رمان از کفر من تا دین تو پارت 201

4.6
(86)

 

 

 

فرید گیج و مبهوت لب هاش و چفت هم کرده و هنوز منتظر توضیح بیشتر و قانع کننده تریه.

_ببین پسرعمو تازه برگشتی و هنوز از بازی‌هایی که هرکس حتی کسایی که عقلت بهشون قد نمیده بیخبری..

من دیدمت، شناختمت.. همون بار اولی که تو کارخونه متوجه سایه ات شدم و متاسفم که اینو میگم اما آرزو میکردم هیچ وقت با هیچ کدوم از شماها روبه رو نشم که خب.. نشد.

 

و این بین نگاهش گردشی طرفم میکنه و بعضی وقت ها احساس میکنم میخواد سر به تنم نباشه و به منچه که فک و فامیل اون مرتیکه پیری در اومد و منم طعمه رو زدم سر قلاب!؟!

_تو از آقا بزرگ کینه کردی؟

_کینه؟!.. نمیدونم شایدم اسم حسی که بهش دارم کینه باشه یا شایدم نفرت!؟ میدونی کلا حسم و خودم تشخیص نمیدم بعضی وقتا کلا بی حس میشم.

شایدم مخلوطی از همش باشه اما مطمئن باش هیچ لطافتی توشون نسبت به فامیلات پیدا نمیکنی.

 

فربد انگار باز انتظار این رکی سامانتا رو نداشت. دستی به صورت صاف و سه تیغش میکشه و امتداد میده به لب هاش..

_درک نمیکنم چه اتفاقی افتاده که اینطور از اون دختر احساساتی که قلب کیانمهر و تصاحب کرده بود فاصله گرفتی و به همه چی پشت پا زدی؟

اما این بین نباید تقصیری رو پای کیانمهر بنویسی.. هنوز که هنوزه تموم یادگاری ها و عکس هاتو…

 

_بسه…

همزمان ایستادن من و صدای سامانتا باعث میشه فربد ادامه صحبتش و قطع کنه و نگاهش و بینمون بچرخونه.

_اشتباه کرده.. باید همشو همون موقع که سر سفره بهش گفتم نه میسوزوند. فکر کردی شاهکار کرده یا عمق علاقه و دوست داشتنش و ثابت کرده اونم با دو تیکه عکس و گل خشک و چندتا آت و آشغال؟!

همش و جمع کرده و برات آه و ناله سوزناک سر داده و فرستادت اینجا تا فکر کنه میتونه چیزی به چنگ بیاره؟

 

فربد هم حالا ایستاده و نمیخواد از موضعش کوتاه بیاد.

_داری یه طرفه به قاضی میری..

_نه تو متوجه نیستی نمیتونی کسی رو مجبور به شنیدن حرف هات کنی.. بهتره تا دوتا پای سالم داری خودت از در اینجا خارج بشی وگرنه تضمین نمیکنم چه بلایی سرت میاد.

 

مکثش و نگاه خیره اش رو که دنبال ردپای رفته سامانتا میبینم نیشخندم روی لب میشینه.

 

 

 

 

با خشم و عصبانیت برمیگرده طرفم.

_همش تقصیر توی..

 

دیگه داشت گنده تر از دهنش. حرف میزد..

_ بار اول تو کارخونت دیدمش و بعدش اینجا در حال نوکری و خدمت به تو و جمع کردن بریز بپاشات .. تو اصلا میدونی اون کی و از چه خاندانی!؟

نگهش داشتی برات کلفتی کنه! یا داری ازش سواستفاده میکنی و تو گوشش و پر از وعده وعیدای دروغ کردی؟ فکر میکنی چقدر دیگه میتونی اینجا نگهش داری؟!

 

چشم غره ای به چهره قرمز شده اش میزنم.

_جدی جدی هر چند دقیقه یه بار مغزت ریست میشه!؟ یا از همون اول صفحه اش کلا سفیده!

به اون عقل ناقصت رجوع کنی از دست همون خاندانی که بهش مینازی آواره شد و راضی بود هرچی سرش بیاد اما بین شماها نباشه.

 

تنش بدنش به خوبی پیداست و کم مونده کار دست خودش بده..

_ولی میدونی اصل موضوع چیه پسر جون… بگرد ببین چه بلایی سرش آوردن اینجا موندن و کلفتی کردن برای من و حتی باور دروغایی که به قول تو، به خوردش میدم و ترجیح میده به اومدن بین شماهایی که با اسم و رسم خاندانتون گوش فلک و پر کردین اما هیچ گو*هی نیستین!؟

 

مشت بالا اومدش برقی به چشم هام انداخت و با اینکه رو مود زدو خورد نبودم اما بدم نمیومد گوشمالی به تن این بچه سوسول فرنگی بدم.

اما با صدای زنگ گوشیش همون چند سانت روهم عقب نشینی میکنه و تازه به خودش مسلط میشه و میفهمه جلو کی و کجا واستاده..

مایوس میشم از هیجانی که نیومده تموم شد.

بی توجه بهش راهم و میکشم و دقیقا همون مسیری رو دنبال میکنم که پری رفت و نیشخندی به ذات بدجنسم میزنم که فحشی پشتم حواله میکنه.

 

تک خنده بلندم دست خودم نیست و بیشتر سوزش میدم تا همه جاش آتیش بگیره. این تازه اول راهه هنوز با تو و خاندانت کار داریم بچه جون.

آهسته در و باز میکنم و توی اتاق خودش که شده خوابگاه مادرش پیدا نیست و قبل اینکه مادرش متوجه حضورم بشه درو میبندم.

 

مطمئنأ طبقه بالاست و با اینکه بعیده خود خواسته پا توی اتاقم بزاره اما سر راه اونجا روهم نگاهی میندازم که نیست.

بلاخره توی دومین جای محبوب و مورد علاقش یعنی کتابخونه اونم فرو رفته توی مبل بزرگ راحتی پیداش میکنم و چه عجیبه که انگار حضورش همه جا بیش از اندازه عادی که باعث تعجب بشه.

_حاضر شو بریم بیرون.

دستش و از روی صورتش پایین نمیکشه ..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 86

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جون.ممنون.نویسنده این رمان یه کم با لمال احترام کم لطفی میکنه😔,ولی من به این هم راضیم ام.😌

Seti
پاسخ به  قاصدک .
5 ماه قبل

مرسی 🥲🥲

Seti
5 ماه قبل

سلام دستتون درد نکنه . واقعا داره قشنگ میشه رمان ولی ای کاش هر شب باشه کاش بشه با نویسنده😢😢 صحبت کنید

camellia
5 ماه قبل

میدونم که شما دست و دل بازی😍این ثابت شده است قاصدک حونم😘منظورم همونطور که گفتم نویسنده هست.هر چند شاید ایشون هم مشغله شون زیاد باشه و بیشتر از این در توانشون نباشه,ولی خوب ما هم یه عده منتظر و مشتاق 😊 والبته من بیشتر که مدام درحال چک کردن سایت برای پارت جدید🙁که خیلی از مواقع نیست🤕😓و وقتی هم که هست …😐😔

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x