رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۴۵

4.8
(46)

 

 

 

تصویری زنده و شفاف از دختری با لباس عروس و آرایش کامل نشسته سر سفره عقد..

و متنی زیرنویس که جنجال آبروی برباد رفته چند دهه ی یک خاندان و به تصویر میکشه.

احتیاجی نیست پایینتر برم به موازات همون تصویر، عکس دیگری از همان دختر با پوششی کاملا متفاوت کنار مردی کت شلواری و قد بلند در پس زمینه ضیافتی لاکچری..

 

نگاه لرزون و دودو زنم نگاه ها با لبخند

های ملایمشون و از نظر میگذرونه و چرا یادم نیست کِی و چه وقت به روی هم لبخند زدیم!

عکس های بعدی و بعدی که واضحا در یه چیز مشترکن…

همه و همه هدفدار و کاملا حرفه ای از نمایی عاشقانه و القا کننده روابط خصوصی بین این زوج به نظر خوشبخت..

 

” نوه کارخونه دار بزرگ امیر اتابک صولتی، دختر پسر ارشد کامیاب صولتی که پسرعموش و سر سفره عقد ناکام گذاشت..

حالا بعد چندین سال بیخبری و دور بودن از حواشی با مردی میلیارد و کارخونه دار در ضیافتی لاکچری در یکی از خونه باغ ها در جوار مهمان های رده بالای کشوری دیده شد.”

 

چشمام سیاهی میره و تصویرها رو تار میبینم. اما نه این تصویرو.. امیر اتابک خان با اون سبیل پر پشت تابیده تکیه به عصای حکاکی شده انگار زل زده توی تخم چشمم و میگه دیدمت بهتره قایم بشی تا پیدات نکردم.

چه احمقانه و ساده دلانه تا همین چند ساعت پیش برای خودم متاسف بودم و برای عواطفم به مردی خائن احساس ناکامی میکردم.

 

اما حس و حال اون موقع کجا و تیره روزی الانم کجا! به معنای واقعی نابودی مطلق و سیاهی.

این جیغ بلند و رفتار عصیان زده از من نیست که صداش توی سالن به این بزرگی اکو شد و گوشی که توی تلویزیون صفحه تخت روی دیوار کوبیده میشه.

از پس سرم یه صدای فوج میاد و چشم هام داغ شده میتونم حجوم خون و به کاسه سرم حس کنم.

 

جیغ بعدی مصادف میشه با پرتاب شکلات خوری کریستال وسط میز توی بوفه مینیاتوری و ظریف، با ظرف های آنتیک گوشه ی سالن.

صدای بلند فرو ریختن شیشه های سراسری هم نمیتونه خشم و نفرت نهفته وجودم و خاموش کنه.

دور خودم میچرخم و دنبال چیزی برای خالی کردن خشمم میگردم که چشمم به مردی میخوره که خونسردانه با اخم های درهم دست به جیب ایستاده و دیوونه بازی های منو تماشا میکنه.

 

نگاه تیزم روش ثابت میشه و هجوم خون و صدای فوج فوج پس سرم با شدت بیشتری توی گوش هام میپیچه.

نگاه طلبکار و حق به جانب‌ همیشگیش عوض اینکه اذیتم کنه باعث سرگرمیم میشه و ناخودآگاه دیوانه وار قهقه بلندی سر میدم و کمی تعادلم بهم میخوره..

با انگشت بهش اشاره میکنم و با ته مایه خنده میگم..

_ میبینی..! نخورده مست شدم.

 

 

 

 

چند قدمی جلو میرم و اینبار به سرم اشاره میکنم و کشیده میگم..

_حتما که نباید مِی و الکل تو خونت باشه تا بزنه به سرت و کل عقلت بپره تا دیوونه بازی در بیاری..!

شایدم تاثیر قرص دیشبه.. ها !؟ شاید.. ولی میدونی هامرز دادفر میلیارد کارخونه دار..

افخم هرچی که بود، میدونستی که نامرد و دشمنه.!

 

فقط مردمک چشم هاش تنگ تر میشه و با همون پرستیژ لامصبش ایستادم.

روبه روش می ایستم و قد بلندش و با گردنی کج نگاه میکنم موهام باز میشه و صدای تق تق برخورد چوب چاپستیک روی سرامیک ها سکوت لحظه ای رو میشکنه.

انگشتم و مستانه روی سینه لختش میکشم و با ناز میگم..

_میدونی چیه عزیزم..  دشمن دشمنه از پشت و جلو نداره ضربه رو میزنه و توهم انتظارش و داری. شایدم دردت بگیره  اما.. اما..

 

اینبار ناخونم و با حرص بیشتری روی پوستش میکشم که به حتم رد سرخی از خودش جا میزاره و روی نوک پا بلند میشم و زیر گوشش نجوا میکنم.

_اما.. امان از کسی که انتظارش و نداری ولی بدتر از دشمن بغل گوشِت مثل یه مار افعی چمبره زده و توی جلد یه جنتلمن جذاب و کت شلواری کمین کرده..

