عصبی و ناراحت دستش و طرفم گرفته منه مثل ماستِ ولو شده رو بلند کرده میکشه لبه تخت..
حرصی شلواری که نمیدونم تو بحبوحه بوسه هامون چطور دوباره از پاهام بیرون کشیده رو از گوشه ی تخت برداشته به تنم میکشه هرچند سعی میکنه برعکس چند لحظه ی قبل هیچ تماسی با پوستم نداشته باشه و کنترلش و به سختی تو دست گرفت.
در سکوت منتظر میشم و در نهایت با بستن دکمه بی توجه به حضورش فقط میتونم خودم به سرویس بهداشتی برسونم و نزار و آسیب دیده توی آینه به تصویر خودم نگاه میکنم.
چی از اون سامانتای مغرور و با اعتماد به نفس مونده بود! به خاطر احساس علاقه به مردیکه جز یک کینه کهنه و رسیدن به امیال و هوس هاش هدفی نداره، همه اصول ارزشی که سالها برای خودم جمع و بهش افتخار میکردم و زیر پا گذاشتم و چی به دست آوردم!؟
عملا هیچی..
البته اگر یک برگ صیغه نامه صوری و خوابیدن مادرم توی یکی از اتاق های عمارت با تمام امکانات پزشکی رو فاکتور بگیریم.. اما آیا کافی بود!؟
_سامانتا؟..
صدا و تقه ای که به در میخوره باعث میشه دست از محاکمه شخصیت رو به افول گذاشته خودم برداشته مشتی آب به صورت بی حالم بپاشم و کاش سر عقل بیام و افسار زندگیم و تو دست بگیرم.
بیرون میرم و مانتو به دست پشت در میبینمش نگاه کنجکاو و جستجو گرش صورت و چشم هام و میکاوه.
رو برمیگردونم از چشمای جذاب و نافذش و نمیخوام رسوا بشم.
کمک میکنه تا مانتو جلو باز رو تن بزنم و دل من از این توجه های ریز اونم از مردی که ندیدم برای هیچ احدی چه زن چه مرد تره خورد کنه، میریزه مثل نم نم بارون توی هوای بهاری،..
انگار فهمیده یه جای کار میلنگه و من همون دختر سبکسر چند لحظه پیش نیستم که برم میگردونه و دو دست بزرگش و طرفین صورتم گذاشته میپرسه..
_حالت خوبه؟
نمیدونم چرا ته صداش نگرانی خاصی هست. چشم میگردونم روی نگاه و ته ریش یه روزه اش..
موهای تازه نیش زده ای که هنوز سوزش خفیف و خوشایندش و روی پوست صورت و گلو و قسمتی از سینم حس میکنم.
ممنون خانم قاصدک