رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۵۶

4.4
(54)

 

 

و صدای زیادی خشمگین هامرز..

_دستت بهش بخوره انگشت برات نمیزارم. توهم بهتره مواظب دستت باشی شاید به حساب قرابت فامیلی باهاش الان دستت سر جاشه.. تا زمان بخشندگیم ته نکشیده دست خرت و ازش کوتاه کن.

 

صدای ساییده شدن فک سهراب میگه دست رو غیرتش گذاشته. اما با پوزخندی تو جوابش کنایه میزنه ..

_اوه شرمنده مرده های پشت سرت و ندیدم..ول کن مردک زیادی داری قد قد میکنی بکش کنار تا نفلت نکردم.

نفس بلندی میکشم از این کُری که راه انداختن و بوهای خوبی ازش به مشام نمیرسه.

 

نمیخوام بلایی سر کسی بیاد.. آهسته از پشت به سهراب میگم..

_بزار برم سهراب نمیخوام آسیبی ببینی.

بدون اینکه نگاهش و از روی اونا برداره میغره..

_تو ساکت شو همه آتیشا از گور تو بلند میشه این مرتیکه اینجا چی خواد! ادعاش روی تو چه معنی میده؟

چی بگم بهش که هم خدا رو خوش بیاد هم خلقشو!؟..صاحبکار.. کارفرما!.. یا! یاد برگه صیغه نامه میفتم و عنوان غریب شوهـــ… حتی تکرارش با خودم هم انقدر صقیله که زبونم همراهیش نمیکنه.

 

تو شیش و بش با خودم بودم که نفهمیدم چی شد و کی چه حرکتی انجام داد.

یه آن به خودم اومدم که کوبیده شده بودم به در ماشین و صدای فریاد بلندی از بغل گوشم بلند شد.

_لعنتیییی… تقاص کارت و پس میدی.. جرات داری عوض نوچه هات خودت ابراز وجود کن بی بته.

و من هنوز متوجه نشدم چه خبره و هاج و واج به مردی که روی زمین افتاده و دستش روی کتفشه و…

خون..

 

سهراب به مرد همراهش کمک میکنه بایسته و رو با هامرز با کینه تکرار میکنه..

_خیلی بی وجودی..

_شایدم تو راست بگی! خفت کردن یه دختر وجود بیشتری میطلبه، که… حتما تو داری!.؟

_خیلی ادعات میشه بیا جلو..

 

بعد مثل کسی که پشه ای رو رد میکنه دستش و حرکتی داده و میگه..

_برای چیزی که مال خودمه ادعا هم دارم اما چرا باید با زبون نفهمی مثل تو درگیر بشم!

با اشاره ای افرادش که حالا به پنج نفر رسیده بودن و دست یکیشون یه اسلحه دراز دیدم، این سه نفر و دوره میکنن و خودش هم میاد طرف من.

_حالت خوبه عزیزم؟

 

 

 

دهنم و پر کردم بگم عزیزم و درد عزیزم و کوفت، مرگ وووو..

کوری نمیبینی .. معلومه که خوب نیستم.. از این عزیزم منظوردارت بگیر تا درد شکم و سرمای شبی که از بیرون خوابیدن به تنم مونده بگم یا از حمله ارازل و اوباشی که من و به غنایم میخواستن ببرن یا! ادامه اش گفتن داره؟

اصلا از کدومش بگم که هیچ کدوم به اندازه ” چرا دیر اومدی” که توی گلوم گیر کرد قلبم و به درد نیاورد!

 

سری که حاج و واج و متاسف در جواب سوالش تکون میدم کلی منافات داره با هرچی که تو دلم بارش کردم.

آه بلند و صدا داری کشیدم تا نفسی که اون وسطا گیر کرده بود بالا بیاد.

یکم همه اتفاقات پشت هم شوک زیادی برام داشت اینه که یکم به خودم حق دادم بدن شل شده ام روی تنه ی ماشین کم کم سر بخوره اما وقتی دستش و دورم حلقه میکنه و بالا میکشه و دم گوشم زمزمه میکنه..

_صاف واستا جلوی چشماشون نشکن.

 

چشم غره ای بهش میرم، چه دل سیری داره! زانوهای خمم و صاف میکنم و همراه باهاش به طرف ماشین خفنا قدم برمی‌داریم.

موقع رد شدن از کنار سهراب نگاهش میکنم و چهره ای که از شدت خشم تیره شده بود و به هامرز دوخته و با گردش نگاهش طرف من فقط تاسف توش دیده میشد و با چندش ازمون رو برگردوند.

_اهمیتی نده.. دستش و میشکنم مرتیکه عوضی.

 

ترسون از بلایی که بخواد سرش بیاره به طرفش رو میکنم..

_نکنی ها.. کاریش نداشته باش.

نگاه چپی بهم میندازه و درو برام باز میکنه..