اونوقته که نیشش تا مغز استخونت و میسوزونه و زهرش خونت و مسموم میکنه و مجبوری تو خودت خفه شی و دم نزنی.

اما عزیزم…

 

توی چشم های سیاهش نگاه میکنم و با کینه و نفرت لب میزنم..

_سگ افخم به تو شرف داشت. حیف اسم مرد که روی تو بزارن.

تغییر رنگ پوستش و خشم طغیان کرده چشماش و دوست دارم.

فکش از قیاسی که کردم سفت شده و حتی اگر همینجا سر به نیستم هم بکنه دیگه برام مهم نیست.

دنیای احساسم که از هم پاشید دنیای پوشالی بیرونم به فنا رفت و باعث هر دوش همین آدم بود.

 

گرمی چیزی رو پشت لب هام احساس میکنم و قدمی به عقب تلو تلو میخورم. سر انگشت هام به سرخی خون رنگ میگیرن.

نوک انگشت هام و بهم میمالم و زمزمه میکنم.

_درد نامردی کسی که فکر میکنی دوسته تا استخون مغزت و میسوزونه.

 

اینبار به معنای واقعی تعادلم بهم میخوره و کج میشم و دنیا دور سرم میچرخه..

تا زمین فاصله ای ندارم، اما با دیدن دست های مرد روبه روم راضی ام مغزم روی سرامیکا متلاشی بشه ولی لمسم نکنه.

دستش و پس میزنم و خودم و نصفه و نیمه بند دسته مبل کنارم میکنم که شدت ضربه رو میگیره اما بازم میفتم روی زمین.

 

 

 

 

با گردنی خشک شده خیره موندم به سقف و از شدت سرما سرم بی حس شده، اما بلاخره خونریزی بند میاد و بی‌حال کیسه یخ نیمه آبو از روی پیشونیم پرت میکنم کناری..

متوجه نگاه خیره ای که یک ساعته بهم زل زده و با تکون دستم حرکت میکنه هستم.

چشم روهم میزارم تا هیچی رو نبینم مخصوصا این آدمو عوضی روبه رومو.

 

برعکس فوران ساعتی قبل حالا در سکوتی مطلق دست و پا میزنم و لب هام بهم مهر شدن.

از کوره در رفتن و محکوم کردن چه اهمیتی داشت وقتی کار از کار گذشته بود.

باید نقشه میکشیدم اما ذهن خالی و پوچم یاری نمیکرد. حداقل امشب نه، روحی و جسمی از هم پاشیده بودم و فقط تا صبح مهلت گرفتم و به خودم قول جمع و جور شدن دادم چون چاره ای نبود.

باز هم من تنهای تنها بودم و انرژی که برای سرپا شدن باید جمع میکردم.

_نخواب.. بیا یه چیزی بخور.

 

توقع زیادی گورش و گم کنه!؟

جواب نمیدم شاید بیخیالم بشه و این شب آخری راحتم بزاره اما فرو رفتن تشک کنارم میگه آرزوی عبثی.

_قبلا هم خون دماغ میشدی؟ یا امشب فشارت زده بالا.! میخوای بریم دکتر؟ صورتت هنوز سرخه..

 

کاش حالش و داشتم میزدم تو دهنش تا اینقدر زر نزنه.

از کی این نفرت تو وجودم شعله کشید!؟ میگن فاصله عشق و نفرت به مویی بنده. منی که هنوز عشق و نچیده به مرحله نفرت رسیده بودم حالا باورش کردم.

گرمای دستش و که روی پیشونیم حس میکنم به شدت دستش و پس میزنم و سریع از جا بلند میشم و لعنت به خونی که از دست دادم.

سرم به دوران میفته و جلو چشمام یه لحظه سیاه میشه، تلو تلو خوران به جلو خم میشم و زمین داره میاد تو صورتم.

 

فشار دور کمرم و دوست ندارم و راضی بودم زمین بخورم تا دست کمک این مردهِ نامرد بهم یاری برسونه.

تِلپی میندازم روی مبل و چشم میبندم و دستم به سرم میشینه تا شاید از چرخش دست برداره.

_بسه دیگه هرچی کوتاه میام فک میکنی خبری! خوبه راه به راهم غش و ضعف میکنی انقدر فِست بالاست.

 

صداش مثه چکش تو مخمه، زیر لب زمزمه میکنم.. خفه شو..

_چی زر زر میکنی زیر لب! بلندتر بگو بدوزمت بهم.. هرچند جز اراجیف چیزی ازش در نمیاد.

اینبار زمزمه بلندتر میشه و با همون چشمای بسته و دست به سر میگم..

_خفه شو…

_خفه شووو..

_خفه شوووو… کثافتتتتتتت

 

این آخری دیگه صدای جیغ بلندم دست خودم نیست و چشم های خونبارم و میدوزم تو چشمای تیره اش و چرا شرم و حیاش نمیشه این آدم.!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x