رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۷۹

4.5
(56)

 

 

 

جلوی در اتاق میبینمش اما تنها چشم غره ای نصیبم میکنه و جلوتر از من میره طرف اتاق گردهمایی..

ابرویی بالا میندازم و دنبالش میرم، بهش حق میدادم ازم شاکی باشه..

بدجور از همه چی دور نگهش داشتم عملا بهش گفتم دوروبرم پیداش نشه و خودم یک تنه میتازوندم .

 

ولی هرجور حساب میکردم، با شناختی که از سروش و روحیه حساسش داشتم میدونستم میخواد تو صلح و صفا همه چی رو سروسامون بده.

که خب بعضی وقتها گفتمان جواب های نیست باید هوی بلندتری بگی تا طرفت حساب کار خودش و بکنه.

 

هنوز دقیقه ای از وارد شدنمون نگذشته که طرف قرارداد جناب دکتر مصدق با همراهاش وارد میشن و فرصت صحبت با سروشی که هنوزم دماغش و برام کج کرده رو از دست میدم.

به رسم ادب و حرفه کاری پیشوازشون میریم و دور میز بیضی شکل و بزرگی که قبلا بساط پذیرایی روش چیده شده، دور هم میشینیم.

_خوش اومدین آقایون… خوشحالم افتخار همکاری با شما رو پیدا کردیم.

_همچنین جناب دادفر.. اصولا تو کار بازار کیفیت و خوش قولی دو محور اصلی و مهمه که خداروشکر شما به خوشنامی به این دو اصل معروف هستین.

 

 

پسر مصدق به نمایندگی و البته زیر نظر پدرش جواب خوشامدگویی منو میده.. به نظر میخواد چم و خم کار و یاد بگیره و به زودی جانشین پدر بشه.

پس باید همینطور که حواسمون به پیر کار باشه با نیروی تازه وارد هم با ملایمت تا کنیم.

لبخند جدی به قیافه حسابگر پسر و پدر میزنم و تعارف میکنم تا از خودشون پذیرایی کنن.

 

چند دقیقه تنفس و تعارفات کافیه تا با اشاره ای به اکبری تا بره سراصل مطلب..

با خوش رویی کیفیش و روی میز گذاشته و مدارک و متن قراردادی که حاضر کردیم و برای چک و چونه نهایی از داخلش بیرون میکشه.

 

نیم نگاهی به گوشی که سایلنت روی میز گذاشتم، دارم. با پیامکی که عماد داده میدونم یک ساعتی هست رفتن بیمارستان.

سروش با اکبری سر پیش پرداخت طاقه های پارچه و تاریخ تحویلشون با تیم مقابل حرف میزنن و اینجا سروش با نظریه گفتمانش همیشه پرچم داره و عقب کشیده مناظره دو گروه و تماشا میکنم.

 

با صدای در اتاق و فرهادی که معذب وارد میشه متوجه میشم یه اشکالی پیش اومده که با دستور اکیدی که برای مزاحمت احدی دادم بازم اینجاست.

_جناب مهندس دادفر..

 

 

 

 

 

اجازه میدم داخل بیاد که جلوی چشم های کنجکاو جمع توی گوشم زمزمه میکنه..

_بردارتون اینجاست..شرمنده گفتین کسی مزاحم نشه اما گفتن بیاین بیرون تا خودش داخل نشده. برای همین منم…

 

پس بلاخره تشریفش و آورد.. گفته بودن تا آخر ماه قرار نیست برگرده اما این شریک و رفیق شفیقش چقدر تحت فشارش گذاشتش که اومده ایران.!

 

بدون نشون دادن عکس‌العملی از خشمی که از تهدید زیر پوستیش خرجم کرده فرهاد و رد میکنم و خودم و هم با سپردن جلسه به سروش و وکیل شرکت میزنم بیرون.

 

سروش تمام مدت، مشکوک از نفهمیدن قضیه با نگاهش دنبالم میکنه و میدونه این قرارداد با یکی از مهمترین خریدارهای کشوره و حضور من مهم و الزامی.

کسی رو تو سالن انتظار نمی‌بینیم و فرهاد اشاره میزنه به داخل اتاقم.

 

هرمزان دیشب رسیده بود ایران و اگر همین الان سر از کارخونه در نمیاورد تعجب میکردم.

مخصوصا که تا الان جواب هیچ کدوم از تماس ها و پیغام هاش و ندادم.

 

قبل ورود نفس عمیقی میکشم و با خودداری و نقاب خونسردی روی صورت، که بیشتر اوقات میتونه از سلاح هسته ای هم ویرانگرتر و سودمندتر روی رقیب باشه وارد اتاق میشم.

با همون پرستیژ و کلاسی که همیشه داره جلوی پنجره روبه حیاط کارخونه ایستاده..

 

قد بلند وچهارشانه، خیلی ها میگن از پشت تقریبا استایلمون یکی..

_خیلی وقته اینجا سر نزدم خوب پیشرفتی داشتی.

کنارش با فاصله ایمنی می ایستم و تو نزدیکی زیاد به دشمنی که تو غالب دوسته اونم به عنوان برادر خونی خیلی باید محتاط باشی .

_ و الان اینجا بودنت و مدیون چی هستم؟

 

نیم چرخی به طرفم میزنه و نگاه معناداری بهم میندازه.. هنوزم دست هاش پشتش قلاب شدن مثل منکه توی جیب هام فرو رفتن.

حتی برای حفظ ظاهر هم نه دستی نه بغلی رد و بدل نمی‌کنیم و تظاهر تو خلوتمون، حتی وقتی همه از علاقه به شدت برادرانه ما خبر دارن چه اهمیتی داره.

_بچه ها دلشون برات تنگ شده..

 

 

در کمال ناباوری بچه ها تنها چیز دوست داشتنی دنیا بودن که تکه ای از وجود هرمزان  تو وجودشون بود و آلوده نبودن.

_مطمئنأ تو این قسم به کتایون کشیدن.

لحظه ای برای حس دلتنگی و ناراحتی که تو چهره سرد و چشم های جدیش میبینم احساس بدی پیدا میکنم اما همش برای یک لحظه ست.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

مرسی قاصدکی جووون.😍خوبه که اینو هم زود به زود میگزارید.🤗🙏❤

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x