رمان آواز قو پارت ۹

4.3
(85)

 

 

#پارت_59

 

 

 

چشمک منزجر کننده ای می زند و من نگاهم به سمت آواز میرود

دلم را برده؟

آنقدر دلیل برای تنفر دارم که تا سالهای سال نتوانم به او دل ببندم

خاطره ی به دنیا امدنش و آن ظرف لعنتی کاچی

خیانتی که سید هادی در حقم انجام داد و بلاهای بعد از آن

کور شدن چشم مهران

بلبشوی آن شب جلوی اعتماد و مراد

اجبار و اصرار همیشگی پدر و ماه منیر!

و بدتر از همه اصرار خودش و مادرش برای این ازدواجی که من مخالف سرسخت آن بودم!

“باید یه بار برای همیشه به این اجبار مزخرف پایان بدم!کاری میکنم بفهمن یه من ماست چقدر کره داره ! کاری میکنم التماس کنن طلاقش بدم و بیشتر از این زجر کشش نکنم

دختره ی احمق! چه ساده لوحانه زندگی خودش رو به اتیش کشید! اگه میدونست چه خوابی براش دیدم حتی توی کابوس های شبانه‌ش سایه‌ش به سایه‌م نزدیک نمیشد چه برسه به ازدواج!

و اون پسر دایی احمق تر از خودش! اگه میدونست قراره چه بلایی سر معشوقش بیارم به جای مهران من رو میکشت و برای همیشه اسمم رو از روی زمین پاک میکرد حتی اگه به قیمت جونش تموم میشد!”

_میخواستی دست بزاری رو یه لقمه ی چرب و چیلی! اونم چه لقمه ای !

و با ابرو به آواز اشاره میکند

با صدای عمو حسن از افکارم خارج میشوم

این یابو چی میگه این وسط؟؟

ابرو در هم میکشم و نگاهم روی چشم های هرزش ثابت می ماند

هیچ از این نگاه خوشم نمی اید!

شبیه نگاه های آن مردک ست!

دندان روی هم فشار میدهم و چیزی نمانده که مشتی روانه ی صورتش کنم که با صدای میترا حواسم پرت میشود

_خان داداش! نمیدونی نازدار چه قشقرقی به پا کرده چیکار کنیم؟

_ولش کنید!

_همین؟ داره در عمارت گردو رو از جا در میاره! چیکار کنیم؟

_تکرار نمیکنم

_یعنی درو باز کنیم بیاد ؟

_بیاد!

_آخه آبرو ریزی به پا میکنه

_بکنه!

_زشته اخه!

_باشه!

_اونوقت نقل مجلس میشیم!

_بشیم!

_اخه چرا وقتی میتونیم مراسم رو آبرومندانه…

لبم را به دندان میگیرم و اخمی روی صورت میگذارم

_کم با من یکه به دو کن میترا ! شالت کو؟

_آخه امشب…

_حرف نباشه! قرار بود سرخاب سفیداب نکنی! قرار نبود؟ با اجازه ی کی صورتت رو دستکاری کردی؟

_بداخلاق نشوووو شب عروسیته! خیر سرت دومادی!

_میترا من الان قیافم شبیه دوماداس؟

_نه!

_پس ببر صداتو! صورتتم پاک کن تا اون روی سگم بالا نیومده

_چیه میترسی از عروست خوشگل تر شم؟

دستی به صورتم میکشم و بدون انکه چیزی بگویم با حرص نگاهش میکنم

_باشه پاک میکنم

همچنان نگاه میکنم

_گفتم باشه دیگه! اینجوری نگام نکن زهرم ترکید

و منی که خیال ندارم چشم از او بردارم

_رفتم بابا وای از دست تو!

میترا میرود و من با چهره ای در هم و عصبی جای خالی عمو حسن را نگاه میکنم

بهتر که رفت و برای خودش دردسر درست نکرد

به دیوار تکیه میدهم و دوباره به فکر فرو میروم

“باید یه بهونه پیدا کنم و همین امشب گربه رو دم حجله بکشم! اصلا بهونه میخوام چیکار؟ بهونه بهتر از اینکه از این دوتا چشم مار کبری متنفرم و باید مثل چشم مهران از کاسه در بیاد؟  ”

نگاهم روی صورتش می‌چرخد

آرامش عجیبی در آن موج میزند

 

“آره اروم باش امشب آخرین شبیه که زندگیت رنگ آرامش به خودش میبینه”

 

 

 

 

داستان از دید آواز:

 

نزدیک است قلبم از ترس سوراخ شود

چیزی نمانده سکته کنم!

اما باید آرامشم را حفظ کنم!

میان جمعیت نگاهم را می ‌چرخانم و با نگاه غضب آلود او مواجه میشوم

خشم و تنفر از سر و صورتش میبارد

یک لیوان در دست به دیوار تکیه داده ،  یک پایش را روی پای دیگر گذاشته و به من خیره شده !

معلوم نیست چه خواب ترسناکی برایم دیده که اینطور در فکر عمیقش فرو رفته!

حق دارد ندارد؟

همه ی حماقت های من و مسعود به کنار آن سیلی…وای بر آن سیلی!

 

 

#پارت_60

 

 

در دل دعا میکنم هرچه زودتر این مراسم عزا تمام شود!

مراسم عزا تمام شود خوشی های من شروع میشود؟

مسلما نه!

سری تکان میدهم و آه سینه سوزی از گلویم خارج میشود

با صدای مردی چهارشانه با کت و شلوار کرم و یک ساعت جیبی گران قیمت که زنجیرش از جیب کتش آویزان است سرم را به طرف راستم می‌چرخانم

یک لیوان در دست دارد و برخلاف جمع با روی گشاده و لبخند به لب به طرفم می آید

_ به به! به به! چه عروس زیبا و با وقاری

همین یک جمله کافی ست تا سکوت، فضای مملو از جمعیت را فرا بگیرد

با لبخند ملیحی که بر لبش نقش بسته جلو می آید و رو به زنی نسبتا چاق میگوید:

ـ شرط میبندم حتی تو هم توی عروسیت اینقدر خوشگل نمیشی مرضیه! درست میگم؟

زن دندان قروچه ای میکند و با لحن آزار دهنده ای میگوید

_وا چه حرفیه عمو؟ شما هم هر زنی می‌بینید مورد تائیدتونه! این کجاش خوشگله؟ والا خان داداش خیلی بهتر از اینا لیاقتش بود!

