رمان آواز قو پارت ۸۱

4.2
(99)

 

 

 

_تکون نخور آواز ! نیومدم دردسر درست کنم

و حالا صدایش را می شناسم

_ناصر! تو…تو داری چه غلطی میکنی؟

انگشت اشاره اش را جلوی دماغش میگیررد

_هیس آواز ! نگهبان بفهمه اینجام با یه تیر مغزمو متلاشی میکنه! دنبال دردسر نیستم فقط اومدم ببینمت و برم

از ترس خودم را جمع میکنم و اشکم بی اختیار یکی بعد از دیگری سرازیر شد!

چاقو را آرام از روی گلویم برمیدارد

_خوبی آواز ؟

زبانم بند آمده نمیدانم چه جوابی بدهم فقط نگاهش میکنم و منتظر واکنش بعدی اش می مانم

کلاهش را برمیدارد

_دلم برات تنگ شده بود موگوجه

دستی داخل موهایش می کشد و آنها را مرتب میکند

وقتی اشکهایم را می بیند با دست لرزانش اشکم را پاک میکند و ادامه می دهد

_گریه نکن آواز من هنوز دوست دارم! تو برای من مقدس ترین آدم روی زمینی! خیالت راحت بلایی سرت نمیارم

با این جمله آرامشی نسبی در رگهایم میدود

آب دماغم را بالا میکشم و با صدایی لرزان می گویم

_تو اینجا چیکار میکنی ناصر؟ زهره ترک شدم

خودش را جلو می کشد و از ترس خودم را بیشتر جمع میکنم!

_میگم نترس! کاریت ندارم میخوام بغلت کنم همین!

دستم را میگیرد و به طرف خودش می کشد اما با مقاومت من مواجه میشود

_چته دیوونه؟ نمیذاری بغلت کنم؟

_میشه ازم فاصله بگیری؟ حالم داره بد میشه

_چرا؟

ساق دستم را میگیرد و با تمام قدرت فشار می دهد

_گفتم چراااا؟

_چون من نمیخوام بغلم کنی!

_چرا؟

_خب من متاهلم! متعلق به یکی دیگه هستم

از سر عصبانیت خنده ای سر می دهد!

با نوک انگشت ضربه های خفیفی به قفسه ی سینه ام میزند و با لحن دیوانه واری می گوید

_چون متعلق به اون محمد آشغالی؟ محمد آشغال محمد آشغال

_بسه!

_چی بسه؟ یادت رفته مال من بودی و اون بی ناموس ِ بی همه چیز تورو از من گرفت؟ یادت رفته مال خود خودم بودی؟

دستش را با نفرت پس میزنم

_من از اولشم مال تو نبودم ناصر! دوست داشتنت سوء تفاهم بود! میدونی چرا؟ چون تو قاتل پدرمی! قاتل!

دو طرف بازویم را میگیرد و با صدای نسبتا بلندی در چشمهای باران زده ام می غرد

_من قاتل نیستم! این رو خوب تو گوشات فرو کن! من چند ماه بعد فهمیدم منصور پدرتو کشته!

بازویم را از دستش بیرون می کشم و بی اختیار سیلی روی صورتش می گذارم

_خیلی پستی ناصر! تو بابامو سر بریدی چه دوست داشتنی؟

و با گریه و غضب، مشت های متوالی ام را روی سر و صورت و سینش فرود می آورم و تکرار میکنم

_چه دوست داشتنی؟ چه دوست داشتنی عوضی بهم بگو

با عصبانیت دستانم را میگیرد و میخواهد لبش را به زور روی لبم بگذارد که محکم پایم را به سینه‌اش می کوبم و به عقب هولش می دهم

_جلو بیای طوری جیع میزنم که کل تهران بریزه سرت

و با نفس زدن های متوالی میگویم

_آره! تا کور بشی! من مال محمدم!  فقط محمد حق داره نگاهم کنه! بهم دست بزنه و بوسم کنه! تو حق نداری به لبی که مال محمده حتی نگاه کنی!  تو فوقش بتونی مثل سگ از دور پارس کنی! چون تو یه آشغالی! محمد وقتی فهمید تو و داداش چلاقت قاتلین، این خطرو با جون و دل خرید و از من و مادرم دفاع کرد! محمد برای خونخواهی پدرم، علیه یه خان خونخوار ایستاد ولی تو چی؟ با دست های خودت پدرم رو سر بریدی و جنازه‌اش رو چال کردی بعد صاف تو روم ایستادی و دروغ میگی؟!

