رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۴۸

4.7
(59)

 

 

اینبار چشم های لرزونم و به قیافه خونسرد و سینه پهنی که با پاهایی باز بیشتر تو دیده میدم.

_تو… تو چیکار کردی هامرز!؟

_کار خاصی نبود فقط انگشت کردم تو لونه زنبور اتابک خان.. خان خانان.. بزرگ طایفه صولتی ها..

دستی به سرم میگیرم و آروم روی سرامیک ها جلوی جزیره میشینم زمین.

_تو فقط منو بیچاره کردی.. اینبار امکان نداره از دستشون بتونم فرار کنم.

 

جلوم روی دو پا زانو میزنه و دستش و میندازه زیر چونم که چسبیده به سینم و نگاه درموندم و به خودش میده.

_فرار بسه حالا وقت رویارویی دختر کُرد.

_تو اونا رو نمیشناسی نمیدونی چطور غیرتشون و انگولک کردی و خودت و به دردسر انداختی .. وقتی میگی کُرد یعنی..

 

نمیزاره حرفم کامل بشه و انگشتش میشینه روی لبهام و با نگاهی خیره بهشون لب میزنه.

_هر کس از هر نژاد و نسلی یه رگ غیرت تو خودش داره، کُرد و لُر و فارسم نداره قرار نیست به اسم غیرت و صلاح، حق خوری مال یتیم و بکنن.

 

فشار انگشتش که به نوازش رسیده بود و پس میزنم..

_منظورت از مال یتیم چیه؟ این قسمتش مربوط به همون کینه ای که تو افتادی دنبال انتقامش!

لبخند ملایمی که تو این اوضاع یکم و نامتقارن به روم میزنه و با چشمکی میگه..

_زرنگ کی بودی تو!

_بچه یتیم کیه!؟.. واقعا چطور ممکنه آخه! چه وقت؟ اونم اینجا!

 

از چشم های پر حرفش که بگذریم بی جواب لفظی به منه سردرگم و گیج شده، قصد بلند شدن از روی پاهاش و کرده که بی هوا دستم و بند زانوش میکنم و مینالم..

_بس کن این نسیه حرف زدن و منو تو استرس و دلهره نگه داشتن. داری دیوونم میکنی!

من و انداختی تو آتیش و به عوض مرهم برا تن سوختم هی هیزم اضاف کرده و زیرش و باد میدی!

 

دستم و از زانوش گرفته و با خودش میکشه بلندم میکنه و میبره بیرون آشپزخونه.

افتان و خیزان دنبالش میکنم.

_برای امشب بسه بیا بگیریم بخوابیم فردا هم روز خداست و بی نهایت باید روز قشنگی باشه.

 

مقصد میشه اتاق مهمانی که چسبیده به اتاق خودش.. مینشونتم روی تخت و خیره میشم بهش که دست میندازه موهام و از دورم جمع کرده و به یه طرف روی شونم میندازه.

از تماس دستش با گردنم تنم لرزی میگیره و موهای بدنم سیخ میشه.

_استراحت کن لوازم و لباسی هم لازم داشتی داخل کمد هست.

 

چشمکی پشت بندش میزنه و قبل خاموش کردن لامپ با موزیگری میگه..

_هرچند دوست دارم لباسامو تو تنت ببینم اما ترجیح میدم پیچ و تاب جذاب بدنت جلو چشمام باشه.

 

 

 

زبونش یه چیز میگفت اما تو چهره و چشم های جدیش هیچ خبری از تیکه های زبون نیش دارش نبود.

تاریکی که همه جا رو در برمی‌گیره چشم های دردناکم و روی هم میزارم و تا کمی استراحت کنن اما کی میتونه کلید خاموشی ذهنمو بزنه!

 

چیزی جز اونی که می‌خواست بدونم رو نکرد. بدون هیچ زحمت و دردسری شده بودم عروسک و ملعبه دستش تا نقشه هاش و پیش ببره.

خیره به نور ماهی که از کنار پرده پنجره کنار رفته داخل اتاق میتابه هستم و فکر فردا خواب و از چشم هام گرفته.

لحظه ای که نمیدونم چند دقیقه یا ساعت بود، زمان برام مفهومش و از دست داده، که میاد سراغم.

 

صدای آهسته باز کردن در نگاهم و به خودش میکشه و و نوری که توی تاریکی اتاق از لای باز شده اش میشینه روی صورتم.

با دیدنم احتیاط و کنار میزاره و کامل در و باز میکنه.

_ای بابا تو که هنوز همونجور که ولت کردم موندی!.. گفتم بخواب.

بی صدا پاهام و بالا میکشم و میرم زیر رو انداز و پشت بهش سر روی بالشت میزارم.

 

سایه اش که بزرگتر میشه میگه داره به تخت نزدیک و روبه روم می ایسته.

_اینجوری نباش..

آهی میکشم و چشم روی هم میبندم.

_سامانتا؟

رو انداز و میکشم به سرم تا ولم کنه. سنگینی تنش لبه ی تخت فرو میبره.

