رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۵۱

4.7
(76)

 

 

موها رو دوقسمت کرده و چون نم دارن سخت میشه از پسشون براومد و حرصی از گره ای که به بدبختی تونستم صافش کنم غر میزنم.

_حتی اینم باهام سر جنگ داره، اومدوارم هر مرضی داری با شونت بهم منتقل نکنی.

_بستگی داره..

 

یا قمر بنی هاشم!!!..

جیغ بلندی میکشم و برمیگردم به پشت سر و آرنجم و میکوبم به لبه ی دراور و تا گردنم تیر میکشه..

بی توجه به ترس و عکس العملم حرفش و ادامه میده..

_ اگه یکم دیگه خودتو اینجوری با این لباسا برام تاب بدی و خم و راست بشی، تضمین نمیدم فقط شپش هام نصیبت بشه خودمم میفتم به جونت.

 

آرنجم و میگیرم تو بغلم و مینالم..

_خدا لعنتت کنه.. خداااا.. دستم شکست..

از درد چشم روهم میزارم و اشکم درمیاد.

جلوم زانو میزنه و میگه..

_باور کن اینجا اتاق منه، منم از اول توش بودم. هیچ بهانه ای برای بدوبیراه گفتن بهم نداری وقتی خودت اومدی تو.

عادت داری خودتو ناقص کنی! بده ببینم دستتو..

 

عقب میکشم و با همون چشمای اشکی و بی نهایت عصبانی میتوپم تو صورت خنثاش..

_بهم دست نزن.. چرا مثل جنا میمونی! چند ساعته چشمم به در خشک شد تشریفت و نیاوردی بعد یه باره اینجا ظهور میکنی!

آدم باش.. یکم آدم باش.. من کور شده ندیدمت تو لالی بگی نشستی اینجا داری.. داری..

 

پوزخندی میزنه و چشم های عصبانیش و به سمت سینم که با فاصله ای که به دست هام دادم صحنه وحشتناکی رو از همه ابعاد براش به نمایش گذاشتم، نشونه میره.

_چرا باید همچین منظره جذاب و سکسی رو با دستای خودم سانسور میکردم.

 

از وقاحتش دهنم باز میمونه و این مرد زده به سیم آخر و میخوام چیزی که لایقش هست تو صورتش بکوبم اما واقعا کل کل کردن و درگیر شدن باهاش وقتی توی این خونه درندشت که توش صدا به صدا نمیرسه و باهاش تنهایی و سه تای من قدو پهنا داره درسته!… نه..

 

ناخودآگاه دست هام و جلو آورده و موهایی که میریزه دورم و مثل یه پوشش بین منو و چشم های اون که به صورتم دوخته شده قرار میگیره.

بدون هیچ حرفی اونم عقب میکشه و از اتاق میزنه بیرون و من بلند شده کمی مکث میکنم تا نفسم جا بیاد و خودم و میرسونم اتاق بغلی و جالب اینجاست که نگاه و لحن این مرد هر چی داشت الا هوس و هرزه گری.

 

نمیدونم چه خبر بود و رگه های قرمز توی چشم هاش برا این وقت و این خونه نبود و کاش قبل اومدنش تصمیم به رفتن میگرفتم تا مجبور به کاری نشم که یه عمر برای انجامش خودم و سرزنش کنم.

 

 

نیم ساعت معطلی توی اتاق هم باعث نمیشه عصبانیت و خجالت توأم باهاش کمتر بشه و در آخر دلهره و اضطراب به دونستن و خبر گیری اوضاع اطرافم و از همه بدتر محتاج و گرفتاریم به دست اون آدم بیرون باعث میشه روم و سرخ کنم و از اتاق بزنم بیرون..

 

انگار دیگه هرچی دیوار و فاصله بین منو این مرد وجود داشت شکسته و پوچ شده که هر حرف و حرکتش رو با پوست کلفتی رد میکنم و دوباره روز از نو روزی از نو جلوش به هر وضعی رژه میرم..

از اینکه اینجوری کارم بهش گره خورده و نمیتونم بزنم به سیم آخر و ول کنم برم احساس حقارت میکنم و غروری که این همه تا به این سن بهش مینازیدم داره زیر پاهای این شخص له میشه.

 

هیچ صدایی نمیاد و سکوت مطلقه و هوای دم غروب خونه رو تاریک کرده..

اما هیبت بزرگش وسط کاناپه سفید توی سالن دلباز ساختمون زیر روشنایی دیوار کوب اونقدری چشم گیر هست که نشه ندید گرفتش.

 

میشینم روبه روش و تازه متوجه سرووضعش که اصلا به مرتبی وقتی که از اینجا زد بیرون نیست، میشم.

پیراهن سفیدی که به نظر کمی لکه ست و خدارو شکر به قرمزی نمیزنه و دو دکمه بالاش که به نظر یا کنده شده یا!

