رمان خان پارت 65

4.1
(16)

 

🌸گلناز

امیر هرچی گفت تو گوشم نرفت و تهدیدش کردم اگه دنبالم بیاد و نزاره حلش کنم دیگه نه من نه اون.. امیر بنده خدا هم عین همیشه کوتاه اومد.. یه تاکسی خبر کردم و رفتم دم خونه اردلان.. تا خدمتکار درو باز کرد هولش دادم کنار و رفتم تو خونه عرض حیاط بزرگ رو طی کردم و داد زدم

🌸گلناز: اردلان خان.. کجایی.. اردلان خان بیا ببینم امروز تکلیفمونو روشن کنیم..

در بزرگ عمارت باز شد اردلان با تعجب اومد بیرون و گفت

اردلان: گلنلز خوش اومدی.. چیشده چرا انقدر عصبانی هستی بانو.. بیا بشین یه نوشیدنی خنک بگم بیارن که اروم بشی.. اخه چی شده…

گلناز: چی شده? از من نباید بپرسی اقا.. صبا خانومت کجاست.. صداش کن از اون بپرس..

اردلان چشماش از تعجب گرد شد با ناراحتی و تعجب گفت

اردلان: ببین گلناز تا نیای نشینی و یه شربت نخوری و اروم نشی حرف نمیزنیم.. خیلی به هم ریخته ای گریه کردی? بیا تو.. بیا..

رفتم نشستم برام یه نوشیدنی اورد یه کم خوردم و با ناراحتی گفتم

🌸گلناز: اردلان خان شما برام خیلی محترمی.. اما قرار ما این بود? قرار ما یه دوستی سالم خانوادگی بود.. شما خودت منو با کتی اشنا کردی خیلی هم خانوم خوبی بود.. من چمیدونستم زنت با کتی مشکل داره و بعد به خاطر مشکلات شخصیش با کتی و توهماتش میخواد ابروی چندین ساله شوهر منو تو بیمارستان ببره.. اصلا این حرکت یعنی چی این داستانا نه در شان خانواده ی ماست و نه شما..

اردلان: صبا چه غلطی کرده باز.. از دست این زنیکه روانی خسته شدم خستهههه

خیلی عصبانی شد از جاش بلند شد و راه میرفت قبل از اینکه چیزی بگم گفت

اردلان: خدا میدونه روزی هزار بار به لحظه ای که باهاش ازدواج کردم لعنت میفرستم.. جوونیمو زندگیمو به باد داد با روانی بازی هاش.. من درستش میکنم.. برای امیر.. خودم شخصا میرم بیمارستان.. اما اومده چی گفته تو اینو بگو..

🌸گلناز: فکر کرده من با کتی دست به یکی کردم که این خدمتکار جدید.. شبنمو بفرستم تا شما .. چمیدونم از راه به در بشی.. زندگی صبا خراب بشه نمیدونم واقعا نمیدونم.. در شان خودم نمیبینم همچین چیزایی رو به زبون بیارم..

اردلان: ای توهمی.. شب خدمتش میرسم.. الان نیست معلوم نیست از ترسش کدوم گوری قایم شده.. دم در اورده.. اگه اولین باری که راه افتاد و ابروی من و پیش این و اون برد میزدم تو دهنش اینجوری نمیشد.. کار به اینجا نمیرسید.. تو خودتو ناراحت نکن… این بار دیگه از حد گذرونده…باید تاوان این کارشو پس بده..

گلناز: ببین اردلان خان.. من نمیخوام اتیش بیار معرکه باشم اما اجازه نمیدم کسی با بی ابرویی بخواد ابروی شوهرمو ببره.. پس لطفا بهش بگید بار اول و اخرش باشه..

🌸اردلان: میدونی گلناز از همون بار اول که دیدمت صادقانه به امیر غبطه خوردم بابت شیرزنی که کنارشه.. نگران نباش من حلش میکنم.. یه بار برای همیشه.. تو نمیدونی من این مدت چی کشیدم..

دوباره نشست و اه عمیقی که شاید از سر حسرت بود کشید..

چایی میخوردیم و اردلان عمیقا فکری بود.. یهو خودش به حرف اومد و گفت

🌸اردلان: به معلم پیانوی کتی پول داده بود.. اتاق کتی یه پنجره داشت رو به حیاطشون.. از اونجا فقط یه بخش از اتاق دیده میشد.. یه روز که شک حسابی افتاد به جونم رفتم اونجا.. جایی نشسته بود که فقط کتی دیده میشد.. نشسته بود و مینواخت.. میدونستم ساعت کلاسشه و معلمش همون یارو إ.. خیلی شنگول بود میگفت و میخندید..سرشو میبرد سمتی که من نمیدیدم و انگار یه کارایی لوندی هایی میکردی.. هر دو روز کلاس داشت و من هر دو روز عین سگ لنگ پایین پنجره مخفیانه نگاهش میکردم… گذشت و گذشت.. من دیگه طاقت نیاوردم.. چون به چشم خودم دیده بودم که بگو و بخندش به راهه و حسابی سوخته بودم باورم شد.. یه بارم اتفاقی بیرون تو خیابون با اون یارو دیدمش.. دیگه بار اخری بود که در قلبم به روی کتی باز بود.. سنگ شدم… رفتم سمت صبا.. بدون اینکه بفهمم چه ظلمی به خودم و قلبم کردم..

