به تمام اندام و جوارحم التماس میکنم تا همراهیم کنن از جا کنده میشم و هجوم میبرم طرف در خروجی و بازش میکنم لحظه ای فقط لحظه ای تلو تلو میخورم و سریع میرم طرف آسانسور و دکمه لامصبش و چند باره فشار میدم و بلاخره باز میشه اما دستی دور بازوم میشینه..
_ کدوم گوری داری میری با این وضع!؟
با مشت میکوبم توی شکمش و انگار جا خورده که ولم میکنه و خودم و پرت میکنم تو آسانسور و دکمه ای که شاید همکفه رو میزنم.
چشم هاش متعجب و خشمگین روی من میشینه و تا بیام نفس راحتی بکشم بازوش بین دو در و با زور باز میکنه و خودش و میندازه تو و دکمه قفل آسانسور و میزنه..
_گمشو بیرون..
دیگه تحمل دیدنش و ندارم و هیکل گندش جلوی راه و بند آورده هلش میدم کناری که ول کن نیست و جفت دستامو میگیره..
_بس کن سامانتا.. چه مرگت شده؟
مثل دیوونه ها جیغ میکشم و شروع میکنم به مشت و لگد زدن بهش، هرجا رو میتونستم و میرسید میکوبیدم، میگن طرف زده به سیم آخر مصداق کامل رفتار من بود.
_بس کن داری به خودت آسیب میزنی دیوونه! زده به سرت!
آره زده به سرم..
_هیچکس بدتر از تو با من نمیکنه..
و در حرکت انتحاری بازوش میاد تو صورتم و با تمام ناراحتی و حرصی که ازش دارم گوشتش و به دندون میگیرم و صدای آخش بلند میشه و فشار دندونای من بیشتر.
اما جالبیش اینجاست که جز شوک اولیه و تکونی که میخوره، دیگه کاری برای نجات دستش از دندونام نمیکنه و ثابت ایستاده تا گوشتش و بکنم.
با شک و دودلی از کارش مخصوصا که دیدی به چهره اش نداشتم، فشار فکم و کم میکنم که ناگهان چنان میچسبونتم به دیواره آسانسور که ناله کمرم در میاد و تیزی سوزشی که میانه کتف و گردنم میشینه و نامرد به تلافی ببین کجارو گازم گرفته.
_آخ.. خدا لعنتت کنه چرا اونجا!
در عوض جواب فشار فکش بیشتر میشه و هر لحظه با خودم میگم الان کنده میشه.
_ولم کن مرتیکه عوضی.. میسوزه خدا…
هر آن احساس میکردم مثل خوناشاما الان دهنش پر خونه و دندوناش فرو رفته تو گوشت و رگم.
پاهام لای لنگای بلندش اسیره و دستام و میخ کرده به دیوار عملا هیچ حرکتی نمیتونم بزنم.
بلاخره وقتی چشمام پر اشک شده و طاقتم طاق عقب میکشه اما نه کامل و روی همون جای گازش لب میزنه..
_مثه بچه ی آدم میری تو خونه وگرنه به روح مادرم میندازمت توی اتاق دست و پاهاتم میبندم اونوقته که..
کلافه دستی به سرش میکشه و قاشق و پرت میکنه تو بشقاب چلو خورشتش..
_کوفتم کردی..
_آره خب.. الان شکم شما موضوع خیلی مهمی!
_قرار نیست با گشنگی دادن به خودمون، بیشتر برینیم تو اعصابو روانمون و مثه خروس جنگی بهم بپریم.
چندش نگاهش میکنم و بشقاب جلوم و هل میدم عقبتر و باز منتظر نگاهش میکنم.
بلاخره غذایی که تنها چند قاشق ازش خورده و اونم من کوفتش کردم و ول میکنه و دست به سینه تکیه میده به عقب.
_چی میخوای!
_چرا!؟
نفس عمیقی میکشه و از جا بلند میشه طرف کانتر میره. از بسته سیگارش یکی بیرون میکشه و شعله فندک و میگیره زیرش و پوک محکمی بهش میزنه و همزمان با بیرون دادن دودش میگه..
_چرا گفتی نه!
چهره ام سخت میشه و لبهام و محکم بهم فشار میدم.
_در مورد عکس ها توضیح بده!
ابرویی بالا میندازه و سیگاری که بین دو انگشت وسطش با آخرین بند گرفته رو دوباره به لب میبره و پوک بعدی رو میزنه.
