#سامانتا…سمی
همه تن چشم شدیم خیره به یه صحنه..
و خب از اونجایی که هیکل درشت هامرز مانع بود خودم و کمی روی میز کشیدم تا صحنه ای رو که امیر و سروش با تفریح نشسته توی نگاهشون تماشا میکردن و از دست ندم.
متعجب از صدای نازکی که با تصویر کاملا هماهنگ بود یه دختر کشیده و تقریبا جذاب جلوی چشمم نقش بست.
_بله؟ چه کاری میتونیم براتون انجام بدیم.!
اونقدری مکث هامرز کش اومده بود که امیر با استقبال از موقعیت جوابشون رو داد.
ولی انگار به مزاق دختر خوش نیومد که نگاه روشنش و سمج روی صورت هامرز نگه داشت.
_میخواستم.. اگر افتخار بدین ازتون بخوام باهم برقصیم.
با خیس شدن دستم و فواره ای که از دهن سروش روی میز پخش شد چندش وار عقب کشیدم و برگه ای دستمال از پیشدستی برداشتم.
_اه سروش دهنت و به اندازه ظرفیتت پر کن.
_عجب… کشته مرده غیرتتم دختر.!
خنده سروش نمیزاره به جمله ای که بهم تیکه انداخت اهمیت بدم و در عوض میخوام بقیه صحنه رو از دست ندم که صدای رسای هامرز در جواب بیحوصله میگه.
_فکر نمیکنم دیگه برای اینجور شرطبندی ها مناسب باشم دختر جون.
چشمک و نیشخندی که امیر نثار سروش کرده و صورت سرخ دختر جون نه از خجالت بلکه از عصبانیت قرمز شد و با تندی گفت ..
_منم فکر میکنم این کارهای بچگانه از سنم گذشته.. برای به دست آوردن چیزی که میخوام احتیاج به همچین کارهای سبکسرانه ای ندارم.
عملا داشت به هامرز میگفت میخوامت.. اما هامرز بی توجه به سخنرانی پر اعتماد به نفس دختر جون کتش رو تن میزنه..
_من همراه دارم دختر اما به نظر این دوتا مرد بدشون نیاد باهات یه دوری بزنن.
_اگر قصدم روی اونا بود به شما نمیگفتم ولی با توجه به همراهی که دارین فکر نمیکنم اصلا به درستی از خواسته های یک مرد چیزی بدونه.
اوووه… این دیگه کی بود توی یک جمله ما سه تا رو شست گذاشت کنار.. اما جدی جدی منو زیر سوال برد.. من از خواسته های یک مرد چیزی نمیدونم!؟
_پنجاه تا ..
_سیصدتا..
_ حله داداش …
پچ پچ سروش و امیر با رقم های بی معنی که میدن باعث میشه لحظه ای حواسم پرت و منی که با صورتی مشتاقانه دنبال کننده ماجرا هستم حالا با ابروهای درهم نگاهم و به اون موجود بی ادب و کشیده بدوزم.
فکر نمیکردم امروزم پارت بیاد ممنون
دستت درد نکنه قاصدک جونم.