کمی دستپاچه شد اما سعی کرد چیزی بروز ندهد و گفت:
– گناه داره بندهی خدا، مثل اینکه مشکل کمر داره و…
مادرش حرفش را برید و درحالیکه یک تای ابرویش را بالا دادهبود گفت:
– خُبه خُبه، نمیخواد دلت به حال یه زن غریبه بسوزه، دلسوز زنت باشی بسه.
سعی کرد محترمانه بگوید:
– مادر باید چیکار بکنم برای شیما که نکردم؟
مادرش باز هم از همان حرفهای هرروزه و تکراریاش زد و در آخر گفت:
– برش گردون حاجی، شیما رو برگردون خونه.
نفسش را سنگین بیرون داد و زمرمه کرد:
– چشم، انشاالله.
*
تماس گرفته و اطلاع دادهبود که احتمالاً تا ظهر به پاساژ نمیرود. بعد هم سمت خانهی آناشید به راه افتادهبود. ماشین را همان جایی که شب گذشته پارک کردهبود، گذاشت و باقی مسیر تا خانه را پیاده رفت.
پشت در که ایستاد، پیش از این که زنگ را بفشارد، صدای عق زدنهای آرامی را شنید.
کمی مکث کرد، نمیدانست باید چه کند اما وقتی بیشتر گوش تیز کرد و صدای آناشید را شنید که انگار با گریه مینالید:
– وای خدایا مردم دیگه!
به جای زنگ زدن، چند ضربه با انگشترش به در زد. چندثانیهای طول کشید و بعد آناشید را که با رنگ و رویی به شدت پریده و چشمهایی که دو دو میزد، درحالی که یک چادر رنگی گلدار را به طرز نابلدی روی سرش انداخته و مشخص بود که بلد نیست آن را نگه دارد، دید.
چشمهای آناشید سیاهی میرفت. به سختی لب زد:
– س…سلام حاج آقا، بفرمایید.
قدمی عقب گذاشت و انگار زمین زیر پایش خالی شد و همهچیز دور سرش چرخید.
پیش از اینکه با کمر به زمین برخورد کند انگار به تنی سفت خوردهبود و صدای گنگی شنید که میگفت:
– یا فاطمهی زهرا!
مادرش نصفه شب به خواب رفتهبود اما او نتوانسته بود پلک بر هم بگذارد.
صبح از شدت ضعف و گرسنگی بر خلاف میلش به شیرینی، سراغ جعبهای که شب قبل حاج امیرحافظ آوردهبود رفت.
یک شیرینی برداشت و با صورتی در هم رفته گازی به آن زد و به محض بلعیدن اولین تکه، معدهاش بر هم پیچید و تهوع عجیبی به جانش افتاد.
دست مقابل دهانش گذاشت تا صدای عق زدنش به گوش مادرش نرسد، هرچند بعید بود با آن دو قرص خوابآوری که خوردهبود به آسانی بیدار شود. خودش را به توالت کنج حیاط رساند.
نه تنها آنچه که خوردهبود را بالا آورد بلکه زرداب هم بالا آورد و معدهاش را از هیچ خالی کرد.
سرش گیج میرفت و دست و پایش کاملاً یخ شدهبود. صدای در را شنید و در روشویی کرمی رنگی که سنگش هم شکسته بود آبی یه صورتش زد.
باز هم صدای در را شنید و بیرون رفت. چادر رنگی را بیحال روی سرش انداخت و در را باز کرد.
فقط توانست لب بزند:
– – س…سلام حاج آقا، بفرمایید.
اما دیگر هیچ نفهمید جز صدای «یا فاطمهی زهرا» گفتن حاج امیرحافظ کنار گوشش.
امیرحافظ هول شده از وضعیت پیش آمده، پیش از هرچیزی نگاه به بنبست خلوت انداخت و فوراً در را با آرنجش بست.
تن کمجان آناشید روی دستهایش بود و او واقعاً نمیدانست باید چه کار کند.
نفسهایش تند شدهبود و با وحشت نگاهی به صورت رنگ پریدهی آناشید و لبهای سفیدش انداخت.
کفشهایش را از پا در آورد.
– یاالله، یاالله.
انتظار شنیدن صدایی از مادر او نداشت و داخل که شد دید روی تشکش خواب است!
نگاهش را در خانهی کوچک چرخاند و آناشید را سمت تشکی که گوشهی دیگر پهن بود برد و و روی آن خواباندش و صدایش زد:
– خانوم، آنا خانوم…
صدای نالهی آناشید کمی خیالش را راحتتر کرد.
مشخص بود دچار افت فشار شده باید پاهایش را بالا نگه میداشت. چادر پیچیده شده دور تن آناشید دست و پا گیر بود.
محرمش بود اما خجالت میکشید. چارهای نداشت، دوباره دست زیر کمرش برد، چادر را از دور تنش باز کرد و بدون نگاه کردن مستقیم به لباسهایش، دنبال بالشتی اضافی گشت تا زیر پاهایش بگذارد. زیادی هول شدهبود، چیزی پیدا نکرد و طوری او را چرخاند که پاهایش روبهروی دیوار قرار بگیرد.
هردو پایش را به دیوار تکیه زد و دوباره صدایش زد:
– آنا خانوم، صدامو میشنوی؟!
تنها صدای نالهی خفهای دیگر شنید. سمت آشپزخانه رفت. در کابینتها را به دنبال پیدا کردن قند، شکر یا نمک باز کرد. سه کابینت آهنی داغان بودند که جز یک دست ظرف ملامین قدیمی و چندتا ظرف چینی چیزی پیدا نکرد.
قندان کنار سینک بود. با دستهایی که میلرزید لیوانی برداشت و برای پیدا کردن شیشه یا پارچی آب در یخچال را باز کرد.
تمام تنش یخ زد، یخچال خالی مثل خاری در چشمش فرو رفت. لب بر هم فشرد و مشتی قند که در لیوان ریخته بود را با چاقویی که دم دستش بود بر هم زد.
سولماز خانم هنوز خواب بود. سمت آناشید رفت. حالا چشمهایش اندکی باز بود. دست زیر گردن لاغر دخترک برد و سعی کرد سرش را بالا نگه دارد و لیوان را به لبهایش چسباند.
– بخور یه کم حالت جا بیاد برم یه چیزی بگیرم برای صبحونه بخوری.
آناشید خجالت کشید، نیمه هوشیار بود اما داشت از شدت خجالت میمرد. چانهاش لرزید، اشکهایش چکیدند و جرعهای از آبقند را نوشید. ناله کرد:
– ب…بخ…ببخشید!
اخم کرد، نگاه از صورت رنگ پریدهی او گرفت و چشمش به موهای پریشان شدهاش که روی دست خودش که زیر سر آناشید بود، افتاد.
– لاالهالاالله! چیو ببخشم؟ چرا گریه میکنی؟
جرعهای دیگر نوشید. چشمهایش هنوز تار میدیدند. چندثانیهای گذشت و بعد جواب امیرحافظ را داد.
– که… شدم… مصیبت… زند… زندگیتون حاج آقا…
چیزی نگفت و اصرار کرد:
– یه کم دیگه بخور، سرحالتر بشی، برم یه چیزی برای صبحونه بگیرم، مادرتو که برسونیم، میریم خونهی مادرم.
اخه این با این همه ضعف و حال بد چجوری قراره پرستاری کنه؟؟
این دختر بیچاره خودش پرستار لازمه