در حالی که به نظر میرسد گریه میکند ساق دستش را مقابل صورتش گرفته و چیزی نمی گوید

_چرا پدرمو کشتی آشغال؟ مگه چیکارت کرده بود؟

دستش را  برمیدارد

_ من از هیچی خبر نداشتم! قسم میخورم نمیدونستم منصور پدرتو کشته!

 

#پارت_408

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

_باشه! بالفرض این دروغت راسته! بعد ها که فهمیدی چرا کاری نکردی هان؟

_از ترس جونم! چون اگه چیزی میگفتم خونوادم زنده‌م نمیذاشتن

_ولی محمد همه ی این خطرات رو به جون خرید تا انتقام بگیره اما تو هیچ غلطی نکردی

_اگه مهران پدرتو کشته بود محمد بازم خونخواهی میکرد؟ ببین آواز من شب قبل از دستگیری منصور فهمیدم میخوان دستگیرش کنن ولی بهش نگفتم تا تاوان کاری که کرده رو پس بده این تنها چیزی بود که از دستم بر می اومد!

با تنفر نگاهش میکنم

_فقط موندم با چه رویی اومدی پیشم! پاشو گورتو از اینجا گم کن! نمیخوام ببینمت!

از جا بلند میشود و کلاهش را از روی تخت برمیدارد

_باورم نمیشه این حرفارو به زبون میاری آواز!

چند سال شب و روز کارم گریه کردن بود و بس! چند سال به انتقام از محمد، ماریه رو کتک زدم کسی که عاشقم‌ بود چند سال نوشیدم و مست کردم تا فراموشت کنم و حالا…حرفات غیرقابل هضمه برام !

جلو می اید و روی لبه ی تخت می نشیند

_من عاشقت بودم اینو باور کن! مونس به دروغ شهادت داده! من از مرگ پدرت خبر نداشتم قسم میخورم! چند ماه بعدش به طور اتفاقی فهمیدم ولی کاری از دستم بر نمی اومد! اگه به گوش اهالی روستا میرسید که منصور پدرتو شکنجه‌ داده و کشته ،مردم خونه ی خان رو سنگ بارون میکردن!! ولی قبول!  من باختم! بد هم باختم! به اون شوهر بی همه چیزت باختم! که با زیر پا گذاشتن من خودشو پیش تو بالا کشید

_اشتباه نکن ناصر! تو به خودت باختی! محمد بالا اومد چون چیزی داشت که تو هیچ وقت نداشتی و اون شهامت و مردونگی بود! حالا هم پاشو از اینجا برو تا من رو بیشتر از این به دردسر ننداختی! اگه محمد بفهمه اومدی اینجا خون به پا میکنه

_باشه میرم! فقط قبلش یه سوال دارم ازت بعدش میرم برای همیشه! هیچ وقت هم پشت سرمو نگاه نمیکنم! فقط به شرط اینکه جوابت قانع کننده باشه

_میشنوم!

_چطور میتونی آدمی که شب و روز شکنجه‌ت داده دوست داشته باشی؟ همین!

