در ادامه لقمه ای پنیر و گردو میگیره و میزاره دهنش.
منم لقمه گیر کرده توی گلو رو از حرفی که شنیدم با قلپی چایی فرو میدم و با امتنان و تشکر آهسته میگم.
_خیلی لطف دارین من خودم انجامش میدم..شما زحمت نکشید.
_از تعارف بدم میاد یکبارم جوابتو دادم خودم اینکارو دوست دارم.
لحظه ای به اولین دقایق ورودم به اینجا فکر میکنم و انگار در عوض چندماه سالها پیش بود.
چقدر دور به نظر میرسه و خاتونی که قابل مقایسه با اون خاتون با پرستیژ نشسته وسط سالن خونه باغ که باهام مصاحبه کرد نیست.
نه اینکه چهره یا استایلش فرق کرده باشه.. نه.. رفتار و کردارش اما صد درجه تفاوت داره.
_چیزی رو صورتم نوشته دختر جون؟
_نه..
_پس لقمتو بزار دهنت و نیشتو ببند.
نیشم و که با لحن مقتدرش داره گشادتر میشه رو میندم و حرفم و پس میگیرم، انگار چندان فرقی هم نکرده فقط گه گاهی این رفتار مهربانانه اش رو زیر لایه هایی از اقتدار ذاتیش پنهون میکنه.
آذر و آزاده جلوی خاتون جرأت ابراز وجود ندارن وگرنه با شنیدن سوال خاتون ازم که نگران بی خبری از سروش و هامرزه منو در جا قورت میدادن در عوض خیره شدن بهم و منتظر جواب.
_نمیدونم چرا گوشیش و جواب نمیده.! هنوز نرسیده دوباره رفتن یه خبری هم تا الان ازشون نیست.
انگار نه انگار بعد چند روز چشم انتظار اومدنشونم.
در مقابل همه سوالاتش سکوت میکنم و انگار نه انگار این من بودم که چند روز با اون دوتا رفتم ددر دودور و مهمونی و در آخر نمایشی که جلوی عمارت توی خیابون راه افتاد.
چیزی که فقط میتونی توی فیلم های گانگستری نمونه اش رو ببینی.
_منم خبری ندارم.. فقط پیاده ام کردن و رفتن.
انگار از منم ناامید شد که بلند میشه روغن زیتون پیدا شده رو از آزاده میگیره و میره بیرون.
_دعواتون شده؟
_با کی!
_رئیس دیگه..
بی حوصله از سر میز بلند میشم..
_سر جدت از من و رئیست بکشین بیرون آخه منو با اون چیکار..
آذر به آزاده سقلمه با آرنج میزنه و امیدوارم منظورش بستن دهنش باشه.
نگرانم.. هرچقدر هم با این خواهرا سربه سر بزارم و وقت و تلف کنم بازهم تمام فکر و ذکرم اتفاقات عجیب مسافرت و رویارویی نیمه شبی با فک و فامیلای عزیزمه.. کجا رفتن و چیکار میکنن! مطمئنم یه چیزی هست.