تصویری زنده و شفاف از دختری با لباس عروس و آرایش کامل نشسته سر سفره عقد..
و متنی زیرنویس که جنجال آبروی برباد رفته چند دهه ی یک خاندان و به تصویر میکشه.
احتیاجی نیست پایینتر برم به موازات همون تصویر، عکس دیگری از همان دختر با پوششی کاملا متفاوت کنار مردی کت شلواری و قد بلند در پس زمینه ضیافتی لاکچری..
نگاه لرزون و دودو زنم نگاه ها با لبخند
های ملایمشون و از نظر میگذرونه و چرا یادم نیست کِی و چه وقت به روی هم لبخند زدیم!
عکس های بعدی و بعدی که واضحا در یه چیز مشترکن…
همه و همه هدفدار و کاملا حرفه ای از نمایی عاشقانه و القا کننده روابط خصوصی بین این زوج به نظر خوشبخت..
” نوه کارخونه دار بزرگ امیر اتابک صولتی، دختر پسر ارشد کامیاب صولتی که پسرعموش و سر سفره عقد ناکام گذاشت..
حالا بعد چندین سال بیخبری و دور بودن از حواشی با مردی میلیارد و کارخونه دار در ضیافتی لاکچری در یکی از خونه باغ ها در جوار مهمان های رده بالای کشوری دیده شد.”
چشمام سیاهی میره و تصویرها رو تار میبینم. اما نه این تصویرو.. امیر اتابک خان با اون سبیل پر پشت تابیده تکیه به عصای حکاکی شده انگار زل زده توی تخم چشمم و میگه دیدمت بهتره قایم بشی تا پیدات نکردم.
چه احمقانه و ساده دلانه تا همین چند ساعت پیش برای خودم متاسف بودم و برای عواطفم به مردی خائن احساس ناکامی میکردم.
اما حس و حال اون موقع کجا و تیره روزی الانم کجا! به معنای واقعی نابودی مطلق و سیاهی.
این جیغ بلند و رفتار عصیان زده از من نیست که صداش توی سالن به این بزرگی اکو شد و گوشی که توی تلویزیون صفحه تخت روی دیوار کوبیده میشه.
از پس سرم یه صدای فوج میاد و چشم هام داغ شده میتونم حجوم خون و به کاسه سرم حس کنم.
جیغ بعدی مصادف میشه با پرتاب شکلات خوری کریستال وسط میز توی بوفه مینیاتوری و ظریف، با ظرف های آنتیک گوشه ی سالن.
صدای بلند فرو ریختن شیشه های سراسری هم نمیتونه خشم و نفرت نهفته وجودم و خاموش کنه.
دور خودم میچرخم و دنبال چیزی برای خالی کردن خشمم میگردم که چشمم به مردی میخوره که خونسردانه با اخم های درهم دست به جیب ایستاده و دیوونه بازی های منو تماشا میکنه.
نگاه تیزم روش ثابت میشه و هجوم خون و صدای فوج فوج پس سرم با شدت بیشتری توی گوش هام میپیچه.
نگاه طلبکار و حق به جانب همیشگیش عوض اینکه اذیتم کنه باعث سرگرمیم میشه و ناخودآگاه دیوانه وار قهقه بلندی سر میدم و کمی تعادلم بهم میخوره..
با انگشت بهش اشاره میکنم و با ته مایه خنده میگم..
_ میبینی..! نخورده مست شدم.
چند قدمی جلو میرم و اینبار به سرم اشاره میکنم و کشیده میگم..
_حتما که نباید مِی و الکل تو خونت باشه تا بزنه به سرت و کل عقلت بپره تا دیوونه بازی در بیاری..!
شایدم تاثیر قرص دیشبه.. ها !؟ شاید.. ولی میدونی هامرز دادفر میلیارد کارخونه دار..
افخم هرچی که بود، میدونستی که نامرد و دشمنه.!
فقط مردمک چشم هاش تنگ تر میشه و با همون پرستیژ لامصبش ایستادم.
روبه روش می ایستم و قد بلندش و با گردنی کج نگاه میکنم موهام باز میشه و صدای تق تق برخورد چوب چاپستیک روی سرامیک ها سکوت لحظه ای رو میشکنه.
انگشتم و مستانه روی سینه لختش میکشم و با ناز میگم..
_میدونی چیه عزیزم.. دشمن دشمنه از پشت و جلو نداره ضربه رو میزنه و توهم انتظارش و داری. شایدم دردت بگیره اما.. اما..
اینبار ناخونم و با حرص بیشتری روی پوستش میکشم که به حتم رد سرخی از خودش جا میزاره و روی نوک پا بلند میشم و زیر گوشش نجوا میکنم.
_اما.. امان از کسی که انتظارش و نداری ولی بدتر از دشمن بغل گوشِت مثل یه مار افعی چمبره زده و توی جلد یه جنتلمن جذاب و کت شلواری کمین کرده..
