رمان از کفر من تا دین تو پارت 1

4.3
(41)

 

 

 

_قربان..

_بگو

صداش در حد پچ زدن پایین کشیده شد و زمزمه کرد..

_گرفتیمش

گوشه ی لبم در حد میلیمتری تکون خورد.

_می دونی که کجا ببرینش؟ اتاق مخصوص خودم..

سری به تایید تکون داده..

_بله قربان

دستم و به معنی مرخصی حرکت دادم..

 

چشم های متعجب و کنجکاو دور میز اهمیتی نداشتن وقتی بلاخره بعد چندین ماه شاه ماهی به چنگم افتاده بود.

 

دست ورق برده رو روی میز کوبیدم و روبه علایی و رنگ و روی پریدش گفتم..

_سند ویلا رو فردا بده بیارن عمارت این دفعه قرار نیست قسر در بری.

 

نگاهی به هرزه کنارم میندازم چشم های درشتش با لنز رنگی و آرایش حرفه ایش مست کننده بود.

پوزخندی به روی پر رنگ و لعابش انداخته، که با لبخند اشتباه میگیره و با غمزه ای دستش و میزاره روی رونم و پیشروی میده وسط پاهام..

 

با پشت دست انگشت های هرزه ا‌ش رو از روی تنم کنار میزنم و از پشت میز بلند میشم..

صدای نخراشیده ی افخم توی گوشم نشست.

_کجا آس بازی تموم نشده.

 

گوشه ی چشمی مهمون اون صورت ظاهرا جذاب و باطن کثیفش میکنم..

_ اگر منظورت به اون تک خال دستته که نگهش دار شیاف کن به ماتحتت انگار تنها به درد همین کار میخوره.

 

لحظه ای سکوت جمع و فرا گرفت و با پوزخند چند نفر شکست.. فشار فک افخم و سفت شدن آرواره هاش با اون نگاه دریده و خشمگینش ذره ای برام اهمیت نداره.. سگی که پارس کن گاز نمیگیره.

 

دور زدم و پشتم که به اعضای کثیف دور میز بازی برگشت اجازه دادم نیشخند معروفم روی لب بشینه..

برد واقعی امشب من جای دیگه ای بود. تو اتاقم روی تختم..

 

 

 

پالتو رو در آستانه ی خروج یکی از افرادم برام اماده میکنه تا بپوشم..

هیچوقت کسی جز افراد مطمئن و مورد اعتمادم اطرافم نبودن و به وسایل شخصیم دست نزدن که مشخصا تعداد محدودی هستن.

 

با محافظ هایی که بیرون در ایستادن و به ما ملحق میشن به طرف ماشین حرکت می‌کنیم. آدم ترسویی نیستم ولی احمق هم نیستم.

 

هرگز به مکانی که فقط برمبنای سیاست و پول با افرادش سرو کارداری بدون جوانب امنیتی پا نزار..

این و از منی که از نوجوونی بین این مردم هزار چهره بُر خوردم بپذیر.

دنیای پول و قدرت دنیای کثیفی بود و من انقدر مار خورده بودم که افعی بشم.

 

با دوتا از محافظ ها و راننده سوار بنز مشکی رنگ شده و بقیه به طرف ماشین جلویی و عقبی حرکت میکنن.

_چطور پیداش کردین؟.. امیدوارم موقع گرفتنش خط بهش نیافتاده باشه..وگرنه که میدونی!..

 

_نه قربان میدونستیم چقدر برای شما این محموله مهمه، مطمئن باشید. البته که چندتا از بچه ها بدجور آسیب دیدن ولی بلاخره تونستیم بدون آسیب زدن به خودش بگیریمش.

دقیقا در محدوده همون آدرسی که مراقب گزارش داده بود توی یک سوئیت کوچیک پیداش کردیم.

 

چه دنیایی که انسان هم جزو کالا و محموله حساب میشد..

امشب باید خودی نشون میدادم و برای بازی با رؤسا نمی تونستم غیبت کنم.