انگار موعد شروع نیش و کنایه و آزارشان از همین الان فرا رسیده!

دوست دارم برگردم و با پشت دست محکم ضربه ای به دهنش بکوبم اما…

نه امشب وقت این کارها نیست!

مجبورم سکوت کنم و حفظ آبرو!

فردا چنان گیس و گیس کشی راه بیندازم که حد و حدود خودش را خوب بفهمد!

مرد میانسال با خنده ی بلندی رو به من می ایستد!

دستش را به طرفم دراز میکند و با خودشیرینی تمام میگوید:

_من میرزا حسن خان، عموی همسرت هستم از آشنایی با این عروس زیبا خوشحالم!

نگاهم روی دستانش که به سمت من دراز شده تا با او دست بدهم خشک میشود!

رسم و رسومات خانه ی خان اینطور ست؟ باید با محرم و نامحرم دست بدهند؟

نمی‌دانم جلوی آن همه جمعیت که روی من زوم شده اند چه عکس العملی نشان بدهم

به ناچار با تردید دست لرزانم را آرام بلند میکنم

که ناگهان دست های مردانه ای دستم را میگیرد و محکم فشار می‌دهد

از دردش چهره در هم میکشم اما با دیدن محمد که از شدت خشم، سفیدی چشم هایش به قرمزی میزند سعی میکنم تظاهر به بی تفاوتی کنم

_عمو جان! میشه یه امشب رو کوتاه بیاید و از این حس شوخ طبعی یکم فاصله بگیرید؟ جو خوبی نیست!

چیزی نمانده استخوان دستم بشکند دستم را پایین می آورد و با نگاه تیز و برنده ی خود، برایم خط و نشان میکشد

از شدت درد و ترس و وحشت دستم را از دستانش بیرون میکشم

و با دست دیگر جای دستش را ماساژ می‌دهم

که همان لحظه سرش را به گوشم می‌چسباند و آرام نجوا میکند

_ممنون بابت بهونه ی امشب!

“بهونه ی امشب دیگه چه کوفتیه؟ تشکر کرد؟ از من تشکر کرد؟ منظورش چیه؟ الان باید جواب تشکرش رو بدم؟”

سر بلند میکنم و اگر چه اخمی روی چهره ام نشسته اما ساده‌دلانه لب میزنم

_خواهش میکنم

ابروهایش بالا میپرد و با نفس های کشدار سعی در کنترل عصبانیتش دارد

دوباره با صدای عموی محمد نگاهم به سمت راستم می‌چرخد

_اووووو چه دوماد خوش غیرتی

چشمکی میزند و لیوان شربتش را بالا میکشد

دستی به نشانه ی تسلیم بالا میبرد و همزمان رو به مرضیه تشری بارش میکند

_تو هم زودتر شوهر کن ۲۷ سالته ترشی می‌ندازی؟

و با لبخندی روی لب بدون توجه به عصبانیت شدید مرضیه دور میشود

میتوانم نفرت را در نگاه تک تک کسانی که در جمع حضور دارند ببینم

ترجیحا سرم را پایین می اندازم

محمد با قدم هایی بلند دور میشود و لیوانش را روی میزی که آنجا ست میگذارد

کراوات بلند و راه راهش را کمی جا به جا میکند و با غروری که در صدای بم و مردانه اش موج میزند رو به پدرش میگوید:

-پدر جان اگه امری هست در خدمتیم

چه خشک و رسمی! اگر امری هست؟ آدم مگر با پدر خودش اینطور حرف میزند؟! ناخوداگاه افکارم سمت روزهایی کشیده شد که از سر و کول پدر بالا میرفتم و او با صبوری تمام به رویم میخندید و تازه امر هم نمی‌کرد!!!

خان که قد نسبتا کوتاهی دارد و موهای جلوی سرش ریخته با دست های لرزانش، به کمک عصا از روی صندلی بلند میشود و رو به جمعیت حرف میزند

_دوست داشتم عروسم رو با بزرگترین مراسم عروسی و در خور شخصیت پسرم بیارم توی این خونه! اما به احترام چشم زخمی پسرم مهران و قلب شکسته ی مادرش ماه منیر خاتون ترجیح دادم با یه دور همی ساده تموم بشه

با دست به سمت من اشاره میکند

_این عروس منه! عروس احمدخان! گذشته ها گذشت! با احترام و وقار با عروسم برخورد کنید! چون این زن،از امشب به بعد ناموس پسر بزرگ خانه ، اگه با عزت زندگی کنه پسرم عزیزه و اگه با ذلت زندگی کنه پسرم ذلیل

در عمق چشم های سیاهش که هیچ شباهتی به چشم های پسرش ندارد غم و ناراحتی پنهانی دیده میشود انگار در طول زندگی درد و رنج بزرگی را به دوش کشیده! نگاه و لحن حرف زدنش پر از غم است نه غمی گذرا و دوره ای بلکه غمی عمیق و آزار دهنده که شانه هایش را خم کرده!

 

 

 

#پارت_61

 

 

 

دو دستش را روی عصا می‌گذارد و ادامه می‌دهد

_برای پدر مرحومش، سید هادی احترام خاصی قائل بودم و هستم! پس برای دخترش احترام قائل باشید یادتون باشه هیچ وقت کسی رو بخاطر اشتباهات دیگران ملامت نکنید

صدای تق تق کفش های پاشنه بلند یک زن از دور، سکوت مجلس را می‌شکند و همه ی نگاه ها را به سمت خود می چرخاند

قد بلند و لاغر اندام با پیشانی پهن و چشمهای سیاه و سرمه کشیده و گونه های برجسته و پوستی نسبتا روشن!

_خوش به حال این عروس خوش شانس و خیره‌سر! معشوقش همسرم رو برای همیشه عیب دار کرد و حالا هم خان بزرگ، دستور داده با تمکین و احترام با او برخورد بشه! چه چیزی بهتر از این؟

معشوق؟ خنده دار ترین کلمه ای که گوشم توانایی شنیدنش را دارد همین است

پس مهران کسی که مسعود چشمش را از کاسه در آورد متاهل است و زن دارد! آن هم چه زنی!!!

