۳ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۷۲

4.2
(112)

 

 

_خب راستش پسرم چند باری خواهر شمارو دیده و خاطر خواه شده! گفتم اگه اجازه بدید خدمتتون برسیم

_پسرتون خواهر منو کجا دیده دقیقا؟

با آرامش پلک روی هم میگذارد

_دیده خیلی هم پسندیده!

به سن و سال میترا کمی فکر میکنم ۱۸ سال!! جدیدا که درس نمیخواند! سن کمی هم ندارد! شاید اگر طرف مورد مناسبی باشد پدر هم بدش نیاید

_با پدرم مشورت میکنم و بهتون اطلاع میدم!

_خدا خیرتون بده! چطوری ازتون خبر بگیرم؟

_ظرف یکی دو روز آینده به عرض پدرم میرسونم میتونید جواب رو از ایشون بگیرید

به یکی از خانه های لوکس محله اشاره میکند

_خونه ی پسرم همینه! دو ساله اینجا تنها زندگی میکنه خونه ی خودمون از اینجا دوره!

_در خدمتم

از ماشین فاصله میگیرد

_پیوند و خویشاوندی با شما باعث افتخاره! مسلما اگه دختر خانوم هم پسرم رو ببینه خوششون میاد

_امیدوارم

سری تکان می دهم و بعد از خداحافظی میخواهم سوار ماشین شوم که برای لحظه ای دستم روی در می ماند

یادم نمی اید میترا جدیدا پا به اینجا گذاشته باشد  پس او را از کجا دیده اند؟

زن دوباره چادرش را جا به جا میکند و میخواهد دور شود که با صدایم می ایستد

_عذر میخوام

_بله!

_میتونم بپرسم پسرتون خواهرم رو از کجا دیده؟ خواهرم خیلی وقته نیومده شهر؟

پیچ و تابی به دستش می دهد! با این سن و سالش چه ادا و عشوه ای دارد

_الان که نه ولی یکی دو هفته پیش، هر روز که میرفت بیرون و برمیگشت پسرم جلوی پنجره میخ میشد و نگاهش میکرد!

یکی دو قدم جلو می اید و با صدای آهسته ای می گوید

_جسارت نباشه خدمتتون دلبسته شده پسرم!

ناگهان بمبی داخل مغزم می ترکد! خواهر؟ احیانا منظورش از خواهر آواز نیست؟

بدون انکه پلک بزنم ناباور زن را نگاه میکنم

دلبسته ی آواز شده؟ آوازم؟ برای همسرم خواستگار پیدا شده؟

چشمم روشن!چه چیزی بهتر از این؟

مثلا او را دور کرده ام که ناصر نگاهش نکند حالا اینجا برایش خواستگار می اید؟

تک خندی میزنم و بلافاصله خنده ام محو میشود

از حرص و عصبانیت نفس نمیکشم فقط نگاه میکنم و نگاه

_اگه شما هم موافق باشید قبلش ناصر با خواهرتون حرف بزنه اصلا شاید خواهرتون…

حرفش را قطع میکنم

_اسم پسرتون ناصره؟

_بله بله

ناصر ناصر ناصررررررر ! همین یک ناصر را کم داشتم! لعنت!

چرا اسم ناصر مثل بختک با زندگی ام گره خورده؟

از عصبانیت خونم به جوش امده!

انگار آواز عهد بسته همه ی ناصر ها را شیفته ی خود کند!

حالا چه غلطی بکنم؟

کاش می میردم و این روز را نمی دیدم!!!

خواستگاری از همسرم!! باورم نمی شود!

این فاجعه هر آدم عاقلی را دیوانه میکند!

باید کاری کنم که از نگاه کردن به سایه ی آواز هم بترسد چه برسد به خواستگاری

از داخل داشبورد خودکار و کاغذی خارج میکنم و آدرس خانه ی پریچهر را داخل برگه ای یادداشت میکنم

_به پسرتون بگید فردا عصر بیاد این ادرس باهم مفصل حرف میزنیم!

آدرس را میگیرد و با خوشحالی نگاه میکند

_چشم چشم

نگاهم سمت خانه ی ان مردک می رود! مرد نیستم اگر تا فردا ، یا او را از این محله بیرون نکنم یا خودش را با خانه اش به اتش نکشم!

