رمان آواز قو پارت۶۳

4.2
(106)

 

 

 

جلوی دری که ظاهرا خانه ی ناصر و ماریه ست می ایستم ، می خواهم در بزنم که صدای پیرزنی توجهم را معطوف خود میکند

_سلام محمدخان! خوش اومدید! اومدید دیدن ماریه خانم؟

جواب سلام پیرزنی را که انگار خدمتکار ست می دهم

_با ماریه کار دارم خونه ست؟

_نه خونه نیست الان وقت کاره!  رفته خونه ی محمود خان! همین جا صبر کنید الان به خانوم میگم خدمتتون برسه

این را می گوید و به طرف خانه ی محمود خان می رود

ماریه چه خانمی ست که وقت کار خانه محمود ست؟

بعد از گذشت چند دقیقه ماریه با ظاهری نه چندان دلچسب از دور پیدا میشود! از دیدن من به وجد آمده و با رویی گشاده می گوید

_سلام خان داداش خوبی؟

_سلام ماریه! تو خوبی؟

_ممنون

کلید را توی قفل بزرگی که به زنجیر در چوبی بسته شده می چرخاند و در را باز میکند

_خوش اومدی! بیا تو خان داداش

از جلوی در نگاه گذرایی به حیاط خانه ی قدیمی می اندازم و وارد میشوم  !

به حال ماریه تاسف می خورم

چه احمقانه  جلال و جبروت خانه ی پدری را ول کرده و در این خانه ی محقر،عمر و جوانی خود را به پای پسرِ بی لیاقت محمود تلف میکند

ماریه سریع در ورودی را که به راهرو باریکی راه دارد باز میکند

_بفرمایید خان داداش

_داخل نمیام ماریه! همین جا خوبه

_چرا خان داداش؟بیا تو

_کار دارم باید برگردم خونه! بیا بشین دو دقیقه کارت دارم

روی سکوی بزرگی که آنجاست می نشینم!

ماریه به سمت چاه آب می رود دستش را می شوید و با فاصله ی کمی از من لب باغچه می نشیند

_اینجوری که خیلی بده خان داداش! چایی میوه ای…

_ماریه!

با دیدن جدیت من ترس روی صورتش سایه می اندازد

_جانم خان داداش!

_خونه ی محمود خان چیکار میکردی؟

دستانش را با دو طرف دامن لباسش خشک میکند

_هیچی! نشسته بودیم با …

_ماریه! با من رو راست باش! خدمتکار گفت وقت کاره برای همین خونه نیستی

سرش را پایین می اندازد

_حرف بزن

_محمود خان زیاد خدمتکار نداره خیلی وقتا کار ها تلمبار میشه! مجبورم به خدمتکارها کمک کنم

از عصبانیت دندان هایم را روی هم فشار می دهم دلم میخواهد گوشش را بگیرم و تا خانه کشان کشان ببرمش

با دیدن قیافه ی خشمگینم لبخندی تصنعی می زند

_نه بخدا کار سختی انجام نمیدم فقط ظرفا رو میشورم! یا یه وقتایی گردگیری میکنم….

به علامت تاسف سری تکان می دهم

_از زندگیت، از ناصر ، از اطرافیانت راضی هستی؟ اذیت نمیشی؟

دوباره می خندد

_نه خان داداش خدارو شکر ناصر خیلی پسر نجیبیه! خیالت بابت من راحت!

با اینکه خیالم راحت نیست ولی ترجیح می دهم بیشتر از این در زندگی خصوصی اش سرک نکشم! چون چاهی ست که خودش برای خودش کنده!

_ماریه!

_جانم خان داداش

_دفتر یادداشت های روزانه ی ناصر رو میخوام!برام بیار

متعجب خشکش میزند

_زود!

_چرا خان داداش؟ اتفاقی افتاده؟

_نه!مونس گفت ناصر یه دفتر یادداشت داره که ظاهرا همه ی اتفاقات رو یادداشت میکنه! من اون دفتر رو میخوام! همین حالا

انگار حرف هایم برایش قابل هضم نیست که من من کنان می گوید

_اره ولی اون دفتر….