_میخوام اینو بدونی من کاری که بهت ضرر بزنه رو انجام نمیدم. کافی بهم اعتماد کنی.

 

سکوت من و اشک های بی صدایی که زیر ملافه حرف ها برای گفتن دارن و کو گوش شنوا!

سبکی تخت و صدای بسته شدن در و تاریکی که دوباره اتاق و توخودش فرو میبره.

اینبار چشم هام از زور درد و گریه بسته میشن و دلهره ای که فردای نیومده رو یدک می‌کشه.

 

صدای بلند زنگ های ممتد باعث میشه پلک های سنگینم و به سختی باز کنم و چند ثانیه برای برطرف شدن گیجی بعد خواب و شناخت محیط غریبه همچنان خیره به اطراف بمونم.

صدا قطع شده اما صداهایی که بیشتر به فریادهای نامفهوم از توی سالن به گوش میرسه باعث میشه دست و پا لرزون طرف در تاب بخورم و از اتاق بزنم بیرون.

 

سر پیچ با دیدن ناخودآگاه سرو وضع وحشتناکم تو آینه قدی استپ میکنم اما صدای..

_ چیکااااار کردی هامرز.. وااای چرا سر عقل نمیای!؟ چرا ول کن این ماجرا و کینه شتریت نمیشی!

بسس کن مرد.. بسسسسه.. همه رو انداختی به جون هم دلت خنک شد!؟

 

پشت به دیواری که حرفای سروش و گوش میکشیدم سر میخورم و ولو میشم زمین.. بدبخت شدم.

 

 

 

سکوت و خونسردی هامرز این وسط داشت منو دیوونه میکرد که بلاخره ابراز وجود کرد.

_تو چرا داغ کردی سر صبحی سر خرت و انداختی اومدی اینجا! سر آوردی طلبکاری؟ چیه زنگ و یه سره کردی!؟

 

پوزخند بلند سروش..

_واقعا که مرد.. روی همه رو نامردا رو سفید کردی میدونی اون بیرون چه خبره اینجا لم دادی داری منو بازخواست میکنی چرا مزاحم خوابت شدم!؟

اینبار صدای قدم هایی که روی سرامیک راه میره رو میشنوم..

_حوصله اراجیفت و ندارم سروش! راهت و بکش برو. من ازت کاری چیزی خواستم که حالا داری اینجا عربده میکشی؟

بهت گفته بودم یه چند صباحی عمارت نرو اینجا هم پیدات نشه اما انگار خودتو زدی به نفهمی! ببر بیار اخباری شدی که خودم از ثانیه به ثانیه اش بهتر از تو خبر دارم.

 

میتونستم با نظر به صدای فریاد های سروش صورت خشمگین و قرمزش و تصور کنم.

_خیلی عوضی هامرز..

_من هیچ وقت ادعای آدم بودن نکردم.

_الحق و الانصاف قشنگ اون ژن قشنگ جدو آبادت و رو کردی یه جورایی باید بگی با هرمزان از یه تُخمین دیگه…

 

با صدای برخورد و شکستن شیشه، سراسیمه و بی توجه به اوضاعم چهار دست و پا از پناهگاهم بیرون میزنم و یقه ی قفل شده سروشه که بین دست های هامرز پیش چشمم عیان میشه و نعره ای که تو صورت سروش میکشه.

_گو*ه اضافه نخور سروش.. اگه میخواستم مثل اون عوضی ولدزنا باشم خیلی بیشتر و بهتر از همیشه وقت و قدرتش و داشتم.

تخم حرومی که اون بابای دیوثش تو شکم مادرم کاشت شد اون هیولایی که اون بیرون مردم و جر میده و به هیچکی رحم نداره.

 

سروش جوابی نداره یا نمیده نمیدونم اما چهره اش هنوز قرمز و سراسر خشمه. دست های هامرز و پس میزنه و یقه پاره شده لباسش و مرتب کرده و قصد رفتن میکنه اما چند قدم مونده به در دوری میزنه و با انگشت براش خط و نشون میکشه.

_خیلی ادعا برت نداره توهم به وقتش بلدی ناتو بازی درآری.. بهش گفتی باهاش چیکار کردی؟!

گفتی دربه در دنبالشن؟.. کجا قایمش کردی ها؟ اصلا معلوم هست چه بلایی سرش آوردی!

تنها پناهش از معینی خونه تو آشغال بود حالا چی! به نقشه ها و هدف خودت فروختیش اونم به بالاترین قیمت.

 

در که پشت سرش محکم بسته میشه، سر به لبه ی دیوار میزارم و خیره به مرد ایستاده وسط سالن، تکیه میدم به دیوار.

_قیمتم چند بود؟

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara asadpor
10 ماه قبل

😔 😔 😔 😔 😔 عالی بود

camellia
10 ماه قبل

خوب بود,ولی بد قولی کردی انصافا.یه پارت دیگه بزار لطفا.😘🙏🙏🙏🙏🙏
از اول هم گفتم متفاوت و جذابه.

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط camellia
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x