خان یک تای ابرو بالا می اندازد

_یادم نمیاد به کسی اجازه ی حرف زدن داده باشم

زن جوان دستانش را روی سینه‌اش قفل میکند و با قامت راست و مملو از غرورش می ایستد

_چشم خان! از این به بعد جانب ادب رو رعایت میکنم اما شما چی؟ جانب عدالت رو رعایت میکند؟

صدای باوقار زنی که نزدیک خان نشسته در گوشم می پیچید

_آروم باش نازدار خانم! من هم مثل تو، دلم آشوبه! چشمهای پسر مظلومم با دست های بی رحم یک حیوان وحشی از حدقه بیرون آمده پسری که از چشم خودم بیشتر دوستش دارم ولی چاره چیه..این تقدیر خدای بزرگ بود با تقدیر نمیشه جنگید

زن لب باز میکند که دوباره حرف بزند اما پشیمان میشود و با عصبانیت هرچه تمام از پذیرایی بزرگ خان خارج میشود!

دوباره نگاهم به صورت برزخی محمد گره میخورد و در کسری از ثانیه سرم را پایین می اندازم!

چی از جانم میخواهد؟ چرا هر لحظه با ان نگاه های زهرناک تنم را میلرزاند؟

چشم می‌بندم و برای هزارمین بار آن سیلی لعنتی و حرف های بعدش را به یاد می آورم! با پسر دایی ام گل کاشته ایم و حق دارد کینه به دل بگیرد!!

خدمتکار با اشاره ی دست خان به او نزدیک میشود! زمزمه های نامفهومی بین شان رد و بدل میشود و کمی بعد مجلس را ترک میکند

فشار زیادی را روی تک تک اعضای بدنم حس میکنم و نگاه های سرد و گاها کینه توزانه ی اطرافیان هم این آشفتگی را تشدید میکند

چیزی که بیشتر از همه قلبم را وادار به تپش های پی در پی میکند نگاه های سنگین محمد یعنی شوهرم است!

بالاخره عاقد سر می رسد و خطبه ی عقد را میخواند!

چه خطبه ای که نه مادرم هست و نه پدر !!!

بعد از دو ساعت مراسمی که بیشتر شبیه عزاداری است تا عروسی، تمام میشود

حضار یکی یکی بدون اعتنا به من، برای عرض تبریک به پسرِخان، صف می‌کشند

با دادن هدیه هایی گرانبها آرزوی خوشبختی می‌کنند و بعد از خداحافظی مجلس را ترک میکنند

حالا فقط خانواده ی محمد مانده است

پدر، مادر، سه خواهر، عموی سرخوش و خوش تیپیش و من….که حالا عضو جدیدی از خانواده ی خان شده ام!

یکی یکی جمع را از نظر میگذرانم

سه خواهر که یکی نسبتا چاق و هیکلی و دو دختر دیگر قد بلند و لاغر

با یادآوری این که قرار است در آینده پسر کورشان یعنی مهران را ببینم رعشه ای به تنم می افتد و آرام لبانم را فرو میبرم

ماه منیر در حالی که غبغب انداخته بدون آن که نگاهم کند شمرده شمرده حرف میزند

_خب دختر جان به خونواده ی ما خوش اومدی! امیدوارم بتونی جزئی از کم لطفی های پسر داییت رو تو این خونه جبران کنی

قبل از انکه اجازه بدهد من حرفی بزنم رو به محمد میگوید

_بالا همه چی مهیّاست ما منتظر میمونیم تا کارت تموم بشه باید دستمال قرمز ….

همان لحظه مثل صاعقه زده ها خشک میشوم! پارچه ی قرمز؟ من؟ با محمد؟ حتی تصورش هم روح را از بدنم خارج میکند!

با صدای محمد از افکارم خارج میشوم

_خیر مادرجان! لطفا معذرت خواهی من رو قبول کنید امشب امکانش نیست !

تا بناگوش سرخ میشوم و چادر سفیدم را محکم تر در دستم فشار میدهم

مادر سری تکان میدهد و با جدیت رو به پسرش میگوید:

_این یه رسمه! تو نمی‌تونی روی رسم و رسومات پا بزاری متوجه شدی؟

صدای دختر وسطی توجه همه را جلب میکند

_ولش کن مامان شاید خان داداش، فعلا نخواد به این خانم نزدیک بشه!

اگر چه حرفش به مذاقم خوش نمی اید ولی خوشحالم می‌کند

خان به تایید حرفهای دخترش سری تکان می‌دهد

_راحتشون بزار خاتون

با حرف خان نفس راحتی میکشم و گره دست هایم را که بی اختیار مشت شده باز میکنم

محمد بلند می‌شود و به سمت پدر و مادرش می‌رود

دست هردو را می بوسد و بعد از اجازه ی خان به سمت دری که انگار به طبقه ی بالا راه دارد می‌رود

فکر میکنم! من تا به حال دست پدر و مادرم را بوسیده ام؟

 

 

#پارت_62

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

افکارم را پس میزنم و زیر لب، رو به خان و خاتون نجوا میکنم

_ممنون از فرصتی که بهم دادین امیدوارم هیچ وقت نا امیدتون نکنم!

میرزا حسن خان عموی محمد که کمی آن طرف تر نشسته از جا بلند میشود

به سمت من می آید و با چهره ای گشاده چشمکی میزند

_فردا میبینمت عروس خانوم زیبا

با اینکه هیچ از رفتارهایش خوشم نیامده لب باز میکنم تا تشکر کنم که با صدای محمد که شبیه به فریاد است یکه میخورم

_آوااااااز

نگاه ترسیده ام را به سمت خود می‌کشاند

در را باز میکند و با دست به پله ها اشاره میکند

_راه بیفت

بدون لحظه ای تعلل با قدم های مردد به سمت در می‌روم!

ماه منیر با صدای آرامی به میترا می‌گوید

_میترا با زن داداشت تا شاهنشین برو و راهنماییش کن!

میترا چشمی میگوید و بلافاصله باهم از پله های طولانی راه پله ای که به سمت اتاق ما راه دارد بالا میرویم!

هر قدمی که بر میدارم ترسی به ترس های دلم اضافه می شود و تنم را به انحصار دلهره و بی تابی در می آورد!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

زرق و برق اتاق مجلل و بزرگ، که به آن اتاق شاه نشین می گویند، توجهم را برای لحظه ای جلب میکند

اتاقی که شاید بعدها برای من یادآور درد باشد و رنج و سختی!

