سوئیچ را از اعتماد میگیرد و سوار ماشین میشویم
_کجا میریم؟
_کافه خوبه؟
_عالیه
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
به کافه چی می گوید
_لطفا یکم صدای آهنگ رو پایین بیارید
کافه چی صدای اهنگ را کم میکند و لبخندی میزند
دستم را میگیرد
_خب خانم! خوبی؟ اوضاع رو به راهه؟
_چه رو به راهی محمد؟! ۵ ماهه هیچ سراغی ازم نگرفتی! واقعا چرا؟
سرش را پایین می اندازد و جوابی نمی دهد
_میدونم مونس زایمان کرده و این مدت درگیر بودی ولی حداقل یه ماه تاخیر دو ماه تاخیر! ۵ مااه ! فکر نمیکنی یکم زیاده؟
_معذرت میخوام آواز میدونم کم کاری کردم ولی خب! درگیر بودم واقعا زودتر از این نتونستم بیام معذرت میخوام
_هیچ جای بخششی نیست ! به شدت ازت دلگیرم! چون بچه دار شدی دیگه منو فراموش کردی؟
با ناراحتی دستم را ول میکند
_نه بخدا آواز! هیچ بنی بشری نمیتونه یه ذره هم از محبت من نسبت به تو کم کنه! هیچ کسی جای تورو برای من پر نمیکنه این رو یقین داشته باش
_باشه محمد! این بار استثنائا می بخشمت ولی قول بده هیچ وقت تکرار نشه
_چشم قول میدم! دیگه هیچ وقت اینجوری تنهات نمیزارم مگه اینکه مرده باشم
گوشه ی لبم را میگزم
_خدا نکنه دیوونه! حالا بگو بچهت دختره یا پسر؟ خوشگله؟
با چشمان زیبایش میخندد
_دختره اسمش رو هم گذاشتیم مریم !
_مریم؟ چه اسم قشنگی!
_اره! خواسته ی مونس بود منم مخالفت نکردم! یعنی یه جورایی از خدام بود
_اره اسم قشنگیه ! چند ماهشه؟
کمی فکر میکند
_اشتباه نکنم سه روز دیگه ۴ ماه رو تموم میکنه وارد پنج میشه
_الهی! محمد یه بار که اومدی اینجا با خودت بیارش! خیلی دوست دارم ببینمش
_حتما! بزار یکم بزرگتر بشه بعد ! الان چون شیر میخوره آوردنش یکم سخته
_مونس خوبه؟ آقاجون خانوم جون، دخترا همه خوبن؟
_شکر خدا همه خوبن!
_نگفتی مریم شبیه کیه ؟ تو یا مادر جونش؟
_نمیدونم ترکیبی از هردوی ماست
ناگهان حسادت ته گلویم را فشار میدهد
دستم را روی شقیقهام میگیرم و در حالی که تظاهر به بی تفاوتی می کنم می گویم
_پس چشماش زیتونیه! مثل مامان خانمش!
دستش را روی میز تکیه ی سرش قرار می دهد
_چه فرقی میکنه شبیه کی باشه؟سالم باشه کافیه!
_نه خب فرق داره! مثلا اگه مثل مادرش خوشگل باشه میتونه بچه های منو از چشمت بندازه و خودش یکی یه دونه بشه! درست مثل کاری که مونس با من کرد درسته؟
از این حرف نیش دارم لبخند از روی لبش محو میشود و قیافه اش در کسری از ثانیه جدی میشود
دستش را از زیر سرش برمیدارد و کمی فکر میکند
_ از قدیم گفتن حلال زاده به داییش میره! شاید مریم یکی یه دونه ی تو شد نه؟
این تشر سنگینش زبانم را بند می آورد
_چه ربطی داره من…
_ساکت شو آواز!
سکوت میکنم و سرم را پایین می اندازم! نمیدانم چرا هر وقت میخواهم اذیتش کنم خودم بیشتر حرص میخورم و اذیت میشوم!