خود بازی چندان مهم نبود.

حضورت و اقداری که بین جمع از خودت نشون میدی باعث احترام و ترس افراد میشه و این یعنی دنیای کثیف تجارت.

 

دوست نداشتم دست کسی جز خودم بهش بخوره می‌دونستم حساسه و لطیف ولی وقت تنگ بود نتیجه ی یک ماه تلاش مداوم شبانه روزی رو برای پیدا کردنش نمیشد پشت گوش انداخت..

 

یک دفعه میدیدی جا تره و بچه نیست قالمون گذاشته و دوباره ناپدید شده کاری که انگار توش خبره بود. پس ریسک نکردم و گروه و فرستادم دنبالش و بلاخره تو مشتم بود تو تختم و کمی بعد در آغوشم.

 

حتی فکر به لذت امشب هم من و به اوج میبرد.. سوپرایز چموش خودم بود.

 

 

 

راه طولانی شده یا طاقت من کم؟ بی تاب انگشت ها رو با ضرب روی زانو ریتم میرم.

_چرا لاکپشتی میرین.. سرعت و ببر بالا.

_چشم قربان

 

ساعت هنوز به نیمه شب نرسیده و خیابون ها خلوت تر از همیشه به چشم میخورن. خونه باغ افخم خارج از شهر بود و بیشتر قراردادها و دورهمی هاش و اونجا انجام میداد مردک رزل دودره باز..

 

_بسپار به مهدوی یه حالی از افخم بگیره فکر کنم تو نوشیدنیم چیزی ریخته بود.

_مطمئنین قربان؟.. فکر نمیکنم جراتش و داشته باشه!دفعه قبل و نباید هیچ وقت یادش رفته باشه.

 

_اول دادم یکی از دخترای پای میز مزه ش کرد. چند دقیقه بعد حالش یه جوری شد چشماش میرفت پس کله ش، تعادل نداشت.

تا اوضاعش بدتر نشده بود دیدم افخم به یکی اشاره زد جمعش کنن.

مرتیکه لاشخور فکر کرده آدم شده.. این دفعه که از هستی ساقطش کردم میفهمه در افتادن با من یعنی چی.

 

بلاخره بعد یک ساعت رسیدم عمارت.. تمام چراغ ها خاموش و صدا از کسی بلند نمیشد. قانون عمارت همین بود خاموشی بعد نیمه شب بدون استثنا..

 

از پله های سنگی بالا میرم و رو به عماد که دنبالم میاد میگم..

_مرخصین.. فقط حواست به نگهبان ها باشه نمی خوام بدون اذن من مورچه تو عمارت و باغ پر بزنه.. شنیدی!

 

تعظیم کوتاهی بهم میره..

_بله رئیس.. فقط..

بی حوصله برمیگردم طرفش که حرفش و میخوره و با چشم هایی که میدزده میفهمم یه گندی زده.

_چیه؟

_خب..

_یا حرفت و میزنی یا گم میشی!

_فقط بیهوشه.

 

 

دو پله ی فاصله رو برمیگردم پایین و روبه روش می ایستم احساس اینکه دو پله فاصله رو اون بخواد با برگشت به پایین جبران کنه سخت نیست.

_چه گوهی خوردین؟

_رئیس به جان خودم برای محافظت از خودشون بود شما که می دونین چه عجوبه ای هستن چندتا از بچه هارو به قصد کشت لت و پار کرد هر چی دستش میومد به طرفمون پرتاب میکرد.

کم کم تمام محل متوجه حضورمون میشدن و اوضاع از کنترل خارج میشد. به هیچ وجه راه نمیومد و نمیشد مهارش کرد. برای همین مجبور شدیم..

 

صدای چک بلندی که تو گوشش میخوابونم تو خلوتی و سکوت حیاط میپیچه..

محافظ های اطراف کمی فاصله میگیرن و حواسشون و میدن به نقطه مخالف ما. میدونن وقتی با عماد که دست راستمه اینکارو بکنم اونا رو زنده زنده تو آتیش میسوزونم.