_نگران اون نسناس نباش.. گردنش خیلی کلفت تر از ایناست که تو نگرانش باشی.

میشینم توی ماشین و چرا اینا انقدر بلندن.. نفسم از تیر کشیدن یهویی سینم بند میاد و دستم میشینه روش و چشم روهم میزارم.

 

صداش و نفسش و از نزدیکتری حد ممکن توی صورتم حس میکنم.

_چی شد؟! پری! چیکار شدی؟ ببینمت!.. اینا اذیتت کردن؟

چشم باز میکنم و چشم های سرد و کمی نگرانش و پای چی بزارم!؟

کمی عقب میکشم تا از هرم نفس هاش دور بشم. بازدم عمیقم و بیرون میدم و ببین دوتا جوجه فکلی منو به چه روز انداختن؟

_خوبم.. کار سهراب نبود.

 

تنش و عقب میکشه و چهره اش به خشکی قبل میشه و میپرسه..

_پس کی!

_هیچکی..

همین مونده بود بگم چندتا بچه دورم کردن. اصلا به اونچه.. رفتارهاش ضد و نقیضه و باور ندارم براش مهم باشم !

 

 

 

وقتی حرفی ازم نمیشنوه میگه..

_اگر میخواستم گوشمالیش بدم تا حالا کرده بودم تو زیادی داری شورش میکنی.

هه.. بچه گول میزنه تا ازم حرف بکشه!

درو میبنده و خودش از اون طرف میشینه کنارم و ماشین با دوتا از آدماش راه میفته و بقیه میمونن با تصویری که از جلو چشم هام رد میشه.

 

با دو انگشت چشم های سوزانم و ماساژ میدم و خیلی خسته و کلافه ام..

_آدرس مهمونی اون شبی رو میخوام ..

_خیلی بهت خوش گذشته میخوای تجدید خاطرات کنی؟

_آره جذاب بود.. نکه تا حالا نداشتم از این محفلا.. برای دفعه بعد میخوام شخصا دعوتم کنن.

 

مسخره بازی رو کنار میزاره و جدی میپرسه..

_چی تو سرت میچرخه.

_هیچی..چه انتظاری از تو میشه داشت! وقتی خودتو میزنی به نفهمی؟

انگار انتظار این جمله رو ازم نداره که به آنی چهره اش توهم فرو میره و دستش و بند بازوم میکنه.

_چه مرگته؟.. عین دیوونه ها زدی بیرون و نصفه شبی تو خیابونا چرخ میخوری و چیزی که مدتها داشتم براش نقشه میکشیدم و خراب میکنی.؟

 

حقیقتا دلم شکست.. برای به ثمر نشستن نقشه هاش دنبالم اومده بود؟.. حتی اون ادعای مالکیت و عزیزم نمایشی که جلوی سهراب بیخ ریش من بست!؟

آهسته نجوا میکنم..

_تو و نقشه هات برین به جهنم هامرز چرا فکر میکنی برام مهمه چی تو مغز حسابگرت میگذره.

اگر درک نمیکنی این دیگه مشکل من نیست چرا نصفه شبی دربه‌در خیابونا شدم، البته اونم به لطف بی پایان تو که هنوزم دارم تقاص پس میدم.

یه آدرس ازت خواستم حتی اگر همین الان بدیش، میرم و شرم و از سرت کم میکنم تا به تنهایی به نقشه های مسخره ات برسی.

 

بازوم و که هنوز بین انگشت هاشه ول میکنه و بی توجه به این همه زِری که زدم میگه..

_خونه صحبت میکنیم.

حرصی از خود رای بودنش میگم..

_تو چرا حرف خودتو میزنی؟ وقتی میگم همین حالا میرم، شاید برا اینه که نمیخوام تشریفم و بیارم خونه جنابعالی..

شاید توی اون کیف کوفتی که جا مونده خونه اون مرتیکه بی شرف تمام دارو ندارم و گذاشتم و دلم نمیخواد یه شب دیگه توی پناه شمشاد ها خوابم ببره.

 

اوه… از چشماش داره آتیش میریزه و انگار بدجور حرفام بهش کار کرده.

_ساکت شو سامانتا وگرنه..

انگار دیگه نمیدونه باهام چیکار کنه و با غنچه کردن انگشت های دستش علامت سکوت و بستن دهنم و نشون میده.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

سامانتا دیونه است,هامرز از اون دیونه تر,و ما رو هم دیونه کردن.عجب دیونه بازاریه به خدا…😥خوب یه غلطی بکنید دیگه…همه اش که در جا میزنید و می پرید به هم باباجان!حوصله مون رو سر بردید دیگه.خبرت, خو کم این هامرزو اذیت کن.😤

camellia
9 ماه قبل

من جای هامرز بودم نمیومدم سراغت,تا حالتو جا میاوردن,بعد قدرشو میدونستی.

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x