۱ دیدگاه

رمان آواز قو پارت6

4.2
(73)

در میانه ی راه با نگرانی و عصبانیت می ایستم
دستم را از دستان پری بیرون میکشم و با تمام درماندگی ام فریاد میزنم
_وایسا پری!
پری می ایستد و دوباره با ابروهای در هم کشیده و خشمی که بیشتر شبیه ترس است نگاهم میکند
یک تکه کاغذ از آستینش خارج میکند و به صورتم می کوبد
_این چیه؟
نگاهم را از پری میگیرم و به تکه کاغذ روی زمین میدهم
با تردید خم میشوم و آن را از روی زمین برمیدارم
یک کاغذ تا شده
باز میکنم و گذرا نگاهش میکنم و همین نگاه کافیست تا با همه ی توانم به او بتوپم
_خفه شو عوضی این چه طرز شوخی کردنه؟
پری با همان چهره ی عصبی و وحشت زده اش یقه ی پیراهنم را چنگ میزند
_شوخی؟ شوخی؟ احمق نزدیک بود سکته کنم این هیولا کیه؟
چرا حرف هایش را متوجه نمیشوم
_کدوم هیولا؟ حالت خوبه؟
پری کاغذ را از دستم بیرون میکشد و مقابل صورتم میگیرد
_همین آشغالی که این نامه رو بهم داد و من بدبخت رو تا مرز سکته برد
دوباره به کاغذ سفید نگاهی میکنم و چیزی نمانده پقی زیرخنده بزنم
پری دوباره با صدایی از ته حنجره به حرف می آید
_ناصر کمه برات؟
همین یک حرف کافیست تا خون به صورتم هجوم بیاورد و عصبانیتی خارج از حد تصورم وجودم را تکان بدهد
_دهنت رو ببند پری! مگه چیکار کردم که چرت و پرت میگی؟
پری از نهیب صدایم کمی آرام میشود و این بار با خونسردی ساختگی توضیح میدهد
_داشتم از چشمه بر‌می‌گشتم یه غول سه متری جلوم ظاهر شد ازم خواست این نامه رو برسونم دست تو!
_برو بابا ! کمتر دروغ بگو
_بخداااا بخدا باور نمیکنی؟؟؟ گفت خیلی مهمه و باید حتما بخونی! وقتی بهش گفتم تو سواد نداری گلوم رو گرفت و تهدیدم کرد که اگه نامه رو باز کنم یا به کسی غیر از تو چیزی بگم یه گوله میچکونه تو مغزم!
با دهان نیمه باز حرف های پری را گوش میدهم! حرف هایی میشنوم که باورش برای منی که تمام زندگی ام را در ارامش و بدون کوچک ترین تهدیدی سپری کرده ام سخت است
بعد از کمی مکث ادامه میدهد
_مرگ رو با چشمای خودم دیدم نکبت! فقط بهم بگو این ادم کیه؟ چه رابطه ای باهاش داری؟
من همچنان مبهوت پری را نگاه میکنم
کاغذ را میگیرم و دوباره نگاهش میکنم! سفید سفید! حتی یک خط کوچک هم داخل آن نمی‌بینم
_پری توهماتی شدی؟ این کاغذ که سفیده عزیز من!
متعجب کاغذ را از دستم بیرون میکشد
_چی چیو سفیده! بده ببینم
با دقت کاغذ را نگاه میکند و لحظه ای بعد قوسی به لبهایش میدهد
_اره! سفیده سفیده! مگه میشه؟
دستم را روی کمرم قفل میکنم و با چشم های ریز شده نگاهش میکنم که به حرف می اید
_بخدا دروغ نمیگم آواز ! یه آدم چهارشونه ی گنده ی قد بلند و سبزه بود دور چشمش سیاه سیاه بود باور نمیکنی؟
این بار میخندم و سری تکان می‌دهم
_هر کی بوده سر به سرت گذاشته دیوونه!
_آخه اینجوری؟
شانه ای بالا می اندازم و لبخندم عمیق تر میشود
_اینم یه روش جدید برای مردم آزاریه! اصلا از کجا معلوم شاید خاطرخواه خودته ها؟
_گم شو باباااا! این نره‌غول خاطر خواه من باشه خودم رو حلق آویز میکنم
_بشینیم و ببینیم!
و با صدای بلند می خندم و نیشگونی از بازویش میگیرم
_دفعه آخرت باشی اینجوری جبهه میگیری زهرم ترکید مودیه دیوونه!
به سمت در حیاط میرود و با لحن تهدید آمیزی می‌گوید
_دعا کن دوباره سر راهم پیدا نشه وگرنه جفت چشماتو از کاسه در میارم

──• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──

از کوزه پلاستیکی کوچک کمی نفت داخل مخزن سماور می‌ریزم و شعله‌ را زیاد میکنم
مادر عادت دارد صبح ها چای بخورد
دور و اطراف سماور را با دقت دستمال می کشم
فکرم گهگاهی سمت پری و آن نامه ی کذایی میرود!
شاید اشتباهی به جای نامه کاغذ سفید را تحویل داده
شاید این نامه کلا برای من نبوده و نیست
شاید از طرف پدرم باشد!
امکانش هست؟
صدای باز شدن در راهرو توجهم را به خود جلب میکند
_مادرجان تویی؟
جوابی نمی‌شنوم! به سمت راهرو کوچک می‌روم! مادر جلوی در خشکش زده است
با دیدن قیافه ی غمگین و متفکرش دلم هری می‌ریزد
به سرعت به سمتش قدم برمیدارم و بازویش را محکم میگیرم
_مامان؟ چی شده؟ خوبی؟
در حالی که سعی دارد خودش را آرام نشان بدهد؛ آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید:
_خوبم مادر جان! اتفاقی نیفتاده! چای آماده ست؟
_آره ولی اول بگو خان چیکارت داشت؟
گیره ی روسری اش را باز میکند و با حفظ خونسردی می‌گوید
_هیچی میخواست ببینه کم و کسری چیزی نداریم
_همین؟
_همین!
از شدت سردرد روسری اش را دور سرش می‌بندد و بدون آنکه چای بخورد دراز می‌کشد
در همان حال یکی در خانه را به صدا در می‌آورد
_ببین کیه مادر!
با دیدن قیافه پری ،گل از گلم شکفته میشود
_سلام عشقم خوبی؟
_سلام پری جان تو خوبی؟بیا تو
_نه عجله دارم کلی لباس ندوخته دارم که باید بدوزم و تحویل مشتری بدم ! فقط اومدم یه خبر بهت بدم

 

 

