رمان از کفر من تا دین تو پارت۱۵۵

4.4
(58)

 

 

خودش بود..

زخم قدیمی گوشه ابروش و خودم برا‌ش به یادگار گذاشتم.

خیره تو چشم هایی که شباهت زیادی به مادرش داشت پلک میزنم و هیچکدوم عکس‌العمل بیشتری نداریم.

_سهراب.. باید بریم داره شلوغ میشه.

 

اینبار محکمتر و جدیتر از قبل دستور میده..

_سوار شو..

_کجا!

_خونه..

سری کج کرده و زمزمه میکنم..

_خونه…! مگه آدرسش و بلدی؟

قدمی جلو میاد و خنثی میگه..

_چشم بسته میرم.

_اما من یادم نمیاد آدرس خونم و بهت داده باشم.

 

صدای همهمه چند نفر و ماشینی که به تخته گاز و بی تعادل دور میشه. متوجه نشدم کی خودشون و جمع و جور کردن و زدن به چاک..

_سهراب مردم جمع شدن زنگ زدن پلیس.. راه بیفت تا دیر نشده.

بی حوصله از بده بستون تیکه وارمون دستش روی بازوم میشینه و میگه..

_میبینی که وقتی نیست برات کروکی خونه درستت و بکشم، دوباره که تو مسیرش افتادی چشمای کور شده و عقل ناقصت و به‌کار میندازی تا یاد بگیری اصل و نسب و خاندانت و فراموش نکنی.

 

دستم و با شدت از لای انگشت های مردونه اش عقب میکشم و میغرم..

_دفعه آخرت باشه دستت به من میخوره جناب با اصل و نسب صولتی ها..

فکر کردی حق داری مثل برده ی زر خریدت باهام رفتار کنی! من احتیاجی به کاخ ریاست شما و خاندانتون ندارم.

 

حرصی دستی به سر بی موش میکشه و میدونه با مردمی که دارن اطرافمون و میگیرن و کنجکاون بدونن این وقت شب جلو خونشون چه خبره فعلا قدرتی نداره.

_بیا بریم سامانتا اینجا جای موندن نیست که اگر جا و مکانی داشتی اینجور نصفه شبی آواره خیابونا نمیشدی که چندتا الوات دیوث ریقو بخوان رو دست ببرنت.

 

خب حرفش حق بود اما دلیل نمیشد باهاش خام بشم و برم.

_هرجایی حتی گوشه خیابون شرف داره به اومدن با تو..

عقب گرد میکنم و سعی میکنم با دردی که تو شکمم میپیچه محکم قدم بردارم.

صدای لعنتی گفتنش و چندتا تهدید زیر پوستی از پشت سرم میاد و من باید عجله کنم چون مطمئنأ بیخیالم نمیشه و اینجا نشد سر خیابون بعدی منو مثل گونی سیب زمینی میندازه تو ماشین و دیگه از گفتمان خبری نیست.

 

 

 

 

ماشینشون آهسته با نگاه خیره و اخطار آمیز سهراب که از کنارم رد میشه و سر خیابون از دیدم خارج، سریع مسیر و دور میزنم و راه برعکسش و پیش میگیرم و با تمام توانم شروع به دوییدن میکنم.

خدا رو شکر پاهام سالمه و فقط بالا تنم درد میکنه که فعلا انقدر اوضاع داغونه که مجبوریم باهم مدارا کنیم.

 

یه ماشین پلیس دوتا خیابون بالاتر با نور چراغ گردونشون از کنارم رد میشن و خدارو شکر پشت درختی پناه گرفتم.

همیشه وقتی سر میرسن که دیگه فایده ای نداره. شایدم خودم و نشونشون میدادم امشب زیر یه سقفی شب و صبح میکردم.

حالا درسته بازداشتگاه به عمارت و پنت هوس هامرز و کاخ اصل و نسب دارا نمی رسید اما چهار دیواری سقف دار که بود.

 

نفس کم میارم و خودمو در پناه تاریکی میکشم ولی رنگ شنلی که تنمه نقش سهراب بیا منو بگیر و بازی میکنه.

سر پیچ بعدی تازه کمی احساس آسودگی میکنم که ماشینی با صدای ترمز بلندی جلوی پام نگه میداره و خدا لعنتش کنه شوکه و ترسیده یه متری عقب میپرم.. اینا منو زنده میخوان یا مُرده!

 

فقط تا جایی میبینم که سهراب از در ماشینی که از قبل باز کرده میخواد پیاده بشه و…

به آنی مثه فشنگ وسط خیابون شروع به دویدن میکنم و دیگه از استتار گذشته.

و پشت بند من قدم های پر شتاب سهراب توی سکوت کوچه بازتاب میگیره و فریاد میکشه..

_ماشین و بیار احمد بدو تا در نرفته.