نه حرکتی میکنه نه چشمی باز، اما میدونم صدای کشیده شدن چرم مبل از نشستنم حتما به گوشش خورده.

 

بعد چند دقیقه ای که میگذره و نه من نه خودش بازهم حرکتی نمیکنیم و من هم کلافه ام هم بدون ذره ای اعتراض نشستم و دلایل خودم و دارم.

اما… اونو نمیدونم ! تو اتاق که خوب زبونش میچرخید حالاچرا روزه سکوت گرفته معلوم نیست.

 

اما خودم..!

شاید ترس از دونستن هرچیزی خارج از این چهار دیواری یا روبه رو شدن با خود این آدم که به قدری مرموز و ترسناک جلوه کرده که کم از آدمای اون بیرون نداره و با دونسته ها و کارهاش منه ترسان و طوری تو مشتش گرفته که زبون جلوش غلاف کرده و دم نمیزنم.

 

صدای آهنگ گوشیش از جایی اونورتر به گوش میرسه و توی سالن خالی میپیچه و من دل تو دلم نیست بدونم آیا پشت خطی ربط و خبطی به من داره یا نه!

تنها کار مفیدش باز کردن چشم های بستشه، حتی اگر هیچ حرکتی برای پاسخ گویی به طرفی که سماجت زیادی برای گرفتن جواب از این آدم داره خودش و پاره میکنه.

 

 

 

 

نیم خیز شده که بلاخره سکوتش و میشکنه.

_ولش کن.

_میدونی کی!

_شاید..

شونه ای بالا انداخته و ادامه میده..

_کی اهمیت میده!؟

 

خب راست میگه مگه مهمه کی پشت خطه!؟.. نه.. این منم که دارم تو بی خبری و حال بدم دست و پا میزنم.

دلم میخواد چندتا فحشش بدم بلکه کمی دلم خنک بشه.

_بیست و پنجم خرداد شصت و هشت..

 

گیج از تاریخش نوک زبون و از بدو بیراه خالی کرده و میپرسم ..

_چی!؟

 

از گوشه چشم نگاه خالی بهم انداخته و منو آچمز میکنه.

_تاریخ تولدمه..

_آها ..!

خودمم نفهمیدم چی شد و وقتی ادامه نمیده سردرگم میپرسم..

_خب.. بعدش!؟

 

اینبار صورتش و کامل به طرفم میچرخونه..

_حفظش کن.. کمترین کار یه زن عاشق دونستن تاریخ تولد شوهرشه.

شرمنده وسط پارتتون اومد اما خواستم قشنگترین رمان که خوندم بهتون معرفی کنم

چشم تنگ میکنم و صورتم توهم میره. انگار پردازش جمله اش یکم زیادی برای مغزم سنگینه.

 

_یعنی چی! زن عاشق کیه، چیه؟

_دهم دِی ماه..

عصبی از چرت و پرتا و تاریخای نامفهومی که بلغور میکنه کلافه و پریشون به طرفش براق میشم..

_درست حرف بزن.. از نصفش نگو.. یه جوری که منم منظورتو متوجه بشم .

 

با همون خونسردی حرص درارش رو برمیگردونه و دستی به چشم هاش میکشه.

انگار حوصله شو سر بردم که از کنارش برگه کاغذی که تو سفیدی مبل گم شده بود و میندازه روی میز وسط.

بی تاب ورقه رو برداشته با نگاهی به سر برگش با دهانی باز خشک شده به تصاویر فتوکپی شده خیره میمونم.

_نههههه!.. یعنی چی!؟

زمزمه ام در آخرین حد از توان مکالمه ام به گوش خودم هم آشنا نمیاد.

 

برگه رو مثل یه چیز سوزان وقتی همه اطلاعاتش و خوندم و درک کردم و اسم ها رو با تاریخ ها باهم مطابقت دادم پرت کردم پایین و هنوزم یه چیزایی رو میشه ازش دید.

تمام مدت با سکوت و صبر منتظر آپدیت شدن من، خیره بهم بود.

_من و دست انداختی؟ انگار حالت اصلا خوش نیست؟..این چه سمّی بود!!

 

طلبکار میپرم بهش.

_ببین هرکی که هستی.. آقازاده ای..! مهندسی!.. آدمی؟ اصلا هر جونوری که هستی باش اما این یکی اصلا شوخی قشنگی نیست.

جعل اسناد!؟ اونم چی!؟ برگه صیغه نامه!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

جعل چیه بابا وا بده دیگه.دلت ام بخواد.خودتو مارو اسکل کردی.پسر به این خوبی.😍حدا قل تواین ۱۵۱ پارت ۱۲۰ بار بهش پرسیدی بابا.کوتاه بیا.شورشو درآوردی.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x