با دلشوره ای که خیلی ناگهانی به جانم افتاده می‌پرسم
_ چی شده؟
_اممممم راستش….
دودل و مضطرب با دستانش بازی میکند و سکوت میکند
_بگو چی شده پری سکته م نده؟
_یه خبر شنیدم نمیدونم راسته یا دروغ؟
_چی؟
_میگن ناصر…
_بگو دیگه جون به لبم کردی ناصر چی؟
_راستش میگن میخواد بره توی نظام
_خب؟
_خب باید یه مدت بره مدرسه ی نظامی
ناگهان آسمان با همه ی سنگینی اش روی سرم می‌تپد
متعجب و متحیر، بی حرکت می‌ایستم!
انگار هرچه حس بد در این دنیا است به یک باره در دلم جمع میشود
_ناصر غلط کرده با تو
_دیونه ای؟به من چه اصلا! منو باش چقدر خرم واسه تو خبر میارم
همان لحظه میخواهد قهر گونه برود که چنگی به ساق دستش میزنم
_پری مطمئنی؟کی گفته ؟
_نمیدونم! شایعه‌ست!چرا از خودش نمیپرسی؟
دوباره دل در سینه‌ام فرو می‌ریزد و ناتوان به در تکیه می‌دهم!
نای نفس کشیدن ندارم و زانوهایم سست شده!
“خدایاااا نکنه راست باشه! من این مدت از دوری ناصر چه خاکی روی سرم بریزم
اگه من رو برای همیشه فراموش کنه چی؟ اگه به نظام بره و اونجا عاشق یه دختر دیگه بشه چی؟
یا این که مثل پدرم بره و دیگه برنگرده چی؟! و هزار و یک سوال بی جواب دیگه! ”
به زور از در جدا میشوم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده و بغض گلویم را به اسارت گرفته
به پری می‌گویم:
_میشه بهش بگی قبل از رفتن، یه بار، فقط یه بار دیگه کنار چشمه همدیگه رو ببینیم؟
پری به علامت تائید سری تکان میدهد و بعد از خداحافظی مختصری می‌رود
با لرزش بی امانی که به تنم افتاده کنار مادر می‌نشینم
گوشه ی روسری را از روی چشمش برمیدارد و می‌پرسد
_کی بود مادر؟
دستانم را مشت میکنم و با صدایی لرزان می‌گویم:
_پری بود
_چی میخواست؟
_هیچی! یکم دلش برام تنگ شده بود همین!
گوشه ی روسری اش را روی چشمانش میکشد و زیر لب می نالد
_کار و زندگی نداره این دختر؟!!
این را میگوید و دوباره چشم روی هم می‌گذارد
شدت سر درد مادر به قدری ست که تا غروب بیدار نمی‌شود
با قدم های خسته ام اتاق را متر میکنم و بغض میکنم و غصه میخورم
به لحظه ی خداحافظی با ناصر فکر میکنم کاش بتوانم جلویش را بگیرم و مانع رفتنش شوم
کاش بتوانم با او بروم، کاش و هزاران کاش دیگر که همه حسرت میشود و روی دل غم زده ام آوار میشود
تقه ای از در حیاط به صدا در می آید
به مادر که صدای خروپفش سکوت اتاق را شکسته نگاهی می اندازم و به طرف در حیاط میروم
دوباره پری است
_باز چی شده؟
_ناصر کنار چشمه منتظرته
بدون این که حرفی بزنم کوزه ای برمیدارم و با ذهنی مشوش، سراسیمه به طرف چشمه حرکت میکنم
با دیدن ناصر کنار چشمه که پشت به من ایستاده قلبم برای لحظه ای از حرکت می ایستد
حتی تصور انکه یک روز نبینمش بغض را به گلویم می‌کشاند
_ناصر!
با شنیدن صدایم به طرفم برمیگردد و چشمکی میزند
_سلام عروسکمممم! سلام خوشگل من! سلام مو گوجه ی ناصر
خنده ی تلخی روی لبم می‌نشیند
بدون مقدمه به حرف می آیم:
_ناصر! راسته؟
رنگ از رخسارش می‌پرد تمام وجودم گوش شده و چشمانم پر از وحشت و سوال است! وحشت از دوری! وحشت از تنهایی! وحشت از فراموشی و شاید خیانت!
بعد از کمی مکث من من کنان به حرف می آید:
_اممممم خب…من…راستش….
همین تعلل کافی ست تا ته ماجرا را بخوانم
هنوز حرف از دهانش خارج نشده که کوزه ی سفالی از دستم می افتد و صدای ناشی از برخورد آن با زمین وادارمان میکند یک قدم عقب برویم
_خدای من! حالت خوبه آواز؟
قطره ی اشکم آرام روی گونه‌ام سرازیر میشود نگاهم را از کوزه ای که حالا چند تکه شده برمیدارم و به ناصر میدهم
_پس داری میری !
دستش را به سمت چشمانم می آورد و اشکم را پاک میکند اما قطره اشک های بعدی پشت سرهم و بی اختیار سرازیر میشوند!
در حالی که از شدت گریه نزدیک است به هق هق بیفتم زیرلب ناله میکنم
_چراااا؟ چرا اخه؟
سرم را روی سینه‌‌اش می‌گذارد و با دستانش نوازشم میکند
_آروم باش مو گوجه ی من! آروم باش قربون چشمات برم، قول میدم زود برگردم! قول میدم وقتی برگشتم دیگه هیچ وقت تنهات نزارم باشه؟
به زور خودم را از حصار بغلش جدا میکنم
دست چپم را بالا می آورم و انگشت کوچکم را باز میکنم و بقیه را مشت!
به سمت ناصر میگیرم! ناصر متعجب می پرسد:
_این چیه؟
_انگشتت رو دور انگشتم حلقه کن…
انگشت کوچک دست راستش را دور انگشتم حلقه میکند
_حالا بهم قول بده هیچ وقت فراموشم نکنی
_قول میدم دیوونه
_قول بده بهم خیانت نکنی!
_آوااااز این چه حرفیه؟
_قول بده میگم
_قول میدم! هزار بار قول قول
لبخند کنج دلم می‌نشیند و انگشت شست مان را به نشانه ی مهر تایید، به هم می‌چسبانیم
حالا لبخند کمرنگی روی لب هردویمان شکل گرفته

#پارت_39

_زودی برمیگردم
_امیدوارم
با دستانش صورتم را میگیرد و با خنده ای که روی لب دارد نگاهش را روی صورتم می‌چرخاند
سنگینی نگاهش را روی لبم احساس میکنم!خجالت میکشم و سرم را پایین می اندازم
با دستش دوباره سرم را بلند میکند و می‌گوید:
_از چی خجالت میکشی مو گوجه ی من؟
بدون آنکه نگاهش کنم آرام زمزمه میکنم
_از کاری که میخوای بکنی
_خجالت نکش…من دوستت دارم دلبر کوچولوم
دستش را پس میزنم!
_نمیخوام! من تا حالا کسی رو…
_نه که من هر روز یکی رو تو کوچه و خیابون میگیرم و …
_خب تو پسری فرق داری!
_تو هم دختری! باید با همه فرق کنی! تو دلبر منی! چه الان بوس بدی چه ندی این لب فقط مال منه!در انحصار منه! من نمیزارم احدی بهش نزدیک بشه! هر کی به دستات دست بزنه تک تک استخوناش قلم میشه! چون سند قلب تو به نام منه!
_باشه هر وقت محرم شدیم…
_ما دلمون محرمه آواز! چه فایده صوری محرم بشیم اما دلامون پیش هم نباشه! تو تمام تنت،وجودت، تک تک نفسات مال منه! الانم چیز زیادی نمیخوام فقط یه جرعه از شهد شیرین لبات رو میخوام همین…
با همین حرف ها کوبش قلبم بالا میرود! و صورتم از خجالت سرخ و سفید میشود
به قول ناصر آخرش هم مال هم میشویم ما که مدتهاست با هم در ارتباطیم چه اشکالی دارد که بعد از این همه مدت یک بوسه ی گرم مهمانش کنم؟
با جرئت بیشتر به چشم های خوش رنگ و گردش نگاه میکنم!
حرف هایش دلگرم کننده است این مرد، مردِ زندگی من است!
سرش را به صورتم نزدیک میکند و یک قدم جلو می آید
چشمانش را آرام روی هم میگذارد و من نفسم به شماره می افتد
جز صدای ضربان قلبم چیزی نمی شنوم؛
چشمانم را روی هم میگذارم
میتوانم گرمای نفسش را روی صورتم حس کنم
که ناگهان…ناگهان با صدایی آشنا هردو یکه میخوریم
_چشمم روشن…خاک بر سرم…بی آبرو شدم…آفرین آواز خانوم چشمم روشن
صدای مادرم بود؟
صدای کبری؟
وای که چه بد موقع رسیده است
وحشت زده ناصر را از خود جدا میکنم
با نیش و کنایه های مادرم به قدری هول میکنم که ناخودآگاه با همه ی قدرتم کشیده ای محکم زیر گوش ناصر می‌کوبم!
خودم هم دلیل این کشیده ی بی منطق را نمی‌دانم!
ناصر که بیشتر از من جا خورده با چشم های پرسشگرش هاج و واج نگاهم میکند
چه شهدی چشید! شهد شیرین تر از این؟
به سمت مادرم که نزدیک و نزدیک تر میشود میروم و طلبکارانه میگویم:
_ این مرتیکه میخواست به زور بوسم کنه که…
ولی تنها چیزی که حس میکنم دست های سنگین مادرم است که روی صورتم فرود می اید!
حقم بود! نبود؟ چرا ناصر را بی گناه مجازات کنم و خودم قسر در بروم؟
مادر نگاه غضب آلودش را به ناصر می‌دوزد و بدون آن که چیزی بگوید گوش هایم را میگیرد و تا خانه کشان کشان میبرد