چه سوال احمقانه ای! کمی فکر میکنم و نفس عمیقی می کشم

_درسته! یه مقطعی محمد خیلی اذیتم کرد اما از یه جایی به بعد به خودش اومد عاشقم شد معذرت خواهی کرد جبران کرد و من بخشیدمش و عاشقش شدم و شاید گاهی ازش دلگیر بشم اما هنوز مرد اول زندگیمه! درست مثل تو که مرد اول زندگی ماریه بودی؛ با وجود همه ی کارهای بدی که در حقش انجام دادی تا لحظه ی آخر ولت نکرد و حتی فراریت داد! حالا فهمیدی چطور؟

_پس منم اگه یه روز برگردم و اشتباهاتم رو جبران کنم عاشقم میشی؟

پوزخندی میزنم

_میشه بری ناصر؟

سری تکان می دهد و کلاهش را سر میکند ! پنجره را به آرامی باز میکند و زیر لب می گوید

_من فردا اول وقت از ایران خارج میشم! خدانگهدار برای همیشه!

و با گفتن این جمله از پنجره که ارتفاع چندانی ندارد وارد حیاط میشود و آنقدر دور میشود که در تاریکی شب ناپدید میشود

از استرس و ناراحتی زانویم را بغل میکنم که ناگهان با صدای شلیک اسلحه دستم را روی قلبم میگذارم

تیری که انگار از اسلحه ی اعتماد به سمت ناصر نشانه رفته!

 

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

 

فورا جلوی پنجره می روم و داخل حیاط را نگاه میکنم اعتماد و دو نگهبانی که به سمت خانه می ایند نگاهشان به من می افتد!

فورا پرده را می کشم و در حالی که کتابم را در دست گرفته ام روی تخت می نشینم و چراغ مطالعه را روشن میکنم

اعتماد در میزند و بدون آنکه منتظر اجازه ی من بماند وارد اتاق میشود

با آرامشی تصنعی به کتاب نگاه میکنم و حتی سرم را بلند نمیکنم اعتماد به اتاق نگاه گذرایی می اندازد و با دقت داخل کمد و پشت پرده هارا چک میکند! سرم را بلند میکنم و متعجب میگویم

_چی شده اعتماد؟ چیزی گم کردی نصف شبی؟

با سوالم می ایستد و نگاهم میکند

اسلحه را داخل جیبش میگذارد

_حالتون خوبه خانوم؟

_خوبم اعتماد! صدای شلیک شنیدم اتفاقی افتاده؟

_نه خانوم! چیزی نشده

_پس چرا نصف شبی شلیک کردی؟همسایه ها زا به راه شدن

نگهبان ها به هم نگاه میکنند و چیزی نمی گویند

اعتماد کمی فکر میکند و با چشم های نکته بینش نگاهم میکند

_یه نفر داشت از روی دیوار بالا میرفت و از حیاط خارج میشد خانوم! شلیک کردیم ولی به پاش خورد و فرار کرد

کتاب را با عصبانیت می بندم

_حواستون کجاست؟ اینطوری نگهبانی میدید؟ میدونی اگه محمد بفهمه چه بلایی سرتون میاره؟

سکوت کرده با شرمندگی سر به زیر می اندازد

_به اتاق مادر و خدمتکارا سر بزن ببین همه چی امنه؟

اعتماد با دست اشاره ای میکند و هر دو نگهبان از اتاق خارج میشوند

از روی تخت بلند میشوم و شروع به قدم زدن میکنم رو به اعتماد می گویم

_اگه میومد تو اتاق من و بلایی سرم میاورد چه جوابی داشتید؟این کم کاریتون اصلا و ابدا قابل چشم پوشی نیست

_ معذرت میخوام خانوم! نگهبانا چهارچشمی نگهبانی میدادن ولی اصلا متوجه نشدیم از کجا وارد حیاط شده!

_این بار اگه با محمد حرف زدی ازش بخواه نگهبان های بیشتری بزاره! سه نفر کمه!

_چشم خانوم!

نگهبان ها برمیگردند

_همه چی امن و امانه خانوم!

به طرف تخت برمیگردم و با دیدن چاقوی ناصر روی تخت، قلبم از حرکت می ایستد دوباره به طرف اعتماد برمیگردم و سعی میکنم جلوی دیدش را بگیرم

_خوبه! برید دیگه من خستم باید بخوابم سریع!