کم نمی آورد این بشر! آنقدر حرفش کوبنده بود که هیچ جوره نمیتوانم جو سنگین فضا را عوض کنم وقتی حرص و جوشم را می بیند دستم را می گیرد و با لحن خشکی میگوید
_میشه دیگه بیخیال بقیه بشی؟ از خودت برام بگو؟ چه خبرا؟ چی شد که تصمیم گرفتی بری مدرسه ی بهیاری؟
خدارا شکر میکنم که خودش بحث را عوض کرده
با خنده ای که روی لب دارم مو به مو اتفاقاتی که در آن چند ماه پیش آمده بود را تعریف میکنم و او دستش را زیر چانهاش گذاشته و با رغبت تمام، سراپا گوش شده
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
آخر ماه ست و طبق معمول من چشم انتظار آمدن محمد!
روی صندلی نشسته ام و بی حوصله به انگشت هایم زل زده ام که با صدای مینو سر بلند میکنم
_آوازی
_جانم
_یه چیزی بپرسم بدت نمیاد؟
_نه عزیزم چی شده؟
_چرا نمیزاری از محمد یه بچه داشته باشی؟
با همین یک جمله بغض گلویم را فشار می دهد
سکوت میکنم و دوباره به انگشتانم زل میزنم
_ناراحت شدی؟ بخاطر خودت گفتم آواز! شوهرت با اینکه خیلی ازت بزرگتره ولی خوشتیپ و خوش قیافه ست! من فکر میکردم چون روستاییه از این مرد سنتی های بداخلاقه ولی بگی نگی یکم از تو سرتره آواز!
چپ چپ نگاهش میکنم
_کجاش سره؟
_سر نیست! ولی خب توجه زنارو هم به خودش جلب میکنه میفهمی چی میگم؟ برای همین میگم اگه یه بچه ازش داشته باشی خیلی بیشتر بهت توجه میکنه! مطمئن باش بیشتر بهت سر میزنه! اصلا شاید اون یکی زنشو ول کرد اومد تهران! نمیدونی برای یه مرد چه حس خوبیه که زنشو حامله ببینه و بچه شو بغل کنه و جلو چشمش بهش شیر بده و بعد با اون دستای کوچیک و …
_بسه مینو! ادامه نده لطفا
قطره اشکم به آرامی روی صورتم سر میخورد
#پارت_413
_وااای آواز! چی شد آخه؟
مینو را بغل میکنم و صدای گریه ام را در گلو خفه میکنم
_من بچه دار نمیشم مینو
متعحب نگاهم میکند
_نمیشی؟
_نه!
_چرا؟
_قبلا یه سقط داشتم از اون موقع تو حسرت بچه موندم
_خب چرا نمیری دکتر؟
اشکم را پاک میکنم
_دکتر؟
_اره! تا حالا نرفتی؟ نازایی درمان داره عزیزم
کمی فکر میکنم
_اخه میترسم اگه برم دکتر محمد فکر کنه به مونس و بچه ش حسودی کردم و…
_خب فکر کنه! تو هم بچه میخوای گناهه؟
نفس عمیقی میکشم و در فکر فرو میروم
_میرم ولی بدون اینکه محمد بفهمه
_هر طور راحتی! من یه دکتر خوب سراغ دارم آدرسشو میخوای؟
با اینکه دودلم به تایید سر تکان می دهم
ادرس را پشت یکی از کتابهایم یادداشت میکند
_همین امروز برو
_آخه هر روز اعتماد راس ساعت پنج جلوی در میخ میشه
_خب بشه!
_خب نمیزاره برم! اگرم برم فورا گزارششو تحویل محمد میده!
چشمکی میزند و می خندد
_تو ربع ساعت زودتر برو تا اعتماد نرسیده! خوبه؟
_تهش که میفهمه نیستم و باز گزارشمو رد میکنه
_اگه تونستم متقاعدش کنم کلا نمیزارم پیش همسرت بگه اگرم متقاعد نشد بهش میگم کلیه ش درد کرده و رفته پیش دکتر کلیه! خوبه؟
خنده روی لبم پیدا میشود و محکم بغلش میکنم
_ممنونم مینوجان
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_خانم محترم! خانم دکتر امروز تو بیمارستان مورد زایمان و جراحی داشته دیر اومده مطب
به جمعیت منتظر اشاره میکند
_خودت ببین بالای بیست سی نفر منتظرن!من نمیتونم امروز بهت نوبت بدم عزیز من
_خواهش میکنم! من فقط امروز میتونم! ممکنه دیگه هیچ وقت نتونم بیام
کلافه دست هایش را قفل میکند
_شاید طول بکشه ها
_اشکالی نداره! می شینم
_بشین ولی اگه نوبتت اخر شب شد گله نکن عزیزم
نگرانی روی چهره ام می نشیند
_آخر شب؟
_بله! میخوای بشین نمیخوای برای فردا اول وقت نوبت دارم
_نه منتظر میمونم
کیفم را برمیدارم و سر یکی از صندلی ها می نشینم
ساعت ۶ بعد از ظهر ست و مطمئنا اگر تا آخر شب اینجا بمانم اعتماد وجب به وجب تهران را دنبالم میگردد
اما چاره ای ندارم! امروز گول حرف های مینو را خورده فردا چی!