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

خونی که از سوراخ گوشواره‌ام بند نمی آید را با دستمالی سفید پاک میکنم و اخ کوچکی میکشم
مادر بعد از نیم ساعت سکوتش را می‌شکند
_پس بگو! همون موقع که گفتی خدم و حشم میخوام باید می‌فهمیدم زیر سرت بلند شده! آخه بیچاره! اگه عروس محمودخان بشی باید پا به پای خدم و حشم،براشون کلفتی کنی!
حرص پلکهایش را می فشارد و ادامه می‌دهد
_کافیه فقط یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه ببینم میری چشمه پاهات رو قلم میکنم
بدون آن که چیزی بگویم با گوشه ی روسری ام بازی میکنم!
_مرد قحطی بود که خاطرخواه این لات آسمان جل شدی؟ کم با محمود خان و منصور خان خصومت داریم که عشق پسر نکبتش تو دلت رفته؟ هان؟؟
خصومت؟ یادم نمی آید قبلا با خانواده ی ناصر برخوردی داشته باشیم چه برسد به خصومت! اصلا ما در حدی نبودیم که بخواهیم با انها خصومت داشته باشیم
اگر پدرم سید نبود مطمئنا ناصر از جواب دادن سلام من هم عار داشت!
متعجب از حرف مادرم می‌پرسم:
_خصومت؟ چه خصومتی؟
کاموایی که دم دستش است را به سمتم پرت میکند و من آن را در هوا میگیرم
_صدات رو نشنوم دختره ی شِلیته!
باز شروع شد! مادر ول کن نیست! تا پدرم را در نیاورد رضایت نمی‌دهد!
انقدر سرکوفت میزند، انقدر تشر بارم میکند که روزی هزار بار بگویم غلط کردم
آرزو میکنم زمین دهان باز کند و من را ببلعد !
مادر با صدایی که به زحمت از گلویش خارج میشود به حرف می آید
_هم برات مادری کردم هم پدری، این ۵ سال میتونستم تنهات بزارم و ازدواج کنم ولی به پات سوختم و ساختم که چی بشه؟ مزد زحمتام این بود آواز خانم؟
دوباره از شرمندگی سرم را پایین می اندازم
دماغش را بالا می‌کشد و سرش را بین دو دستش میگیرد
_وای…باورم نمیشه! آبروم تو کل روستا رفته! چه جوری سرم رو پیش مردم بلند کنم؟ بگم دخترم عاشق کی شده؟ عاشق پسر محمود خان؟برادر منصورخان؟پسر شاباجی خاتون؟وااای! وای کاش میمردم و این روز رو نمی‌دیدم کااااش !

#پارت_40

 

اگر چه سخت است ساکت بمانم ولی ترجیح میدهم بیشتر از این او را عصبانی نکنم
پس به حرف هایش، که کلمه به کلمه‌ مثل خنجری تیز در قلبم فرو میرود گوش میدهم و سکوت میکنم

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

کنار پنجره چمباتمه میزنم و به بیرون نگاه میکنم
صدای سگ های روستا و تیک تیک ساعت روی دیوار در هم پیچیده است و سکوت سنگین خانه را شکسته ست!
به حرفهای مادر فکر میکنم!
چیزی که بیشتر از همه ذهنم را مشغول کرده بحث خصومت است!
مادر برای آنکه من را مجاب کند که از ناصر دور بمانم میگفت خصومت یا واقعا خصومتی بین این دو خانواده وجود دارد؟
به آرامی دراز میکشم و در حالی که به کک و مکِ صورت زیبا و نورانی ماه نگاه میکنم چشمانم بسته میشود
با صدای آواز خروس چشمانم را باز میکنم!
در کسری از ثانیه با یادآوری اتفاقات دیروز دوباره چشمان خسته ام را میبندم
دلم نمیخواهد به هیچ اتفاق تلخی فکر کنم اما راه گریزی ندارم
دلم خون است و تنم از اتفاقات پیش آمده خسته و غمگین!
رفتن ناصر به نظام، لو رفتن رابطه ی عاشقانه‌ام با ناصر، آن نامه ی مشکوک و لعنتی….
عاجز و کلافه پتو را روی سرم میکشم که صدای بگو مگوی مادر توجهم را جلب میکند
_فکر میکنی نمیدونم احمد خان چقدر به ما لطف داشتن؟فکر میکنی نمیدونم چقدر به شوهرم ارادت داشت و در نبودش به ما کمک کرد؟ پنج ساله نذاشته خم به ابروی من و دخترم بیاد
_پس اگه میدونی چرا قبول نمیکنی؟
_چون دخترم هنوز سنی نداره، هیچ کاری بلد نیست، نه نون پختن بلده نه دوشیدن حیوانات نه کارهای سخت انجام داده، اگه بیاد خونه ی خان زیر بار کارهای سخت اونجا دووم نمیاره
با شنیدن حرف های مادر پتو را از روی صورتم برمیدارم و آب دهانم را به سختی قورت میدهم
“خدای من! اینجا چه خبره؟ احمدخان میخواد من خدمتکارش بشم؟ ”
باورش برایم است اما…
صدای مردی که با مادر جر و بحث میکند مرا از افکارم خارج میکند
_پس من به عرض خان می رسونم که حاضر نشدید دستورشون رو قبول کنید عواقبش با خودتون کبری خانم!
_خان همیشه به ما لطف داشتن امیدوارم این بار هم به بزرگی خودشون، بخاطر قبول نکردن این مسئولیت سنگین ما رو ببخشن و از مجازات ما صرف نظر کنن
از جا بلند میشوم پتو را جمع میکنم و گوشه ی اتاق میگذارم!
از پنجره به مادر که در حال خداحافظی ست نگاه گذرایی می کنم و سراسیمه به سمتش می روم
_مامان! مامان….
مادر که هنوز از اتفاقات دیروز شاکی است بدون توجه به حضور من سطل شیر را برمیدارد و به طرف خانه میرود
کلافه از لجبازی هایش بازویش را میگیرم و ملتمسانه صدایش میکنم
_مامان لطفا باهام حرف بزن! نوچه ی خان چرا اینجا بود؟
با عصبانیت به طرفم برمیگردد و با یک جمله ی کوتاه خفه ام میکند
_تورو میخوان!
_من؟ من چرا ؟
بدون توجه به سوالم در ورودی را باز میکند و میرود!
پس درست شنیده ام! بر یتیمی و بی پدری لعنت! که اگر پدر داشتم وضعیتم فرق میکرد! سید بودن در روستای ما کم از خان بودن ندارد! عزت و احترام داریم و اگر کمی ثروت هم داشتیم میتوانستیم پدر ِخان را هم در بیاوریم
جواب مادر شوکه و سردرگمم کرده است با مقدار آبی که آنجاست صورتم را می شویم و به طرف در حیاط میروم
دختر بور و کوچولوی همسایه، با موهای بلندش جلوی در بازی میکند
_سوگل جان میشه بیای اینجا؟
نگاه گنگش را لحظه ای به من می‌دوزد و بی اعتنا به بازی اش ادامه میدهد
_سوگلی میشه به پری دختر فرزانه خانوم بگی بیاد اینجا؟
دخترک دو چوب بلند در دست دارد و با آن سرگرم بازی است
آب دماغش در آستانه ی پایین امدن است که آن را بالا می‌کشد و قورت میدهد! با تکان خوردن سیبک گلویش صورتم جمع میشود!
نوش جانت آن خوشمزه ی سبزرنگ!
با دقت بیشتری نگاهم میکند و بعد از اندکی تامل دور میشود من به گمان آنکه حرفم را گوش داده لبخند ریزی میزنم!
از صدای مادر یکه میخورم
_درو ببند! منتظر کی هستی گیس بریده؟
لبانم را برمی‌چینم
_پری!
_پری اگه بخواد خودش میاد! نمیخواد اونجا وایسی !
کلافه در حیاط را می بندم و به سمت خانه می‌روم!

