رمان از کفر من تا دین تو پارت 203

4.5
(82)

 

 

 

چشم ریز میکنم و با تُن پایینی میگم..

_اما من با این یکی کاری ندارم میخوام برم سراغ اون یکی داداشه.

رخش از رنگ صورتی که از خشم و تقلا به چهره اش نشسته به سفید تغییر رنگ میده.

_چه فرقی میکنه این یا اون هر دوشونـ..

_پس برات حساب فربد و داداشش فرقی نداره؟

 

لحظه ای جا میخوره و نگاهش و میدوزه به چشم هام..

_دنبال چی هستی !..

انگشت شصتم و روی لب هاش میکشم و چونش و میدم پایین تا این دو قلوه گوشتی از هم باز بشن.

سر پایین میدم و خیره به چشم های تیره اش، روی لب های نیمه بازش نجوا میکنم.

_اون بوسه ی صبح..

 

مجال نمیدم بخواد بازی در بیاره و دست هام دور تن و گردنش پیچیده و بی توجه به سپر دست هاش روی سینم و فشاری که کم کم با به کام کشیدن لب هاش کم رنگ میشه، به لذتی که در برم گرفته میپردازم.

حالا تقلایی نیست اما همراهی هم نداره و این لذتم و زایل میکنه چون طعم لب های جستجوگر و بوسه خواهش و بهم چشونده پس به نشونه شکایت گاز ریزی از گوشه لبش میگیرم که متعاقب اون چشم هایی که از همون تماس اول روی هم رفته رو باز میکنه و اخم جذابی تحویلم میده.

 

تنش و بیشتر به خودم میچسبونم و اینبار باید انقدری پیش بره که یهو به سرش نزنه و یادش بره من براش کی ام و چه نقشی تو زندگیش دارم.

میتونم شل شدن بدنش و زیر انگشت هام حس کنم.. لب هاش که در جواب لب هام ناشیانه شروع به حرکت میکنن غرش خفیفی از گلوم خارج میشه و حریصتر از قبل چنگم و دورش میپیچم و میزارم اختیار و در دست بگیره تا من و به اوج لذت برسونه.

 

کمی بعد همون تتمه خودداریم و هم از دست میدم و به طرف کاناپه پشتی میکشونمش و تا به خودش بیاد پشتش روی تشک فرود میاد و خودم و روش خیمه میزنم.

یک پارو کنارش روی زمین جک کرده تا نفسش و از سنگینی تنم سبک کنم اما همچنان زیرم اسیره و لب هایی که حالا زیاده خواه شدن و از لب تا گلو ردی از خودشون به جا میزارن و گازی که از سفیدی پوست وسوسه انگیزش میگیرم صدای ناله اش رو بلند میکنه.

_ها… هامرز… لطفا…

 

میدونم انقدری عقلم هوشیار هست که تشخص بدم نباید بیشتر از این پیش برم.

اما مگر عقل و منطق در این موقعیت میتونن جوابگوی خوی نفسانی یک مرد باشن؟..

مخصوصا با شنیدن صدای نفس های تب آلود و بلندی که نتیجه به غلیان در اومدن هورمان های زنانه ست و با حرکت لب ها و انگشت های نوازشگرم فرازو فرود میگیرن.

 

 

 

 

#سامی…سامانتا

 

به سه زنی که جلو روم هستن نگاه دزدانه ای میندازم..

_همیشه میدونستم داره زیرآبی میره اما تا این حد و توقع نداشتم…

جا خورده سرم بیشتر تو یقه ام فرو میره و من هرچی بودم به خدا زیرآبی رفتن و بلد نبودم، کم مونده از خجالت و شرمندگی آب بشم که ادامه میده..

_هرچند از بچگی همینجور مرموز و تودار بود.

 

پوف… زن حسابی چرا آدم و دق مرگ میکنی! بگو طرف تیکه هات کی دیگه..

اینبار آهی میکشه و روبه اون دوتای دیگه میگه..

_یه چیز سبک برای شام بزارین، سوپ شیر و کمی خوراک میگو.. دو مدل سالاد هم درست کنین.

برمیگرده سمتم و آهسته تر میگه..

_مشخصه یه مدته درست و حسابی نه از قابلمه ها استفاده شده نه اجاق گاز معلوم نیست چی میخوردن.!

 

به خدا قسم این تیکه اش رو دیگه حواله خودم کرد. خب به این یکی ایرادی وارد نیست..

چون دقیقا این چند وقته با غذاهای حاضری و بیرونی به معدمون خیلی سختی دادیم و کالری های مضری بود که ریختیم تو این شکم..

_بخور دیگه.. منتظری بزارم دهنت؟

 

نگاه یواشکی به قیافه سخت و جدیش میندازم و من کوفت بخورم..نمیدونم از کجا فهمیده بود نه تنها صبحانه بلکه نهارم نخوردم و حالا به عصرونه رسیده بودیم.

اگر یکم نگاهت و بچرخونی طرف دیگه و زل نزنی بهم شاید یه چیزی از این گلو پایین رفت.