محمد به سمت پنجره می‌رود و مقابل آن می ایستد

میترا با لبخندی که روی لب دارد دستی به شانه ام می‌کشد

_خوش اومدی!از این به بعد با خان داداشم اینجا زندگی می‌کنید امیدوارم لحظه های خوبی رو تو این اتاق ثبت کنید

_ممنون!

چیز بیشتری نمی‌توانم به زبان بیاورم!

میترا به سمت کمد ها میرود و دوتا از کشو هارا باز میکند

_غروب خدمتکارا لباسات رو چیدن اینجا!

کشو را می‌بندد

در قهوه ای رنگی را باز میکند

_اینحا حمومه و سرویس بهداشتی هم انتهای راهرو سمت چپ

به سمت تخت میرود و پارچه ی سفیدی را که برای ما پهن شده جمع میکند

به سمت برادرش که همچنان ایستاده و دست در جیب بیرون را نگاه میکند میرود

_میخوای کمک کنم کتت رو در بیاری

محمد سری تکان میدهد و لبش تکان میخورد

_بیرون!

میترا بازوی برادرش را میبوسد و به سمت من برمیگرد

دو دستم را میگیرد و فشار می‌دهد

_چیزی لازم داشتی بی خبرم نذار!

همین یک جمله کافی ست تا میان آن همه ترس واندوه، نیمچه لبخندی لبم را کش بیاورد اما در کسری از ثانیه محو می‌شود

به صورت ناز و دخترانه اش که پر از لطافت و مهربانی ست نگاه میکنم

دختری که ریز تا درشت صورتش نسخه ای بی بدیل اما دخترانه از صورت محمد است!

_ممنون که با نگاهت حس خوبی بهم منتقل می‌کنی!

با این حرفم نیشش باز میشود

این بار بازوهایم را میگیرد و سعی میکند آرامش خودش را هم به من منتقل کند

_از هیچی نترس همه چی درست میشه!

و در گوشم آرام زمزمه میکند

_فقط چند روز دندون رو جیگر بزار داداشم آروم میشه!

سری تکان می‌دهم و میترا بعد از خداحافظی مختصری می‌رود

با صدای کوبیده شدن در همه ی آن حس های خوب و آرامش بخش به یکباره در دلم می میرد!

حالا من مانده ام و آدمی که از سایه اش هم میترسم

کتش را از تنش خارج میکند و با پیراهن سفید و کراوات بلند روی تخت اعیانی و زیبایی که برای ما تدارک دیده اند می نشیند

و من مثل محکومی که منتظر رای قاضی ست کنار در می ایستم و منتظر عکس العملش می‌مانم

نگاهش را به زمین دوخته و حرفی نمیزند! اگر چه میدانم شاکی و عصبی ست ولی باید تعارف کند که بشینم

اتاق در سکوت فرو می‌رود

ساعت از ۱۲ و ربع گذشته و من همچنان بلاتکلیف ایستاده ام!

باید خودم را به بی تفاوتی بزنم و بروم روی تخت؟

نه!

همین جا می ایستم تا خودش سر بحث را باز کند!

البته این برج زهرماری که من میبینم محال است امشب به حرف بیاید!

روزی که با پری و مستانه به چشمه رفتیم پری گفت پسرخان 28 سال سن دارد! 13 سال اختلاف سنی کم نیست!!

یعنی وقتی من بی خبر از دنیا در آغوش مادر شیر میخوردم او حدودا همسن الان من بوده!!

اما خوشبختانه این اختلاف سنی زیاد به چشم نمی آید

من اگر چه استخوان بندی معمولی و قد متوسط دارم یعنی نه بلندم و نه کوتاه! اما همیشه طوری حرف میزنم و رفتار میکنم که انگار چند پیراهن بیشتر از هم سن و سال هایم پاره کرده ام.

و همین رفتارها سایه ای بزرگ منشانه روی صورت کودکانه ام انداخته و صد البته همین انتظارات زیادی را از اطرافیان در پی دارد

در افکارم غرقم که بلند میشود و با دستی که داخل جیب شلوارش است غرور و ابهتش را به رخم می‌کشد

بعد از مکث کوتاهی ساعتش را باز میکند و روی میز میگذارد

از جیبش چند اسکانس و کلید و یک فندک هم خارج میکند!

سیگاری ست؟

با آرامشی عجیب آستین پیراهنش را با دقت تا آرنج تا میزند

دلیل این همه تعلل و بی‌توجهی چیه؟ مگر نمی‌بیند من کنار در ایستاده ام و منتظر تعارف او هستم؟

چادر را از سر برمیدارم و تا میکنم

و او همچنان سکوت میکند و سکوت!

63

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

نگاهم دوباره سمت ساعت میرود ساعت ۱۲ و ۲۵ ! انقدر دیر میگذرد که انگار چند روز است اینجا به انتظار ایستاده ام!

دوباره روی تخت می نشیند!

از این سکوت و بی توجهی کلافه ام!

به درک! سر بحث را با یک سوال باز میکنم

خسته ام و بی حوصله!

نمیتوانم تا صبح علی الطلوع اینجا منتظر بمانم که آقا بالاخره منت سرم بگذارد و کلامی حرف بزند

فکر میکنم!

باید با یک سوال وادارش کنم به جواب دادن و حرف زدن

همان لحظه از جا بلند میشود و بعد از مکث کوتاهی دست در جیب به سمت من قدم بر میدارد

چشم روی هم میگذارم و خدا را شکر میکنم که بالاخره به انتظار خسته کننده ام پایان میدهد

هر چه نزدیک تر میشود ترس و دلهره ی من هم بیشتر میشود

نگاهم روی قدم هایش ثابت مانده

رو به رویم می ایستد

می ایستد و قلبم فرو می‌ریزد

به ناچار سر بلند میکنم

به سختی به چشم های بی رحم و خشکش نگاه میکنم

حالا نبض قلبم زیر گلویم میزند

از مکث طولانی اش دلهره ام بیشتر میشود

ناگهان سیلی محکم و مردانه‌اش روی صورتم فرود می آید و برق را از چشمانم میگیرد

به دستگیره ی در چنگ می اندازم تا مانع از افتادنم شوم

گوشم سوت می کشد و برای چند ثانیه بدون آنکه عکس العملی نشان بدهم دست روی گونه‌ام میگذارم و به او خیره میشوم!