 

 

 

 

#پارت_41

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

فلفل هایی که از شدت تندی رنگشان به قرمزی میزند و مادر به قصد خشک کردن با نخ به دیوار وصل کرده است برمیدارم و خودم را با آن سرگرم میکنم

با کوبیده شدن در به اطراف نگاهی می اندازم و خدا را شکر می‌کنم اثری از مادر نیست که دوباره گیر سه پیچ بدهد! در را باز میکنم و متعجب حرف میزنم

_چه زود اومدی!

پری خوشحال تر از همیشه بغلم میکند

_پشت بوم بودم! داشتیم با مادر کشک درست میکردیم؛ تا دیدم با سوگل حرف میزنی فهمیدم میخوای منو ببینی!

نگاهی به اطراف می اندازم تا دوباره از نبود مادر مطمئن شوم!

و آرام پچ میزنم

_از ناصر خبر نداری؟

_راستش؟

_راستش چی؟

_یه نامه بهم داده که برسونم دستت

پلک هایم را روی هم فشار میدهم و غر میزنم!

_شوخیت گرفته؟

_نه والا

_چرا این روزا همه برای من نامه میفرستن؟مغزشون رو سگ گاز گرفته؟

_اون یکی که سفید بود!

_گیرم اون اشتباه شد! ناصر چی؟ دیونه ست؟من که سواد ندارم! بجز خوندن ساعت هیچی بلد نیستم، نامه چی میگه این وسط؟

_میدونم! منم بهش گفتم ولی گفت این نامه رو براش نوشتم که تا من برگردم تلاش کنه و خوندن و نوشتن یادبگیره

_مگه کشکه؟

_ناصر؟

_درس یاد گرفتن رو میگم! مگه الکیه؟باید معلم داشته باشم…باید…

چشم در کاسه میچرخانم و سری به چپ و راست تکان میدهم

_اینارو ولش کن! رفت؟

_هوم! امروز صبح رفت

چشمانم پر از شک میشود! دستانم را مشت میکنم و سعی دارم آرامشم را حفظ کنم،اما مگر میتوانم؟ غم به جانم هجوم آورده! با صدای بغض آلودی لب از هم باز میکنم

_کو نامه؟

پاکت سفیدی از آستینش بیرون می آورد و آرام توی دستم میگذارد

_مادرت نفهمه من بهت دادم

با نگاهی به اطراف، نامه را میگیرم و توی آستینم میگذارم

_نه نگران نباش ، بیا تو

_نه مرسی باید برم تا شب خیاطی کنم

دماغش را میگیرم و او را به دنبال خودم می کشانم!

_یه لحظه بیا تو ، با نیم ساعت که اتفاقی نمیفته دیونه!

_آی…. آی… ول کن این دماغ بدبخت منو! خودش به اندازه کافی بزرگ هست توم هی بکش تا بیشتر کش بیاد

دستم را جدا میکنم و میخندم

الحق که راست میگوید اگر دماغش کمی دیگر کش می امد جلوی دیدش را می گرفت

_چیکارم داری؟

چینی به دماغم میدهم و دستم را وسواس گونه با پیراهنش تمیز میکنم

به سمت پله ای که در بدو ورود به خانه است میرویم و روی پله اول می‌نشینیم

_بهت گفتم دیروز احمد خان مادرم رو احضار کرده ؟

_نه! چی شد خبری از بابات داره؟

با نا امیدی به نشانه ی منفی سری تکان میدهم

به چشمان پرسشگر پری نگاه میکنم و با غمی که زیر گلویم را فشار می‌دهد لب میزنم

_خان خواسته خدمتکارش بشم

پری عطسه ای می‌کند و با چشمان گرد شده از تعجب می‌گوید:

_یا خدااااا تو هم؟

_مگه بجز من کس دیگه ای هم هست؟

_اره ! حنانه دختر کریم آقا

_واقعا؟ قبول کرد؟

_اره بابا از خداش بود! اون بنده خدا که مادر نداشت! پدرش هم که همیشه کتکش میزد! یه لقمه نون نداشتن واسه خوردن! مجبور بود بره! الان هم یه هفته ست اونجا کار میکنه

لبانم را آرام میگزم و متفکر می گویم:

_اخه ما که وضعمون خوبه نیازی ندارم اونجا کار کنم! بسوزه پدر یمتیمی که هر کس و ناکسی رو به طمع میندازه

عطسه ی دیگری میکند

_قبول نکنی یه وقت!

_نه بابا دیوونم مگه! اینجا از هیچی کم ندارم

_ولی فکر کنم به زور ببرنت

_وا زور چیه؟مامان امروز به نوچه ی خان گفت دخترم اصلا کار کردن بلد نیست و نمیاد

_قبول کرد؟

_مجبوره قبول کنه مگه من نوکر باباشم براش کار کنم؟ خیلی مسخرست این تصمیمش

پری دوباره عطسه ی بلندی سر میدهد و دماغش سرخ میشود!

بی توجه به قیافه ی بانمکش زانوهایم را بغل میکنم و در حالی که به طرف مقابلم زل زده ام میگویم

_پری؟

_جانم

_ناصر و داداشش چه خصومتی با ما دارن؟تو میدونی؟

پری مکث کوتاهی میکند

_مممم چطور؟ چیزی شده؟

به پری که حسابی از سوالم جا خورده نگاهی می اندازم

_هیچی! بیخیال

و دوباره عطسه…

با اخم نگاهش میکنم

_مرض! چته؟سرما خوردی؟

_وای نه! نوک دماغم میسوزه و همش عطسه میکنم نمیدونم چمه!

با یادآوری آنکه چند لحظه قبل از آمدن او خودم را با فلفل های مادر سرگرم کرده بودم و دست های فلفلی ام را به دماغ پری زده‌ام پقی زیر خنده میزنم…

#پارت_42

 

 

 

نامه را از آستینم در می اورم و به مادر که چشمانش را روی هم گذاشته و در خواب عمیقش، گاهی خروپف میکند نیم نگاهی می اندازم

آرام نامه را باز میکنم و با دقت نگاهش میکنن اما چیزی متوجه نمی‌شوم، قلب شکسته ی قرمز که یک تیر از وسطش عبور کرده و چند قطره خون، آن پایین ریخته تصاویر نامفهومی را جلوی چشمم مجسم میکند

“این چیه دیگه؟! ناصر دلش از من شکسته؟چرا خون اومده؟ این تیر چیه؟ لابد بخاطر همون سیلیه که زیر گوشش خوابوندم، یا لابد قلبش شکسته که رفته و من رو ندیده؟!”

