رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۴۹

4.7
(61)

 

 

ا

صدایی که از ته چاه در میومد اونقدری ولوم نداشته که به مرد عصبانی وسط سالن برسه اما مطمئنأ سنگینی نگاهم و حس کرد که چند لحظه ی بعد به طرفم چرخید.

از این فاصله رنگ نگاهش خوندنی نبود اما سفت شدن فکش و دیدم.

_نکنه توهم چرت و پرتای سروش و شنیدی حالا دنبال راست و دروغشی!؟

 

چرا همه به راستیت کارش اذعان داشتن الا خودش!؟

نگاه ازش میگیرم و میدم به گلدون بزرگ روبه روم.. مطمئنأ دیزاین اینجا رو یه دکوراتور با سلیقه غربی و امروزی انجام داده.

همون اندازه سرد و بی روح که با دو سه تا گلدون گل مصنوعی هم گرما به محیطش نمیداد.

_پاشو بیا صبحانه بخور.. کم مونده سرم لازم بشی.

 

دست به کمر و طلبکار روبه روم ایستاده و یه چیزی سفیدی هم دور کف دستش که به نظر داره تغییر رنگ میده پیچیده.

_عادت داری با مشت و لگد بیفتی به جون همه!

بی اهمیت به دستی که خونش زده بیرون با اون یکی دست سالم زیر بازوم و گرفته و قلدرانه بلندم میکنه.

_کسی که زبون آدمیزاد حالیش نشه رو باید با کتک حرف تو کله اش فرو کرد.

میخوای روی توهم امتحانش کنم!

 

نه نای خندیدن داشتم نه حالشو وگرنه بهش میگفتم من زمین خورده خداییم توهم بزن که خوش میزنی.

_سرو صورت سروش که سالم بود خون تو انگار بند نمیاد.

_فضولی موقوف.

اول از همه میکشونم جلو سینک و چند مشتی آب به صورتم میپاشه که تمام یقه ام رو خیس میکنه و نفس من و بند میاره.

_چیکار میکنی!؟

_واضح نیست!.. عین مرده از گور برخاسته شدی دست و روت و آب بزن بیا سر میز.

و تمام حواس خاک بر سر من پی اون دست رنگی بود.

_با چی خودتو ناکار کردی!

 

وقتی میبینه خودم از پس یه دست و رو برمیام ولم میکنه و پارچه دور دستش و باز میکنه.

_نظر خودت چی! چیزی که زیاده اینجا گلدون و میز.

در ثانی حوصله نعش کشی سروش نداشتم، خودش از در بیرون میرفت بهتر نبود؟

 

پوزخندی میزنم و دست هام و زیر شیر آبی که داره بین صحبت های ما هدر میره میگیرم. چه افتخاری هم به بزن بهادریش داره!

از کابینت کوچیکی یه قوطی بتادین بیرون میکشه و می ایسته کنارم و با فشار میپاشه کف دستش که به نظر با یه خط اریب برده شده و هیسی زیر لب از سوزش جراحت میکشه.

 

 

 

 

چهره اش در هم میشه و به نظر نسبت به طولش زیاد عمیق نیست. منم با یادآوری گندی که بهم زده، انقدر حال و حوصله ندارم پیشنهاد بستنش و بکنم.

میشینم سر میز و موهای ولو شده ام روهم با همون دست های خیس عقب میکشم تا بیشتر از این تو صورتم نریزن و به کل دیگه زدم به در بی عاری.

 

دلم ضعف میره و اشتهایی برای خوردن ندارم. اما برای نشوندن حالت تهوعم تکه ای از نون تو جا نونی میکنم.

_قبلا برای بیمارا بیشتر احساس مسئولیت میکردی.

با چاقو تکه ای پنیر کم چرب و روی نونم میمالم.

_هنوزم همینطورم.. البته فقط اونایی که احتمال خوب شدنشون هنوز وجود داشته باشه.

_به نظرت امیدی به من نیست؟ یا از دست تو کاری بر نمیاد.؟

 

احساس میکنم فقط برای به حرف کشیدنم داره این بحث و کش میده چون صداش و رفتارش دیگه اون تنش اول و نداره.

شونه ای بالا میندازم و چرا لقمه تو دهنم با وجود آسیاب و له شدنش از گلوم پایین نمیره!

_متاسفانه زنده میمونی و تمام اجزای بدنت صحیح و سالم، با قدرت آماده به کارن..