سیلی آن شب را تلافی کرد؟

میزند و آنقدر محکم میزند که چشم هایم تار می‌بیند

جای دستش روی صورت نازک و دخترانه ام به شدت گزگز میکند

لب باز میکنم تا تمام خشمم را خالی کنم اما درست همان لحظه انگشتانش را با تهدید بالا می‌برد

_وای به حالت اگه دوباره عموحسن سمتت بیاد وااای به حالت!

و من ناباورانه به انگشت هایی که در هوا میچرخد و خط و نشان میکشد نگاه میکنم

این بار مغزم از شنیدن حرف هایش سوت میکشد

عمو حسن؟ پیرمردی که اگر ازدواج کرده باشد دخترش هم سن من است؟ لحظه ای که در گوشم بابت بهانه ی امشب تشکر کرد چه احمقانه جواب دادم! بهانه ی امشب دست دادن با عمو حسن بود؟

از حماقت و ساده لوحی خودم حرص میخورم

باورم نمی‌شود

پس علاوه بر همه ی رفتار های منفورش شکاک و بددل هم هست

آدمی که حتی به عموی خودش هم رحم نمی‌کند

نگاهم را به زمین میدوزم و بغض میکنم

_فهمیدی؟

پرده ای از اشک در چشمانم حلقه میزند و می‌رود تا تصویر مقابلم را محو کند اما نباید درماندگی ام را ببیند!

مگر ان شب نگفتم با پسرخان ازدواج میکنم و پوزه اش را به خاک میمالم؟

اگر چه همه ی معادلاتم به هم ریخته اما نباید اجازه بدهم او پوزه ی من را به خاک بمالد!

حرف میترا در سرم چرخ میخورد!

باید سکوت کنم تا آرام شود؟

حتما او بهتر برادرش را می‌شناسد باید حرفش را آویزه ی گوشم کنم

پس خشمم را سرکوب میکنم و بدون انکه نگاهش کنم به نشانه ی تایید سرم را تکان میدهم که فریادش بلندتر میشود و چهارستون بدنم را می‌لرزاند

_لااالی؟

از ترس یک قدم عقب میروم و پاشنه ام به در کوبیده میشود و بی اختیار کلمه چشم از دهانم خارج میشود

کراواتش را شل میکند و نفسش را بیرون می‌دهد

_خوبه!

حرص فکم را فشار می‌دهد! امیدوارم روزی بخاطر این سکوت احمقانه پشیمان نشوم

به سمت تخت می‌رود و بدون هیچ حرف دیگری دراز میکشد و به سقف اتاق خیره میشود

من همچنان ایستاده ام!

چکار کنم؟بعد از آن همه تحقیر بروم و کنارش روی تخت بخوابم؟

مضحک است

غیر ممکن ست! ترجیح میدهم تا صبح همین جا بایستم

ساق دستش را روی صورتش میگذارد و دوباره من را نادیده میگیرد

انگار وجود ندارم!

کم کم بزرگی بلایی که به سرم آمده را می فهمم

چه غلطی کردم؟

چرا با این ازدواج موافقت کردم؟

شبی که به دست و پای احمدخان می افتادم و او با نیشخندی روی لب نگاهم میکرد و لذت میبرد هرگز فکر امشب را نمیکردم!

دستم را روی گونه‌ام می‌گذارم و غصه ای عمیق دلم را می‌سوزاند

در دل مسعود را نفرین میکنم

چه بلایی به جانم انداخت!

دوباره نگاهم سمت او کشیده میشود

باید احمق باشم که باز هم منتظر واکنشی از سمت او باشم!

جلوی در می‌نشینم و زانوهای لرزانم را مثل دختر بچه ی دو ساله ای که عروسک گم شده اش را بعد از مدت ها پیدا کرده بغل میکنم

دوباره نگاهِ نافذم به سمت او می‌رود و سرتا پایش را برانداز میکنم

کاش حداقل بعد از آن همه تحقیر نادیده ام نمی‌گرفت!

من از نادیده گرفته شدن متنفرم! قلبم را به درد می آورد!

حس اضافه بودن و آویزان شدن پیدا میکنم اما…

مجبورم به تحمل

با حسرت سرم را پایین می اندازم و با یادآوری چهره ی زرد و از هوش رفته ی مادرم قطره اشکی روی گونه‌ام سر می‌خورد

فورا آن را پاک میکنم

نباید گریه کنم! حداقل امشب نه!

سرم را روی پاهایم میگذارم و در فکری به عمیقی یک چاه فرو می‌روم!

 

 

 

#پارت_64

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

 

چشم باز میکنم و با دیدن فضای غریب اطراف از جا میپرم

برای  لحظه ای ذهن خسته‌ام پردازش نمی‌کند که کجا هستم و چه کار میکنم

بعد از مکث کوتاهی دستم را روی سرم میگیرم و فکر میکنم

من ازدواج کرده ام و اینجا اتاق شاهنشین است

با دیدن بالشتی که سرم را رویش گذاشته ام متعجب میشوم

دیشب روی زانوهایم به خواب رفتم پس این بالشت چطور زیر سر من قرار گرفته؟

با چرخیدن دستگیره ی در حمام توجهم به طرف راستم جلب میشود

محمد با حوله ای دور کمر و نیم تنه ی برهنه در چارچوب در قرار میگیرد و با حوله ی دیگری موهایش را خشک میکند

می ایستد و بی تفاوت نگاهم میکند

به بالش نیم نگاهی می اندازم و میخواهم تشکر کنم که بلافاصله با لحن سردی خفه ام میکند

_کار میتراست!

با اینکه انتظارش را داشتم اما محکم لب هایم را روی هم فشار می‌دهم و سکوت میکنم

به سمت کمد لباس ها میرود و یک آن حوله را از دور کمرش باز میکند

فورا سر به زیر می اندازم و چشم هایم را میبندم!