بعد از ده دقیقه تجزیه و تحلیل نقاشی عجیب ناصر چشمانم خسته میشود؛ نامه را لای به لای لباس هایم پنهان میکنم و داخل صندوقچه ی لباس ها میگذارم

کش و قوسی به بدنم میدهم و کنار مادر دراز میکشم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

مسعود لقمه ی بزرگی داخل دهانش می‌گذارد و در حالی که فکش به زحمت تکان می‌خورد به حرف می اید

_قرار بود بابا واسه کندن چاه تون کارگر بگیره حالا پشیمون شده و میگه دوتایی چاه رو میکنیم نیاز به کارگر نیست

مادر چای شیرینش را هم میزند

_شما خودتون چاه ندارید چرا اول مال خودتون رو درست نمی کنید؟

_ما به چاه جلوی مسجد نزدیکیم ولی شما زمستون که بشه باید راه زیادی رو تا کنار چاه بیاید

مسعود درست میگوید زمستان ها هوا سرد است و آب چشمه زیر برف و کولاک گم میشود و ما هرسال مجبوریم زمستان با آن همه کولاک و سرما تا جلوی درب مسجد برای یک دبه آب مسافتی طولانی طی کنیم و برگردیم

یک جرعه از چای شیرین را می نوشد و ادامه می‌دهد:

_ فردا طویله ی خونه ی مش رضا کارش تموم میشه فقط سیمان کاریش مونده! دیگه میام سراغ چاه خونه ی شما !

مادر کمی از چای شیرین را با لقمه ی پنیر سر میکشد

_کجای حیاط چاه میکنی؟

_دور و بر درخت سنجد

_خوبه عمه جان! خدا خیرت بده

مسعود لقمه ای که تا خرخره در دهان فرو کرده و میخواهد گاز بزند را دوباره در می آورد

_راستی احمد خان چی کارت داشت عمه؟

با این سوال مسعود رنگ از رخ مادر می‌پرد و به من نگاهی می اندازد

_چیز مهمی نبود عمه جان! خواست ببینه کم و کسری چیزی نداریم

مسعود با دهن پر فکش را تکان می‌دهد

_مرتیکه پوفیوز ول کن نیست

چپ چپ به مسعود نگاه میکند

چایش را تا ته سر می‌کشد و از اتاق بیرون می‌رود

دلم میخواهد قضیه ی خان را به مسعود بگویم ولی معمولا به او روی خوش نشان نمی‌دهم

نمیدانم چگونه سر بحث را باز کنم

که خدارا شکر خودش با پرویی شروع میکند

_خب موگوجه!! گوجه کیلویی چنده ؟

از بی مزگی حرفش نیشخندی میزنم

_یکم زیادی با نمکی! نمک کیلویی چنده؟

_همیشه بداخلاقی همیشهههه

فرصت را غنمیت می‌شمارم

_چطور خوب باشم وقتی مامانم ناراحته؟!

_مامانت ناراحته؟ چراا؟

خودم را با جمع کردن خرده نان های روی فرش مشغول میکنم

_مممم راستش…

_چی شده؟

_خان دیروز به مادر گفته باید خدمتکارش بشم

همین یک جمله کافیست تا چای به گلویش بپرد و بعد از چند سرفه ی طولانی بپرسید

_خدمتکاار؟ چی میگی تو؟

_خودم شنیدم بخدا

_خان غلط کرده! مرتیکه ریقو! نمیتونه تو رو ببره

_چرا نتونه؟ همین چند روز پیش حنانه دختر کریم آقا رفته اونجا برای همیشه!

مسعود که انگار به شدت از خبری که داده ام عصبانی ست صدایش را بلند میکند

_ تو خودت رو با حنانه مقایسه میکنی؟

_به هر حال هردو یتیم هستیم! اون مادر نداره من پدر!

سرم را پایین می اندازم و منتظر واکنش مسعود می مانم

دستش را زیر چانه ام می‌گذارد و سرم را بلند میکند

_ ببینمت؟

با غصه ای که کل وجودم را فرا گرفته به چشمانش نگاه میکنم که ادامه می‌دهد

_من نمیزارم تو خدمتکار خان بشی فهمیدی؟

_اگه به زور مجبورم کنن چی؟

_تو بابات سیده دیوونه! خان نمیتونه هیچ سیدی رو به خدمتکاری بگیره یا ازشون خراج بگیره

با این حرف مسعود گره کور بین ابروهایم کمی باز میشود و با آرامش خاطر بیشتری حرف میزنم

_واقعا؟ مطمئنی مسعود؟

_ آره دیوونه نگران نباش!

بعد از کمی مکث دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد

_نگران نباش دخترعمه جان! من مثل کوه پشتتم نمیزارم کسی تو رو به ‌کُلفَتی بگیره

دستش را با حرص از خود دور میکنم و شروع به جمع کردن سفره میکنم

مسعود هم که تا خرخره خورده سیر شده از جا بلند میشود و پیش مادر می‌رود

در همین حین با صدای پری از خانه خارج میشوم

_سلام آواز

_سلام گل پری جان خوبی؟

_خوبم! میای بریم چشمه؟

با چهره ای مغموم و درهم لب میزنم

_مامان نمیزاره

_ناصر که رفته! چرا نمیزاره؟

_میخوای با خودش حرف بزن

_کجاست مادرت؟

با دست به مادر که آن سر حیاط، جارو در دست به درخت سنجد زل زده اشاره میکنم

 

 

#پارت_43

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

پری با قدم های مردد پیش مادر می‌رود و بعد از یک بگو مگوی طولانی آخر سر او را راضی میکند که در حد ده دقیقه به چشمه بروم و زود برگردم

کمی بعد مستانه دخترعموی پری هم به ما ملحق میشود

مستانه دختر جذاب و زیبایی است! هر وقت می بینمش چشم از زیبایی های صورت او برنمی‌دارم

کوزه را آب میکند و متوجه نگاه سنگین من میشود

_خوبی آواز؟

خنده ی دندان نمایی بر لبم ظاهر میشود

_خوبم مستانه جون به خوبیت!

مستانه به تصویر خودش که در آب منعکس شده نگاه میکند

_وای چقدر چاق شدم! اینجوری هیچ پسری من رو نمیگیره

دوباره نیش من باز میشود

_ چه جوری دلت میاد؟ تو که خیلی خوشگلی هرچقدر هم چاق بشی بازم صورتت نازه

گوشه ی چشم به پری نگاه میکند

_ببین کی به کی میگه خوشگل؟

و رو به من ادامه می‌دهد:

_آخه آوازه ی خوشگلی تو گوش همه ی پسرای روستا رو کر کرده و چشمشون رو کور! بعد به من میگی خوشگل؟

با این حرف مستانه عرق سردی از خجالت روی پیشانی ام می‌نشیند و سرم را پایین می اندازم

با همان لبخند زیبایش ادامه می‌دهد

_همین زیباییت چشمای خان رو گرفته و ول کنت نیست

با این حرفش خنده از روی لبم محو میشود و با پری یک آن جا میخوریم

پری نیشگون کوچکی از پهلوی مستانه که کنارش نشسته می‌گیرد و با چشم اشاره ی ریزی میکند

کمی فکر میکنم و متعجب می‌پرسم:

_چشم خان؟

پری خنده ای مصنوعی سر می‌دهد

_منظور مستانه اینه شاید بخاطر همین خوشگلیته که میخواد خدمتکارش بشی

دقیقا خوشگلی به چه درد یک خدمتکار میخورد؟؟

کلافه پری را نگاه میکنم و می خواهم چیزی بگویم که با حرف مستانه میخ میشوم و جمله‌ در دهانم می‌ماسد

_خدمتکار چیه ؟خان ازش خواستگاری کرده….