اما چه فایده ای داره!.شاید به خودت سود برسونی ولی برای اطرافیانت صد درصد ضررخالصی.

 

پوزخندی به نظر فیلسوفانه ام میزنه و باند تمیزی رو با استفاده از دندون و دست دیگه اش از پلمپش خارج میکنه و دور کف دستش میپیچه و با سه دور تاب دادن، آخر با قیچی آشپزخونه اضافه اش زو بریده و گره نهایی رو با دندونش سفت میکنه..

و من در تمام مراحل پانسمان با زدن دستی زیر چونم با نگاهم همراهیش کردم.

 

آب و باز میکنه و سینک و آب میکشه اما تیکه اش رو بهم میندازه..

_خسته نشی دکتر جون.!

_چرا خیلی خسته ام.. دلم تنگه.

_از بیکاری دکتر جون.. چندتا مریض ببینی شارژ میشی دلت وا میشه.

 

دستم به لقمه دوم نمیره و خیره موندم به کره آب شده.

_مادرم آرزو داشت دکتر بشم.. می‌گفت دکتر که بشی درمون دردم میشی.

 

میشینه روبه روم و میپرسه..

_خودت چی دوست داشتی؟

به خودمی که خیلی وقت بود خاکش کرده بودم فکر کردم، بادی که وزید و گوشه ای از آرزوهای خاک گرفته از دل زمبن بیرون زد و همنوایی دو نفرمون پشت پیانو توی گوشم زنگ خورد.

_خودم.. خودم عاشق موسیقی بودم. نمیدونم.. شایدم عاشق، عاشق موسیقی.

 

 

ایهام جمله ام رو به روم نیاورد نمیدونم متوجه شد منظورمو یا نه اما نگاه خیره اش رو از روم بر نداشت.

_میخوام برم به مادرم سر بزنم.

_فعلا جایی نمیتونی بری.

_زندانی ام!

 

از جاش بلند شد و ماگش و پر از قهوه کرد.

_در بازه اما فکر نمیکنم بیرون رفتن ایده خوبی باشه.

بلاخره چیزی رو پرسیدم که برای دونستنش دل دل میکردم و جرات پرسیدنشم نداشتم.

_کیا اومدن عمارت؟

جرعه ای از قهوه شو سر کشید و با ابرویی بالا رفته در جواب پرسید..

_فرقی میکنه برات! شخص خاصی مد نظرت یا کلی پرسیدی؟

 

دستم به نونی که لبه اش خشک بود بند میکنم و با فشاری میشکنه.

_هرکی از اون خاندان، چه فرقی میکنه.

شونه ای بالا میندازه و بی میل میگه ..

_گفتم شاید دنبال نامزد سابقتی؟

دستم هم مثل نون خشک میشه و آخرین تصویرش توی کنسرت به یادم میاد.

_انقدری دورش و حور و پری گرفتن که فکر نمیکنم حتی خاطره ای از من به یادش مونده باشه.

 

صدای آرومش و..

_دلخوری! دلت میخواست برای پیدا کردنت کل خاک ایران و به توبره بکشه؟

نفس بلند و سختی میکشم و بازدمش توی سینم سنگینی میکنه.

_شاید.. فکر کنم آرزوی هر دختری باشه.

_دوسش داری!

از به زبون آوردن این جمله روتین گوشه لبم بالا میره.

_افعال حال و گذشته! دوست دارم و داشتم.؟

 

نگاه کوتاهی بهش میندازم که با حالت غریبی چشم دوخته بهم.

_اگر بدونی هنوزم میخوادت حتی بین اون حور و پریایی که میگی دورش و گرفتن، چیکار میکنی!؟

سری تاب میدم و پوزخندی میزنم.

_هرچیزی به وقتش ارزشمنده وقتی از زمانش بگذره دیگه از چشمت افتاده.

عشق از خودگذشتگی میخواد، جسارت تو میتونه اونو زنده کنه و بهش حرمت بده اما حماقت و غرور کاذب میتونه حتی خاکسترشم به بادش بده.

 

هر دو در سکوتی چند دقیقه ای که بینمون حاکم میشه خیره به نقطه ای نامعلوم تو افکار بی سروتهمون غوطه وریم.

شاید بعد از چندین ماه آشنایی ما باهم و اوقات زیادی که در هر شرایطی کنار گذروندیم این اولین گفتگوی بدون کنایه و و تنشی باشه که باهم داشتیم.

اونم تو این موقعیت که حتی از حال و جاو مکان ساعت بعدم هم بی خبر بودم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x