 

دوباره صدای دنده عقب ماشین و مگه پرنده بشم تا از دستشون خلاصی پیدا کنم.

کثافت همیشه خدا از من فرزتر بود و نوک انگشت هاش که پشت شنلم و لمس میکنه، آخرین زورم و میزنم.

اما با دیدن ماشین سیاهی که وسط خیابون راه میبنده و دوتا غول تشن ازش پیاده میشن سرعتم ناخودآگاه کم میشه و در آخر می ایستم و به تبع من سهرابم پشتم قرار میگیره.

 

و هر دو نفس نفس زنان و کنارهم قرار میگیرم و من دست به شکم و سینه ای که درد گرفته روی دو زانو میشینم زمین.

_پاشو سامانتا.. تا مثل گونی ننداختمت تو ماشین.. با تو زبون خوش کارایی نداره.

_واقعا چرا… چرا حالیت نمیشه.. نمیخوام باهات بیام به اون خرابشده.

 

دست میندازه زیر بازوم و میکشم بالا روی پاهای لرزونم و همینجور که میکشم طرف ماشین میگه..

_میدونی که هر چی نق و نوق کنی آخرش مسافر همین ماشینی فقط داری وقتمون و تلف میکنی.

پاهام روی زمین کشیده میشن و ای کاش از خونه هامرز بیرون نمیزدم و ای‌ کاش‌هایی که دیگه دیره..

 

 

 

با ناامیدی چشم هام و بستم تا تموم شدن راهی که به ماشین ختم میشه رو نبینم شبیه عذاب الیم بود.

راضی کردن سهراب به آزادیم مثال آب در هاون کوبیدن بود.

این مرد یکی از گماشته های سرسپرده خاندان یا بهتر بگم اون پیرمرد بود که به هر طریقی مأموریتش رو به نحو احسنت انجام میداد.

 

نرسیده به ماشین دستش شل میشه و یکباره محکمتر از قبل انگشت هاش دور بازوم سفت میشه طوریکه احساس درد میکنم.

چشم باز کرده و متوجه غیر عادی شدن اوضاع میشم.

هر سه مرد با چهره هایی جدی و خشن خیره به جایی در سمت چپ منن. گردنم و به طرف هدف نگاهشون میچرخونم و خدای من!!

 

دوتا ماشین شاسی بلند خفن مشکی کنار هم پارک کردن و چقدر شبیه!!.

اوه..

سه مرد با کت شلوار تیره که رنگش دقیق توی این روشنایی کم قابل تشخص نیست جلوی ماشینا به ردیف ایستادن و خیره به ما هستن.

آب خشک شده دهنم و قورت میدم و دوئل چشمی برقراره تا چند ثانیه بعد در عقب یکی از ماشینا رو که شیشه هاش دودی، باز میکنه و….

 

تمام مدت پیاده شدنش با اون پرستیژی که بیشتر از همیشه به چشم میومد و انگار به رخ طرافیانش میکشید و توی چشم تماشاچی های هاج و واجش می‌کرد، من با پاهای میخ شده به زمین و مات به تصویرش نگاه قدو بالاش میکنم و این نسیم خنکی که از قلب داغم رد میشه و احساس آرامشم چه معنی میتونه داشته باشه.!

 

در کمال خونسردی قدمی به جلو برمیداره اما هنوزم چند متری باهامون فاصله داره.

یکی از دست هاش لبه ی کت خوش فرم فیت تنش و عقب زده توی جیب شلوارش فرو میره.

چهره اش به سختی سنگه و نگاه خیره و جدیش به سمت کسی جز سهراب نیست.

_این خرمگس چی میخواد اینجا!

زمزمه ای که از بین فک فشرده اش بیرون میاد یعنی خوب میدونه جلوش کی ایستاده.

 

با حماقت منو میکشه پشت سر خودش و با نیم تنه اش میخواد منو کاور کنه فک کنم منو سپر خودش میکرد عاقلانه تر بود.

نگاه هامرز با حرکتش تنگ میشه فکش سفت..

_اگر ترجیح میدی با جفت دستات و روی پاهات اینجا رو ترک کنی، بهتره با فکرتر عمل کنی.

_خفه شو عوضی تا نعشت و ننداختم اینجا راهت و بکش برو.

 

دوتا رفیق دیگه اش هم که میبینن اوضاع پسه میان کنارش و باهم یه دیوار دفاعی جلوی من تشکیل میدن.

_حمید.. ببرش تو ماشین تا شرشون بخوابه.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

فقط هامرزو عشقه.😍❤💖

شیوا
9 ماه قبل

سلام قاصدک جون خسته نباشی ببخشید چرا این رمان رو هر شب پارت گذاری نمیکنید والا هم رمانا رو امتیاز گذاری میکنیم هم خسته نباشید میگیم مجدد خسته نباشید

شیوا
پاسخ به  NOR .
9 ماه قبل

حیف شد…ببخشید پس

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x