رمان از کفر من تا دین تو پارت ۳

4.3
(30)

 

 

 

دلم میخواد بدونم تو قیافه بی رنگ و رو و خسته‌ی من چه چیزی برای جلب توجه وجود داره که شیفت امروزم و به گ.و.ه ترین وجه ممکن تموم میکنه!؟

 

ذات ادم که کثیف باشه بین قیافه جوون و جذاب معینی و چین و چروک و غبغب اون پیرخرفت هیچ فرقی وجود نداره.

 

البته دو روز بعد مریم که همه ی اخبار بیمارستان دستش بود خبر داد یکی از پرستارهای بخش عمومی با پیریه رفته خونش..نمی دونم برا تخصص و کاراییش بردنش یا قیافه جذابش؟!

 

نایلون های دستم و جابه جا میکنم تا بتونم کلید خونه رو از جیب پشتی کیفم بیرون بیارم.

_مامان؟… من اومدم.

 

خریدها رو روی کانتر کوچیک آشپزخونه میزارم و سریع برای دم کردن چای کتری رو آب کرده و به برق میزنم.

چای یکی از بهترین نوشیدنی های موردعلاقه منه..یکجورایی معتاد محسوب میشدم.

 

همینطور که راهم و به طرف تنها اتاق خواب خونه میکشیدم دکمه هام و باز میکنم و تمام لباس های بیرونم و جلوی در درآورده و روی جالباسی آویزون میکنم. اول سری به سرویس میزنم دست هارو شسته و بعد از مطمئن شدن از میکروب زدایی وارد اتاق میشم..

_سلام خانوم خانوما عزیز دل بنده.. حوصلت که سر نرفته هوم،!

 

چشم های بازش و به طرفم میچرخونه و رنگ آشنای محبت مادرانه رو داخلش میبینم..

_الهی قربون اون چشمای خوش رنگت بشم من، چی میشد یکمش و به من ارث میدادی ها؟! نگفتی زغالی موهات و ریختی تو چشمای من هیچ کی محلم نمیده میمونم رو دستت.

 

فشار و کیسه ی سوندش و چک میکنم و و تبش و اندازه میگیرم. خدا رو شکر مشکلی نداره البته اگر فلجی کامل اعضای بدنش و در نظر نگیری.. تا یک سال پیش میتونست صحبت کنه که همونم کم کم خاموش شد و من موندم و سکوت خونه و بی همزبونی مطلق.

من اما هنوز امید دارم امید به اینکه یکبار دیگه صدای مادرت و بشنوی و همین من و سرپا نگه داشته و به زندگی امیدوار.

 

_خب از امروز برات تعریف کنم.. تصادفی داشتیم دوتا ماشین شاخ به شاخ کوبیده بودن بهم یکی از راننده ها مست بوده زده بقیه روهم بدبخت کرده.. راننده مقابل مرده مابقی هم چندان وضعشون خوب نیست.

 

 

 

 

سوپ بسیار رقیقی رو براش آماده میکنم و با سورنگ بسیار آروم توی دهنش میریزم.

کمی بیرون زده و روی صورتش ریخته میشه که با دستمال دور لب هاش و پاک میکنم..

آخ مادر قربون اون دست های بی جونت بشم که من و به ثمر رسوندی و خودت علیل افتادی این گوشه.

 

_این هفته جای یکی از بچه ها شیفت شب وایمیستم بنده خدا عروسی خواهرشه دلم نیومد خواهشش و رد کنم.. باید به انسی خانم بگم ببینم میتونه بیاد چند ساعتی جات وایسته؟..

آره بابا میدونم خودت مواظبی ولی اینم میدونی دل من چقدر برات بی طاقته؟ پس اونجوری دلخور نگاهم نکن مامان خانوم..

 

دستی به موهای گیس شده و مرتبش میکشم و با افسوس نگاه از قطر نازک خاکستریش و ریزش شدیدشون برمیدارم و دوباره با لبخندی که روی لب میکشم ماجرای فضایی و طنزی که برای امروز براش آماده کردم رو با بزرگ نمایی تعریف میکنم.

 

_آره دیگه مریم و که میشناسی آبرو برا آدم نمیزاره خودش یک پا کمدی طنز سیاره..

برگشته به طرف میگه آقا بلاخره تصمیمتو بگیر سرپایی بکنم یا میخوابی!؟

هیچی دیگه مرده هم همچین هیکلی و درشت به تریج و قباش برخورد و تمام بخش و گذاشت رو سرش که این ضعیفه چی داره بلغور میکنه..!

حالا بیا براش توضیح بده بابا این منظورش اینی نیست که تو ذهن تویه!