ماشین را روشن میکنم و به طرف خانه ی پریچهر می روم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

ساعت از دوی شب گذشته و من همچنان بی خوابی میکشم!

خواستگار آواز…مثل جیوه سر جایم بند نمیشوم! آرام و قرار ندارم

چه روزها که آن مردک آوازم را دید زده و من احمق بی خبر بودم

فردا…فردا باید بلایی سرش بیاورم وگرنه حرصم از تب و تاب نمی افتد!!!

“دیده و خیلی هم پسندیده”

هوف! باید به آقاجون بسپارم من بعد اجازه ی خروجش از خانه را ندهد!!

چهره اش را جلوی چشمم مجسم میکنم

آواز جذاب و خواستنی ست!! البته که هر کسی جای آن هیزِ بی سر و پا بود دلبسته اش میشد!

تقصیر من ست که خوب حواسم به او نیست!!

به سمت لیوان آب میروم و میخواهم اب بخورم که…اشتهایم کور شده نه ناهار خورده ام و نه شام

معده ام میسوزد اما…تا حساب آن چشم چران را کف دستش نگذارم لب به طعام نمیزنم

به طرف حمام میروم و آب سرد را باز میکنم

تن داغ و پر حرارتم به یک آب تنی سرد احتیاج دارد!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

شمشیر زینتی آویزان به دیوار را برمیدارم و با دقت نگاه میکنم

دسته ی شمشیر پر از نگین های ریز و درشت ست

لبه اش را روی بخاری میگذارم و روی مبل می نشینم

پریچهر متعجب نگاه میکند

_شمشیرو چرا گذاشتی اونجا؟

_کارش دارم

نگاه اعتماد سمت لرزش پایم می رود

_ارباب اگه اومد من…

_هیچ کاری نکن اعتماد بزار خودم حرصمو خالی کنم

پریچهر با لقمه ای در دست به طرفم می آید

_حداقل اینو بخور زور داشته باشی بزنیش! یهو دیدی دنده هاتو یکی یکی خورد کرد

 

 

#پارت_367

 

 

 

لقمه ی داخل دست پریچهر را میگیرم و با عصبانیت پرت میکنم

_غلط کرده خر کی باشه منو بزنه؟

_واااای خان داداش!! خب بنده خدا یه اشتباهی کرده! اونم اگه بفهمه آواز همسرته دیگه پا پس میکشه

_پریچهر با من منطقی حرف نزن من الان منطق سرم نمیشه!! یارو همسرمو ازم خواستگاری کرده! کجای دنیا همچین بی شرفی و بی غیرتی رو تحمل میکنن که من دومی باشم؟

پریچهر به سمت لقمه می رود و آن را برمیدارد

_حالا میدونی آواز چی میکشه؟ براش هوو آوردی و گذاشتیش شهر دو ساله ولش کردی به امون خدا منم باشم هر روز خوشگل میکنم و یه خواستگار جور میکنم

لرزش پایم به یکباره متوقف میشود

_تو غلط کردی پریچهر! فهمیدی؟ غلط!

از جا بلند میشوم و به طرفش می روم

_خوشگل میکنی و خواستگار پیدا میکنی؟ بی صاحابی؟ زن شوهردار؟ ازت برمیاد!  چون هنوز یادم نرفته قبل اینکه بفهمی برادرتم چه غلطایی میکردی! نخیر دیگه از این خبرا نیست از این به بعد کنترلت میکنم نمیزارم دست از پا خطا کنی

_محمد!! تو الان عصبانی هستی نمیدونی…

_گمشو از جلوی چشمام!

_یه لحظه گوش بده…

_پریچهر گم میشی یا گمت کنم؟

به ناچار لقمه را روی میز پرت میکند و به سمت یکی از اتاق ها می رود!

با صدای زنگ نفسم حبس میشود

با دست به اعتماد اشاره میکنم در را باز کند

یک مرد حدودا همسن من با قد متوسط و بدن ورزیده، کت و شلواری و یک پاپیون مسخره زیر  گلو وارد پذیرایی میشود

_سلام عرض شد جناب!

نفس حبسم را آزاد میکنم

سلام و مرگ!!

دست به کمر ایستاده ام و چشم های هرزه چرخش را نگاه میکنم

انگار قفل کرده ام که بدون حرکت فقط نگاهش میکنم و نگاه

اعتماد به یکی از مبل ها اشاره می کند

_بشین!

