سرش را پایین می اندازد و منتظر واکنش من می ماند

من که حسابی از این حرکت مونس غافلگیر و عصبانی شده ام با صدای نسبتا بلندی میگویم

_کی به شما اجازه داده تو موضوعات شخصی و کاری من دخالت کنی خاتون؟

مونس چند قدم جلو می آید و با صدایی که از ترس میلرزد آرام زمزمه میکند

_بی ادبی من رو ببخشید ارباب! وقتی اعتماد گفت فضل الدین خان اومده من فهمیدم برای چه موضوعی اینجاست برای همین پشت در اتاق به همه ی حرفاشون گوش دادم! حق با فضل الدین خانه و من شاهدم که برادرم منصور در حقش ظلم بزرگی کرده! ارباب لطفا دست رد به سینه ی ایشون نزنید من میتونم راه حل این مشکل رو به شما بگم

نفسم را با حرص بیرون می دهم

این حرکت مونس تحت هیچ شرایطی برایم قابل هضم نیست از عصبانیت دستانم را مشت میکنم!

به زور خودم را کنترل کرده ام که واکنشی نشان ندهم و آسیبی به بچه نرسانم!

رو به پیرمرد که حالا نشانه هایی از امید به صورتش برگشته می گویم

_میتونید برید! اگه کاری از دستم بر بیاد و مصلحت باشه بی خبرتون نمیزارم

_ارباب جوان لطفا این بنده ی حقیر را ناامید نکنید تمام امید من بعد از خدا به شماست دستم به هیچ جایی بند نیست

بلند میشوم و می ایستم با بلند شدنم پیرمرد نیز بلافاصله بلند میشود و به سمتم می آید! دوباره میخواهد دست بوسی کند که باز هم مانعش میشود

_نیازی به این کارا نیست! دوباره تاکید میکنم اگه کاری از دستم بر بیادو مصلحت اجازه بده ناامیدت نمیکنم

پیرمرد خم میشود و بعد از ادای احترام و دعای خیر به سمت در می رود که با صدایم به طرفم برمیگردد

_این جعبه رو هم با خودتون ببرید! نیازی به این کارا نیست

جوان که تا این لحظه حرف نزده با لکنت زبان میگوید

_آخ آخه این این هد هدیه ی ماماددرمه

انگار لکنت زبانش نه از استرس بلکه یک مشکل مادرزادی ست ! با دیدن این همه مظلومیت پدر و پسر، جعبه را شخصا برمیدارم و به طرف شان می روم

_جعبه رو ببر برای مادرت! این هدیه ی منه به ایشون

پسر جوان جعبه را با خوشحالی میگیرد و با همان لکنت زبانش با کلمات بریده بریده بابت این بخششم تشکر دست و پا شکسته ای میکند و با پدرش از عمارت خارج میشوند

با عصبانیت به طرف مونس برمیگردم که دستش را روی شکمش گذاشته و منتظر واکنش من ست

از خشم و ناراحتی ابروهایم را در هم می کشم دست روی کمر میگذارم و با قدم های آهسته به طرفش میروم ! با نزدیک شدنم رنگ از رخش می پرد و چند قدم عقبمی رود

صدای دکتر در مغزم رژه می رود “استرس و ناراحتی براش سمه”

می ایستم و در حالی که سعی میکنم آرام باشم میگویم

_توضیح میخوام که قانع بشم و بلایی سرت نیارم

نفسش برای لحظه ای می رود و بالا نمی آید

چه اتفاقی افتاد؟

فورا به طرفش می روم و بغلش میکنم

_چی شد خوبی مونس؟

در همین حال آنا و میترا و مهران هر سه وارد پذیرایی میشوند

مونس با اطمینان از حضور آنها خودش را در بغلم رها می کند و آرام میگیرد

نگاهم سمت آنا می رود که با پوزخند مسخره ای نگاهم میکند

آنای عوضی!

شاید می داند روابط من و مونس شکراب ست و اینگونه تمسخر آمیز نگاه میکند

از حرص او محکم تر مونس را بغل میکنم

سعی کرد جدا شود که محکم تر بغلش میکنم و آرام در گوشش پچ پچه میکنم

_فعلا تکون نخور!

با صدای آهسته ای می گوید

_همه دارن نگاه میکنن

دوباره نگاهم سمت آنا می رود بی توجه به حرف مونس دوباره درگوشش می گویم

_تو اتاق تکلیفم رو باهات مشخص میکنم!

بالاخره با صدای میترا از هم جدا میشویم! که با لحن شیطنت آمیزی می گوید

360

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

_نمیخواین به افتخار حضور سبز ما از هم جدا بشید؟

صدای خنده ی جمع بلند میشود توجهم به سمت آنا می رود با چشمانی مملو از کینه و حسادت به مونس خیره شده

وقتی نگاهش سمت من می آید میخندم و چشمکی میزنم

چشم در کاسه می چرخاند و به طرف مبل می رود

همگی دور هم روی مبل می نشینیم! مهران می پرسد

_چیکار داشتن خان داداش؟

_مسئله ی مهمی نیست بگذریم! نازدار کو؟

مهران دستی بین موهایش می کشد

_نمیدونم کدوم گوریه زنیکه پوفیوز!