 

 

مادرم اگر بدونی پشت این لبخند و چشم های بی نورم روزها با چه کسا و چیزهایی دست و پنجه نرم میکنم و چه پیشنهادهایی بهم میشه آرزوی مرگ میکنی ولی مگه میتونی تنها امید منم ازم بگیری همین نگاه بی جون و تن نحیف نفس و زندگی منه.

 

بلاخره بعد از ساعتی خوش و بش باهاش و دادن غذا و دارو هاش ترجیح میدم اول دوش سرپایی بگیرم بعد هم یک لقمه نون خودم بخورم و یکم استراحت کنم.

این شیفت ها و اضافه کاریا آخرش من و از پا میندازه ولی خرید آمپول ها و دارو های مادرم به همه چی حتی خودم ارجحیت داره.

 

دوتا مقاله ای رو که برای آخر هفته قول دادم ترجمه کنم و میزارم کنار چشم های سرخ و کمر خشک شده ام اجازه همکاری بیشتری بهم نمیده.

 

 

 

 

 

با نگاهی به ساعت میتونستم چهار ساعتی قبل اینکه برم بیمارستان بخوابم. شبم که شیفتم دوباره قشنگ کله پا میشم.

 

صبح زود با کلی خجالت با انسی خانم همسایمون تماس میگیرم و خواهش میکنم هر چند ساعت یکبار به مادرم سر بزنه. من این زن و نداشتم به کجا پناه میبردم.؟

 

خدارو شکر به موقع خودم و به سرویس میرسونم و تا بیمارستان چرت کوچیکی هم تو اتوبوس میزنم، اینم غنیمت بود.

سر صبحه و هیچکی حوصله کس دیگه رو نداره ولی امان از شایعه ها و پشت هم زنی های پرستارا و خدمه، کلا همیشه یه چیزی برای گفتن دارن.

 

پشت سر منم دو تا از پرستارهای بخش خصوصی بودن، دورادور میشناختمشون این دفعه موضوع بحثشون یکی از بیمارهای مخصوص دکتر صمدی بود.

کسی که هر کسی نمیتونست به این سادگی ازش ویزیت بگیره نه ماه سال آمریکا بود سه ماهش ایران و این آدمای بدشانس یا خوش شانس؟! نمیدونم به کدوم گروه میشد اینا رو تقسیم بندی کرد میتونستن ازش وقت بگیرن و عملشون و انجام بده..

این طرف هم انگار با هر شانسی که داشت همچین بد نظر دخترا رو جلب کرده بود.

 

_اوف فاطی نمیدونی لامصب چه جذبه ای چه هیکلی بی شرف نگاهت میکنه تر میزنی به خودت اما هر چقدر جذاب و پولداره عوضش دوبرابر سگ اخلاقه…

_جدی.. وای من و بگیر من ندید عاشق سگ وجودش شدم جون تو..

امروز حتما به یه بهانه ای میرم تو اتاقش خدارو چه دیدی شاید نگاه سگیش من و گرفت بختم باز شد.

 

صدای اولی با مسخره گی جواب داد..

_خاک تو سرت کنن تا گفتم پولداره پی هر جک و جونوری هم بود به تنت مالیدی؟ یه دادی سر سیمای بدبخت کشید و بد وبیراه بود که بارش کرد، تا دوساعت داشت تو رختکن گریه میکرد.

 

دومی باز با اعتماد بنفس بیشتری گفت.

_مهم نیست.. الان کدوم مردی رو دیدی آدم باشه همشون یکی از یکی نخاله تر تازه یک پاپاسی هم تو جیبشون پیدا نمیشه ادعای خدایی هم دارن.

این طرف هر حیوونی که باشه حداقل پول داره؟.. آدم میدونه شبا سرش و کجا و زیر یک سقفی میزاره و یک لقمه نون تو سفره اش میاد بخوره.

 

 

 

 

 

آدم اولش با حرفاش چندشش میشه و با خودش میگه خاک توسرت کنن با این طرز فکرت، پس اعتماد به نفست کو!؟

ولی وقتی خوب فکر میکنی می‌بینی پربیراهم نمیگه..یک سقف و نونی برای خوردن چندان آرزوی بزرگی نبود. البته اگر بیشتر از حقت و اضافه خواه نباشی!

شکم گشنه رو با اعتماد به نفس نمیشه پرش کرد بزاری در کوزه هم فقط آب میده..

 

 

من خودم برای یک قرون دوزار از صبح کله سر مثل چی جون میکندم تا شب که بعضی وقت ها مثل امشب که به جای بچه ها شیفت وایمیستادم تا دو قرون بیشتر دستم و بگیره و علنا تا خود صبح سرپا بودم ..

برای چی” احتیاج”

لامصب میتونستی که کل زندگی رو توش بچپونی و بازم جای خالی برای ناله کردن داشته باشی..