متعجب از عکس العمل من خم میشود

_جسارتا ناصر استاد هستم خواستگار…

فورا حرفش را قطع می کنم

_بشین زر نزن!

چشم هایش از تعجب گرد میشود

_ببخشید؟

به اعتماد اشاره میکنم و او از پشت یقه اش را میگیرد و به روی مبل هول می دهد

_میشه به بنده هم بگید اینجا چه اتفاقی افتاده؟

با چشم به شمشیر اشاره میکنم

_اونو میبینی روی بخاری؟

قوسی به لب هایش می دهد و به تایید سر تکان می دهد

_نوک این شمشیر امروز چشماتو از کاسه در میاره تا تو باشی و نگاه هرزت سمت همسر و ناموس من نره بی وجووود

مرد سراسیمه و متعجب از جا بلند میشود

_همسر؟ همسر شما؟ نه اشتباه به عرضتون رسوندن…من…

اعتماد مجبورش میکند دوباره روی مبل بشیند

_لطفا اجازه بدید توضیح بدم من خاطرخواه خواهرتون شدم همون خانمی که لاغره و چشماش مشکیه یه خال کوچیک زیر خط فک سمت چپش…

_مرتیکه هیز من خودم نمیدونم خال همسرم کجاست اونوقت توی عوضی چه جوری از جلوی پنجره دید زدی که خالشم دیدی؟

به سمت شمشیر می روم و آن را برمیدارم

حتی دسته ی فلزی اش داغ داغ شده

هول زده از جا بلند میشود

_آقا من نمیدونستم همسرتونه من واقعا خبر نداشتم! یه بار توی اداره با خانم سارا رجبی دیدمشون…

با نزدیک شدنم از ترس حرفش را میخورد

_اداره ی چی؟

_آموزش! من رئیس اداره ی آموزشم! چندتا از نمره های خواهرتون مغایرت داشت اومدن پیش من…

شمشیر را به چشم هایش نزدیک میکنم

_میگم همسرمه!

_آقا هرچی شما بگید بخدا من اتفاقی فهمیدم همسایه هستیم من نمیخواستم مزاحم ناموس شما بشم در شان من نیست روی زن شوهر دار…

اعتماد مشت محکمی به صورتش می زند و به ثانیه نکشیده بی هوش میشود!!!

اعتماد را نگاه میکنم

_همین؟ با یه مشت؟ عجب!

پریچهر عصبانی از اتاق خارج میشود

_ولش کنید اون بدبختو! بهش بگو خونه شو تغییر بده و بره! دیگه چرا اصرار داری پدرشو بی گناه در بیاری؟

_بی گناه؟

_نمیدونسته محمد! چرا اینقدر بی منطقی؟

_وقتی بحث آواز میشه با من از منطق حرف نزن پریچهر!

_تا جایی که یادم میاد هیچ وقت منطق نداشتی…

_ببین زندس؟

به طرفش می رود و نبض مرد را میگیرد

_حالا که خواستگار خوب داره کاش طلاقش بدی اونم بره پی زندگیش! شاید با یکی دیگه خوشبخت بشه

دست پریچهر را میگیرم و با همه ی قدرت پیچ می دهم

آخی میگوید و چهره اش جمع میشود

_میرم بخوابم! به هوش اومد میگی گورشو از اون محله گم کنه! بیدار شم و برم اونجا ببینم اساس جمع نمیکنه نصف شب دور تا دور خونه شو نفت میریزم و آتیشش میزنم! فهمیدی؟

دستش را از دستم بیرون می کشد

_فهمیدم! ول کن دستمو

_آفرین

این را می گویم و برای استراحت به طرف اتاق محیا می روم!

تاریک ست و دنج که با روحیه کنونی من سازگارست!

 

#پارت_368

 

 

سر میز شام تمام فکر و ذکرم، ماجرای قتل سید هادی ست باید بتوانم از این آب گل الود ماهی بگیرم!