_ناصر نمیفهمه! قول میدم

کمی مکث میکند و با دودلی چشمی تحویلم می دهد ومی رود

بعد از چند دقیقه با یک دفتر نسبتا قطور برمی گردد

دفتر را میگیرم و با کنجکاوی داخلش را نگاه میکنم

دقیقا همان طور که انتظارش را داشتم دست خط داخل دفتر با نامه یکی ست!

تاریخ هارا نگاه میکنم و همگی مربوط به امسال ست

ماریه که درخواست من برایش کمی گُنگ ست وقتی می بیند با دقت یادداشت هارا نگاه میکنم می خندد و می گوید

_این دفتر یادداشت روزانه ی ناصره! هر کاری انجام میده ریز و درشت اینجا یادداشت میکنه

_بازم داره از این دفترا؟

_دوتا دیگه هم هست شبیه به این

_برو بیار

_اتفاقی افتاده خان داداش؟

_نه برو بهت میگم

کمی بعد با دو دفتر دیگر برمیگردد

یکی چرت و پرت ست و دیگری دوباره دفتر یادداشت

حضور ماریه بالای سرم تمرکز و دقتم را گرفته دفتر را می بندم

_ماریه من هنوز صبحونه میل نکردم امکانش هست از خونه ی محمود خان یکم شیر تازه بیاری ؟

_چرا که نه خان داداش چشم همین الان بر میگردم!

_ممنونم

_کمتر از یه ربع دیگه میام

از اینکه توانسته ام ماریه را دست به سر کنم خوشحالم وقتی مطمئن میشوم از حیاط خارج شده دفتر را باز میکنم و شروع به ورق زدن میکنم

همان طور که مونس گفت ناصر هر روز ، سه الا چهار خط یادداشت روزانه دارد! برمی گردم به دو روز قبل! درست وقتی برای صرف شام خانه ی ما مهمان بودند

میخوانم و میخوانم تا می رسم به این جمله

“بعد از مدت ها یک دل سیر نگاهش کردم چشمانش مانند همیشه زیبا بود اما طبق خبرهایی که از اطرافیان شنیده ام محمدخان همسر خوبی برای او نیست و به طور مداوم او را شکنجه میکند و به شهر تبعید میکند برای همین نور چشمانش کم فروغ شده بود”

 

 

 

 

از عصبانیت پوزخندی میزنم

_که ناصر پری رو دوست داره آره؟؟؟ لابد محمد خان هم همسری پریه و من نمیدونستم!

دارم برات مونس! دارم برات!

با حرص ادامه ی یادداشت را میخوانم

“هنگام خداحافظی با اینکه دلم نمیخواست از او دور شوم اما به طرفش رفتم و گفتم خداحافظ مو گوجه! از این سخن من صورتش گل انداخت چون قبلا همیشه موگوجه خطابش میکردم”

با عصبانیت آن صفحه را پاره میکنم و مچاله اش میکنم

صفحه ی بعدی را نگاه میکنم

چرا در مورد حرف هایش با مونس چیزی نگفته؟

چرت و پرت هایش را میخوانم تا می رسم به این جمله

“وارد باغ شدم بعد از رهسپار کردن پری تا میتوانستم برایش خط و نشان کشیدم چون از چشم هایش میتوانستم بخوانم که من را بلکل فراموش کرده و دلباخته ی کسی شده که رقیب و دشمن دیرینه ی خانواده ی ماست! آواز خیانت کرد و حالا نباید فراموش کند چه دورانی داشتیم و چه روزها که عاشقانه هم دیگر را دوست داشتیم”

بیشتر از دویست صفحه عقب می روم و به تاریخ نگاه میکنم ! اتفاقات مربوط به  حضورش در نظام را هم لحظه به لحظه یادداشت کرده!

دفتر بعدی را برمیدارم و رندوم یک صفحه را باز میکنم

“به پری گفتم به موگوجه بگو که دوستش دارم اما او گفت موگوجه حوصله ی کسی را ندارد”

دوباره صد صفحه جلو می روم و میان حجم زیاد نوشته ها دنبال کلمه ی موگوجه می گردم تا پیدا میکنم

“نازدار میگوید موگوجه زیبا ترین دختر روستاست ولی باید تلاش کنم تا با یک خانزاده ی واقعی ازدواج کنم نه یک سید زاده”

دوباره از سر غیرت و حسادت زیر لب غر می زنم

_خاک تو سر خودت و نازدار ابلهه! همش چرت و پرت نوشته همش چرت و پرت!