خدایا پناه بر تو ! من باید به زودی این تن سرد و خشک را برهنه ببینم؟

سنگینی نگاهش را روی صورتم حس میکنم

سر بلند میکنم و خدا را شکر میکنم که شلوار پوشیده

عرض اتاق را قدم میزند و من نگاهم به سمت قدم های محکمش کشیده میشود

پیراهنش را تن میزند و بی مقدمه به حرف می اید

_پا روی دمم نزار یک

حرفام رو بیشتر از یه بار تکرار نمیکنم دو

سعی نکن از گذشته ی من سر در بیاری سه

گذشته ی خودت رو فراموش کن چهار

با من بحث نکن و نه نیار پنج

وقتی ازت سوال میپرسم جواب میخوام شش

فاصله ی خودت رو با بقیه حفظ کن هفت

حتی اگه گوشت تنت رو تیکه تیکه از استخون جدا کردم پیش خونوادم مظلوم نمایی نکن هشت

با من رو راست باش نه

زبون درازی نکن ده

فاصله‌ات رو با نامحرم حفظ کن یازده

پوششت باید طبق نظر من باشه دوازده

بدون اجازه ی من تنها جایی نرو سیزده

بدون اجازه ی من نخند! نخور! حرف نزن!گریه نکن! نفس نکش! نمیر!

مکثی میکند و با صدای ترسناکش دوباره میغرد

_و بیست! از همه مهمتر پا روی قوانین و خط قرمز هایی که برات تعیین کردم نزار

این نهایت دیوانگیست! بدون اجازه نخندم؟ گریه نکنم؟ چیزی نخورم؟ این قوانین مسخره و من در آوردی را از کجایش در آورده؟

لبخند تمسخر آمیزم را به سختی کنترل میکنم

دوباره حرف میترا در سرم چرخ میخورد باید سکوت کنم؟!

_در ضمن! تا وقتی نگفتم از این اتاق خارج نمیشی

مرددم! حرف بزنم یا مطابق خواسته ی میترا باید سکوت کنم؟

نه!

نمیتوانم

_ولی این عادلانه نیست

مکث میکند و با لحنی پر از تحکم جوابم را می‌دهد

_زندگی هیچیش عادلانه نیست باید عادت کنی

حق با اوست اگر زندگی عادلانه بود من اینگونه اسیر دستان بی رحم او نمیشدم

با تقه ی در بلافاصله از پشت آن کنار میروم! در باز میشود و میترا با روی خندان وارد اتاق میشود

_سلام بر اهالی منزل! صبحتون زیبا

قیافه ی نمک دارش باعث میشود لبخند کم جانی لبهای خشکم را از هم باز کند اما بلافاصله محو میشود

بالاخره نمردم و برای اولین بار لبخند محمد را هم میبینم

_سلام جیجی صبح توم بخیر

میترا خودش را لوس میکند و خرامان خرامان به سمت برادرش که روی تخت نشسته می رود

_ممممم دیگه بهم نگو جیجی حالا زنداداش هم عادت میکنه و بهم میگه جیجی

و با اخم با نمکی برادرش را بغل میکند!

محمد خیلی سریع لبخندش را جمع میکند

_هرکسی بجز من، به تو بگه جیجی زبونش رو قیچی میکنم  و میندازم جلوی سگ

_ وا خان داداش!!

بدون اعتنا به منی که قلبم از حرفش  هزار تکه شده رو به میترا میگوید

_صبحانه آمادست؟؟؟؟

_ اره همه هستن! منتظر تو و زنداداشیم

دست و صورتش را با روغن زیتون چرب میکند و شانه را آرام و با دقت روی موهایش می‌کشد

_عمو حسن رفت؟

_نه هنوز!

_پس صبحونه ی زنداداش رو بیار تو اتاقش

_ وا چرااااا؟

_همین که گفتم

پس دلیل حبس شدنم در این اتاق عمو حسن است!

با این خودخواهی بغض روانه ی گلویم می‌شود و نزدیک است از چشمانم بیرون بزند اما خودم را به سختی کنترل میکنم!

میترا نگاه پر از ترحمش را به من می‌دهد و آرام باشه ای تحویل او می‌دهد

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

نه ناهار خورده ام و نه شام

حالا هم نمیتوانم به صبحانه ی پر از مخلفات  خانه ی خان لب بزنم

به ناچار کمی آب می‌نوشم و سینی صبحانه را کنار میگذارم

آرام روی تخت می‌نشینم و به اطراف نگاهی می اندازم

اتاقی حدود 70 متر با پنجره های بزرگ و پرده های سلطنتی حریر سفید و طلایی

یک تخت دونفره ی چوبی با رو تختی و بالشت سفید، کنارش یک صندلی راک چوبی و آیینه و میز نسبتا عریض همرنگ تخت

سمت راست کمد بزرگ لباس و پایین تر یک میزناهار خوری کوچک با صندلی هایی به رنگ کرم که از بقیه ی وسائل چوبی متمایز است

به  سقف بلند اتاق خیره میشوم

لوستر بزرگ آویزان به سقف توجهم را به سمت خودش می‌کشد!

#پارت_65

 

 

 

دراز میکشم و در افکارم غرق میشوم

احساس تنهایی و بی کسی به قلب و روحم هجوم می آورد

با بی حوصلگی سرم را روی بالشت میگذارم و به در خیره میشوم!

“دیشب من پشت در خوابیدم پس میترا چطور وارد اتاق شد و اون بالشت رو زیر سرم گذاشت؟ نکنه کار خودش بود و ….”

متعجب دستم را جلوی دهانم میگیرم و فکر میکنم!!

” پس تظاهر میکنه که آدم سنگدلیه!! اگه سنگدل بود منو به حال خودم رها میکرد تا از گردن درد بمیرم! حق با میتراست اگه یکی دو روز سکوت کنم و کوتاه بیام همه چی درست میشه”

با تصور لحظه ای که سرم را بلند کرده و روی بالشت گذاشته چهره در هم میکشم

با یادآوری سیلی دیشب دستم را روی صورتم میگذارم و در دل دعایی نمانده که به جانش نکنم

البته کاری که عوض دارد گله ندارد!!