با صدای مهران که من را خطاب قرار میدهد از افکارم خارج میشوم

_خان داداش به امید خدا ما فردا صبح میریم خونه آقاجون سفارشی چیزی ندارید؟

غذایی که در دهانم ست را قورت می دهم و بعد از مکث کوتاهی رو به آنا میگویم

_با مرضیه و همسرش برو شهر! میرن خونه ی آقاجون

و رو به مهران میگویم

_فردا کارت دارم باید خونه باشی

تا این را میگویم چهره ی هردو برافروخته میشود

_خان داداش من باید برم شهر کار واجب دارم

_چه کار واجبی مهران؟

_ممممم خب! کار اداری دارم

_چه کار اداری؟ فقط فردا میتونی انجامش بدی؟

_نه! راستش…

و با ناراحتی رو به آنا میکند و ادامه نمی دهد در همین حال آنا می خندد

_اتفاقا خواستم بگم من پشیمون شدم از اینکه فردا برم! حالا که مهران هم نمیتونه بیاد چه بهتر هر وقت تونستم میرم !

نگاه گذرایی به نازدار که حرفهایش درست از آب در امده میکنم

از عصبانیت سرخ و کبود شده و خود خوری میکند !

_تا هر وقت بخوای میتونی اینجا بمونی قدمت روی چشم ! ولی من حالا حالاها با مهران کار دارم!

مهران کلافه دستی پشت گردنش می کشد

_ولی شما دیروز موافقت کردید خان داداش؟

با صدایی بلند و پر از تحکم میگویم

_این همه اصرار بخاطر چیه مهران خان؟ دلیل خاصی داره؟

مهران ساکت میشود و با عصبانیت لیوان دوغش را سر می کشد ! انا می گوید

_مشکلی نیست من فردا با حسین و مرضیه میرم! برای من که فرقی نداره!

دروغ را به وضوح میشود از چشمانش خواند! حالا دیگر برایم ثابت شده  که مهران زیرسرش بلند شده! با اینکه آنا را به نازدار ترجیح میدهم ولی خیانت، برایم مسئله ای غیرقابل هضم ست! چون مهران تا قبل از دیدن آنا از زندگی با نازدار راضی بود و به ندرت گله و شکایتی داشت!

به غذا زل میزنم و در افکارم غرقم که با صدای مونس سرم را بلند میکنم

_خوبی محمد؟

_خوبم!

_چرا غذاتو نمیخوری؟

_سیرم! میل ندارم

و با گفتن این جمله میز غذا را ترک میکنم در واقع ذهنم درگیر اتفاقاتی ست که تازه با آن ها مواجه شده ام از طرفی وضعیت مهران و نازدار و داستان قتل سیدهادی و از طرف دیگر طبق معمول دلتنگی های بی امان شبانه برای آواز و تصور اینکه چگونه مسئله ی قتل پدرش را به او و کبری خانوم بگویم ذهنم را به هم ریخته

به طرف حیاط می روم! تا کمی هوای تازه به کله‌ام بخورد دستم را توی جیب شلوارم گذاشته ام و به اطراف نگاه میکنم که اعتماد را با یک چراغ دستی از دور میبینم و صدایش میکنم!

طبق معمول با رویی گشاده به طرفم می آید

_شبتون بخیر آقا ! حالتون خوبه؟

_ممنون اعتماد! بیا بریم باغ یکم قدم بزنیم! یه مسئله ی مهمی هست که باید مشورت کنیم

_چشم در خدمتم قربان

اعتماد که جلو تر از من چراغ را گرفته و مسیر را روشن میکند می ایستد و رو به من میگوید

_قربان انگار دونفر تو باغ هستن

آرام به سمت انبوه درخت های باغ می روم !قانون عمارت ست کسی حق ندارد شب دیر وقت در باغ پرسه بزند؛ شاکی و عصبانیم نزدیک تر که میشوم قیافه و صدایشان شبیه مهران و آنا به نظرم می رسد

عصبانیتم دو چندان میشود

_اینجا چه خبره؟

با شنیدن صدایم هردو فورا از جا می پرند و به سمت من برمیگردند

_مگه نمیدونید شبا ورود به این باغ ممنوعه هان؟

با ترس به یکدیگر نگاه میکنند آنا چند قدم جلو می اید

_نه نمیدونستیم! چرا شبا ممنوعه؟ مگه این باغ چی داره که نباید بیایم؟

مهران که از دیدن من جا خورده و نمیداند چطور اتفاقی که افتاده را توجیه کند فورا به طرفم می اید

_تقصیر من بود قانون رو زیر پا گذاشتم ببخشید خان داداش تکرار نمیشه!

