۲ دیدگاه

رمان از کفر من تا دین تو پارت 331

4.2
(54)

 

 

تمام پیچ و خمای تنم و مثل یک کاووشگر درمی نورده..
_نمیتونی هرچی از دهنت در میاد و بگی.. فکر کردی از دستم خلاصی داری!؟
دیشب زیرم باشی.. زنت کنم و فرداش تو رو به خیرو مارو به سلامت!؟.. یه بار دیگه از این اراجیف سرهم کنی جوری میکنمت که جدأ به خونریزی بیفتی و عمه ی نداشتم بیاد جلو چشمت.

و تمام این مدل حرف های زمزمه وار و پچ پچ گونه وقتی داره تمام تنم و با دست ها و لب هاش دوباره و دوباره کشف میکنه رو بین ناله هایی که مثل شب قبل اتاق و پر کرده به گوش های نیمه شنوام میرسونه و جالبیش اینه که اینقدر روی خودش اراده و تمرکز داره که با استفاده از سکس منو به غلط کردن بندازه تا دیگه همچین خزعبلاتی البته از نظر اون به زبون نیارم.

خونریزی نداشتم اما کمی درد چرا ولی با شدتی که این مرد کنترلش و از دست داده بود و بهم ضربه میزد حتما یه بلایی سرم میومد.
_لعنت بهت دختر.. من بدجور میخوامت.. هر روز و هر شبم که داشته باشمت بازم سیرمونی ندارم.. خیلی وقته گشنه نگهم داشتی و حالا باید تقاصش و هر لحظه که اراده کنم پس بدی.

تمام تنش به عرق نشسته بود و نفس های یکی درمیون جفتمون باهم مخلوط شده بود.
_بلند شو له شدم..
خنده ی بی جونی تحویلم میده و برای بار هزارم لب هاش روی دهانم میشینه و بوسه ی کوتاه اما محکمی نصیبم میکنه.

دستش و جک کرده و کمی فاصله میگیره و نفسم به سختی بالا میاد..
وقتی بلاخره عقب میکشه و خودش و میندازه کنارم فضای زیادی از هوا به پوست برهنه ام هجوم میاره.
مطمئنأ خیسی بین پاهام دوباره ملافه هارو لک میکنه هرچند با این تن خیس از تلاشهامون هم فاتحه شو خونده بودیم.
_تو… تو هیچ پیشگیری نکردی؟!

نگاه خیره به سقفش و برنمیداره و بلاخره ریتم دم و بازدم قفسه سینه اش داره نرمال میشه.
_نه..
_نه!؟
_چرا!؟
_چرا باید بکنم!
بهش نگفته بودم آمپول میزنم.. دقیقا از موقعی که پام و گذاشتم توی عمارت اینکارو انجام دادم. از کجا خبر داشت ؟!..

بزار ببینم اون اصلا نمیدونه.. نگاه ناباورم و به صورت بیخیال و آرومش میدم انگار نه انگار همون مرد وحشی که نمی‌دونست چه جوری خودش و از من سیراب کنه.
_همیشه بدون پیشگیری رابطه داری؟! همه اون زنایی که باهاشون بودی.. وای خدای من..

بچه!؟… سیسمونی!؟
😁😱

857

بلاخره تکونی به خودش میده و برمیگرده طرفم و دستش و بند بازوم کرده میکشتم روی خودش.
_خب؟..
دست هام روی سینش میشینه و انگشت هام موهای نرم و نم دارش و که فقط حین رابطه اونم تو اوج لذت نوازش کردم و لمس میکنه..

حواس پرتم و از بدن مردونه اش که زیرم داره آلارم میده جمع میکنم و دوباره میپرسم..
_تو اصلا آزمایش سلامت دادی؟ چکاپ رفتی!؟
_هر دفعه..
_هر دفعه یعنی چندبار به چندبار؟!

تفریح کنان براندازم میکنه و با شصتش پشت کمرم و به نوازش لمس میکنه و میپرسه..
_چی میخوای بدونی؟!.. ایدز و هپاتیت از هیچ عددش رو ندارم.

گفتنش دلم و سوزوند انقدر هم بی رگ و سیب زمینی نبودم که روی مردی دراز کشیده باشم که همین چند لحظه پیش باهاش نزدیکی داشتم و از رابطه های دیگه اش با زن های رنگارنگ دورو برش بگم، پس هرچند قلبم به درد میومد اما پرسیدم.
_پس… چطور.. این همه رابطه اونم بدون هیچ مانع و پیشگیری.. هیییع… بچه؟!
_کی گفته نداشتم..

سکته رو زدم.. به خدا که زدم…
_بچه داری!؟؟
خنده ی شیرینی به قیافه مشخصا بابا قوریم میزنه و نمیدونم میخوام بزنمش یا ببوسمش الان آخه لبخند اونم شیرین اونم هامرز!.. جل الخالق ..
_چشمات و اونجوری نکن.. ندارم.

چشم غره ای بهش میرم..
_مثه آدم جواب بده.. داری اذیت میکنی.. این موضوع برای من مهمه..
_بچه داشتنم برات مهمه؟.. گفتم ندارم.. اما این سوالا مال قبل رابطه نیست؟ حالا هر چی هم داشته باشم حتما به توهم دادمشون اونم دوبار بدون کاندوم و هیچ پیشگیری.. حتی شاید یه ویروس خطرناک تر از ایدز هم باشه.

چهره در هم میکشم و در کمال ساده لوحی میپرسم…
_مگه بدتر از ایدز هم داریم؟
_آره… وقتی یه توله سگ بکارم تو شکمت..
غافلگیرانه خیره میشم بهش.. یعنی چی؟!.. به خدا که نمی‌دونست من پیشگیری میکنم نکنه جدا میخواست حامله ام کنه!؟..نه شوخیش مشخص بود نه جدیش و هر دوش به بدترین وجه بد بود!

نوازش دست هاش روی کمرم منو به رخوت دعوت می‌کرد باعث حواس پرتیم میشد.
تکونی به خودم دادم تا از روش کنار بکشم اما با چرخشی که به خودش داد دوباره روی هم قرار گرفتیم و حالا من زیرش بودم..
قصد نداشتم بهش از آمپولی که زده بودم بگم تا بفهمم منظور اصلیش چی بوده.
در پس هر کار این مرد نقشه ای بود و میدونست چی میخواد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ساعت قبل

ممنون قاصدکی میشه لطفا امشب پینار رو بذاری🙏🙏🌹

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x