همین جمله کافی ست که دلم هری بریزد! و بدنم مانند یک تکه یخ سرد و بی حس شود

انگار که تمام خون بدنم را کشیده باشند!

شوکه شده مات و سردرگم به مستانه خیره میشوم

با صدایی مرتعش لب از هم باز میکنم

_چی؟ خوااااس خواستگا گاری؟

پری نفسش را با حرص بیرون می‌دهد و در حالی که دندان های سفیدش را روی هم فشار میداهد زیر لب میغرد

_لال بشی مستانه ببند دهن مبارکت رو

_چرا خب؟ چی شده؟

از شنیدن این جمله به قدری شوکه ام که گلویم خشک شده و نفسم به سختی بالا می آید

_پ پررری! مستانه چی میگه ؟خواستگاری برای کی؟

پری که سعی دارد همه چیز را عادی جلوه دهد لبخند کجی میزند

_هیچی جانم! چرت و پرت میگه !

_میگم خواستگاری کیییییی؟

مستانه که تازه دو قرانی اش افتاده لبش را می گزد

_ای وای خبر نداره؟

سرم، چشمانم، دستانم و سر تا پای وجودم میلرزد

دنیا دور سرم می‌چرخد و نفسی برای بالا آمدن ندارم

شاید میدانم اگر خان به خواستگاری کسی برود راهی جز قبول این خواسته ندارد

پری جلو می‌آید دست های سرد و بی حسم را میگیرد

_چیه دیوانه؟ آروم باش! چیزی نشده! مگه دیروز نگفتی مادرت ردش کرده؟ تموم شد دیگه تموم!

دست های گوشت آلود پری را محکم تر فشار می‌دهم

_پری احمد خان میخواد زنش بشم؟ راستش رو بگو!

پری خنده ی بلندی سر می‌دهد

_نه دیوانه با خودش نه! با پسرش!

بی توجه به حال بد من و اشک هایی که بی اختیار از چشمانم سر میخورد ادامه می‌دهد

_خودش اندازه یه کفتار سن داره پسرش ۲۸ سالشه خوشگل و خوشتیپه خیلی هم….

اجازه نمیدهم حرفش را ادامه بدهد دستم را روی دهانش می‌گذارم و با صدایی خفه و لرزان و چشم هایی که ندیده هم می دانم سرخ ومملو ازاشک است با لحن آرامی لب میزنم

_پس ناصر….

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

کاسه ی پر از پیاز را جلوی پنجره می‌گذارم و شروع به ریز کردنشان میکنم!

وقتی هوای تازه به صورتم میخورد پیاز کمتر چشمانم را اذیت میکند با این وجود اشک هایم بند نمی آید

با پشت دست اشکم را پاک میکنم

_ولی من از همگی متنفرم! از اون کفتار پیر که با طمع در حق ما خوبی کرد بیشتر از همه متنفرم

مادر که با آرامش لیف میبافد زیر چشمی نگاهم میکند

_لیاقتت همون ناصر و برادر قاتلشه

چاقو را در دستم رها میکنم و با عصبانیت تن صدایم را بالا میبرم

_قاتل؟رو چه اساسی به منصورخان میگی قاتل؟آخه…

_کبری خانوم، کبری خانوم، کبرااااا خانوم

با صدای دورگه ی برادر پری که ۱۳ سال بیشتر ندارد حرفم ناتمام می ماند و سرم را از پنجره بیرون میبرم

_چیه پیمااان؟

دست روی قلبش میگذارد و نفسی تازه میکند

_کبری خانم کو؟

مادر از جا بلند میشود و کنار من ایستد

_چیه مادر؟ چرا مهلت نمیدی؟

شتابزده چند قدم به سمت پنجره جلو می آید

_مسعود مسعوووود

همین یک کلمه کافی ست تا کاموا و لیفی که نصفه و نیمه بافته است را در هوا ول کند و با دو دست روی سرش بکوبد

_خدا مرگم بده مسعود چی؟

_میخوان بکشنش…

این را می‌گوید و مقابل نگاه بهت زده ی من و مادر به سرعت دور میشود

 

#پارت_44

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

 

مادر که بی وقفه و بی امان سیلی های بی رحم خود را به دست و صورتش میکوبد بلافاصله چادرش را از روی میخی که به دیوار وصل است برمیدارد و به سمت در میرود

چادرش را چنگ میزنم

_منم میام

_نمیخواد! بشین خونه

چادرش را از دست های کم جانم بیرون میکشد و به سرعت از خانه خارج میشود

دل تو دلم نیست!

با گامهای بلند طول اتاق را طی میکنم

یعنی کی میخواد مسعود رو بکشه؟

انگار این اتفاقات بد و خبرهای ناگهانی تمامی ندارد

با اینکه مادر سفارش کرده که خانه بمانم ولی آرام و قرار ندارم رو دوشی آبی آسمانی را روی دوشم میگذارم و از خانه خارج میشوم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

شب است و هوا تاریک!

یکی پس از دیگری جمعیتی که انگار دور بازار مکاره حلقه زده اند را با دست کنار میزنم

صداهای مبهمی از دور شنیده میشود!

این وسط صدای گریه ی مادر و زندایی بیشتر از همه توجهم را جلب میکند

نفسم بند می آید و زانوهایم سست میشود و توان جا به جایی ندارند!

بالاخره انبوه جمعیت را کنار میزنم و با وحشتناک ترین صحنه ی زندگی ام رو به رو میشوم

از یک طرف مردی جوان، قد بلند، با شلوار پارچه ای طوسی و پیراهن سفید و کراوات بلند، پاهایش را روی سینه مسعود گذاشته و اسلحه‌ اش را به سمت سرش نشانه گرفته

و از طرفی دیگر و با فاصله ی نه چندان زیاد احمد خان، با قامت راست و یک عصا در دست ایستاده و مادر و زندایی جلوی پایش به زانو در آمده اند و التماس میکنند که او را ببخشد!

و جمعیتی که دور تا دور حلقه زده اند و کسی جرات نفس کشیدن ندارد!

صدای بم و خش دار جوان قد بلند، توجهم را جلب میکند و نگاهم را به خودش می‌دوزد!

_کافیه دستور بدید مغزش رو متلاشی میکنم!

و با عصبانیت آب دهانش را روی زمین تف می کند

خدای من! مسعود! پسرداییم! یا بهترست بگویم تنها پسره ، دایی محسن، زیر پاهای یک آدم حیوان صفت، بدون هیچ حرکتی منتظر دستور خان است که با یک اشاره زندگی اش تمام شود!؟

نمی توانم این صحنه ی دردناک را تحمل کنم ولی جرات تکان خوردن هم ندارم!

اضطراب و نگرانی تمام وجودم را تسخیر میکند حس میکنم قلبم داخل سینه میسوزد!

فشار عصبی زیادی به سمتم هجوم آورده

باید حرفی بزنم

باید کاری کنم

باید پسر دایی ام را نجات دهم

بالاخره…

پا روی دلم می‌گذارم ، جرات به خرج می‌دهم و با قدم های لرزان به سمت مسعود می‌روم!