اعتماد یک قدم جلو می آید

_میتونم اون چاقو رو ببینم؟

دست هایم مشت میشود و چیزی نمانده سکته کنم

_چاقوی خودمه اعتماد! برای محافظت از خودم همیشه کنار تختم میذارم

_بله!

شب بخیر می گوید و خواهد از اتاق خارج شود که با صدایم می ایستد

_درضمن! نمیخوام محمد از ماجرای امشب بویی ببره! ممکنه نگران بشه!

به طرفم برمیگردد

_متاسفم خانوم! ولی باید بگم

_اعتماد! نیازی نیست بگی! فهمیدی؟

_ولی ارباب به من اعتماد کرده و من باید بگم !جسارت من رو ببخشید

و با گفتن این جمله از اتاق خارج میشود

کلافه روی تخت می نشینم و به چاقو نگاه میکنم

چاقوی فلزی که روی دسته‌اش اسم ناصر حک شده!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

صفحه ی جدیدی باز میکنم و می نویسم  دوماه و دوازده روز!

سرم را به پنجره تکیه می دهم برگ درختان همگی قهوه ای و خشک شده اند و روی زمین افتاده اند

اما با این وجود به حیاط زیبایی خاصی بخشیده اند

یکی از خدمتکارها را میبینم که جارو به دست در حال تمیز کردن حیاط است

_هی عظیمه! جمع نکن برگ هارو !

دستش را روی کمرش میگیرد

_کبری خانوم گفتن جمع کنم خانوم! الان من چیکار کنم؟ حرفتون‌و یکی کنید

_چشم قربان یکی میکنیم ولی جمع نکن من عاشق برگ های پاییزیم

ناگهان صدای دلفریبی از پشت سر قلبم را می لرزاند

_عاشق برگ؟ پس از این لحظه به بعد هیچ برگ پاییزی حق نداره تو حیاط بیفته! درختا قطع!

به سرعت به پشت سرم می چرخم و با دیدن محمد در کسری از ثانیه با ذوق و هیجان به طرفش می دوم و محکم بغلش میکنم

_محمدددددد !

و لبش را طوری می بوسم که انگار اولین بار است!

چند دقیقه در همان حالت می ایستم و بغلش میکنم و می بوسمش! هر بار که میخواهد جدا شود با ولع بیشتری بغلش میکنم چون به هیچ وجه دلم نمیخواهد حس ناب حضورش کم رنگ شود

بالاخره بعد از چند دقیقه از هم جدا میشویم

صورت ظریفم را در دست های مردانه اش میگیرد

_دلم برات تنگ شده بود

دستش را میگیرم و روی تخت می نشینیم

_محمد! خیلی کار خوبی کردی اومدی! نمیدونی الان چقدر خوشحالم! انگار دنیا رو یه جا بهم دادن!

پالتویش را در می آورد

_هوا هم که حسابی سرد شده مراقب خودت هستی؟

پالتو را میگیرم و با همه ی وجودم عطرش را بالا می کشم

پالتو را از دستم بیرون می کشد

_من الان دوتا رقیب دارم یکی برگ های پاییزی یکی پالتو! امیدوارم رقیب دیگه ای پیدا نشه وگرنه همه رو اتیش میزنم

میخندم و بوسه ی کوچکی روی گونه‌اش می گذارم

#پادت_410

 

 

 

_جانم! به سر ، غیر از تو سودایی ندارم، به دل جز تو تمنایی ندارم

سرم را میگیرد و محکم روی سینه اش فشار می دهد

سرم را از سینه ی تنومندش جدا میکنم

_مونس خوبه؟ شکمش بزرگ شده؟

_اره خوبه!بد نیست!

_اذیتش که نمیکنی محمد نه؟ مراقبش هستی؟

_اره! خوبه

روی حرکات صورتش ریز میشوم و با دقت نگاهش میکنم

_محمد! یه جوری جواب میدی انگار…انگار دروغ میگی!