 

 

آهی میکشم و سر به شیشه اتوبوس میچسبونم و پلک روی هم میزارم.. وقتی به بدبختی های خودم فکر میکنم میبینم انگاری بد نیست منم سری به اتاق جناب سگ اخلاق جذاب بزنم.

ناخودآگاه پوزخندی روی لبم میشینه.. ثانیه ای از قضاوتم در مورد اون پرستار و طرز فکرش نمیگذره که خودم هم به همون نقطه میرسم.

 

_سلام آقای صمدی.. خسته نباشی

_ممنون دخترم صبحت بخیر..

از وقتی یادم میاد این بنده خدا جلوی همین در بوده که هست..

بعضی ادما به همون جایی که هستن قانعن و بعضیا مثل اون مرتیکه بیشرف تمام هست و نیست دختر یتیم و زن بیوه رو غارت میکنن.. به قول مریم چس ناله هات و شروع نکن سمی..

 

در کمال تعجب مریم و تو رختکن نمیبینم، لباس هامو عوض میکنم و میرم بخش احساس میکنم سرما خوردم بوی ضدعفونی های بیمارستان هم روی تنفسم اثر میزاره..

 

شایسته از ته سالن پیداش میشه.. هنوزم بابت اتفاق دیروز با دکتر معینی برام دماغش و کج میگیره.

_سلام خانوم خانوما..سر صبحی مون و با صدات شارژ کن عزیزم.

 

ته لبخندی میزنم و با سلامی سریع از کنار ترکشاش رد میشم. نرسیده شمشیر و از رو بسته و کنایه اش به حرف دیروز معینی رو بهم میچسبونه..

 

اگر میتونستم هر چه زودتر تخصصم و بگیرم حتی با توجه به حقوق عالیش بازم از اینجا میزدم بیرون حیف که اعتبار بیمارستان به قدری زیاد بود که حتی کارورزی اینجا هم کلی تو رو بین همکارهات جلو مینداخت و دوزار میومد روت.

 

تمام مدت بین اتاق ها و مریضا چرخ میزدم و دو سه باری هم پیجم کردن اورژانس نمیدونم باز شیخی کجا رفته بود که همه چی رو انداخته بود گردن من..

کم کم متوجه شدم خس خس سینم داره بدتر میشه و به اجبار ماسک دولایه ای برای بدتر نشدن حالم زدم.

 

_آخه من ندیدم هیچ اسکلی به بوی بیمارستان آلرژی داشته باشه اونم تو که خیر سرت مثلا نیمچه دکتری و با همین بو داری هر روز زندگی میکنی.

 

ماسک و روی دهنم تنظیم کرده و با دستمال کاغذی چشم های آبدارم و پاک میکنم.

_ای جانم باز چشمای سگ مصبت آبدار شد و دل و دین میبره از من میشنوی هر وقت خواستی یکی که مغزش و خر گاز گرفته بود بیاد بگیرتت حتما قبلش تو چشات قطره بریز.

 

بینیم و بالا میکشم و با برداشت چارت و دارو ها رو بهش میگم..

_فکر میکنی اونی که داره تو سطل زباله ها دنبال دو تیکه کارتن و پلاستیک میگرده از بوی آشغالا مست میشه؟ یا دنبال یه لقمه نونه!

 

مریم تک خنده ی بلندی میزنه و با دست به کناری هلم میده و از قفسه داروها دوتا سرم نمکی برمیداره..

_ برو بمیر که داری بیمارستان معینی اعظم و با این همه دم و تشکیلات به سطل آشغال تشبیه میکنی..

 

آهی میکشه و دوباره موقع رد شدن میگه..

_ خداییش من الان میتونستم پشت میزمعاونت بشینم اگر حرفای تورو براش تو صندوق پیشنهادات نقل قول می‌کردم. ولی حیف که خرابه چشم های سیاهتم.

 

همراهم از استیشن بیرون میاد با قیافه فکوری میگه..

_تا حالا توجه کردی من و تو چقدر باهم وجه تشابه داریم؟! نه جدی..

تو که کلا سگ محلی و به ماتحت خودت میگی دنبالم نیا بو چ.س میدی منم که کلا کسی محل سگم بهم نمیزاره و دربه در کو.ن بقیه ام مگه فرجی بشه بخاری ازشون بلند بشه از عزبی دربیام.

 

_ای خدا انقدر که امروز کلمه سگ شنیدم تو عمرم نشنیدم الانم اگه جلوم ظاهر بشه تعجب نمیکنم!

مشکوک نگاهم میکنه..

_از تو بعیده مریم چطور چیزی در مورد اون جذاب پولدار سگ اخلاق محبوب پرستارا نشنیدی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه وزیبا

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x