_اگه میدونستی قانونه چرا زیر پا گذاشتی؟

_اومدم باغ رو به آنا نشون بدم همین!

_تا حالا ندیده؟

سکوت میکند

_نشون دادی؟

_بله تقریبا

_حالا برگردید!

_چشم

بلافاصله مهران به سمت در خروجی می رود اما آنا می ایستد ! مهران برمیگردد تا آنا را هم به زور با خودش ببرد که مانعش میشوم

_تو با اعتماد برو مهران! من و آنا هم میایم

مهران با حرکت چشمش آنا را تهدید میکند که حرف اشتباهی نزند

با دست هایی که در جیب شلوارم ست رو به آنا می گویم

_فردا اول وقت ماشین جلوی در منتظره! خوشحال شدم که بعد از مدتها دیدمت خانم آنالیا !

بدون آن که جوابم را بدهد ایستاده و با حرص نگاهم میکند

_بهتره بری استراحت کنی خانم! دیر وقته

به در خروج اشاره میکنم

بالاخره لب باز میکند

_محمد!

_بله!

_خیلی حال به هم زنی

لبخند سردی روی لبم می نشیند

_نظرت فاقد اهمیته!

_تو فکر کردی کی هستی؟ یه خان داهاتی با یه فرهنگ فقیر و پیش پا افتاده! فکر میکنی کل دنیا باید تحت امر تو باشه توصیه میکنم ۴ روز بری فرنگ تا یکم ادب و فرهنگ یاد بگیری و بفهمی دنیا دست کیه!

 

#پارت_369

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

توی ایران امثال تو توسط یه عده آدم ترسو و گداگشنه بزرگنمایی میشن! پات از ایران خارج بشه آدم حسابت نمیکنن! البته اینجاهم اگه بهت احترام میزارن بخاطر

خودت نیست بخاطر ثروت پدرته که مفت چاپیدی! پس اینقدر عقده ای نباش پسرخاله!

_نمیدونم چرا با حرفات عصبانی نمیشم آنا! شاید بخاطر اینکه هیچ اهمیتی برام نداری! یا شاید هم میدونم حرفات از روی حسادت و جلزولزه !

با چهره ای برافروخته و عصبانی چند قدم جلو می اید! یقه ی پیراهنم را میگیرد

_محمد تو چشمم نگاه کن

با بی تفاوتی به مردمک چشمهایی که از عصبانیت میلرزد نگاه میکنم

_تو چشمام چی میبینی؟

کمی فکر میکنم

_خب مقدار زیادی عقده و کینه با چاشنی حسادت! همین!

یقه‌ام را محکم تر فشار می دهد

_محمد تاوان این حرفارو خیلی زود پس میدی! من اگه تورو نچزونم از سگ کمترم

بی اعتنا دستش را از پیراهنم جدا میکنم

_دیر وقته! خوابم میاد شب بخیر

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید آواز🪽🩵

 

آقاجون از روی سفره ی صبحانه بلند میشود و رو به خدمتکارها می گوید

_حواستون باشه مهمانا ناهار میرسن سنگ تمام بذارید

خدمتکارها چشمی تحویل می دهند و هر یک مشغول کار خودشان میشوند

بدون آن که چیزی بگویم به سمت اتاقم می روم و روی تخت می نشینم

شرایط روحی مناسبی ندارم هوای دلم ابری ست و چشمانم بارانی! هر روز گریه و گریه!

با صدای در زدن آرام می گویم

_بله!

ماه منیر ست! به نشانه ی احترام از جا بلند میشوم

روی تخت می نشیند و با دست اشاره میکند که من هم بنشینم!

_ حالت خوبه دخترم؟

سرم را پایین می اندازم و چیزی نمی گویم چون حالم تعریفی ندارد

_آواز ! این چند روزی که من اینجا بودم روی هم رفته سه قاشق غذا نخوردی! چه مشکلی داری؟ بخاطر چی ناراحتی که اینجوری از پا درت آورده؟

و بازهم سکوت میکنم! در واقع حرفی برای گفتن ندارم! فکر میکنم چون مونس حامله است دیگر کسی ارزشی برای من قائل نیست! حس اضافه بودن دارم! حس حقارت و بی ارزشی!