نگاهم را به ساعت روی دیوار می دهم از ده و نیم گذشته!
باید هر طور شده اعتماد را راضی کنم که پیش محمد حرفی از امشب نزند که اگر بفهمد حسابم با کرام الکاتبین ست
از جا بلند میشوم و به طرف منشی میروم
_خانم ببخشید
_جااانم
_خیلی مونده من…
_نه عزیزم! فقط ۴ نفر مونده
ضربه ی خفیفی به پیشانی ام میزنم
چهااار نفر!پس بیشتر از نیم ساعت دیگر هم اینجا علافم
دوباره روی صندلی می نشینم و بالاخره انتظارم به پایان می رسد
وقتی منشی اسمم را میخواند از خوشحالی بال در می آورم و به سمت اتاق دکتر میروم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از شیشه ی تاکسی بیرون را نگاه میکنم و با اضطراب لبم را میگزم
_ببخشید اقا
_بله
_ساعت چنده؟
_یه ربع به دوازده
دستم از ترس مشت میشود و نفس داخل گلویم گره میخورد
قرص هارا داخل کیفم میگذارم و نگاهی به اطراف می اندازم
_همینجا لطفا! پیاده میشم
تاکسی می ایستد و پیاده میشوم
سعی میکنم افکار مشوشم را کمی سامان بدهم
یک بار توانستم معتمد را راضی کنم پس مسلما اعتماد از معتمد نرم تر ست راحت میتوانم متقاعدش کنم که به محمد چیزی نگوید
نفس عمیقی میکشم و کلید را داخل در می چرخانم
قبل از انکه در را باز کنم یک نفر ان را باز میکند
یا مادرست یا اعتماد
در کامل باز میشود و نگاه من از کفش های طرف مقابلم صعود میکند و به چشم هایش می رسد
چشم های غضبناک محمد!
قفسه ی سینه اش آنقدر تند و بلند بالا و پایین می رود که میتوانم از پس پیراهنش آتش خشمِ درونش را ببینم
کلید از دستم می افتد و ناخودآگاه یک قدم عقب می روم
_ س سلام محمد
#پارت_414
بدون انکه حرفی بزند مقابل نگاه نگران مینو اعتماد مادرم و همه ی خدمتکارها که در حیاط نگران ایستاده اند دستم را میگیرد و به دنبال خودش می کشد
خدا به امشبم رحم کند
مادر پشت سرم می آید
_خدا مرگت بده اواز جون به لبمون کردی کجا رفتی؟ از ساعت پنج کل تهرانو زیر و رو کردیم نمیگی مادرم نگران میشه؟ نمیدونی همسرت از عصر انگار رو زغال راه میره؟ اعتماد بیچاره هزار و یک تا فش و تحقیر شنید حتی منم بازخواست شدم مینوی بیچاره داشت سکته میکرد از بس محمد بد و بیراه گفت همه رو جون به لب کردی…
مادر بدون وقفه حرف میزند و محمد بدون وقفه دستم را به دنبال خودش می کشد
با همه ی قدرت به داخل اتاق هولم می دهد و رو به مادر میگوید
_فعلا کسی حق نداره بیاد تو! حیاط باشید
مادر بدون انکه کلامی حرف بزند به حیاط برمیگردد و من از ترس، دسته ی کیف را محکم داخل دستم فشار می دهم
در را می بندد و قفل هم میکند
با لحن وحشتناکی مثل یک شیر زخمی میغرد
_حرف بزن آواز تا نکشتمت
بلافاصله بغض میکنم و اشک داخل چشمانم می جوشد
_بخدا دکتر بودم
دست به کمر جلو می اید
_دکتر چی؟
_دکتر معده…گوارش یعنی..
