رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۴۶

4.5
(48)

 

 

 

 

به تمام اندام و جوارحم التماس میکنم تا همراهیم کنن از جا کنده میشم و هجوم میبرم طرف در خروجی و بازش میکنم لحظه ای فقط لحظه ای تلو تلو میخورم و سریع میرم طرف آسانسور و دکمه لامصبش و چند باره فشار میدم و بلاخره باز میشه اما دستی دور بازوم میشینه..

_ کدوم گوری داری میری با این وضع!؟

 

با مشت میکوبم توی شکمش و انگار جا خورده که ولم میکنه و خودم و پرت میکنم تو آسانسور و دکمه ای که شاید همکفه رو میزنم.

چشم هاش متعجب و خشمگین روی من میشینه و تا بیام نفس راحتی بکشم بازوش بین دو در و با زور باز میکنه و خودش و میندازه تو و دکمه قفل آسانسور و میزنه..

_گمشو بیرون..

 

دیگه تحمل دیدنش و ندارم و هیکل گندش جلوی راه و بند آورده هلش میدم کناری که ول کن نیست و جفت دستامو میگیره..

_بس کن سامانتا.. چه مرگت شده؟

مثل دیوونه ها جیغ میکشم و شروع میکنم به مشت و لگد زدن بهش، هرجا رو میتونستم و می‌رسید میکوبیدم، میگن طرف زده به سیم آخر مصداق کامل رفتار من بود.

_بس کن داری به خودت آسیب میزنی دیوونه! زده به سرت!

 

آره زده به سرم..

_هیچکس بدتر از تو با من نمیکنه..

و در حرکت انتحاری بازوش میاد تو صورتم و با تمام ناراحتی و حرصی که ازش دارم گوشتش و به دندون میگیرم و صدای آخش بلند میشه و فشار دندونای من بیشتر.

اما جالبیش اینجاست که جز شوک اولیه و تکونی که میخوره، دیگه کاری برای نجات دستش از دندونام نمیکنه و ثابت ایستاده تا گوشتش و بکنم.

 

با شک و دودلی از کارش مخصوصا که دیدی به چهره اش نداشتم، فشار فکم و کم میکنم که ناگهان چنان میچسبونتم به دیواره آسانسور که ناله کمرم در میاد و تیزی سوزشی که میانه کتف و گردنم میشینه و نامرد به تلافی ببین کجارو گازم گرفته.

_آخ.. خدا لعنتت کنه چرا اونجا!

در عوض جواب فشار فکش بیشتر میشه و هر لحظه با خودم میگم الان کنده میشه.

_ولم کن مرتیکه عوضی.. میسوزه خدا…

 

هر آن احساس میکردم مثل خوناشاما الان دهنش پر خونه و دندوناش فرو رفته تو گوشت و رگم.

پاهام لای لنگای بلندش اسیره و دستام و میخ کرده به دیوار عملا هیچ حرکتی نمیتونم بزنم.

بلاخره وقتی چشمام پر اشک شده و طاقتم طاق عقب میکشه اما نه کامل و روی همون جای گازش لب میزنه..

_مثه بچه ی آدم میری تو خونه وگرنه به روح مادرم میندازمت توی اتاق دست و پاهاتم میبندم اونوقته که..

 

 

 

 

 

کلافه دستی به سرش میکشه و قاشق و پرت میکنه تو بشقاب چلو خورشتش..

_کوفتم کردی..

_آره خب.. الان شکم شما موضوع خیلی مهمی!

_قرار نیست با گشنگی دادن به خودمون، بیشتر برینیم تو اعصابو روانمون و مثه خروس جنگی بهم بپریم.

 

چندش نگاهش میکنم و بشقاب جلوم و هل میدم عقبتر و باز منتظر نگاهش میکنم.

بلاخره غذایی که تنها چند قاشق ازش خورده و اونم من کوفتش کردم و ول میکنه و دست به سینه تکیه میده به عقب.

_چی میخوای!

_چرا!؟

 

نفس عمیقی میکشه و از جا بلند میشه طرف کانتر میره. از بسته سیگارش یکی بیرون میکشه و شعله فندک و میگیره زیرش و پوک محکمی بهش میزنه و همزمان با بیرون دادن دودش میگه..

_چرا گفتی نه!

چهره ام سخت میشه و لبهام و محکم بهم  فشار میدم.

_در مورد عکس ها توضیح بده!

ابرویی بالا میندازه و سیگاری که بین دو انگشت وسطش با آخرین بند گرفته رو دوباره به لب میبره و پوک بعدی رو میزنه.

