رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۵۸

4.6
(56)

 

 

 

و باز هم بی اهمیت به حضورم با گوشیش ور میره.

_منظورت چیه! گفتی قراره باهم بریم؟

گوشه ی لبش و انگشت میکشه و بدون نگاه بهم میگه..

_نمیدونستم انقدر مشتاق بودن با منی.!

 

چشم هام و میبندم و سعی میکنم خونسردی خودم و با نفس عمیقی حفظ کنم اما فایده نداره این ظرف خیلی وقته سر ریز کرده.

_داری منو کجا حواله میکنی.؟ میخوای خودت کادو پیچ، تقدیمم کنی! برا همین جلو سهراب در اومدی؟

چه اصراری بود انقدر خودت و تو زحمت بندازی نکنه قراره بهت مشتلق بدن یا وعده خونه ای زمینی چیزی بهت دادن..! اینم یکی دیگه از نقشه های توی ذهن مریضت بود آخرش قراره اینطور تموم بشه.!

 

فقط وقتی متوقف شدم که صورت بی نهایت خشمگینش و در چند میلیمتری خودم دیدم و کم مونده بود با حرصی که دندوناش سر فکش پیاده میکردن و اگر آزاد بودن شاید برای پاره کردنم درنگ نمیکرن.

_دهنت و ببند سامانتا.. چرا فکر میکنی انقدر بی ارزشی که با یه تیکه زمین تاختت بزنم؟

اگر قرار بود به همین راحتی از دستت بدم از اولش مثل عنکبوت دورت و تار نمیزدم که پرو بال پروازت و بچینم.

 

به قدری گفته هاش کوبنده و از روی غیض بود که از جواب موندم و حتی نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم.

_ بزار امروز و آروم بمونم سامانتا وگرنه بزنم به سیم آخر دیگه هیچکی جلودارم نیست حتی تو..

کاری رو که منتظرم آدمادگیش و پیدا کنی بدون توجه به نظر و عقیدت انجام میدم.. میدونی که ابایی از انجامش ندارم.

 

در های آسانسور که باز میشه هم از جاش تکون نمیخوره و همینجور خیمه زده روی سرو گردن من و انگار منتظر جوابه.

سری براش تکون میدم که راضی شده میکشه عقب و تازه سه مردی رو میبینم که منتظر خروج ما بیرون ایستادن و تا ماشین ها همراهیمون میکنن و با یه اسکورت دیگه از پارکینگ میزنیم بیرون.

 

تمام مدت به حرف هاش فکر میکردم و هرچی از بینشون میخواستم چیز دلگرم کننده ای بیرون بکشم باز یه جمله ی دیگه اش همه رو از دم وتو میکرد و منو سر گردونتر از قبل.

وسط یه خیابون خلوت نگه میدارن و تازه متوجه شدم چطور افرادش دورو برمون و میپان و انگار هر لحظه منتظر یه حمله ان!؟

باهم پیاده میشیم و با ورود به کله پزی تازه میفهمم قراره صبحانه مون و اینجا میل کنیم.

_ چی میخوری؟ بدت که نمیاد؟

_نه…

 

یه دست کامل سفارش میده و با حضور یکی از محافظاش که حتی داخل هم اومده بود صبحانه میخوریم.

 

 

 

جلوی یه آپارتمان لوکس نگه میدارن و از اونجایی که خیلی بهم اطمینان داره یکی از محافظاش و هم مثل له‌له دنبالم میندازه.

_میری داخل هماهنگ شده ست.. لطفا دردسر درست نکن هرکاری که گفتن و انجام بده.

یه کارایی دارم انجام دادم میام دنبالت تا اون موقع… همینجا میمونی.. اوکی؟ راه نمیوفتی تو خیابون و دردسر درست نمیکنی.. باشه؟

 

جدی جدی فکر میکرد من یه تختم کمه؟! همش یه جمله رو تکرار می‌کرد.

قیافه عبوسم نه اونو راضی کرده نه خودمو، که دستی به پیشونیش میکشه و جا داشت شاید با لگد از ماشین مینداختم بیرون ..

_بری داخل میفهمی چه خبره..

_میخوام الان بدونم اونجا چی انتظارم و میکشه.

_فکر میکردم زنا سوپرایز و دوست دارن.!

 

صورتم و چینی میدم..

_آخه میدونی اون زنایی که در موردشون فکر داری، مشخصه کادوهای رنگارنگ و گلو بلبلش بهشون رسیده، اما به من فقط چک و لگد و درد و تحقیرش.

دیگه شرمنده اینه که یه جورایی به سوپرایز فوبیا پیدا کردم.

 

نگاه وحشتناکی حواله ام کرد و خودش قبل من پیاده میشه و درو برام باز نگه میداره و به ناچار بلاخره با اکراه میام پایین و باهم طرف ساختمون حرکت میکنیم.

زحمت آسانسور و نمیکشه و از پله ها بالا رفته و جلوی در طبقه دوم که نیمه بازه ایست میکنه.

 

یه خانم سرتاپا مجهز که کم از مهمونای عروسی نداره شایدم خود عروس باشه و لباس سفیدش تبدیل به تاپ و شلوارک شده، با نیش بازی که با دیدن هامرز بیشتر چاک میخوره و چشاش برق میفته منتظرمون ایستاده .

کم مونده بود یه گاز از هامرز بگیره با اون لیسی که به لباش میزنه، بزار ببینم انقدر این مردک گوشت تلخ به نظرش خوشمزه به نظر میرسه!.

 

نگاهم از روی چهره جدی و جذابش میگذره و تیپ درجه یکش و از نظر میگذرونم.

خب آره.. از ظواهر که اینجور برمیاد خوردنی.. پس چرا فقط روی تلخش و که مثه زهرمار به من نشون میده.

_خانم صفوی.؟

_بله خودم هستم..

 

از اونجا که من و جناب بادیگارد نقش لولو سرخرمن و بازی میکردیم نگاهم اطراف و چرخ میزنه و روی تابلو طلایی کنار در متوقف میشه.

_با شما تلفنی هماهنگ شده بود به نام دادفر.

_اوه.. بله خیلی خوش اومدین.

 

هوم.. یه جوری گفت خوش اومدین و تنش تاب برداشت برای تعارفی که زده بود، اگر سر در و نخونده بودم میگفتم حتما زنونه مردونش و اشتباه خوندم.

بزار ببینم منو آورده اینجا چیکار!؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

جنگ و دعوای این دوتا کی تموم میشه?🤔

شیوا
9 ماه قبل

سلام و خسته نباشید پارت جدید رو نمیگذارید قاصدک جان…چند روز گذشته

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x