عقربه ها ساعت ۲ ظهر را نشان میدهد در طول این چند ساعت حتی یک نفر هم سراغم را نگرفته

طوری که سینی صبحانه هنوز سر جای خودش است

در باز میشود و خدمتکار جوان با یک سینی دیگر از در وارد میشود

_سلام خانوم کوچیک! ناهارتون رو آوردم! ارباب دستور داده بیارم اتاقتون

_ارباب کیه؟

_محمد خان خانوم کوچیک

_باشه میتونی بری

خدمتکار سینی صبحانه را دست نخورده برمی‌دارد و از اتاق خارج میشود

اگر چه این اسارت و زورگویی جانم را به لب رسانده اما تصور آنکه اگر پایین میرفتم، خانواده ی خان حتما با نگاه های منفورشان تحقیرم میکردند باعث میشود کمی تسلّی خاطر پیدا کنم

غذا را جلو می آورم

مرغ است و رنگ و لعاب خوبی دارد اما میل به غذایم کاملا کور شده

به زور یک قاشق بر میدارم و دهنم را به سختی باز میکنم با یادآوری اینکه مادر ممکن است چه حال بدی داشته باشد دستم را پایین می آورم و قاشق غذا را دست نخورده سرجایش میگذارم

یعنی همه ی اتفاقات و تهدید های ان روز کار محمد بود؟ نیتش از این کارهای احمقانه چه بود؟ این که من را مجبور به ازدواج کند؟

سری تکان میدهم

چرا باید مجبورم کند به ازدواج؟ چه خیری از من و خانواده ام دیده که برای این ازدواج هم پافشاری کند؟

نه نمیتواند کار او باشد…ولی…ولی چرا بعد از خواستگاری همه ی اتفاقات به یکباره فروکش شد؟

کار احمدخان بود؟ بعید نیست!

سینی را از خودم دور میکنم و دوباره روی زمین دراز میکشم و نمی‌فهمم خواب، کی آغوش سخاوتمدانه‌ اش را به رویم باز کرده ست

با روشن شدن چراغ اتاق ، چشمم را محکم روی هم فشار می‌دهم و با دست جلوی پرتوی کم فروغ نور که مثل شمشیر داخل چشمم فرو میرود را می‌گیرم

_کی هستی؟

_خانوم کوچیک منم شامتون رو اوردم ارباب دستور….

نگذاشتم حرفش تمام شود

_غذا بخوره تو سرش!! چراغ رو خاموش کن میخوام بخوابم

و به سرعت پتو را روی سرم میکشم  و دوباره به خواب عمیقی فرو می‌روم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_ نه نیازی نیست! تب خفیف داره،  با یه حوله ی کوچیک دست و پاش رو خنک کنید کافیه، این چندتا قرص رو هم،باید روزی سه وعده مصرف کنه بدنش به شدت ضعیف شده و انگار وزن زیادی از دست داده اگه همینطور پیش بره دوام نمیاره

به زور چشمانم را باز میکنم با دیدن مردی که لباس سفید به تن دارد شوکه میشوم

کمی ان طرف تر محمد نشسته و با چهره ای درهم دکتر را نگاه میکند

میخواهم بلند شوم که دست محمد مانعم میشود! بدون انکه نگاهم کند لب میزند

_تکون نخور

_باشه

_حالش کی خوب میشه طبیب؟

_ ان شاء الله به زودی

مرد سفیدپوش که فهمیدم طبیب ست عینکش را درمی‌آورد داخل جعبه اش میگذارد و با جمع کردن وسایلش از اتاق خارج میشود

تا آخرین لحظه نگاهم را به مسیر رفتنش می‌دوزم

با بسته شدن در به سمت محمد می‌چرخم

با ان چشم های غضبناک همچنان به جای خالی دکتر نگاه میکند

_چه اتفاقی افتاده؟

_صداتو نشنوم!

در حالی که با نگاه پرسشگرم صورتش را میکاوم

به طرف میز میرود و کتابش را باز میکند

بدون اعتنا به نگاه های متعجب من شروع به خواندن میکند

با عصبانیت به رو تختی چنگ می اندازم و داخل مشتم جمع میکنم

باز هم سعی میکند نادیده ام بگیرد؟

به درک! مگر من محتاج توجه او هستم؟

بدون آن که چیزی بگویم رویم را بر میگردانم که یک آن کتاب را روی میز می کوبد و به سمتم می آید

با یک دست بازویم را میگیرد و تنم را بالا میکشد

و با دست دیگر فکم را فشار می‌دهد

صدای پر از تحکم و خشمگینش در سکوت اتاق می‌پیچد

_عمدا این کارو کردی؟

صورتش آنقدر غضبناک است که ترس دلم را سوراخ می‌کند و زبانم را لال !

به علامت منفی سری تکان می‌دهم

_حرف بزن! لالی؟ عمدا غذا نخوردی؟

چشمانم از تعجب گرد میشود!

عمدا غذا نخوردم؟ منظورش را نمی‌فهمم

اگر من غذا نخورم چه ضرری به او می‌رسد؟

_با این کارهای احمقانه میخوای توجه من رو جلب کنی؟

جلب توجه؟ چه فکری با خودش کرده؟ فکر کرده اصرار های من و مادر بخاطر چشم و ابروی او بوده و من عاشق سینه چاکش هستم؟

#پارت_66

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

حتی یک کلمه هم از دهانم خارج نمی‌شود شاید حرف هایش را لایق جواب دادن نمیدانم شاید هم از ترس زبانم قفل کرده

_کور خوندی! اینقدر نگهت میدارم اینقدر تو این اتاق حبست میکنم اینقدر عذابت میدم که موهات همرنگ دندونات بشه

همچنان نگاهش میکنم

_چرا لال شدی؟ تو که ۷ تا ۷ تا آدم تو گونی میکردی!

هفت تا هفت تا آدم توی گونی؟ چه لافی بود که من زدم؟؟

البته که هیچ وقت اینقدر صبور نبوده ام! خودم هم نمیدانم دلیل این همه صبر و سکوت چیست! انگار زبانم از همان لحظه ای که توی حیاط برای اولین بار دیدمش برای همیشه لال شد!

چند قدم دور میشود و رو به پنجره می ایستد

_توله سگ!

حرفش مثل صائقه روی گوشم فرود می آید

با من بود؟

توله سگ را با من بود؟

سکوت در برابر این آدم دیگر جایز نیست!

هر چه بیشتر سکوت میکنم بی احترامی های او هم بیشتر میشود!

از جا بلند میشوم و با جرات هرچه تمام به او زل میزنم

_درست حرف بزن و القاب خودت رو به من نسبت نده!