 

تکونی میخوره و عزم بلند شدن میکنه.. به جان خودم فهمید و حالا قدرت ذهن خوانی روهم باید به توانایی های دیگه اش اضافه کنم.

بلند شده از جاش میره طرف سالن و قبل اینکه نفس راحتی بکشم آخرین تیر ترکش و رها میکنه .. ضربه وارده ده از ده..

_نیم ساعت دیگه بیا کتابخونه کارت دارم.

 

با شنیدن اسم کتابخونه نفسم همونجا اون وسطا بین گلو و سینه پوچ میشه و تمام تنم داغ میکنه و میدونم الان صورتم هم رنگ لبو شده.

کم عرق شرم ریختم و جرات سر بلند کردن نداشتم که حالا باز داره یادآوری چند ساعت پیش و میکنه!

 

مینالم و سرم فرود میاد روی میز و پچ پچ های آذر و آزاده میره رو مخم.

_چیکار کردی که انقدر از دستت شکاره؟!

میخوام خون گریه کنم و یکی رو که مقصر اصلی و خودش جیم زده و منو کاشته اینجا، تا سر حد مرگ کتک بزنم اما دستم بهش نمیرسه.

_فک کنم باز یه کاری کرده آقا عصبانی شده.. دیدی چطوری از عمارت زد بیرون؟ انقدر عجله داشت نه کت پوشید نه گوشیش و برداشت.

 

 

مثه بدبختا مینالم..

_خدا بگم اون آقاتون و چیکار کنه که هر چی بدبختی دارم از گور خودش بلند میشه.

آذر دست روی بینیش میزاره و انگار هامرز پشت دره، یواشکی میگه..

_هیییع.. ساکت شو دیوونه اگر بشنوه پوستت و میکنه توش و پر کاه میکُنه، دکوری میزاره گوشه اتاقش..

_فک کن میشه یه مجسمه خوشگل از یه دختر خوشگل هر روزم جلو چشمشه عجب حالی میکنه اونم لخت لخت.. تازه زبون درازشم داده گربه ها…

 

صدای کرکر خندشون روی مخمه و حالم هیچ خوش نیست.

_تو رو خدا فقط چند دیقه ساکت شین.. سرم درد میکنه.

خدارو شکر می‌فهمن جدی جدی حالم روبه راه نیست که پچ پچ کنان میرن سراغ کارهای خودشون و منو با خود درگیری هام تنها میزارن.

 

هنوز خاطره ورود خاتون به کتابخونه و دیدن منو هامرز اونم تو بغل هم، جلوی چشمامه و هر لحظه با یادآوری قیافه خاتون و کپ کردنش، میخوام سرم و بکوبم تو دیوار.

هامرز که لحظه اول مثه یه گاو وحشی از تمام جوارحش بخار میزد بیرون و چنان نگاهی به خاتون انداخت که من نمیدونستم از شرم دیده شدنم توسط خاتون آب بشم یا از حرص و عصبانیت هامرز منفجر..

 

دلم ضعف میره و مجبوری دو قاشق از ماکارونی خوش آب و رنگ روی میز و دهن میزارم نه اشتهایی دارم که بمونم نه اشتیاقی برای رفتن پیش خاتونی که مطمئنم چی میخواد ازم بپرسه.

_بچه ها اون سوپی که تو اون قابلمه کوچیکه هست و لطفا میکس کنید تا بیام.

 

خوشبختانه ازحضور مادرم خبر دارن و قرار نیست توضیحات اضافه بدم.. اما کلی سوال تو چشماشون هست که پرسیده نمیشه و منم به روی خودم نمیارم.

قبل اینکه به دیدن خاتون برم سری به مادرم میزنم و چند قاشق آب میوه طبیعی که براش گرفتم و بهش میخورونم.

 

_میدونی مامان یکی اینجا هست یکم شبیه توی… به مهربونی تو نیستا اما همونقدر سخت گیر توی اخلاقیاته و الان میخوام برم بهش حساب پس بدم.

یه جورایی فکر میکنم به جای تو مچم و گرفته و الانم میخواد کلی حالم و بگیره.

 

نگاهش نگران میشه و هنوزم دلش و نداره کسی به دوردونه اش بگه بالای چشمت ابروی..

بوس محکمی از صورت نازش میگیرم..

_نگران چی تو خوشگله !؟ من یه پا بروسلی ام واسه خودم.. به نظرت کسی جرات داره به گل دخترت نگاه چپ کنه!

معلومه که نه..

 

لبخند مضحکی به لب میارم تا خیالش راحت بشه.. مرض داشتم میدونم اما احتیاج داشتم با یکی در موردش حرف بزنم وگرنه قبل از رسیدن پیش خاتون از حرص می‌ترکیدم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

مثل همیشه خوب و عالی.وبا وجودی که میدونم قاصدک جونم همیشه پیگیری و لطف میکنی بابت پارت گزاری و میدونم این نویسنده هست که دیر به دیر پارت میده و این کم لطفی از جانب ایشون هست,😔ولی دلم میخواد غُُر بزنم که دیر به دیره…کمه…کاش بیشتر بود…والبته من به همین هم راضیه ام😍🤗😅

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x