دوباره یکی یکی صفحه هارا ورق میزنم

“امروز موگوجه و مادرش را کنار چشمه دیدم که لباس میشستن، موهای زیبایش تا کمرش بود و زیبا بود، دلم میخواست آن ها را لمس کنم”

“امروز توانستم برای اولین بار از نزدیک با او ملاقات کنم من خاطر خواه و دلباخته اش هستم اما او چندان رغبت ندارد”

“امروز موهای زیبایش را درست بالای سرش گوجه ای بسته بود مثل فرشته ها بود برایم می خندید و من بی قرار لمس دست هایش بودم اما اجازه نداد”

دستم را مشت میکنم و با عصبانیت غر میزنم ماشاء الله آواز خانوم! روزی نبوده که معشوقت رو ملاقات نکرده باشی مثل اینکه قبل از ازدواج خیلی سرت شلوغ بوده!

فعلا ناصرو پیدا کردم معلوم نیست همزمان چند نفر دیگه صف کشیدن و من خبر ندارم!

بله دیگه پری خانوم هم که منشی بوده هماهنگی هارو ایشون انجام میدادن و شما فقط زحمت ملاقاتو کشیدی!واقعا خسته نباشید میخواد این همه تلاش و سعه ی صدر!

هوفی میکشم و دوباره میخواهم ورق بزنم که با باز شدن در سرم را بلند میکنم ! ماریه ست با یک سینی پر از خوراکی و وسایل صبحانه!

وقتی سینی را روی سکو میگذارد آستین لباسش کمی عقب می رود و یک آن کبودی های روی دستش نمایان میشود

میخواهد سریع آستینش را پایین بکشد که فورا دستش را میگیرم

در حالی که خم شده با رعب به چشم هایم نگاه میکند

_آستینتو بالا بده ببینم

بدون حرکت ایستاده و با چشم هایی گرد شده از ترس  مبهوت نگاهم میکند

با سماجت دستش را میگیرم و تلاش میکنم آستینش را بالا بدهم اما به شدت مقاومت می کند، با مقاومتش مطمئن میشوم چیزی را از من پنهان میکند

با همه ی قدرتم محکم دستش را میگیرم و آستینش را بالا می دهم

چیزی که جلوی چشمم ست وحشتناک ست! خون مردگی های بزرگ و عمیق و کبودی هایی که تمام دستش را پوشانده

ماریه که مقاومتش جواب نداده فورا جلویم به زانو می افتد

_بخدا تقصیر ناصر نیست خان داداش خودم باعث شدم این اتفاق بیفته قسم میخورم

با چشمانی از حدقه در آمده و متعجب ، مانند سنگ خشک شده ام

تمام وجودم بی حس شده و چیزی نمی فهمم انگار میان زمین و آسمان معلقم!

آرام دستش را رها میکنم و در کسری از ثانیه کتف سیاه و کبود آواز جلوی چشمم ظاهر میشود

کتف آواز فقط یک بار بود یک خط کمربند بود بخاطر یک مسئله ی حیاتی بود اما…ماریه…چه گناهی مرتکب شده؟

قلبم با دیدن این صحنه به درد می آید!

ماریه همان خواهری که تا چند هفته پیش از گل نازک تر نمی شنید حالا….

زبانم بند آمده و نمیدانم چه واکنشی نشان بدهم!

میدانستم! خودم میدانستم ناصر کوتاه نمی آید

میدانستم نطفه ی محمود پر از کینه و عقده ست

میدانستم کسی که به خواهرش خودش رحم نکند به هیچ بشری رحم نمی کند

من خوب میدانستم خواهرم را به این روز می اندازد اما چاره چیست؟

ماریه ی احمق، عاشق و شیفته ی ناصرست و مرغش یک پا دارد یا ناصر یا مرگ!

_بخاطر چی دعوات کرد؟

_بخدا خان داداش ناصر اصلا مقصر نبود

_پرسیدم بخاطر چی؟

جواب نمی دهد!

با دست سرش را بلند میکنم و به چشمانش خیره میشوم

_کاریش ندارم! بهت قول میدم

بالاخره جرات به خرج می دهد و لب باز میکند

 

 

_از وقتی که ازدواج کردیم مدام عرق میخوره و مست میکنه گریه میکنه و شروع میکنه به شکستن وسایلای خونه!چند بار خواستم جلوش رو بگیرم که….