جلوتر میاد و تکیه شو میندازه روی پشتی صندلی و نفس پر از دود سیگاری که حبس کرده رو تو صورتم فوت میکنه.
_چرا کسی باید تا سر سفره عقد بره بعد بگه نه!؟
دست هام و میکوبم روی میز و بلند میشم و داد میکشم.
_نقشت این وسط چیه،! نقشت واسه من چیه!
با پوزخندی میگه..
_دیگه زیادی داری پیچیدش میکنی.
_شاید به خاطر اینه که تو داری میپیچونی؟
تنش و راست میکنه و شونه ای بالا میندازه..
_طبق معمول دوتا عکاس رسانه های زرد، چند تا عکس بُلد کردن برای جنجال های پیج و کانالشون تا یکم فالور جمع کنن.
نفس عمیقی میکشم و چشم های دردناکم و میبندم.
_چرا فکر میکنی من احمقم؟
_بعضی وقتا مثلشون رفتار نکن.
_چند وقته؟ آره چند وقته!… داری تظاهر میکنی!؟ پازل میچینی؟ نقشه میکشی؟
اون از قرارداد الکیت!.. حمایتت در مقابل معینی و نگه داشتنم به هر بهانه ای تو عمارت و گرفتن مدارکم و چک و سفته هایی که ازم داری!
کشوندنم تو اون مهمونی کوفتی و اصلا.. اصلا.. از کجا معلوم افخم هم نوچه خودت نباشه و با برنامه منو باهاش تنها گذاشتی و یه نمایش” ما از هم بدمون میاد” و آخرشم به دستور خودت بهم قرص نداده باشه!؟
سیگارش و روی سنگ کابینت خاموش میکنه..
_تخیلاتت و برای مهم جلوه دادن خودت دوست دارم اما محض اطلاعت خانم مارپل خود جنابعالی تشریفت و آوردی توی خونه من کسی دنبالت نفرستاده بود.
دستی به سرم میگیریم و میشینم سر جام و من هنوز سر گیجه دارم.
_نه.. بزرگترین حماقت زندگیم و یادم نرفته که میشه به خوششانسی تو درش کرد.
پوزخندی میزنم و خیره به میز زمزمه میکنم..
_ تموم کسایی که ازشون فرار میکردم یباره جلوم مثه قارچ سبز شدن سروش شد فک و فامیل معینی..
تو شدی همون مریض عوضی توی بخش که خدارو بنده نبود.. برادرت هم که..!
حواسم بود گوش هاش تیز شد و منتظر ادامه حرفم اما سکوت و نگاه مچ گیرانم میگفت انقدراهم خنگ فرضم نکنه.
ابرویی بالا میندازه و گوشه لبش میخارونه..
_باشه.. اما یکی من یکی تو.. چرا سر سفره عقد گفتی نه!؟
چشم روهم میزارم و لعنتی چیزی رو که چند ساله کمربه فراموشیش بستم باز مثل لحظه ای که اتفاق افتاد به همون وضوح پشت چشمم سبز شد و چرا کمرنگ نمیشن.
حرفایی که شب قبل جشن عقد از وکیل معتمد پدرم شنیده بودم و از صبحش مثل خوره داشت منو از داخل میخورد و با یه نه توی صورت خندون توی آینه اش کوبیدم.
_دوسش نداشتم.
صدای قدم هاش میگه داره نزدیک میشه و از گوشه چشم نزدیک شدنش و نظاره میکنم و سر کنار گوشم خم کرده و زمزمه میکنه.
_همونی که تو میگی!.. قراره راست بدی راست بگیری.
نفس حبس شده ام رو با دور شدنش ول میکنم.
_اولین نخ و سروش داد و منم گرفتم.. حرف صولتی ها شد و گیجی و دو دو زدن نگاهت و چشم و ابروی سیاه کُردا و مابقی ماجرا که میرسید به ..
_به!؟
_امیر اتابک خان کارخونه دارو رئیس طایفه صولتی های کرمانشاه..
فقط چرا فامیلت و عوض کردی!؟
حتی دوباره شنیدن اسمش هم باعث میشه تنم داغ بشه.
میخوام صحبت کنم اما صدام گرفته و خشداره.. گلویی صاف میکنم که لیوان آبی جلوم میگیره که از خدا خواسته نصفش و سر میکشم.
_چون چند ساله راهمون و جدا کردیم.
_ منظورت به مادرته؟
کمتر میذاشتی خسته کننده بود خواندنش.💔☹