_نه دروغ نمیگم آواز ! فقط راستش رو بخوای دو ماه گذشته خیلی آزارش دادم!یه روز کم مونده بود از دستم خودکشی کنه

_دیوونه ای محمد؟ مونس نیاز به مراقبت داره! باید بیشتر حواست بهش باشه! مطمئن باش اگه اتفاقی برای بچه‌ت بیفته هیچ وقت خودتو نمیبخشی

_درسته!

_چند ماهه ست؟

_به نظرم چهار یا پنج ماهه! راستش زیاد برام اهمیتی نداره برای همین دقیق نمیدونم

دستانش را میگیرم

_محمد! شاید از زندگی با مونس خیلی راضی نباشی شاید دلت بخواد ازش جدا بشی خصوصا بعد از اتفاقایی که برای خونوادش افتاده راحت میتونی طلاقش بدی! ولی به این هم توجه کن که مونس بخاطر تو قید خونوادش رو زد تا تو مرد اول زندگیش بشی! با اینکه از مونس متنفرم ولی انسانیت مجابم میکنه که ازت بخوام باهاش درست رفتار کنی چون اون همسرته! چون بجز تو پناه و تکیه گاهی نداره درسته؟

بی اعتنا دراز می کشد و من را هم توی بغلش میکشد

_فعلا فقط بغلم کن و هیچی نگو هیچی!

کمی بعد از هم جدا میشویم

_آواز!

_جانم

_شنیدم چند شب پیش یکی اومده توی خونه…درسته؟

لب می گزم و سر به زیر می اندازم

آن شب به احتمال زیاد اعتماد چاقو را دیده و شاید همه چیز را مو به مو برایش تعریف کرده بهترست دوباره با پنهان کاری خودم را از چشمش نیندازم

_محمد! راستش من پیش اعتماد چیزی نگفتم ولی..کی محرم تر از تو به من؟

با این جمله ابروهایش بالا می پرد

_خب؟

_اون شب ناصر اومده بود

نگاهش را از صورتم میگیرد و به نقطه ی نامعلومی می دهد

خم میشوم و از داخل کشو چاقویش را در می آورم

_با این چاقو تهدیدم کرد

_بهت دست زد؟

از این سوالش متعجب میشوم و کمی فکر میکنم

_یادم نمیاد

_بهت دست زد؟

_بخدا یادم نمیاد فقط میدونم اینجا روی تخت نشست…اون لحظه اینقدر ترسیده بودم که نفهمیدم…

_بهت دست زد؟

مثل ربات فقط تکرار می کند!

دوباره فکر میکنم

_نه فقط چاقوشو گذاشت بیخ گلوم

_خب؟ چی میخواست؟

_اومده بود خداحافظی گفت از کشور خارج میشه

دستی به موهایم می کشد و بدون آنکه حرفی بزند از اتاق خارج میشود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از ان روز محمد هر ماه به تهران می آید و سر میزند

اغلب یک هفته یا ده دوازده روز می‌ماند!

صبح ها من را تا سر کلاس میرساند و با حوصله منتظر میماند تا کلاسم تمام شود و از ان جا به کافه و رستوران و پارک و جاهای دیدنی می رویم!

ماه ها به همین منوال سپری میشود و از آمدنم به تهران پنج ماه و نیم میگذرد!

معمولا محمد آخر ماه می‌آید و سر میزند اما این ماه خبری نشده

دفترچه را برمیدارم و طبق روال گذشته دوباره شروع به یادداشت کردن روز هایی میکنم که ندیدمش!

“یک ماه و دو روز از آخرین دیدار میگذرد”

خدمتکار در میزند و وارد اتاق میشود

_سلام خانوم صبحتون بخیر! آنالیا خانوم تشریف آوردن

کلافه سری تکان می دهم چون حوصله ی این یکی را اصلا ندارم

خصوصا بعد از انکه فهمیدم قبلا با محمد رابطه ای فراتر از یک دوستی معمولی داشته و هنوز هم انگار گوشه ی چشمی به او دارد!