_با چی کتکت میزنه؟

_هرچیزی که جلو دستش باشه ولی بیشتر اوقات با شلنگ یا کمربند و حتی چوب! تا حالا چند بارم تو طویله تا صبح زندانیم کرده!

_یه ماه نشده باهم ازدواج کردین! چطور این همه بلا سرت اورده؟ خونوادش چی؟جلوشو نمیگیرن؟ چیزی نمیگن؟

_مادرش همیشه میگه ناصر از وقتی که از نظام برگشته اینجوری شده! بقیه هم تا حالا نشنیدم چیزی بگن!

سری تکان می دهم و در فکر فرو می روم!

بعد از نظام! درست وقتی که فهمیده آواز ازدواج کرده!

او هنوز فکر و ذکرش پیش آواز من ست! بله ! دلش گیرست که بعد از مدتها یک دل سیر نگاهش کرده گیرست که هنوز هم موگوجه خطابش میکند!گیر ست که به مونس میگوید آواز خط قرمز من ست!

با حرف ماریه از افکارم خارج میشوم

_البته بعد مستی، حالش که خوب میشه کلی گریه میکنه و به دست و پام میفته که ببخشمش

_و توم میبخشی؟

_بخشیدم که هنوز اینجام خان داداش!

میخواهم حرفی بزنم که با صدای خدمتکار پشیمان میشوم

_ماریه خانوم نرگس خانوم عصبانی شده میگه کی میاد بقیه ی گاو هارو بدوشه؟

با این حرف خدمتکار رنگ ماریه می پرد

لبش را می گزد و همراه با پلک زدن های متوالی می گوید

_بگو الان میام

و با ترس توی چشمهایم نگاه میکند

_ماریه!

_جانم خان داداش

_بیا برگردیم خونه ی خودمون! هنوز دیر نشده!

_میدونی خان داداش! اتاق تو و آواز درست بالای اتاق من بود!  وقتی تازه ازدواج کرده بودید همیشه صدای جیع و فریاد های آواز رو می‌شنیدم با خودم میگفتم یعنی نمیترسه یه روز خان داداش بلایی سرش بیاره؟ چرا نمیره خونه ی مامانش و از خان داداش طلاق نمی گیره!؟ حالا که خودم ازدواج کردم آواز رو بهتر درک میکنم! حالا من به امید یه روز خوب همه ی سختی هارو با جون خریدم! مخصوصا اینکه فهمیدم تو با آواز مهربون تر شدی منم خیلی امیدوارتر شدم به زندگیم! یه روز خوب میاد نه؟

چشمم را روی هم می گذارم و ترجیح می دهم جواب سوالش را ندهم!

مدام با گوشه ی روسری اش بازی میکند و من در حالی که در فکر فرو رفته ام به او خیره میشوم

با بلند شدنم ماریه هم فورا از سر جایش بلند می شود و کنارم می ایستد

بوسه ی کوچکی رو پیشانی اش میگذارم

_نگران نباش ماری! همه چی درست میشه

و با گفتن این جمله به سمت در می روم که صدای اعتراض ماریه بلند می شود

_تو که هیچی نخوردی خان داداش؟

_ممنون میل ندارم!

به طرفش برمیگردم

_ماریه

_بله

_ناصر مونس رو دوست داره؟ ارتباط شون در چه حدیه؟

_خبر ندارم خان داداش!

_باشه!

در طول مسیر ، شش دانگ حواسم پیش یادداشت های ناصر و حرف های ماریه ست! ناصر هنوز هم به آواز علاقه دارد و این آزارم میدهد

فاصله ی ده دقیقه ای را انگار ده ثانیه طی میکنم

اعتماد از دور خوشحال و قبراق به طرفم می آید

_سلام ارباب! صبحتون بخیر

بدون آنکه بایستم یا به طرفش برگردم به مسیرم ادامه می دهم

_سلام اعتماد اتفاقی افتاده؟

_ارباب ناصر خان اومده بود مونس خاتون رو ببینه بهش اجازه ندادیم تا شما برگردید

بدون آن که جوابش را بدهم به سمت عمارت می روم،عصبانیم و دلم میخواهد اولین نفری که جلویم ظاهر میشود را با مشت و لگد زیر پا له کنم خواه مونس باشد  خواه آواز که برایم خیلی عزیز ست