این را میگویم و با چهره ای در هم منتظر واکنشش میشوم

” نترس آواز! نترس که باید گربه رو دم حجله بکشی!

نباید اجازه بدی به خودت و خانواده‌ت بی حرمتی کنه که اگه یه بار سکوت کردی عادت میشه!

اگه خواست روت دست بلند کنه مقاومت کن و توهم بزنش! طوری که دیگه جرات نکنه اوقاتت رو تلخ کنه”

از مکث نسبتا طولانی اش دلهره ام شدت میگیرد و ناخودآگاه پاهایم سست میشود

اما به ناچار خودم را بی تفاوت و جسور نشان می‌دهم

بعد از مکثی طولانی بالاخره به سمتم برمی‌گردد و با آن چشم های ستمگرش نگاهم میکند

آنقدر نگاهم میکند که تپش قلبم بالا می‌رود و ترس روی تمام وجودم خیمه میزند

با قدم های آهسته نزدیک میشود

آن قدر نزدیک که میتوانم نفس های گرمش را روی صورتم حس کنم

بدون آنکه چیزی بگوید به صورتم زل میزند

یک قدم دیگر جلو می اید و باعث میشود روی تخت بیفتم

و همین افتادن کافیست تا خون جلوی چشمش را بگیرد و پاهایش را دو طرف شکمم بگذارد مثل گرگی گرسنه به گلویم چنگ می اندازد

چشم روی هم میگذارم و هرچه تلاش میکنم نمیتوانم دستش را از گلویم جدا کنم

راه نفسم را بسته و در آستانه ی خفه شدن هستم

سنگینی وزنش روی بدنم،هر لحظه توانم را کم و کمتر میکند

صدایش را میشنوم که مدام زیر لب تکرار میکند “خفه شو خفه شو بمیر”

حق دارد باید خفه شوم و از خودم دفاع نکنم !

باید بمیرم در مقابل این گرگ هار!

خودم کردم که لعنت بر خودم باد

حس میکنم نفس های اخر زندگی ام را میکشم

باید تسلیم شوم؟ باید خودم را به چنگال مرگ بسپارم؟

نه! مرگ حتی واژه اش هم ترسناک است چه برسد به تجربه کردنش! مسلما رنگ و روی خوبی ندارد!

کبود است و سیاه مانند رنگ صورتم زیر حلقه ی تنگ دست او که گلویم را سخت فشار میدهد

باید جانم را نجات دهم و  تنها سلاحم دست های بی رمقم است که تلاش میکند دست زخمت و خشنش را از گلویم جدا کند

اما… اما دست های کوچک و ضعیف من در برابر دست های پرقدرت و مردانه ی او کاری از پیش نمی‌برد!

کم می آورم!

از تقلا و دست و پا زدن خسته میشوم

نا امید دستم را از دستش جدا میکنم

برای آخرین بار چشم باز میکنم

صورت برزخی اش قلبم را برای لحظه ای وادار به توقف میکند

ناگهان

ناگهان راه نفسم باز میشود

قلبم دوباره پر تپش می‌کوبد

با تمام وجود هوا را در ریه فرو می‌برم

و با سرفه های طولانی و ممتد مثل یک جنازه، روی تخت ولو میشوم

بعد از قریب دو دقیقه شدت سرفه ام کمتر میشود و در حالی که اشک و عرق از سر و صورتم می‌چکد به او که با آرامش یقه ی پیراهنش را میبندد نگاه میکنم و چشمم را به روی تاریکی های دنیایی که برایم ساخته می‌بندم

با صدای خسته ام لب باز میکنم

_لعنت بهت! فکر میکنی با کتک و زور گویی میتونی یه اسب سرکش رو رام کنی؟

چشم باز میکنم و به سقف زل میزنم

از حاشیه چشم میبینم که دستش را پشت کمر قفل میکند و منتظر ادامه ی حرفم می‌ماند

_نه! برخلاف خواسته ی تو این اسب نترسه اگه بخواد رم کنه حتی مرگ هم نمیتونه مانعش بشه!

دو قدم به سمتم برمیدارد و درست بالای سرم می ایستد! میتوانم ندیده شعله های آتش خشمش را حس کنم! آتش اگر آدم بود قطعا محمد خسروشاهی میشد

_علاوه بر اینکه این اسب چموش رو رام میکنم سوارشم میشم! چون رگ خوابش دست منه

لبخند درد آلودی میزنم و در ذهنم دنبال جمله ای مناسب برای میخکوب کردنش میگردم که ادامه می‌دهد

_خوب گوش کن چی میگم مار کبری! دست از پا خطا کنی، رم کنی، نافرمانی کنی،چموش بشی، من رامت میکنم چون زندگی مادرت تو دستای منه!

لبخند غمیگنم به یک باره از روی لبم محو میشود و چشم هایم درشت

خدای من! درست شنیدم؟

زندگی مادرم؟؟

نگاهم را از سقف میگریم و از روی تخت بلند میشوم

با ذهنی پر از سوال روی حرکت لب هایش که مغرضانه تکان میخورد دقیق میشوم

_سعی کن طوری رفتار کنی که مادرت زنده بمونه

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
5 روز قبل

چه بی مزه و بی منطق آخه به دنیا اومدن آواز چه ربطی داره به اون اتفاق داره
محمد زیادی دیگه عقده ایه
قاصدکی یه پارت دیگه نمیدی دیروزم پارت ندادی

آخرین ویرایش 5 روز قبل توسط تارا فرهادی
خواننده رمان
5 روز قبل

بیچاره آواز تا کی باید صبر کنه تا این پسر سر عقل بیاد
ممنون قاصدک جان بابت پارتای طولانی این رمان ولی پارت گذاری رمانای ب دیگه خیلی کم شده

نازنین مقدم
5 روز قبل

پسره ی عقده ای احمق این روانیه باید بره تیمارستان بیچاره آواز…مرسی قاصدک جان عالی بود

نازنین مقدم
4 روز قبل

ای بابا بابای آواز همونی هست که به دروغ شهادت داده بودمحمد بامریم خواهرش رابطه داشته الان این عقده ای تا دختره رو نکشه بیخیال نمیشه بیشعور

خواننده رمان
پاسخ به  نازنین مقدم
4 روز قبل

پس محمد باباشو هم کشته طفلکی آواز

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x