خوابم نمیبره سردرد امونم و بریده چی فکر میکردم چی شد. توی این چند روز تمام فکر و ذکرم شده بود رفتن هامرز و اینکه با کی و کجا چیکار میکنه!.
خیال بودنش با زن های دیگه مثل خوره داشت از درون منو میخورد و خاک بر سر من کنن که برای بار چندم خودم و فحش کش میکردم که هنوزم نمیدونم جایگاهم توی زندگی این مرد و اینجا چیه.
الان یکی بهم بگه برای چی نگرانی! چیکارته؟ چه جوابی براش دارم!؟ برای خودم هزار و یک علت ردیف میکنم اما برای بقیه شبیه یه مشت اراجیف به نظر میاد.
گاهی هنوز در سِمت یک خدمتکار و کلفت خودم و موظف میبینم که به بقیه خدمه کمک کنم و شروع کنم به تمیز کاری که با نگاه ها و چشم غره هاشون بهم میفهمونن بین اوناهم جایی ندارم.
انگار فقط خودم این وسط گیج میزنم و از سروش که بگذریم که حتی اون اولا هم نگاه اربابی از بالا به پایین بهم نداشت ولی خاتون دیگه براش عادی شده که الکی توی عمارت ول بچرخم یا ور دلش بشینم و توی غذا خوردن همدیگه رو همراهی کنیم و دوتایی در مورد رسیدگی به مادرم بهم مشاوره بدیم و از نگرانی هاش در مورد پسرا بگه انگار من به طور روتین عضوی از خانواده بودم و هستم.
فقط کاش یکی بهم میگفت جایگاه این حسِ نگرانی و حسادتی که توی بند بند وجودم نسبت به شوهر صوری و رئیسم پیچیده رو روی چه حسابی و کجای دلم جای بدم.
آهی میکشم و دوباره سر دردناکم و میگیرم توی دست هام.. من خیلی بی عرضه ام وقتایی که باید دهن باز کنم و از حقم دفاع، لال مونی میگیرم و بقیه وقتا مثه خروس جنگی برای هرچیز ناچیزی به مردم میپرم.
یک شب بلاخره عزمم و جزم کردم تا در مورد همین چیزایی که برام مهم هستن باهاش حرف بزنم حتی اگر آخرش مثل شاهنامه خوش نباشه و با نگاه و رفتار پر تمسخر هامرز از خیالبافی که کردم روبه رو بشم، اما حداقل هرچقدر سخت و جانکاه تکلیفم روشن میشد و فکرم آزاد تا بیشتر از این عذاب نکشم و توی یک حس یک طرفه دست و پا نزنم.. یا رومی رومی یا زنگی زنگی.
نگاهم روی تصویر شفاف صفحه گوشی گردش میکنه و یک پیامک تهدید آمیز دیگه از مریم ..
زنگ های یکسره اش روی اعصابمه و بعد جواب منفیم بابت همراهیش توی آرایشگاه دیگه دست از سرم برنداشت و داره سرم و میخوره.