کمی فکر میکنم! وای مینو گفت بگو دکتر کلیه! بلافاصله حرفم را عوض میکنم
_نه! دکتر کلیه! مجاری یعنی!
نفسم را با ترس بیرون می دهم و نگاه از چشمان غضبناکش میگیرم
_بالاخره کدومش؟
_همون کلیه!
_کجا بودی؟
_بخدا دکتر…
با همه ی قدرت ساعت کوکی ام را برمیدارد و به طرف شیشه پنجره پرت میکند
_کجاااااا ؟
_قسم میخورم پیش دکتر بودم چرا…
_کدوم دکتر وا مونده ای تا ۱۲ شب تو مطبه؟
به طرف در میرود و در را باز میکند
_راه بیفت
_کجا محمد؟
_باید همین امشب این دکتر بی صاحابو ببینم که یه بی صاحاب تر از خودش رو ۱۲ شب تو مطب نگه داشته! کار و زندگی نداره؟
_محمد!
انگشتش را جلوی دماغش میگیرد
_ششُش حرف نباشه راه بیفت یا امشب دکترو بهم نشون میدی یا به سیخت میکشم
صدایم را بالا میبرم
_تو بهم اعتماد نداری؟ دارم میگم دکتر بودم
_احتمالا از اون دکترای کنار آسیاب بادی؟
تن صدایم را پایین می اورم
_چی؟
_باز با کدوم مرد غریبه ای قرار داشتی هان؟ چرا منو اعتمادو پیچوندی؟
_نپیچوندم! حالم بد بود یه ربع قبل از تموم شدن کلاس…
_اهان! رفیق شفیقت گفت یه ساعت! کی راست میگه این وسط؟
خاک بر سر هردویمان که درست هماهنگ نکردیم
_راه بیفت آواز یا امشب یه دل سیر میزنمت یا آقای دکترو بهم نشون میدی که اونو یه دل بزنم
_خانمه!
_اهان
به تایید سر تکان می دهد
_باور نمیکنی؟
از داخل کیفم دارو ها را بیرون می اورم و به طرفش پرت میکنم
_نسخه هم توشه! باز بگو دروغ میگی
به هم ساییدن دندان هایش را میبینم و نگاهم را به در و دیوار می دهم
خم میشود و کیسه ی دارو هارا نگاه میکند
نسخه را باز میکند و با دقت میخواند
نسخه را از مقابل صورتش برمیداد و با چشم های ریز شده نگاهم میکند
_خب؟حرفی واسه گفتن داری جناب خسروشاهی؟
نسخه را پاره میکند و به طرفم پرت میکند
_دروغ پشت دروغ! خجالت بکش آواز
این را میگوید و از اتاق خارج میشود!
خم میشوم و نسخه را نگاه میکنم
ای وااای! مهر پزشک زنان و زایمان!! عجب بدبختی!! حق دارد دیوانه شود! بخدا حق دارد هر بلایی سرم بیاورد
با صدای قفل شدن در اتاق نوچ کلافه ای میگویم و روی زمین می نشینم!
همین را کم داشتم! دوباره حبس داخل اتاق!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از پنجره محمد را میبینم که با مادر در حال اب دادن باغچه هستند
خوش بحالشان ! می گویند و میخندند و من دو روز ست اینجا حبس شده ام!
سر بلند میکند و وقتی من را پشت پنجره می بیند فورا نگاهش را می دزدد
بی تفاوت روی تخت دراز میکشم و به فکر فرو میروم!
که ناگهان در اتاق باز میشود
به طرف پنجره می رود و پرده را می کشد
_جلو پنجره میخ نشو
_چرا؟
_بهت اعتماد ندارم!
_یعنی چی؟
_همین که گفتم
_تمومش کن محمد! نمیخوام دلتو بشکونم و غرورتو زیر پا بزارم وگرنه همین امروز می رفتم سر کلاسام
_دیگه کلاس بی کلاس! همه چی تعطیل!
_بسه! دوباره خودتو بدجنس نکن
به طرفم می چرخد و بی مقدمه می گوید
_چرا بهم دروغ گفتی؟ میمیردی بگی رفتم پیش پزشک زنان؟
سر به زیر می اندازم
_گفتم شاید فکر کنی چون مونس بچه دار شده من هم…
_چه اهمیتی داره من چه فکری میکنم وقتی یه سر سوزن برای من احترام قائل نیستی هان؟
_اشتباه کردم معذرت میخوام
_برای بار چندم آواز؟ بگو این بچه بازیا کی تموم میشه؟ بخدا موهام سفید شد از دست تو
نگاهم سمت سفیدی موهایش می رود!