اونوقته که نیشش تا مغز استخونت و میسوزونه و زهرش خونت و مسموم میکنه و مجبوری تو خودت خفه شی و دم نزنی.
اما عزیزم…
توی چشم های سیاهش نگاه میکنم و با کینه و نفرت لب میزنم..
_سگ افخم به تو شرف داشت. حیف اسم مرد که روی تو بزارن.
تغییر رنگ پوستش و خشم طغیان کرده چشماش و دوست دارم.
فکش از قیاسی که کردم سفت شده و حتی اگر همینجا سر به نیستم هم بکنه دیگه برام مهم نیست.
دنیای احساسم که از هم پاشید دنیای پوشالی بیرونم به فنا رفت و باعث هر دوش همین آدم بود.
گرمی چیزی رو پشت لب هام احساس میکنم و قدمی به عقب تلو تلو میخورم. سر انگشت هام به سرخی خون رنگ میگیرن.
نوک انگشت هام و بهم میمالم و زمزمه میکنم.
_درد نامردی کسی که فکر میکنی دوسته تا استخون مغزت و میسوزونه.
اینبار به معنای واقعی تعادلم بهم میخوره و کج میشم و دنیا دور سرم میچرخه..
تا زمین فاصله ای ندارم، اما با دیدن دست های مرد روبه روم راضی ام مغزم روی سرامیکا متلاشی بشه ولی لمسم نکنه.
دستش و پس میزنم و خودم و نصفه و نیمه بند دسته مبل کنارم میکنم که شدت ضربه رو میگیره اما بازم میفتم روی زمین.
با گردنی خشک شده خیره موندم به سقف و از شدت سرما سرم بی حس شده، اما بلاخره خونریزی بند میاد و بیحال کیسه یخ نیمه آبو از روی پیشونیم پرت میکنم کناری..
متوجه نگاه خیره ای که یک ساعته بهم زل زده و با تکون دستم حرکت میکنه هستم.
چشم روهم میزارم تا هیچی رو نبینم مخصوصا این آدمو عوضی روبه رومو.
برعکس فوران ساعتی قبل حالا در سکوتی مطلق دست و پا میزنم و لب هام بهم مهر شدن.
از کوره در رفتن و محکوم کردن چه اهمیتی داشت وقتی کار از کار گذشته بود.
باید نقشه میکشیدم اما ذهن خالی و پوچم یاری نمیکرد. حداقل امشب نه، روحی و جسمی از هم پاشیده بودم و فقط تا صبح مهلت گرفتم و به خودم قول جمع و جور شدن دادم چون چاره ای نبود.
باز هم من تنهای تنها بودم و انرژی که برای سرپا شدن باید جمع میکردم.
_نخواب.. بیا یه چیزی بخور.
توقع زیادی گورش و گم کنه!؟
جواب نمیدم شاید بیخیالم بشه و این شب آخری راحتم بزاره اما فرو رفتن تشک کنارم میگه آرزوی عبثی.
_قبلا هم خون دماغ میشدی؟ یا امشب فشارت زده بالا.! میخوای بریم دکتر؟ صورتت هنوز سرخه..
کاش حالش و داشتم میزدم تو دهنش تا اینقدر زر نزنه.
از کی این نفرت تو وجودم شعله کشید!؟ میگن فاصله عشق و نفرت به مویی بنده. منی که هنوز عشق و نچیده به مرحله نفرت رسیده بودم حالا باورش کردم.
گرمای دستش و که روی پیشونیم حس میکنم به شدت دستش و پس میزنم و سریع از جا بلند میشم و لعنت به خونی که از دست دادم.
سرم به دوران میفته و جلو چشمام یه لحظه سیاه میشه، تلو تلو خوران به جلو خم میشم و زمین داره میاد تو صورتم.
فشار دور کمرم و دوست ندارم و راضی بودم زمین بخورم تا دست کمک این مردهِ نامرد بهم یاری برسونه.
تِلپی میندازم روی مبل و چشم میبندم و دستم به سرم میشینه تا شاید از چرخش دست برداره.
_بسه دیگه هرچی کوتاه میام فک میکنی خبری! خوبه راه به راهم غش و ضعف میکنی انقدر فِست بالاست.
صداش مثه چکش تو مخمه، زیر لب زمزمه میکنم.. خفه شو..
_چی زر زر میکنی زیر لب! بلندتر بگو بدوزمت بهم.. هرچند جز اراجیف چیزی ازش در نمیاد.
اینبار زمزمه بلندتر میشه و با همون چشمای بسته و دست به سر میگم..
_خفه شو…
_خفه شووو..
_خفه شوووو… کثافتتتتتتت
این آخری دیگه صدای جیغ بلندم دست خودم نیست و چشم های خونبارم و میدوزم تو چشمای تیره اش و چرا شرم و حیاش نمیشه این آدم.!