رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۵۳

4.6
(57)

 

 

نیم ساعتی طول میکشه تا کسی پیداش بشه و نمیدونم اصلا این انتظار به ثمر میشینه!

_سلام آقا.. شبتون بخیر.

_سلام.. بله!

حق داره متعجب نگاهم کنه..

_من مادرم اینجا بسترین..

_وقت ملاقات از ساعت…

_بله بله میدونم.. راستش من مسافر بودم یه مدت کلا نبودم نتونستم خودم و زودتر برسونم اینه خیلی نگرانشون شدم..

مخصوصا که پرستارش هم جواب تلفن منو ندادن اگر زحمتی نیست یه لحظه برم داخل ببینمشون..

 

مرد میانسال به من من افتاد و نگاهش که می‌گفت دلش برام سوخته باید ناراحتم میکرد یا خوشحال!؟

_بزارین یه زنگ بزن داخل اگر اجازه بدن..

_خیلی ممنون آقا لطف میکنین.

حین گرفتن شماره میپرسه..

_اسم مریضتون چیه؟

_سمیرا فخار..

 

مسئول شیفت شب به دل رحمی نگهبان نیست و اجازه داخل شدن نمیده و وا رفته پشت در میمونم.

و خب چون کلی جا برای موندن داشتم و بدون هیچ مدارکی، از جلو چشم کنجکاو نگهبان کنار میکشم و با وجود سردی هوا خودم و کنار فرورفتگی یکی از خونه های همون خیابون، تو حفاظ شمشادها جا میدم و زانو به بغل سرم و روی زانوهام میزارم.

مریم هنوز جواب پیامکم و نداده و بدبختانه گوشی هم شارژ چندانی نداره.

 

با هر صدای خش خش و رفت و آمدی، نه اینکه بترسم فقط زهرم آب میشه و چرا مردم و این جک و جونورا از رفت و آمد خسته نمیشن برن زیر سقفی که دارن اما قدر نمیدونن سرشون و بزارن بخوابن.

کم کم رخوت و خستگی با سرمای هوا که انگار عهد همین امشب که من بی جا مکانم داره خودنمایی میکنه، دست به دست هم میدن تا چشم رو هم بزارم.

 

صدای جیغ بلندی هوشیارم میکنه و تپش قلبم و بالا میبره، از جا میپرم و نگاهم به خاموشی مطلق اطرافم و تیر چراغ برقی که فقط سر خیابون و روشن کرده. چقدر خوابیدم؟!..

به نظر دوتا گربه چند متر جلوتر افتادن به جون هم و صداهای وحشتناکی از خودشون در میارن.

 

ترسیده از موقعیتی که دارم گوشی رو روشن میکنم تا ساعت و بدونم تقریبا دو ساعتی هست که تو همون وضعیت خوابم برده و تازه درد زانوهام و حس میکنم و سرمای هوایی که به تنم نشسته و حالا به لرز تبدیل میشه.

_هی بچه ها انگار یکی اینجا جامونده.

 

لعنتی نور گوشی جامو لو داد. وگرنه داشتن راه خودشون و میرفتن.

نزدیکتر که میرسن به نظر چند تا نوجون میان ولی امان از چهره های شرورانه و شیطنت های این دوران.

_مامانت و گم کردی عزیزم؟

 

 

 

خب جدا از آزار و اذیتی که میتونستن برسونن نگران پول ها و گوشی بودم که فعلا تنها دارایی من محسوب میشدن و قرار نبود به چند تا بچه ببازمشون.

شاید میشد از راه مسالمت آمیز از شرشون خلاص بشم پس آروم با حفظ آرامش و حواس جمع از موقعیت مکانی هر چهار نفرشون میچرخم و به طرف دیگه قدم برمیدارم تا با فرار سریعم حساسشون نکنم.

 

صدای پا و زمزمه‌شون از پشت سر میاد.

_هی خانم کجا کجا؟ هی خانم یواش یواش.. با ما اینجوری نباش.

تا وقتی نزدیکم نشدن مهم نیست چی بلغور میکنن. قدم هام و کمی تندتر برمیدارم تا به وقت لازم بتونم قالشون بزارم.

_ رامین مثه اینکه از صدای تو خوشش نیومد.

 

خنده بلند یکشون و حالا به نظر قدم های اونا هم سرعت بیشتری از من گرفته که بهم نزدیکتر میشن.

_لیاقت نداره جون داداش وگرنه زیدام همه براش غش و ضعف میرن.

_حالا چرا گاز و گرفتی داری در میری!.. یکم اختلات که این حرکات و نداره.

 

چند. متری با خیابون اصلی بیشتر فاصله ندارم که یکیشون میپیچه جلوم و راهم و بند میکنه.

_استپ..

به دستی که جلو اومده تا بازوم و بگیره پشت دستی میزنم و دورم کردن.

_چه خشن!؟

_ملایمت دوست نداری!

 

گارد میگیرم و با عصبانیت میغرم.

_گمشو از سر راه برو کنار با هم کاسه خودت دمخور شو.

روشنایی بیشتری این قسمت هست و چهره شون قابل دیده و جز یه سر پرباد و هوس های جوونی چیزی پیدا نیست.

_هوووشه… چرا رم کردی؟.. تخته گاز نرو دختره ی خراب.. ما با هرزه ها دم خور نمیشیم فقط میکنیمشون یکی مثل تو.

 

صدای قهقه و چندش آورشون به تشویق سرکرده شون بلند میشه.

_هی.. با زبون خوش راه میفتی یا همینجا ترتیب و بدیم؟

_کثافت..

یکشون آهسته از بغل جلو میکشه و فکر میکنه حواسم نیست اما خوب که نزدیک میشه با نوک انگشت هام میزنم تو چشماش که صدای فریادش هوا میره.

_هرزه عوضی مثه سگ میکنمت.

 

هر سه شون باهم طرفم حمله میکنن که به نزدیکترینشون لگدی به ساق پاش میکوبم و اون دوتای دیگه از فرصت استفاده میکنن و یکی مشتش و طرف صورتم پرتاب میکنه که جا خالی میدم اما دومی ضربه ای به قفسه سینم میزنه و درد بدی نفسم و بند میاره.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

چرا دخترهای تو همه رمانا خُل وچِل اند.از دست اونی که هوا شو نو داره فرار میکنن,بعد یکی میاد بهشون تجاوز می کنه,,به خدا عقل درست و حسابی ندارن.😥

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x