سر راه برگشت زنگ میزنم لیست خرید میدم به هایپر برامون بفرسته..با کلی سفارش به خاتون میزارمشون عمارت و خودم راهی کارخونه میشم.
دلم میخواست خودم کنارش بمونم هرچند به روی خودش چیزی نیاورد اصلا از بودنم خوشحال میشه یا نه و دوباره رفت تو لاک دفاعی..
من و خاتون هم به تلاقی اصلا به روی خودمون نیاوردیم دیشب کجا خوابوندم دختره سرتق رو..
که میدونم اگه روحشم خبردار میشد، با این تریپ یک وری که برای من بعد اون ضایع بازی که روی تخت انجام دادم، کلا رم میکرد و خر بیار هامرز بار کن..
میخواستم در عوض این چند روزی که به شدت درگیر بودم و کمتر خودم و نشون دادم که کلی توهم و فکر و خیال انداخته بود توی ذهن ناقصشون، تا جایی که خاتون به خودش حق بده ازم زیرو روی تخت و دلم و بکشه..
اما زنگ فرهاد کارا رو خراب کرد، چندتا از کارگرا با یکی از مهندسای قسمت مونتاژ بحثشون شده و انگار کار به یقه کشی هم رسیده بود.
_جیگرا رو براش کباب کن بزار یکم جون بگیره.. هرچی هوس کرد، نبود بگو از بیرون بیارن..
نیام باز مثل راهبه ها اعتکاف کرده روزه سکوت گرفته باشه و مثل مالیخولیایی ها به یه گوشه زل زده باشه!؟
خاتون نگاه متاسف و عاقل اندر سفیهی با سخنرانیم طرفم پرتاب میکنه و پیاده میشه اما قبل اینکه دنبال سامانتایی که تازه به پله ها رسیده بود، بره چند جمله ای بارم میکنه.
_خدا یه ذره عقل بهت بده پسرجون که کلا نمیدونی کجا باید چیکار کنی. این دختر یکی از افراد زیر دستت یا سروش نیست یا حتی یکی از اون دخترایی که باهاشون وقت میگذروندی..
_معلومه که نیست.. چرا همچین فکر مسخره ای میکنی!؟
به لحن تند و عصبانیم لبخندی میزنه و این زنا آفتن.. کافی چند ثانیه بهشون مهلت بدی همچین تو رو از صفر به صد میرسونن که آتیش میگیری و بعد میشینن جلز و ولتت و تماشا میکنن.
_پس بهتره رفتارت و تغییر بدی چون این دختر سوای همه چیزا و کسایی که قبلا باهاشون سروکار داشتی.
_الان وقت ندارم بعدا میام ادامه موعضه هات و میشنوم.. باز سفارش نکنما..
_نرود میخ آهنین در سنگ..!
مهندس و سه تا از کارگرا ردیف شدن توی اتاق جلوی میزم.. به هیچ کدوم اجازه ندادم بشینه..
البته با قیافه برج زهرماری که من داشتم اصلا همچین گزینه ای ناممکن میومد.
_اینجا شبیه چاله میدونه؟ تو صباحی چند سالته؟! عوض پادرمیونی خودت مشت اول و ول کردی؟