بلاخره ماجرایی که با چشم های پر حرف خاتون و زبون وراج و طعنه زن سروش شروع شده بود با راه انداختن سامانتا به پایان میرسه، جالبه خود طرف راحت تر با من و مسافرت چند روزه مون کنار اومد تا بقیه که شده بودن کاسه داغتر از آش..!؟
و از کی تا حالا برای هر کار و حرکتم به بقیه حساب پس داده بودم که اینبار باشه!؟
_حواست بهش باشه…
_چون تو گفتی باشه..
_اذیتش نکنی..؟
_مثلا چجوری!
زیر نگاه خیره و خونسردم زیر لب چیزی بلغور کرده و ساکت شد..
_ زر اضافه اتو بلندتر بزن پسر جون..
لباش و جویید و بلاخره گفت یه وری گفت..
_به زور بهش نزدیک نشو، دستش نزن..
وقتی نگاهش به چشمای گشاد و برزخی ام افتاد سریع تصیح کرد..
_نه.. منظورم این نبود که..
_کدوم!
_منکه میدونم کاریش نداری.. یعنی تو که هَول نیستی.. ندید بدیدم که نیستی..
_فقط خفه شو سروش خیلی دارم تحملت میکنم. از جلو چشمام گمشو نبینمت.
ولی مگه ول کن بود!.. در آخرم به بهانه خداحافظی با کشیدن سامانتا گوشه ای و بلغور کردن دم گوشش طاقتم طاق شده و چنان چشم غره ای بهش میرم که دستپاچه نیشش و باز میکنه و به حالت نوکرم، دست روی سینه گذاشته عقب میکشه.
_چی میگفت این پسره ی دیوث؟
_خیلی چیزا..!
_الان کلی تحریکم کردی بدونم چه خبره…
برمیگرده طرفم و توی نور روز رنگش پریده تر از همیشه است..
_چرا طوری رفتار میکنی انگار برات مهم نیست؟
_حرفاش!؟
_خودش… حضورش کنارت، توی زندگیت و کارت..!
ابرویی بالا داده چه سفر جذابی! هنوز راه نیفتاده نطقش باز شد!
_الان داری منو روانکاوی میکنی!
_روانت که بهم ریخته هست اما خوشبختانه تخصصش و ندارم وگرنه تا بیام تو رو درست کنم مثه خودت روانم از هم میپاشید.
_اوووووو…گفتم خوندن اون کتابا به دردت نمیخوره استاد.. بدجور تو فاز رفتی.