_ممنون عظیمه! ازش پذیرایی کن  منم الان میام

در اینه به چشمانم نگاه میکنم چشمانی که در نبود محمد شور و شوق همیشگی را ندارد

دست و صورتم را می شویم و به طرف پذیرایی می روم

با آنا دست میدهم و درست مقابلش می نشینم

با لبخندی روی لب می گوید

_ستاره ی سهیل شدی خانوم! کم پیدایی

دستی توی موهایم فرو میکنم

_سرگرم درس خوندن هستم آنا ! زیاد فرصت نمیکنم جایی برم!

کیفش را کنارش روی مبل میگذارد

_راستی گفتی درس خوندن! یه خبر داغ برات دارم!

_چه خبری؟

_یه مدرسه بهیاری چند قدم پایین تر از خونه تون تاسیش  شده! تو مقطع متوسطه بهیار پذیرش میکنه چون امسال سال اولشه زیاد به مدرک گیر نمیدن فقط باید مقطعت متوسطه باشه همین! میری  اونجا؟

کمی فکر میکنم

_نمیدونم شرایطش چه جوریه آخه؟

_شرایط رو اونجا بهت میگن ولی هر چی هست، خوبیش اینه که به زودی از این درس خوندن های مزخرف نجات پیدا میکنی و میری سر کار!

میدونی پرستار الان چقدر حقوق میگیره؟

خمیازه ای میکشم و به مبل تکیه می دهم

_حقوقش برام اهمیتی نداره فقط دوست دارم جایی باشم که این روزهای طولانی بگذره!

_خب دیگه! طوری سرت رو گرم میکنه که اصلا فرصت  سر خاروندن نداشته باشی! حتما حتما برو ! در ضمن مسئول پذیرشش رفیق خودمه بهش میگم که حسابی هواتو داشته باشه! هرچند خیال نکنم زیاد ازش استقبال بشه چون شرایط کاریش برای خانما یکم سخته

#پارت_411

 

 

 

_باشه ! بزار با محمد مشورت کنم اگه راضی بود….

وسط حرفم می پرد

_در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست آواز جان! اینقدر به محمد وابسته نباش! برای خودت تصمیم بگیر و برای خودت زندگی کن

حرف های چند ماه پیشش داخل ذهنم زنگ میخورد! لعنتی چه خونی به دلم کرد ان شب!

با اینکه مخالف نظرش هستم اما چون حوصله ی جر و بحث ندارم به ناچار حرفش را تایید میکنم

دو هفته منتظر می مانم تا محمد بیاید و در مورد آینده ی شغلی ام مشورت کنیم اما خبری از او نیست که نیست

بالاخره خودم تصمیمم را میگیرم و درخواست پذیرش میدهم بعد از گذشت چند روز یک امتحان ورودی ساده و ابتدایی می دهم و به طور رسمی دانش آموخته ی رشته بهیاری میشوم

جایی که از همان ابتدا شیفت شب و روز دارد

و همین موضوع سرم را حسابی شلوغ کرده و مجالی برای فکر کردن به محمد ندارم!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

بعد از ماه ها دفترچه ای که روزهای جدایی را در آن یادداشت میکنم می آورم

“پنج ماه و چند روزی از آخرین دیدار میگذرد”

سرم به قدری شلوغ ست که دقیق نمیدانم چند روز است که او را ندیده ام!

دراز میکشم و به دفترچه زل میزنم

دقیقا از وقتی که بچه ی مونس به دنیا آمده دیگر سراغی از من نگرفته!

این همه از عشق دم میزد و حالا به همین راحتی فراموشم کرده!

عقربه ها ساعت هفت و نیم را نشان میدهد دست و صورتم را می شویم و بدون صرف صبحانه از خانه خارج میشوم

امروز واحد آزمایشگاهی دارم و باید بعد از نیم ساعت کلاس تئوری به بیمارستان بروم!

یکی از دخترها به اسم مینو که به تازگی باهم پذیرش شده ایم و تا حدودی باهم دوستیم به استقبالم می آید

_سلام خانوم خسرو شاهی صبحت بخیر

میخندم

_چرا خسروشاهی؟ من حیدریانم عزیزم

با شیطنت خاصی که از لحنش پیدا ست چشمکی میزند

_طوری دلت براش تنگ شده که حاضری محمد خسروشاهی صدات کنم و با ذوق بگی جوووون دلم !