 

از لای دندون های بهم قفل شده غریدم..

_گفتم دستتون بهش نمیخوره، گفتم خط و خشی بهش نمیفته، گفتم آروم و بی صدا کارو انجام بدین…

گفتم یا نگفتم؟!

 

سر به زیر جواب میده.

_بله رئیس

_شانش آوردی حالم خوشه وگرنه برای دستوراتی که روشون تاکید دارم با هیچ احدی شوخی ندارم..

 

بدون توجه به بینی خون آلودش راهم و به طرف بالا میگیرم.. ضرب دستم به سنگینی معروف بود.

 

قبل از ورود نفس عمیقی میکشم تا بتونم به خودم مسلط باشم.

هیچی نمیتونست من و از لذتی که همین حالا هم میتونستم توی بند بند وجودم حس کنم محروم کنه.

 

جز خدمتکار های اصلی بقیه رو مرخص کرده بودم.

مستقیم میرم طرف اتاقم..

درو به آرومی باز میکنم. با اینکه گفته بی هوشه اما بی سرو صدا وارد میشم.

 

نور چند آباژور و شب نما اتاق و اونقدری روشن کرده تا هیکل ظریفش و روی تخت تشخیص بدم.

کت و در میارم و پرتش میکنم روی صندلی دکمه سر دست هارو باز میکنم.

کمربند.. دکمه های پیراهن.. با هر قدمی که نزدیک میشم تیکه ای از لباس ها کم میشه و در آخر با بالا تنه برهنه کنارش می ایستم.

 

 

 

زیر نور آباژور مثل یک خیال و رویا در بی خبری اطرافش خوابیده بود..

فقط بلندای موهای مشکی رها شده اش روی متکا میتونست دل و دینم و ببره.

 

دست میبرم و طره ای از اون و به زیر بینی میبرم و بوی لطیف تنش و به مشام میکشم من امشب مثل گرگی که بوی خون شنیده تشنه ی لمس و به دندون کشیدنشم و انصاف نیست این طور بره وار و معصوم زیر جسم و خوی مردونه ام به تاراج بره.

 

دست خودم نیست وقتی باقی لباس ها هم به راه بقیه رفته و خودم به آرومی به کنارش میکشم و دست هام به جستجوی تن ظریفش از خود بی خود جسمش رو وجب میکنن.

 

حتی لباس خواب پوشیده و نخی ساده اش شهوت وجودم و بیشتر شعله ور میکرد تا سرد، می‌تونستم ساعت ها با همین تیپ هپلی و خوردنیش برای خودم صحنه سازی کنم چون میدونم زیر اون پارچه چه جاذبه ها و لطافتی خوابیده.

 

لای لب های برجسته و غنچه اش اغوا گونه باز بود و با هر دم و باز دم تو رو به تصاحب خودش دعوت میکرد..

حتی بدون رنگ و لعاب های زنانه و مصنوعی شیرینترین طعم دنیا رو داشت.

 

آخ اگر بدونی چه ها که برات زیر سر ندارم و چه خواب هایی برات ندیدم وگرنه به هفت پشتت میخندیدی حتی به روزی فکر کنی که من، آس و قال بزاری که وحشی ترین مردها جلوش موش میشن..

 

نمی دونی وقتی انگشتم روی کسی بره میشه جزو تمام و کمال دارایی های من.

 

هیچ کس این روی من و ندید اما تو دیدی، چون فقط برای تو بود و رفتی پس هر چی به سرت بیاد باعثش خودتی..

 

نیشخندم روی لبم طرح انداخت، وقتی انگشت های بی تابم از شر لباس هاش فارغ شدن، تن بلوریش و به زیر خودم کشیده و قفسه ی سینه ای که با هر دم و بازدم بهم زندگی میده رو بوسه باران میکنم.

طعم تنش بی نظیره مثل شراب ناب مستم میکنه.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آناهید
آناهید
1 سال قبل

باهم دوست بودن؟؟

mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x