صدای اعتراض میترا بلند میشود

_ داداش جانم قربونت برم درست نیست جلوی جمع اینطوری در مورد همسرت حرف بزنی

نگاه تحسین آمیزم را به میترا می دهم

_خیلی عاقل شدی جی جی کم کم وقت ازدواجت رسیده!

میترا سر به زیر می اندازد و لبخندی از سر خجالت روی لبش نمایان میشود مهران که حرف میترا به مذاقش خوش نیامده میخواهد حرفی بزند که درب پذیرایی باز میشود و نازدار وارد میشود

بدون آن که به کسی نگاه کند به سمت آشپزخانه می رود

با اینکه سرش را بلند نکرده اما قرمزی چشمهایش حکایت از گریه شدید دارد

ناگهان چیزی به ذهنم می رسد

_نازدار

_بله ارباب

_بیا شاهنشین کارت دارم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

چند قدمی نزدیک میشوم

_خوبی نازدار؟

سرش را بلند میکند و با چشم هایی قرمز و متورم از گریه می گوید

_ هر وقت این جمله ی “خوبی نازدار؟” رو میشنوم رعشه ای به تنم میفته که من رو از پا در میاره! با خودم میگم باز چه کابوسی برام دیده! میشه دیگه نپرسید؟ من همیشه خوبم تا وقتی که شما با حرفاتون حالم رو بد نکنین

خنده ای روی لبم می نشیند! بدجنسی ست اما خوشحالم چون بالاخره توانسته ام حال این آدم سنگدل را بگیرم! دوباره ادامه می دهد

_روزی که بچم سقط شد رو یادتونه؟ حرفای رکیک تون را با همین سوال شروع کردید درست موقعی که من روحیه‌م بخاطر از دست دادن بچم کاملا متلاشی شده بود! از اون روز این سوال تو ذهنم ثبت شده و هر بار که میپرسید دلم میخواد فریاد بکشم مگه حال خوب من برای شما اهمیتی داره؟

روی صندلی راک می نشینم و بعد از کمی مکث می گویم

_بابت حرفای امروز صبح معذرت میخوام ولی پشیمون نیستم

به چشمانش اشاره میکنم

_نمیدونستم تا این حد اذیتت میکنه! تصور من این بود که تو یه زن سنگدل و قسی القلبی که حرفهای من هیچ اهمیتی برات نداره

_ من بخاطر حرفای شما ناراحت نیستم برای خودم ناراحتم! برای زندگیم! برای ۷ سال عمری که پای مهران ریختم و حالا جوابش….

و سکوت میکند!

تکیه می دهم و به آرامی صندلی راک را به حرکت درمی آورم و با صدای خش داری می گویم

_ و جوابش؟

دوباره سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید

با پا صندلی را از حرکت می اندازم

_قبول کن اگه اخلاقت یکم درست بشه مهران عاشقته و حاضر نیست با تموم دنیا عوضت کنه! مهران روی چشمش حساس شده تو هم که چپ و راست در مورد چشمش….

نمیگذارد حرفم تمام شود و با عصبانیت میگوید

_قسم میخورم به ذات خدا که بدون هیچ غرضی فقط یه کلمه گفتم چشم بندت رو فراموش نکن مهران! همین! چرا حرفای منو باور ندارید ارباب؟ چرا مهران رو نمیارید که رو در رو بشیم؟

_باشه باور میکنم ولی چرا به مهران میگی زندگی من پای تو تلف شده هان؟

از تعجب دهنش نیمه باز میشود از جایش بلند میشود و می گوید

_ولی این حرفایی بود که دیشب مهران به من زد! من هیچ وقت همچین کلماتی روی زبونم نیومده من اینقدر دوسش دارم که حاضرم جونم رو براش بدم اون شوهرمه سایه ی سرمه هیچ آدم عاقلی شریک زندگیش رو اینجوری تحقیر نمیکنه محمد خان! مگه اینکه دلش پیش یه هرزه ی لَوَند باشه

 

با جمله ی آخرش در فکر فرو می روم “هرزه ی لوند؟” با دست اشاره میکنم بشیند و آرامشش را حفظ کند

بادبزن پارچه ای را که در دستش گرفته بازمیکند و با عصبانیت صورتش را بادمیزند!

بلند میشوم از روی میز مقداری آب داخل لیوان می ریزم و دستم را به طرفش دراز میکنم متعجب و مردد به لیوان آب نگاه میکند

جرعه ای از آب میخورم

_بخور نترس سم نریختم !

اخم هایش باز میشود و آب را به آرامی سر می کشد! لیوان را میگیرم و روی میز می گذارم

_میدونم سم نریختی! فقط تعجب کردم که چرا به دشمنت آب میدی؟بهتر نیست از تشنگی بمیره؟

بدون توجه به حرف نیش دارش به پنجره تکیه می دهم و با جدیت بیشتری می گویم

_منظورت از جمله ی آخر چی بود؟

_کدوم جمله!؟

_مگه اینکه دلش پیش یه هرزه ی لوند باشه!!!! توضیح بده

_چیز خاصی نیست الکی گفتم!

کلافه دستی در موهایم می کشم

_حرف بزن نازدار! خوشم نمیاد کسی حرفش رو نیمه تموم بزنه و آدم رو تو خلسه بزاره

سکوت میکند و با بادبزنی که در دست دارد بازی میکند

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
12 ساعت قبل

این دفعه آنا رفته سراغ مهران
ممنون فاصدک جان❤

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x