آنقدر میترسم که انگار روی منطقه ی مین گذاری شده راه میروم با هر قدمم تکه ای از قلبم فرو میریزد

پسر جوان که از قرار معلوم نوچه ی خان است از جرات و جسارت من متعجب شده و با چشمان کدر و بی روحش که پر از خشم و نفرت است نگاهم میکند!

اعتماد است یا معتمد؟

چه اهمیتی دارد؟

باید جان مسعود را نجات بدهم

با دستانی لرزان و قلبی که از شدت تپش نزدیک است از جا در بیاید اسلحه را آرام میگیرم و ملتمسانه نگاهش میکنم

میخواهم التماس کنم

میخواهم زار بزنم و گریه کنم

آنقدر به دست و پایش بپیچم تا دلش به رحم بیاید

اما فکم قفل کرده

انگار از شدت وحشت قدرت تکلمم را از دست داده ام!

بالاخره بعد از چند ثانیه با هر جان کندنی که هست با صدایی سست و ملتهب به زور لب باز میکنم

_ولش کن!

جوان چشمانش را که در نظر من شبیه چشم گرگی تشنه به خون بره است باریک میکند و بدون آن که جهت اسلحه را تغییر بدهد خیلی خشک و بی روح رو به خان می‌پرسد

_این کیه؟

با نگاهم هرچه التماس ست را در چشمانش میریزم!

باید دلش به رحم بیاید اگر چه از احمدخان دستور میگیرد اما….

_نه آواااز

با صدای فریاد گوش خراش مادرم دستم را از روی اسلحه می‌دزدم و به طرفش می‌چرخم

اشک قطره قطره و بی اختیار، صورتش را امان نمی‌دهد!

به طرفم می آید دستم را میگیرد و کشان کشان از آن جوان دور میکند

و رو به خان میگوید

_این دخترمه، این آواز منه،این تنها یادگار شوهرمه این تموم زندگیمه! تموم زندگیم رو بهت میدم احمد خان! دخترم مال پسرت فقط به برادرزادم رحم کن!

دستم بی اختیار از دست مادر جدا میشود

دخترم مال پسرت؟

نگاهم را به مسعود میدهم

چشمانم را روی هم میگذارم و مثل محکومی که منتظر رای قاضی ست سرم را پایین می‌اندازم

باورم نمی‌شود منی که تا عصر زار میزدم که با پسر خان ازدواج نمیکنم حالا تنها آرزویم قبول این ازدواج خفت بار از طرف خان است!

چه اتفاقی افتاد که در عرض نیم ساعت کابوسم به بزرگ ترین آرزوی زندگیم تبدیل شد؟

با اشاره ی خان، جوان پایش را از روی قفسه ی سینه ی مسعود بر میدارد و با تمام قدرت اسلحه‌ اش را بر شقیقه ی او می‌کوبد

با دیدن این صحنه ی دردناک چشم روی هم میگذارم کاش میتوانستم هر دو دستش را از بیخ قلم کنم

ناگهان جیغ و فریاد زندایی و مادر بلند میشود و مسعود بی هوش روی زمین می افتد

زندایی به طرف مسعود می‌رود و جسم نیمه جان پسرش را بغل میکند و زار میزند

 

 

#پارت_45

 

 

 

سنگینی نگاه خان باعث میشود که نگاه توام با ترسم را به او بدوزم

_با ازدواج دخترت بینایی پسرم برمیگرده؟

خدای من!!! چه حرف شوکه کننده ای، بینایی پسرش؟

خان نگاهش را از من می‌گیرد و رو به مادر با ابهت خاصی که در صدایش موج میزند خیلی سرد و خشک با کلمات شمرده شمرده ادامه می‌دهد

_اگه دخترت زودتر جواب مثبت میداد و تو هم به این وصلت  راضی میشدی مسعود به خودش جرات نمیداد روی پسرم دست بلند کنه و بیناییش رو بگیره! درسته کبری خانم؟

بینایی؟ چه کسی جرات کرده بینایی پسر احمدخان را بگیرد؟ مسعود؟ یاغی شده؟افسار پاره کرده؟ نمیداند با زندگی خودش و کل خانواده بازی کرده؟ نمیداند خودش را به آغوش مرگ هول داده؟

مادرم دوباره به پای احمدخان می افتد

_از سر تقصیرش بگذرید خان ، دخترم تا عمر داره نوکری پسرتون رو میکنه ، فقط بخاطر دخترم که قراره عروس این خونواده بشه گذشت کنید خواهش میکنمممم….

نفهمیدم قرار است عروس شوم یا نوکر؟

آن همه رویا بافی ازدواج با ناصر و خانمی کردن تهش به نوکری پسر خان ختم میشود؟

خان عصایش را به زمین می‌کوبد و رشته ی افکار من پاره میشود

_حرف اخرم رو میزنم! تحت هیچ شرایطی امکان این وصلت وجود نداره!

خدای من! همه چیز مثل کابوس است!

باورش برایم سخت است

نگاه غمگینم را به مسعود می‌دهم، چقدر من را دوست داشت و منِ احمق چقدر از او متنفر بودم!

بخاطر من با پسر خان دعوا کرده و چیزی نمانده به قیمت جانش تمام شود !

و حالا بخاطر من، هر لحظه باید منتظر باشد تا جانش را بگیرند؟

بخاطر من دعوا کرده و یک نفر را کور کرده و حالا باید تمام تلاشم را بکنم تا ان یک نفر شوهر من شود؟!

در این افکار غوطه ور هستم که یک آن مغزم تیر می کشد !

دستم را روی سرم می‌گیرم ؛ ناخوداگاه چند قدم عقب رفته و چشمانم سیاهی میرود

چشمان نمناکم را می‌بندم و دیگر چیزی حس نمیکنم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

چشم باز میکنم و بلافاصله می نشینم!

ساعت روی دیوار عدد ۱۲ را نشان میدهد

این یعنی من ۵ ساعت بیهوش یا خواب بوده ام؟

ناگهان اتفاقات غروب را در ذهنم مرور میکنم

مسعود!

مسعود زنده است؟

مسعود را کشتند؟

بلافاصله از جا بلند میشوم و همان لحظه مادر با چشمانی که خون چکه میکند وارد اتاق میشود

_مامان! مسعود…مسعود چی شد؟

مادر فورا به آغوشم می کشد و زار زار گریه میکند

_قراره فردا تصمیم بگیرن که ببخشن یا تیر بارونش کنن

پلکهای بی قرارم برای لحظه ای روی صورت مادر ثابت می ماند!

بخاطر یک چشم تیر باران؟ این به هیچ وجه عادلانه نیست!!

نباید! نباید اجازه بدهم او را بکشند

بلافاصله رو دوشی ام را برمیدارم و به سمت در میروم

_کجا آواز؟

_باید با خان حرف بزنم! من راضیش میکنم من میتونم متقاعدش کنم

مادر راهم را سد میکند و گریه وار ادامه می‌دهد

_بی فایده ست مادر! حتی اگه احمد خان اجازه بده پسرش رضایت نمیده میگه الا و بالله باید بمیره

پیشانی اش را میبوسم و اشک هایش را پاک میکنم

باورم نمیشود من دختری پانزده ساله باید مادرم را دلداری بدهم؟

_من میتونم مامان! به من ایمان داشته باش! دست پر برمیگردم! قول میدم

رو دوشی را روی دوش می اندازم و به سمت عمارت خان راه می افتم

مسافتی طولانی

ساعت ۱۲ شب

بدون هیچ چراغی

میان پارس شدید سگ های اطراف روستا!

آن همه جرات و جسارت را از کجا اورده ام نمی دانم!