_خودت پیری! تقصیرو ننداز گردن من
_پیرم من؟ تازه ۳۴ سالمه !
_تازه؟ مگه میخوای چند سال عمر کنی؟ من باید بگم تازه ۲۱ سالمه نه تو!
#پارت_415
_اون موقع که به دست و پام می افتادی و تو حیاط هفت تا هفت تا آدم تو گونی میکردی نمیدونستی ۱۳ سال از تو بزرگترم؟تازه یادت افتاده پیرم؟
_چه میدونستم اینقدر زود شکسته میشی
_هم سنای منو ببین معتمدو ببین دو سال از من بزرگتره ولی چون زن نداره یه تار سفید تو موهاش نیست!
_اره بابا تقصیر منه هر روز شکنجهت میکنم! تو هم که معصوم و زبون بسته…
چند قدم جلو می اید
_آواز آرزو میکنم شده برای یه شب طوری دلبسته ی من بشی که من دلبسته ی توام! اونوقت میفهمی اون شب زهرماری چی گذشت به من و به قلب بدبخت من! هزار بار آرزو کردم اگه اتفاقی برات افتاده قبل از تو بمیرم و نشنوم! هزار بار!
بغض کرده به طرفش می روم و محکم بغلش میکنم
_محمددد! قول میدم تکرار نشه قول!
بی اهمیت ایستاده و بدون انکه بغلم کند نگاهم میکند
قطره اشکم پایین می اید
_خب حالا اشک تمساح نریز بگو دکتر چی گفت؟
اشک هایم را پاک میکنم و میخندم
__گفت مشکلی نداری! مشکل از شوهرته بلد نیست حاملت کنه
_آهان!
_اره! گفت شوهرت ناشیه! بلد نیست
_خانم دکتر امتحان کرده؟
با مشت ضربه ی محکمی به بازویش میزنم
_ایششش نشد یه بار من اذیتت کنم خودم بیشتر حرص نخورم…
میخندد و بغلم میکند
_من بچه نمیخوام آواز! هر قرصیم برات نوشته بنداز دور !
_من میخوام!
_بیخود
_میخوام
_بیخود
_میخوااااام
_چی میخوای واضح بگو شاید قبول کردم
_باز پررو شدی! منظورم بچه ست!
_آهان! در هر صورت…
می خندد و در حالی که به آغوشم کشیده به طرف تخت می رود و روی تنم خیمه میزند
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
دو سال و نیم از آن روز میگذرد و من حالا به عنوان بهیار در بیمارستان کارآموز شده ام
روز اول کار کردنم مصادف میشود با قشنگ ترین اتفاق زندگی ام…
پانسمان روی زخم بیمار را که باز میکنم حالم بد میشود و عوق میکنم
از جا بلند میشوم و به سمت ایستگاه پرستاری می روم
_مینو! مینو جان
_جان دلم آواز جان بله؟
_میشه پانسمان مریض تخت ۴ رو عوض کنی؟ نمیدونم چرا مدتیه که زخم میبینم حالم بد میشه
مینو چشمی تحویلم می دهد و به سمت تخت شماره ۴ می دهد
آقای صباحی که ظاهرا از پزشک های خوش اخلاق و با سابقه ی بیمارستان ست انگار مکالمه ی من و مینو را شنیده
عینکش را از جلوی چشمش برمیدارد
_نیروی جدیدی؟
کلاه سفید پرستاری ام را کمی جا به جا میکنم و با متانت میگویم
_بله!
نگاهی به اسمم می اندازد
_حامله ای خانم حیدریان؟
از شوک این سوالش سرجایم خشکم میزند! مطمئنا حامله نیستم! سالهاست در حسرت بچه هستم اما بعد از ان سقط…
_نمیدونم آقای دکتر ولی فکر نکنم!
جلو می آید و زیر چشمم را نگاه میکند نبضم را میگیرد و روی برگه یک آزمایش برایم می نویسد
_این آزمایشو انجام بده و جوابش رو بیار برام
به نوشته ی روی کاغذ نگاه میکنم آزمایش بارداری!