در ورودی عمارت را با عصبانیت باز میکنم و اولین کسی که با او مواجه میشوم مونس ست

حرفهایش در مغزم تداعی میشود “ناصر گل پری رو دوست داشت ! من خودم دیدم که باهم میرفتن چشمه”

“تنها کسی که دوس دارم ناصره”

“ناصر چیزی نگفت فقط احوالپرسی کرد”

دلم میخواهد دهانش را جر بدهم که دیگر دروغی به زبان نیاورد

_سلام ارباب! صبحتون بخیر!

در حالی که دندان هایم را روی هم فشار میدهم به او خیره می مانم

چشمان زیتونی اش نسخه ی دوم چشمانِ منفورِ برادرش ست و همین عصبانیتم را دو چندان می‌کند! ناصر خواهر من را کتک میزند؟

نمیداند خواهرش اینجا گروگان ست؟

مونس بی خبر از دنیا با همان روی گشاده می گوید

_هنوز صبحونه نخوردم منتظر شما موندم که باهم بخوریم! میز آمادست

_باشه ولی تو باید صبحونه‌تو توی اتاق بخوری!

دست هایش را می گیرم و پشت سر خودم می کشم!

مونس از عکس العملم به قدری غافلگیر شده که بدون هیچ اعتراضی دنبالم راه می افتد

وقتی وارد اتاق شاهنشین می شویم در را محکم می بندم

متعجب از دیدن سر و روی خشمگین و غضبناک من آرام می پرسد

_ خطایی از من سر زده؟

سیلی محکمم را روی صورتش می خوابانم و باعث میشود یک قدم عقب برود با صدایی بغض دار لب میزند

_چی شده محمدخان؟چه گناهی کردم که تاوانش همچین ضربه ی محکمیه؟

منتظر جواب سوالش ست که ضربه ی دوم را محکم تر زیر گوشش میگذارم

_تاوان؟ مگه تو گروگان نبودی؟ بیا اینم تاوان کار برادرت!

 

 

دستم را بالا میبرم برای ضربه ی سوم اما محکم دستم را می گیرد

_وایسا ارباب بزار باهم حرف بزنیم

مونس بر خلاف آواز زور زیادی دارد؛ به هر طریقی که هست دستش را از دستم جدا میکنم و با همه ی قدرتم هولش می دهم و روی زمین می افتد!

_خیانتکار کثیف! بهم دروغ گفتی! من بهت اعتماد کردم ولی تو…

_در مورد چی حرف میزنید؟

_که ناصر خاطر خواه پریه آره؟

_من…

_خفه بمیر

به اطراف نگاهی می اندازم نه چوبی ست و نه شلنگی که تلافی رفتار برادرش را سرش در بیاورم!

دستم به سمت کمربندم می رود و در یک چشم به هم زدن بازش میکنم

دیوانه وار شروع به زدن میکنم! برخلاف آواز، مونس دهانش را بسته و صدایش در نمی آید تا میخواهم ضربه ی سوم را بزنم در باز میشود

با دیدن قیافه ی وحشت زده ی آواز ضرباتم را محکم تر روی بدنش می گذارم

آواز بدون وقفه به طرفم می دود و از پشت محکم بغلم میکند

_نه محمد! لطفا نزن

با سماجت از خودم جدایش میکنم و کمربندم را محکم تر دور دستم، سفت میکنم و انقدر کفری ام که میخواهم آواز را هم بزنم که یک آن با یادآوری بدن سیاه و کبود ماریه دستم در هوا می ماند!

بدون توجه به عصبانیت بی امانم، به سمت مونس می رود و بلندش می کند

مونس که دستش را روی سرش گرفته و آرام گریه میکند با دیدن آواز محکم بغلش میکند و این بار با صدای بلند زار میزند

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

در حالی که آستین پیراهنم را تا میزنم آواز می گوید

_اگه دستات قویه برای اینکه بتونی از زمین بلندش کنی، اگه درشت تری بخاطر اینه که توی  بغلت جا بشه نه اینکه چپ و راست بدنش رو کبود کنی

و با دقت قسمت هایی که زخم شده را ضد عفونی میکند از آیینه نگاهش میکنم! موهایش را گوجه ای بسته و همین داغ دلم را تازه میکند! همه ی دفتر ناصر پر بود از کلمه ی موگوجه

_ضامن داداشش بود منم از ضمانت نامه استفاده کردم همین!