میخندم و سکوت میکنم !

شاید حق با مینو ست

دلم برایش یک ذره شده !

اسمش را در ذهنم تکرار میکنم “محمد خسروشاهی”

چه اسم زیبا و باوقاری! واقعا این اسم برازنده ی اوست !محمد! به معنی ستوده! نام سوره ای در قران! سوره ای که بارها و بارها به عشق او خوانده ام و رفیق شب و روز تنهایی ام شده

سر کلاس می نشینم و منتظر ورود استادم که آبدارچی در کلاس را باز میکند

_خانم حیدریان کیه؟

دستم را بلند میکنم

_منم چطور؟

_یه نفر جلو در با شما کار داره

نگاه گنگ و متعجبم را به مینو می دهم! ناگهان محکم کیفم را میگیرد

_ببین اگه محمد باشه باید یه هدیه خوب برام بگیری فهمیدی؟

میخندم و از جا بلندمیشوم

_شک نکن محمده!حالا کیفمو ول کن یهو دیدی رفت!

ذوق زده تر از من  کیفم را برمیدارد و به طرف در کلاس می رود

_میخوام ببینمش

اخم بانمکی میکنم

_نهههه مینو! نمیخوام! لطفا کیفمو بده

بدون توجه به حرفم به سمت در خروجی می رود! و من که اخلاقش را میدانم اصرار نمیکنم و به ناچار دنبالش راه می افتم

در حیاط را باز میکنم و به اطراف نگاه گذرایی می اندازم ناگهان با دیدن اعتماد سرجایم خشکم میزند

در همین حال مینو می گوید

_واااااو چه همسر خوشتیپ و قد بلندی! ایول بهت ! خوب چیزی پیدا کردی کلک!!!

غم زده و با ابروهای در هم کشیده به اعتماد نزدیک میشوم

_سلام! چی شده ؟چیکارم داری؟

سکوت میکند و چیزی نمی گوید

از این سکوتش می ترسم آب دهانم را قورت می دهم

_اتفاقی افتاده اعتماد؟

_نه خانوم فقط…

_فقط چی؟اتفاقی برای مادر افتاده؟

که ناگهان یکی از پشت دستش را روی چشمهایم میگذارد

دستم را به ارامی روی دستش میکشم و از انگشترش می فهمم دست های محمد است

چنان خوشحالی تار و پود استخوانم را در نوردیده که ناگهان به سرعت به طرفش برمیگردم و محکم بغلش میکنم

_محمددد! کجایی پس! پنج ماهه نیومدی دیدنم حواست هست؟

محکم بغلم کرده و سرم را پیاپی می‌بوسد

از آغوشش جدا میشوم و رو به مینو که متعجب نگاه میکند میگویم

_معرفی میکنم شوهرم محمد

و رو به محمد میگویم

_دوستم مینو! جدیدا باهم آشنا شدیم

مینو خنده ی تصنعی سر می دهد و آرام طوری که فقط من بشنوم می گوید

_باشه ولی اونی که پشت سرت ایستاده کیه؟برادر شوهرته؟

با صدای بلند میگویم

_اعتماده! دوست مورد اعتماد محمد

مینو می خندد و زیر لب می گوید

_خدا خفت نکنه یکم آروم آبرومو بردی!

محمد نگاه گذرایی به اعتماد که محو تماشای مینو شده می اندازد و بعد از اینکه گلویش را صاف میکند رو به من می گوید

_بهتره من و تو بریم تا اعتماد و دوستت بیشتر باهم اشنا بشن

مینو از خدا خواسته می خندد و پیچ و تابی به سر و گردنش می دهد

**

رمان بعد پینار

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

خوبه آواز عاقل شده این دفعه پنهان کاری نکرد فردا شب پارت نیست؟دل تو دلم نیست بدونم مونس و بچش چی شدن.ممنون قاصدکی😍

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x