جلوتر میاد و تکیه شو میندازه روی پشتی صندلی و نفس پر از دود سیگاری که حبس کرده رو تو صورتم فوت میکنه.

_چرا کسی باید تا سر سفره عقد بره بعد بگه نه!؟

 

دست هام و میکوبم روی میز و بلند میشم و داد میکشم.

_نقشت این وسط چیه،! نقشت واسه من چیه!

با پوزخندی میگه..

_دیگه زیادی داری پیچیدش میکنی.

_شاید به خاطر اینه که تو داری می‌پیچونی؟

تنش و راست میکنه و شونه ای بالا میندازه..

_طبق معمول دوتا عکاس رسانه های زرد، چند تا عکس بُلد کردن برای جنجال های پیج و کانالشون تا یکم فالور جمع کنن.

 

نفس عمیقی میکشم و چشم های دردناکم و میبندم.

_چرا فکر میکنی من احمقم؟

_بعضی وقتا مثلشون رفتار نکن.

_چند وقته؟ آره چند وقته!… داری تظاهر میکنی!؟ پازل میچینی؟ نقشه میکشی؟

اون از قرارداد الکیت!.. حمایتت در مقابل معینی و نگه داشتنم به هر بهانه ای تو عمارت و گرفتن مدارکم و چک و سفته هایی که ازم داری!

کشوندنم تو اون مهمونی کوفتی و اصلا.. اصلا.. از کجا معلوم افخم هم نوچه خودت نباشه و با برنامه منو باهاش تنها گذاشتی و یه نمایش” ما از هم بدمون میاد” و آخرشم به دستور خودت بهم قرص نداده باشه!؟

 

 

 

 

سیگارش و روی سنگ کابینت خاموش میکنه..

_تخیلاتت و برای مهم جلوه دادن خودت دوست دارم اما محض اطلاعت خانم مارپل خود جنابعالی تشریفت و آوردی توی خونه من کسی دنبالت نفرستاده بود.

 

دستی به سرم میگیریم و میشینم سر جام و من هنوز سر گیجه دارم.

_نه.. بزرگترین حماقت زندگیم و یادم نرفته که میشه به خوش‌شانسی تو درش کرد.

 

پوزخندی میزنم و خیره به میز زمزمه میکنم..

_ تموم کسایی که ازشون فرار میکردم یباره جلوم مثه قارچ سبز شدن سروش شد فک و فامیل معینی..

تو شدی همون مریض عوضی توی بخش که خدارو بنده نبود.. برادرت هم که..!

 

حواسم بود گوش هاش تیز شد و منتظر ادامه حرفم اما سکوت و نگاه مچ گیرانم میگفت انقدراهم خنگ فرضم نکنه.

ابرویی بالا میندازه و گوشه لبش میخارونه..

_باشه.. اما یکی من یکی تو.. چرا سر سفره عقد گفتی نه!؟

چشم روهم میزارم و لعنتی چیزی رو که چند ساله کمربه فراموشیش بستم باز مثل لحظه ای که اتفاق افتاد به همون وضوح پشت چشمم سبز شد و چرا کمرنگ نمیشن.

حرفایی که شب قبل جشن عقد از وکیل معتمد پدرم شنیده بودم و از صبحش مثل خوره داشت منو از داخل میخورد و با یه نه توی صورت خندون توی آینه اش کوبیدم.

_دوسش نداشتم.

 

صدای قدم هاش میگه داره نزدیک میشه و از گوشه چشم نزدیک شدنش و نظاره میکنم و سر کنار گوشم خم کرده و زمزمه میکنه.

_همونی که تو میگی!.. قراره راست بدی راست بگیری.

نفس حبس شده ام رو با دور شدنش ول میکنم.

_اولین نخ و سروش داد و منم گرفتم.. حرف صولتی ها شد و گیجی و دو دو زدن نگاهت و چشم و ابروی سیاه کُردا و مابقی ماجرا که میرسید به ..

_به!؟

_امیر اتابک خان کارخونه دارو رئیس طایفه صولتی های کرمانشاه..

فقط چرا فامیلت و عوض کردی!؟

 

حتی دوباره شنیدن اسمش هم باعث میشه تنم داغ بشه.

میخوام صحبت کنم اما صدام گرفته و خشداره.. گلویی صاف میکنم که لیوان آبی جلوم میگیره که از خدا خواسته نصفش و سر میکشم.

_چون چند ساله راهمون و جدا کردیم.

_ منظورت به مادرته؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
10 ماه قبل

کمتر میذاشتی خسته کننده بود خواندنش.💔☹

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط camellia
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x