هامرز جلوتر میکشه و در اتاق دکتری به نام حسین زاده می ایستیم و رو به منشی پشت میز میگه..
_بریم داخل؟ شماره ما رد شده.
مرد بی حوصله و خسته نگاهشو رومون تاب میده..
_دیر کردین یکی دیگه رو که حالش خراب بود جاتون فرستادم داخل.
فشار انگشت هاش و روی بازوم حس میکنم و به صورت به ظاهر خونسرد و عادیش زل میزنم و تا انفجار آتشفشان و پرتاب گدازه های داغش چیزی مونده..
_هامرز…
زمزمه ام باعث میشه سری طرفم خم و چشم های تیره اش رو بهم بده.
_بریم بشینیم.
نگاهش یه رفت و برگشت طرف منو منشی میره و در آخر یه جای خالی روی نیمکت و منو مینشونه روش و کنارم دست به سینه می ایسته.
حالم یه جوریه دلم بهم میاد و میخوام هرچی که از صبح خوردم و بالا بیارم. راضی بودم این درد و بکشم اما الان یه جای ساکت و آروم بدون این ازدحام و همهمه مردم سر روی بالشت بزارم و چشم ببندم، شاید… شاید بتونم به مغز ناتوانم اجازه پردازش اتفاقات و بدم.
دنیای کثیفی بود… خیلی کثیفتر از اونکه در حد و اندازه های فهم منه معمولی باشه.
چقدر همونایی که خام حرف های امثال این معلم قلابی شده بودن و شماتت کرده بودم برای سادگیشون..
اما وقتی برای خودت اتفاق میفته!…
کسایی که تو پوست بره بهت نزدیک میشن شاخ و دم اضافه ندارن اون ها هم مثل تو دوتا پا و دست دارن به اضافه یک سر و زبونی که میتونه تو رو به فلاکت و بدبختی برسونه.
من مثل فرشته ها زندگی نکرده بودم و آدم های نادرست زیادی وارد زندگیم شده بودن اما همشون از همون اول خورده شیشه های باطنشون و کم و بیش نشون میدادن.
_چرا!؟
_چی!
فکر نمیکردم زمزمه کوتاهم و توی ابن شلوغی بشنوه.
جوابی که ازم نمیگیره اینبار خم میشه طرفم.
_چی شده؟ چیزی میخوای؟
سری کج کرده و به صورتش زل میزنم ..چشم های تیره و همچنان خشمگینش..
ته ریش یک روزه و لب های برجسته اما فشرده.. مردی که اوایل به شدت ازش بدم میومد و حتی وحشت داشتم.
تنها کسی که تونست با قلدری از خط قرمز هام رد بشه و فعلا افسار زندگیم و تو دستش بگیره.
_چرا دروغ گفت! میخواست باهام چیکار کنه..!؟
دنیاشده پراز گرگ که آماده ان بهت حمله کنن
پرسیدن داره رقبای هامرز شایدم دشمناش بودن میخواستن بدزدنت در قبالش از هامرز باج بگیرن
ممنون قاصدک جان امروز دیگه پارت نیست