خدایا…یعنی امکانش هست؟
خوب که فکر میکنم می بینم زیاد هم بیراه نمی گوید آخرین بار دو ماه پیش عادت ماهیانه شده ام و تمام حالات یک زن باردار را دارم!
یعنی…امکانش هست از محمدم از مرد زندگی ام حامله باشم؟
همان روز آزمایش خون می دهم و بعد از یک انتظار طولانی سه روز بعد برای گرفتن جواب به سمت آزمایشگاه کوچک بیمارستان می روم
اعتماد جلوی در آزمایشگاه می ایستد
_خانم من توی ماشین منتطرتون هستم
از ماشین پیاده میشوم و به سمت در ورودی می روم
قبل از آنکه وارد شوم دکتر صباحی با خنده به استقبالم می اید و برگه ای به طرفم می گیرد
_تبریک میگم خانوم حیدری! شما حامله هستید
برگه را مات و مبهوت از دکتر میگیرم و با دقت نگاهش میکنم زبانم بند اومده و از خوشحالی قند عالم در دلم اب شده
نمیدانم چه واکنشی نشان دهم !
از ذوق و خوشحالی با صدای بلند شروع به گریه میکنم
دکتر صباحی میخندد
_امیدوارم این گریه گریه ی شوق باشه
به تایید حرفش سر تکان می دهم
_بله آقای دکتر بیشتر از ۶ ساله ازدواج کردم و تو حسرت مادرشدنم حالا بعد این همه مدت….
و دوباره بغض میکنم و گریه و گریه !
_تبریک میگم از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش هر وقت احساس کردی خسته ای و نمیتونی، استراحت کن! هیچ چیزی توی دنیا مهمتر از سلامتی خودت و بچهت نیست!
با خنده ی توام با گریه سر تکان می دهم
_چشم آقای دکتر
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
سه روز از خبر باردار بودنم میگذرد و اواخر برج ست
کم کم باید طبق معمول ،سر و کله ی محمد پیدا شود
باخودکاری که در دست دارم روی میز را نقاشی میکنم و در فکر عمیقی فرو رفته ام که صدایی جذاب و گیرا قلبم را نوازش میکنم
#پارت_416
_سلام! خسته نباشید! با خانوم حیدریان کار داشتم
سرم را بلند میکنم و با دیدن محمد بدون لحظه ای درنگ به طرفش می روم
جلوی جمع چنان محکم در آغوشش می کشم و می بوسمش که خجالت می کشد و سرش را پایین می اندازد
به ناچار زیر نگاه های بقیه ی پرستارها به ارامی دست بلند میکند و با آغوشم میکشد
_خسته نباشی آوازم
از ذوق تپش قلبم چندین و چند برابر شده
_ممنون
چیزی به اتمام شیفتم نمانده بنابراین بعد از کسب اجازه، همراه با محمد از بیمارستان خارج میشوم و مستقیم به سمت خانه می رویم
در مسیر برگشت تمام فکر و ذکرم این ست که خبر حامله بودنم را چگونه به او بدهم که غافلگیر شود اما ایده ای در ذهن ندارم
در طول ۳ سال حضورمان در تهران، روابط مادر و محمد به طور عجیبی خوب شده و هر بار که محمد به تهران می آید مادر شخصا آشپزی میکند و اکثر اوقات،در مقابل من از محمد جانبداری میکند! حتی اگر حق با من باشد، آخر سر کاسه کوزه ها را سر من خالی میکند
با دیدن مادر خنده ی دندانمایی روی لبش شکل میگیرد و بغلش میکند
_سلام کبری خانوم خوبی؟
_سلام پسرم! خوبی عزیز دل کبری؟
محمد که میداند من گاهی به روابطش با مادر حسادت میکنم چشمکی میزند
_مگه میشه شما رو دید و خوب نبود؟ عالی هستم! ممنون از لطف شما
مادر از خدمتکار میخواهد برای محمد چای بیاورد و خودش هم فورا به سمت آشپزخانه می رود
_شام چی میل داری پسرم؟
کمی فکر میکند و طبق معمول یکی از دو غذای مورد علاقه اش را می گوید
_مممم آبگوشت بد نیست
پا روی پا میگذارم و میخندم
_متاسفم! ما دیشب آبگوشت داشتیم یه چیز دیگه انتخاب کن
دوباره فکر میکند و میخواهد غذای دیگری بگوید که مادر بلافاصله می گوید
_نه! منم دلم آبگوشت میخواد! آبگوشت درست میکنم
با اخم های در هم به مادرم نگاه میکنم
_مامااان! دوباره آبگوشت؟
چشم غره ای میکند
_رو حرف شوهرت حرف نزن دختر جان
به شدت از این جانبداری مادر شاکی ام! آنقدر جلوی او به من سرکوفت میزند که گاهی احساس حقارت و بی دست و پایی میکنم!