از سر جایش بلند میشود و با صدایی از ته گلو فریاد می کشد

_اگه مردی برو خودشو کتک بزن! زورت به آدم های ضعیف میچربه؟

به طرفش برمیگردم

_یه بار دیگه این حرفو زدی و من مرد بودنم رو بهت ثابت کردم! میخوای همین الانم بندازمت رو تخت و دوباره بهت نشون بدم چقدر مردم؟

پوزخندی می زند

_اره مرد بودنت، فقط روی تخت ثابت شده

_آخرین باری که کتکت زدم کی بود؟ یادت میاد؟ پارسال بود؟!

چپ نگاهم میکند

_یه مدته چاک دهنت رو همین طوری باز میکنی و دری وری میگی! داری از گذشت من سوء استفاده میکنی؟

_نکشیمون با این همه گذشت آقای فداکار! همین دیشب نزدیک بود بکشیم

_کشتمت؟

سکوت میکند

_زدمت؟

با تاسف سری تکان می دهد و می خواهد به سمت مونس برگردد که با فریادم از حرکت می ایستد

_لالی؟پرسیدم زدمت؟

_نه ولی…

_پس خفه شو!

از داخل جیب شلوارم دو صفحه از یادداشت های ناصر را که کنده بودم در می آورم و توی صورتش می کوبم

_امروز دفتر یادداشت های روزانه ی ناصرو خوندم فکر میکنی از هیچی خبر ندارم؟

با این حرفم رنگش می پرد و فورا نگاهش را می دزدد و به مونس می دهد!

مونس که فهمیده گند زده ست گوشه ی لبش را می گزد و نگاه ملتهبش را به آواز می دهد

آواز لبش را فرو می برد و بدون آنکه چیزی بگوید دوباره شروع به مداوای زخم های مونس میکند!

_حالا متوجه شدی گذشت کردم؟

باز هم سکوت میکند و چیزی نمی گوید! که دوباره ادامه می دهم

_اون شب ناصر موقع خداحافظی چی گفت؟ هان؟ گفتی از سگ کمتری دروغ بگی! ولی دوغ گفتی!

با ترس به سمتم می چرخد

_دروغ نگفتم خداحافظی کرد همین!

انگار پررو تر از این حرف هاست! هیچ جوره محکوم نمیشود!

نمیدانم چه اصراری دارد که مقابلم بایستد و آنقدر وقیحانه دروغ بگوید نمیدانم چه اصراری دارد که ثابت کند اتفاقی نیفتاده است! چیزی که من را کلافه میکند دروغ هایش ست نه اتفاقات گذشته!

خشمی شدید تمام وجودم را تکان می دهد به سمت میز میروم

کشوی آن را باز میکنم و یک قیچی نسبتا بزرگ در می آورم

بدون اینکه حواسش به من باشد موهای بلندش را که گوجه ای بسته محکم می گیرم و در یک چشم به هم زدن قیچی میکنم

جیغ خفیفی می کشد و سعی میکند جلویم را بگیرد اما فرز تر از او با دو حرکت، موهایش را کامل قیچی میکنم

ناباورانه به طرفم برمیگردد

با دست، سرش را به دنبال موهایی که دیگر وجود ندارد لمس میکند

دستم را به طرفش می گیرم و موهای قیچی شده را مقابل صورتش می گیرم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
1 روز قبل

حقشه احمق نفهم دستت طلا محمد خان

خواننده رمان
1 روز قبل

جدیدا آواز خیلی داره سوء استفاده میکنه از کوتاه اومدنای محمد ولی نباید محمد این بلا رو سرش میاورد قدیما موی بلند اصلی ترین زیبایی زنا محسوب میشد طفلکی آواز

نازنین مقدم
1 روز قبل

حالا خوبت شد بخور نوش جونت هی داره میگه دروغ نگو دروغ که میگه هیچ گناهش رو هم گردن بقیه میندازه احمق دلم خنک شد

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x