جلوی در بزرگ عمارت احمدخان می ایستم و تا میخواهم در بزنم نگهبان جلویم قد علم میکند

_وقت ملاقات با ارباب تموم شده! فردا بیا

آب دهانم را فرو میبرم

_ببخشید سلام ! من باید با احمدخان حرف بزنم یه کار واجب دارم باید همین امشب…

_نشنیدی خانم؟ گفتم الان وقت ملاقات نیست ارباب در حال استراحت هستن

_ولی من…

_ولی بی ولی! بفرمایید!

_چرا متوجه نمیشی آقای محترم! جون پسر داییم در خطره باید…

_گورت رو گم میکنی یا…

حرفش با صدایی از پشت سرش نیمه تمام می‌ماند

صدایی که مانند مسکن به دل بی قرار من تزریق میشود

_چی شده مراد؟ کسی اونجاست؟

شخص مراد نام به پشت سر میچرخد و تا میخواهد حرفی بزند من فورا به سمت حیاط پا تند میکنم

فردی سبزه و قد بلند، چهارشانه با پیراهن سفید و شلوار مشکی، ابروهای پر پشت و دماغی بلند اما صاف، درست مقابلم می ایستد

همان نوچه ای که آن روز با مادر حرف میزد

اعتماد یا معتمد؟

_سلام اقا دختر کبری خانوم هستم! باید با احمدخان حرف بزنم! تو رو خدا ترتیب این ملاقات رو بدید

صدایم نهایت درماندگی ام را می رساند

دستش را پشتش قفل میکند و با چهره ای سرد و بی روح نگاهم میکند

_خواهش میکنم باید باهاشون حرف بزنم چون…

همان لحظه صدای آن یکی نوچه حرفم را نیمه تمام میگذارد

_کی اونجاست اعتماد؟

نگاهم به طرف راست سر میخورد جایی که همان مرد قد بلند غروب که پا روی سینه ی مسعود گذاشته بود و احتمالا برادر اعتماد ست ایستاده!

 

#پارت_46

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

 

 

لحظه ای را به یاد می آورم که اسلحه ی دولولش را بر سر مسعود کوبید! با تلاقی نگاهمان از تنفر صورتم جمع میشود

اعتماد اخمی روی چهره میگذارد

_نصف شب چرا اینجایی؟ یه جرم به جرم های خونوادگیتون اضافه نکن! زودتر از اینجا برو و برامون شر درست نکن

مرد قد بلند با قدم های کوتاه به سمتم می آید

_چی میخواد؟

اعتماد جواب میدهد

_میخواد با احمدخان حرف بزنه

سرد و بی تفاوت رو به نگهبان میگوید

_بندازش بیرون

این را میگوید و همراه برادرش با آرامشی غیر قابل باور به سمت عمارت می‌روند

با من بود؟بندازش بیرون؟ من! من دختر سید هادی هستم! چرا کارم به جایی رسیده که یک نوچه ی تازه به دوران رسیده دستور می‌دهد از عمارت بیرونم کنند؟

همان لحظه دو دست مردانه ی نگهبان دو طرف بازویم را میگیرد

و من با صدایی از ته حنجره فریاد میزنم

_وایسا وایسا من باید با احمدخان حرف بزنم ولم کن! ولم کن

با عجز و انزجار دستانش را از بازویم جدا میکنم و خطاب به نگهبان فریاد میکشم

_ولم کن میگم من باید با احمدخان و پسرش حرف بزنم! چرا نمیفهمی؟ جون یه آدم در خطره!! میفهمی یا انقدر آدم کشتی که نفهم شدی!

همان لحظه دو جوان می ایستند و به طرف من برمیگردند

فرد قد بلند که احتمال می‌دهم معتمد باشد به سمتم پا تند میکند

محکم یقه ام را میگیرد و تنم را بالا میکشد

_تا حالا آدم نکشتم! ولی بدم نمیاد تو اولین نفری باشی که یه تیر تو مغزش خالی میکنم

با عصبانیت یقه ام را از دستش جدا میکنم و با همه ی قدرتم سیلی محکمی روی صورتش میگذارم

آنقدر محکم که رفتار غروبش را هم تلافی میکنم

کراواتش را چنگ می اندازم و روی صورتش می غرم

_تو غلط کردی! دارم میگم هر لحظه ممکنه پسر داییم رو بکشن زبون آدمی زاد حالیته؟

اعتماد و نگهبان با عصبانیت از مرد جوان جدایم میکنند

_داری چه غلطی میکنی؟

صدای اعتماد است که یک لحظه ترس روی دلم می‌گذارد

نگاهم را از او میگیرم و به برادرش می‌دهم

با چهره ای بر افروخته دست روی جای سیلی گذاشته و نگاهم میکند

صدای نفس های تند و بلندش تنفرم را بیشتر میکند! چیزی نمانده هردو از خشم منفجر شویم!

دستم را به زور از دستان نگهبان جدا میکنم

_خوبت شد! منو تهدید میکنی؟ ببین من اگه دو دلیل برای این ازدواج داشته باشم یکیش تویی! امشب احمدخان رو راضی میکنم و یه هفته بعد سور و سات عروسی راه میندازم! شک نکن اگه خانم این عمارت بشم اولین کاری که میکنم اینه که تو رو با تیپ پا میندازم بیرون! انوقت میفهمی نباید با من در بیفتی متوجه شدی مرتیکه تازه به دوران رسیده؟

اعتماد میخواهد حرفی بزند که صدای او مانعش میشود

_اعتماد ببین ارباب بیداره!

بالاخره از اینکه تهدیدهایم جواب داده و توانستم آنها را مجاب کنم که ترتیب ملاقاتم با احمدخان را بدهند نفس راحتی میکشم!

یک تای ابرو بالا می اندازم و پیروزمندانه نگاهش میکنم

دست روی کمر گذاشته و نفس عمیق می‌کشد

اعتماد بدون انکه چیزی بگوید دور میشود

که دوباره صدایم را بالا می‌برم

_میخوام پسرش رو هم ببینم اطلاع بده!

یک قدم جلو می آید و دستی به صورتش میکشد

_نیست!

_کجاست؟

_باید به تو ، الف بچه هم جواب پس بدم ؟

دو قدم به سویش برمیدارم که فورا نگهبان دستم را می‌کشد و مانع میشود

_فکر نکن چون یکم قدت بلنده هر غلطی میتونی بکنی! به منم نگاه نکن که دخترم، پاش برسه ۷ تا مثل تو رو تو گونی میکنم

پوزخندی میزند و بدون انکه جوابم را بدهد میرود

همان لحظه اعتماد در چارچوب ورودی عمارت ظاهر میشود

_ارباب بیداره! سریع بیا میخواد استراحت کنه!

شالم را کمی جلو میکشم و به سمت عمارت میروم

ان لحظه تنها چیزی که متعجبم نمی‌کند جلال و جبروت خانه ی اشرافی خان است

_سلام

_سلام دخترجان! چی میخوای این وقت شب؟خواب و استراحت نداری؟

لب میگزم و با صدایی بغض الود و درمانده لب میزنم

_ارباب باید باهاتون حرف بزنم…لطفا به پسر داییم رحم کنید!

وقتی سکوت احمدخان را میبینم ملتمسانه ادامه می دهم

_تو رو خدا رحم کنید من همین یه پسر دایی رو دارم

احمدخان نفس عمیقی میکشد و سرش به سمت در ورودی عمارت جایی که دو نوچه اش وارد میشوند متمایل می‌شود

هر دو کمی آن طرف تر می ایستند

_ارباب خواهش میکنم اجازه بدید با پسرتون ازدواج کنم و پسر داییم رو نجات بدم! به جوونیش رحم کنید

_اجازه بدم پسر دایی بی فکرت راست

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 73

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
9 روز قبل

ممنون قاصدک جان عالی بود

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x