گاهی اوقات زمین و زمان ، دست به دست هم میدهند و وادارم میکنند بفهمم، کسی که نفسم به نفسش بند است ،  بود و نبود من برایش هیچ اهمیتی ندارد!

این حس اضافه بودن در نگاه خودم، روز به روز کوچک ترم میکند و غرور و اعتماد به نفسم را از من می‌گیرد! احساسی که هر روز در درونم ریشه می دواند!

ماه منیر می گوید

_حالا که درست تموم شده برگرد روستا پیش زندگیت! باشه؟

در دل میخندم و با خودم می گویم کدام زندگی ماه منیر؟ کدام زندگی؟

ماه منیر ادامه می دهد

_برگرد پیش همسرت! میدونم  دوسش داری و قلبت شکسته میدونم از خداته برگردی به زندگیت، پس چرا اینجا موندی و خودت رو عذاب میدی دخترجان؟

دوباره به ماه منیر زل میزنم و در دلم با او بگو مگو میکنم

گفت و گویی طولانی که فقط خودم میشنوم و خدا ” از خدامه برگردم به زندگی؟ کدوم زندگی ماه منیر؟! زندگی که همسرم رو با دیگران شریک بشم؟ زندگی که مدام حرص بخورم و از حسادت ذره ذره آب بشم؟ زندگی که بشینم و حرف های نیش دار نازدار رو بشنوم و بخاطر مصلحت خونوادگی به روش بخندم؟هر کاری دلشون خواست با این زندگی کردن؛ تموم تلاششون رو کردن تا زیر پا لهش کنن حتی تهمت هم زدن از رابطه ی قبل از ازدواج با مسعود و ناصر گرفته تا حاملگی از مسعود  و تلاش برای نجاتش!

دروغ در مورد دلیل کور شدن مهران و نقشه ی محمد برای به قتل رسوندنم! هر بار فقط کتک خوردم و تنبیه شدم برای کاری که انجام ندادم! حالا هم بعد از تحمل اون همه سختی باید بشینم و شاهد ناز و عشوه های خانمِ باردارش باشم که خدایی نکرده خاطرش مکدر نشه  آقازاده ی شما هم که دو ساله کوچکترین خبری از من نگرفته! تا جلوی در خونه با خانوم نازنینش اومد اما به خودش زحمت نداد برای چند ثانیه حال منو بپرسه! کدوم دوست داشتن ماه منیر؟ دیگه هیچ عشق و علاقه ای توی وجودم نمونده همه تبدیل شده به نفرت و بیزاری از خودم!تبدیل شده به حس سرخوردگی!

مطمئن باش اگر پسرتو ببینم طوری زیر گوشش میزنم که چندین مرتبه به دور خودش بچرخه! از هیچ چیز و هیچ کس نمیترسم جز اینه که بمیرم و از این زندگی نکبتی نجات پیدا کنم؟!”

دوست دارم همه ی این هارا به زبان بیاورم اما فقط نگاهش میکنم و سکوت میکنم

ماه منیر که فهمیده نصیحت کردن من آب در هاون کوبیدن است بدون آن که چیزی بگوید از جا بلند میشود و از اتاق خارج میشود!

بهتر که جوابش را ندادم! خسته ام از حرف زدن، از توجیه دیگران، از سرکوفت شنیدن،از این زندگی خفت بار خسته و آزرده خاطرم!

از پنجره به در حیاط خیره می مانم! کاش میتوانستم همه ی اندوهایم را از پنجره بیرون بیندازم! چه روزها که نگاهم به این در خشک نشد برای دیدن آدمی که ارزش دوست داشتن ندارد

نجمه در میزند و وارد اتاق میشود

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
16 ساعت قبل

عجب صبری هم داره آواز لاقل یه داد و هواری بکن خالی بشی😂 نمیدونم عاشق چیه محمد شده

نازنین مقدم
14 ساعت قبل

یعنی محمد بمیره من مهمونی میدم بیشعور ظالم همش به آواز بینوا ظلم‌میکنه من اصلا اینو میخونم دلم میگیره درسته آواز مقصره ولی دیگه بسه اینهمه تنبیه حقش نیست خدایی

نازنین مقدم
14 ساعت قبل

قاصدک جان لطفاً خیالت رو بذار نترس من گیج نمیشم اینقدر میخونم که بفهمم چی به چیه😂

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x