رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۵۲

4.4
(61)

 

 

چقدر به نظر خنده دار میاد، اما چرا من خندم نمیاد؟ اگر گریه هم داره چرا غدد اشکی خشک شدن و سوزش چشم گرفتم!

کلا نمیدونم چه ری‌اکشنی نشون بدم، این دیگه چی بود؟ صیغـ…!  یاد حرف نقی افتادم.. مگه میشه!؟ مگه داریم؟!

 

بلند میشم و زیر نگاه خیره و جمع شده اش که بسیار خونسرد نشسته دور خودم میچرخم و دستی به پیشونیم میکشم جالبه هوای به این سردی من چرا عرق کردم!

نگاهی به ساعت دیواری میندازم و هنوز سر شب حساب میشد باید رفت.. زودتر از اینا باید گورم و گم میکردم.

منتظر چی اینجا نشسته بودم خونه خودش بود انتظار داشتم اون تشریفش و ببره!

 

میرم طرف آشپزخونه و فکر کنم آخرین بار گوشیم و اونجا گذاشتم.. نیستش!

اتاق؟ اره حتما تو اتاقه.. با قدم های بلندی خودم و میرسونم بهش و گوشی رو روی تخت پیدا میکنم.

تیپ جذابم تو چشمه اما حداقل متناسب با عرف جامعه ست.

 

هنوز به همون حالت خمیده لبه ی مبل با دست های گره کرده روی زانو نشسته و نگاهش به منه.

قبل از خروج اول میرم طرف میز و برگه آچار کذایی با اون نسبت وحشتناک و از روی میز برداشته و با حرص از وسط جرش میدم و ریزش میکنم.

تیکه هاش و همونجا میریزم زیر پام و با عجله از خونه میزنم بیرون.

 

خودم و که توی راهرو میبینم نفس سنگینم و بیرون میدم و انتظار نداشتم در باز باشه.

دکمه همکف و میزنم و عجله دارم برسم پایین.. با ترس پشت سرم و میپایم نکنه بیاد دنبالم و مجبورم کنه برگردم تو خونه!

 

آسانسور خلوته و من سست شده فرصتی پیدا کردم تا ضعفم و با تکیه به دیواره ی سرد اسانسور تقسیم کنم.

کسی تماشاگر ویرانی من نیست و قطره اشکی بی صدا از گوشه چشمم سر میخوره که با پشت دست محکم پاکش میکنم.

با ایستادن آسانسور بین طبقات پاها و کمر لرزونم و صاف میکنم و یه دختر و پسر آلا گارسون کرده جیک تو جیک داخل میشن.

 

همچین بهم چسبیدن و لاو میترکونن انگار من این وسط قاقم!

بهتر.. حداقل حواسشون به من داغون نیست. رنگ و روی پریده ام توی آینه دیواره خیلی ضایعه.

زیر چشمی از جلوی لابی من با نگاهی که خیره بهم و داره با تلفن صحبت میکنه رد میشم. نکنه داره راپورت منو میده!

آره نه اینکه خیلی آدم مهمی ام؟

 

 

هوای بیرون خنک تر از چیزی که انتظارش و داشتم لبه های شنل و رو هم میارم.

اطراف به هیچ وجه برام آشنا نیست و باید خودم و به خیابون اصلی برسونم.

لعنتی من نه کیف دارم نه پول نقد و نه کارت.. به معنای واقعی آس و پاسم.

 

سکوت و خلوتی خیابون باعث میشه تندتر حرکت کنم و نمیدونم شاید توهم زدم!

اما احساس میکنم یه ماشین چند متر عقبتر با سرعت پایین داره با من حرکت میکنه.

خوشبختانه به خیابون اصلی میرسم و اسم منطقه ای که هستم و میشناسم مردم تو رفت و آمدن و کم کم تو شلوغی محیط گم میشم.

 

انگار خرید های آخر سالی رو زودتر از هر وقتی شروع کردن هرکس با هر مشکل و گرفتاری یکی رو کنار دستش حالا به هر عنوانی داره.

یکی همسر، بچه یا خواهر و برادر ووو حتی یک دوست.. هیچ وقت فکر نمیکردم با داشتن بیشترین رابطه خونی توی طایفه ای قدیمی و نامدار باز هم احساس بی کسی کنم.

 

البته این برای امروز و دیروز نبود سالها به این امر که یه همسایه از صدتا فامیل بهتره برام تفهیم شده.

من نمونه نادری که میتونم با داشتن بیشترین ژن و رابطه خونی با تعداد بالایی از آدم های دوروبرم تنهاترین فرد تو این مکان، میون این همه آدم قدم بزنم و حسرت یک همراه و بکشم.

 

مغازه های لوکس و لاکچری با قیمت های فضایی اجناس مارک بدجور با تیپ و جیب من مغایرت داره.

هرچی چشم میچرخونم اونی که من دنبالشم به چشمم نمیخوره.

_آقا ببخشید میدونین این طرفا طلا فروشی کجاست.؟

آدرس دوتا خیابون بالاتر و بلاخره از یکی میگیرم و دلم به زنجیر نسبتا ظریف دور گردنم خوشه تا بتونم یه فکری برای خودم بردارم.

 

مغازه رو پیدا کرده و زنجیر و به قیمت نه چندان بالایی با چک و چونه نداشتن فاکتور میفروشم و میزنم بیرون.

نمیدونم با این مقدار پول چه غلطی میشه کرد اما همین یه ذره هم بهم دلخوشی میده.

سوار یکی از سواری های خطی میشم هم هزینه کمتر میشد هم امن‌تر بود.

 

گوشی توی دستم عرق کرده و برای بار سوم شماره مریم و میگیرم و بی نتیجه ست.

انقدر استرس دارم و تو حال و هوای خودمم که حتی صحبت های بقیه مسافرای داخل ماشین هم برام مفهوم نیست.

هوا دیگه تاریک تاریکه که جلوی درب آهنی و بزرگ پیاده میشم سه قفله شده و نگهبانش دیده نمیشه.

ضربه ای به شیشه کیوسکش میزنم و انگار نیست. همونجا به لبه ی دیوار تکیه میدم و میشینم زمین تا بلاخره یکی پیداش بشه.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

عجببببب?!چی شد?!خیلی کم گزاشتی😥

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x