محمد از خداخواسته برای آنکه حرصم را در بیاورد کتش را مرتب میکند و با غرور خاصی به مبل تکیه می دهد
_حق با مادرته! زن که رو حرف شوهرش حرف نمیزنه! پاشو برو برام آبگوشت درست کن
چپ چپ نگاهش میکنم
_به همین خیال باش! ببین کی سنگت رو به سینه میزنه همون برات درست کنه!
میخندد و دستش را به طرفم دراز میکند
_حالا دستامو ببوس شاید بیخیال آبگوشت شدم و یه غذای دیگه سفارش دادم
_عمرا ! بزار آبگوشت درست کنه فوقش من نمیخورم
_اهان اینطوریه؟ پاشو خودت درست کن
با دست برو بابایی نشان می دهم
_کبری خانم گفته باشم امروز باید آواز ابگوشتو درست کنه
_بلد نیستم
_یاد بگیر! خیر سرت عروس خونه ی مردمی! چطور یه ابگوشت بلد نیستی؟
مادر سینی چای را از خدمتکار میگیرد و به طرف محمد تعارف میکند
_ولش کن! این اگه زندگی و شوهرداری بلد بود کارش به اینجا نمی رسید!چای بردار پسرم!
از حرص لب هایم را می جوم و رو به مادر می گویم
_وای خدارو هزار مرتبه شکر که پسر دار نشدی وگرنه عروستو بیچاره میکردی با پسرم پسرم!
و با عصبانیت کیفم را برمیدارم و به طرف اتاقم میروم!
حواسم هست که مادر زیر لب چیزی بارم میکند! اما توجهی نمیکنم و وارد اتاق میشوم
خسته ام! روی تخت دراز میکشم و کمی خودم را کش می آورم
کمی بعد محمد با خنده ای بر لب وارد اتاق میشود
درست کنارم دراز می کشد و بغلم میکند
وقتی خنده اش را می بینم تمام عصبانیتم به یکباره فروکش میشود
_خوبی محمد؟ چه خبرا؟
_خوبم عزیزم! بجز سلامتی خبری نیست
_مریم خوبه؟ بزرگ شده؟
_اره اونم خوبه!جدیدا خیلی شیطون شده
_جدی؟ چند سالشه؟
_ الان دیگه نزدیک سه سالشه
_هنوز شیر میخوره؟
_شیر؟تا چند سالگی شیر بخوره؟
_پس چرا نمیاری که ببینمش محمد؟ نمی خورمش که
_دوست داری ببینیش؟
_آره دیگه!
می خندد و قول می دهد که سری بعد هر وقت به تهران بیاید مریم را هم با خودش بیاورد
از روی تخت بلند میشوم و دوباره با خودم فکر میکنم خبر حاملگی ام رو چگونه بیان کنم که حسابی سر ذوق بیاید اما بازهم چیزی به ذهنم نمی رسد
به سمت پنجره می روم و به حیاط نگاه گذرایی می اندازم
_محمد! میای بریم حیاط؟
با آنکه خسته ست اما با کمال میل می پذیرد
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
روی میز و صندلی چوبی حیاط می نشینیم و از خدمتکار میخواهم برایمان چای بیاورد اردیبهشت ست و هوا در بهشتی ترین حالت ممکن قرار دارد !
بعد از چند دقیقه خدمتکار با سینی چای برمیگردد! محمد دست به سینه به صندلی تکیه داده و نگاه مهربان و پر از عشق خود را روی صورتم به چرخش در می آورد
** بعدی پروانه ام
بلاخره آواز حامله شد کاش مشکلی برا بچه پیش نیاد خیلی زجر کشیده بیچاره تا الان