فربد خودش و جلو کشیده و نیم متری فاصله اش رو کمتر میکنه ..
_ببین عزیزم.. من اون موقع ایران نبودم نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاد که کار به اینجا کشید و ازهم بریدین!
اما…
سامانتا نمیزاره ادامه بده و اونم خودش و جلو میکشه و میپره تو حرفش و من عوض اینکه به حرفاشون توجه کنم دقتم روی فاصله کمتر شده و اون کلمه لعنتی عزیزمی که نثار سامانتا شده، هستم.
_خب دقیقا مسئله همینه فربد خان اینکه نبودی و ندیدی و از چیزی هم خبر نداری جز اونچه که برات تحریف شده و همه ی منطق حرفات هم روی همونا میچرخه..
دست های فربد به نشانه تسلیم بالا میاد و سعی میکنه جو و آروم کنه..
_درسته هر چی تو بگی درسته.. اما هر کاری هم کرده باشن نه تو نه هیچکس دیگه نمیتونه رگ و ریشه خودش و انکار کنه. آخرش چی؟
با همه ی این حرفا تو بازهم دختر عموی منی و نسبت فامیلی ما نمیزاره بی تفاوت از کنار هم بگذریم.
پوزخند سامانتا و نفسی که بی حوصله بیرون میده.
_من همون موقع که از اون شهر و آدم هاش گذشتم لقای همه چی رو به عطاش بخشیدم.. فک و فامیل و…
ادامه ی حرفش میشه یه سکوت معنادار که همه متوجه معناش میشیم.
_از همه چی دست کشیدم.. فکر نکن گذشتن از دارو ندارت، گذشته و آرزوهات و آینده ات آسونه!..
نه.. نه هیچ کس نمیتونه خودش و جای من بزاره.. هنوزم بعد این همه سال یه تیکه از وجودم خالی و این خلاء با هیچی پر نمیشه.
فربد که انگار بخواد یهو فاز برداره و حرفش و به کرسی بشونه با دلسوزی میگه ..
_خب برگرد ببین پشت سرت چی جا گذاشتی؟..هنوزم دیر نشده.. اون آینده و احساس هنوزم منتظر گوشه چشمی ازت موندن.
اون تیکه خالی رو فقط همون آدم میتونه پرش کنه. نه تنها اون بلکه مطمئن باش همه بیشتر از اینکه ازت دلگیر باشن دلتنگتن.
اگر الان با مشت بزنم تو دهن گشادش کسی ناراحت میشه؟!.. به جهنم..
سامانتا با نگاهی متاسف حرفش و ادامه میده و انگار نه انگار از مقصود حرف های فربد چیزی به روش بیاره..
_اما وقتی کارد به استخونت برسه و طاقتت سر بیاد دیگه تحمل نمیکنی میگی به درک و از همه چی دست میشوری تا ته مونده خودتو برداری و از دست کسایی که میخوان لهت کنن و ازت چیزی باقی نزارن فرار کنی.
فربد که بادش خالی و تیرش به سنگ خورده و از روند گفتگو رضایت نداره مکثی میکنه تا التهاب و خشم سامانتا بخوابه و دوباره نرمتر از قبل شروع به بخیه زدن رابطه بینشون میکنه.
_میدونی اولین باری که دیدمت با اینکه فقط عکس هات و نشونم داده بودن اونم برا نوجوونی هات بود و کلی با قیافه الانت فرق داشتی و حتی حضوری ندیده بودمت اما بهت حس نزدیکی داشتم.
میخواستم بگم تو غلط کردی با هفت جدو آبادت اما فعلا توهمون سکوت و نظاره گر باقی میمونم تا جای جاش دُمش و قیچی کنم..بدجور داره میره رو اعصابم.
سامانتا خیره بهش سکوت کرده و حرفی نمیزنه. به نظر نمیاد تحت تاثیر قرار گرفته باشه اما صورت فربد حس پیروزی به خودش میگیره و چشم های من برای سامانتا خط و نشون میکشن.
_جدا از هر اتفاقی که تو گذشته افتاده خیلی دوست داشتم ببینمت.. دختری که زیباییش و شیطنتش توی فامیل زبونزد بود و دل از کیانمهر برده بود.
چشم های من ریزتر میشه و سامانتا همچنان سکوت کرده و حتی نگاهش و از روی مردک زبون باز تکون نمیده.
اگر مطمئن نبودم که این نگاه و رفتارش هیچ رضایتی تو خودش نداره همین الان از دم فربد میگرفتم و پرتش میکردم بیرون.
_میدونی هنوز خونتون با تمام وسایل دست نخورده برای برگشتنتون حاضره.!
اینبار کشیدگی لب های سامانتا دست هام و مشت میکنه و چشم های فربد برق میفته..
اما طولی نمیکشه که این خنده ملایم بدون هیچ مقدمه ای یهو به قهقهه بلندی تبدیل میشه و فربد کپ کرده از حرکتش نگاهش خشک میشه و وقتی خنده طوفانی سامانتاه فروکش نمیکنه برگشته طرف منو انگار کسب تکلیف کرده ، این دختره چش شد!؟؟
خب اینم یه جور واکنش بود و منم به تماشای صحنه جذاب روبه رو میشینم.. بلاخره وقتی دست هاش و دو طرف صورتش میزاره و با لبخندی روبه سقف آه میکشه و با پلک های مداوم سعی میکنه آب جمع شده توی چشم هاش پایین نریزن به نظر میرسه اوضاع نرمال شده..
_خدایا شکرت.. ببخشید ولی واقعا نتونستم جلو خودم و بگیرم یه جورایی شوک وارده باعث هیجان کاذب شد.
نگاهی که به فربد میندازه مثل یک طفل معصومی که از عقل تهی و دلسوزی توی صورتش نسبت به اون منو به خنده میندازه.
_میدونی فربد تو پسر خوبی هستی اینکه تلاش میکنی اون رابطه ای که حتی به بندی هم وصل نیست و بهم گره بزنی قابل احترامه اما بهتره آلت دست آموز این قوم هزار چهره نشی. چون من مزه اش و چشیدم و مثل زهر هلاهل تا عمق وجودت و میسوزونه.
خداروشکر پارت ها منظم شده.
در کل رمان خوبیه ،داره قشنگ تر میشه🤩🤩
ببین نویسنده جون دمت گرم ایولا لطفا زود زود پارت بزار خیلی دوست داشتنیه رمانت ی عالمه قلب ❤️ تقدیم به تو مرسی
💙💙💙