گلناز: میخوای بگی اون مرده و کتی بینشون هیچی نبود? تو اشتباه دیده بودی?

اردلان پوزخندی زد و گفت

🌸اردلان: چه مردی? طرف زن بود.. صبا پول داده بود مربیه مرد جاشو یکی دو هفته جاشو با یه مربی زن عوض کنه.. منه خاک بر سر واسه این که مبادا کتی منو ببینه اول کلاسش میومدم پشت پنجره و وسطش میرفتم.. انقدر خر بودم که ندیدم.. اون باری هم که یارو رو با کتی تو خیابون دیدم ظاهرا بازم به نقشه ی صبا معلمه رفته بود جلو کتی رو گرفته بود که بیا بریم من یه مغازه نشونت بدم که کتاب های نوت داره و این مزخرفات..

وقتی اینو فهمیدم خیلی ناراحت شدم.. برای کتی.. برای اردلان.. برای عشقشون چه قدر عاشقا اینجوری عشقشونو باختن? به خودم فکر کردم.. من اصلا تا حالا عاشق نشده بودم که ببازمش.. افرا.. افرا اشتباه بود نه عشق.. امینم که کسی بود که دوسش داشتم.. کاش تو گذشته منم یه عشق این مدلی داشتم.. یکی که یه لنگه پا وایسه برات.. اردلان رشته ی افکارمو پاره کرد و گفت

🌸اردلان: اشتباهم برام گرون تموم شد.. وقتی ازدواج کرده بودم و کار از کار گذشته بود.. فکرکنم یه ماه از اشتباه وحشتناکم یعنی ازدواج با صبا گذشته بود که فهمیدم.. وقتی کتی ازدواج کرد.. من دیدم اون معلم پیانو شوهرش نیست.. بدم اومد حس کردم کتی چه دختره بی بند و باریه اما از طرفی ذهنم همیشه مشغول این بود که چرا اون فرشته ای که من میشناختم یهو انقدر ادم کثیفی شد تا این که بلاخره یکیو فرستادم سراغ معلم پیانو تا خیال خودم و راحت کنم و مطمئن شم کتی واقعا دختر بدیه اما وقتی طرف برام خبر اورد دنیا رو سرم خراب شد.. معلمه با پولی که بهش دادیم دهن وا کرد و گفت صبا ازش اینارو خواسته بود اونم دیده پول خوبیه و کار عجیب و غریبی هم نیست قبول کرده.. اون روزی که خبرو فهمیدم یادم نمیره.. زدم از خونه بیرون.. به صبا به کتی.. به هیچ کس هیچی نگفتم.. رفتم یه جای پرت سرمو گذاشتم رو فرمون و عین بچه ها های های گریه کردم.. گریه هم داشت همچین حماقت مسخره ای..

 

دلم برای اردلان سوخته بود با ناراحتی گفتم

گلناز: چرا همون موقع که همه چیزو فهمیدی به کتی نگفتی? هر دو همونجا زندگی اشتباهی که واسه خودتون ساخته بودین تموم میکردین..

🌸اردلان: چجوری میگفتم انقدر احمق بودم گلناز? بعدم درسته بهش نگفتم اما تلاش کردم از شر صبا خلاص بشم.. هرجوری که تونستم.. اما نشد.. صبا ول کن من و این زندگی نبود.. ول کنم نبود و زندگی هم برام نذاشته بود شاید اگه صبا زن خوبی بود به مرور می بخشیدمش.. زندگیمو تباه کرد.. انگار عذاب وجدان بلایی که سر عشق من و کتی اورده بود ولش نمیکرد و از همون اول سایش افتاده بود رو زندگیمون.. من موندم و تنهایی.. صبا و دیوونگی هاش.. به تمام زنای اطرافم گیر داده بود.. بعدم اصرارش به بچه دار شدن و مشکل داشتنش حالشو بدتر کرده بود.. زندگیم شد جهنم.. خودت که داری میبینی.. من و این کاخی که واسه خودم ساختم خوشبخت نیستیم فقط یه زندانه که من و صبا توش محکوم به حبس ابدیم منم از یه زمانی به بعد دیدم این زنه دیوونه همه جوره داره زندگیمو سیاه میکنه.. من سعی میکنم ادم باشم و کاری نکنم.. با همه ی بدی هایی که بهم کرده بود سعی کردم تحمل کنم اما طاقتم طاق شد.. برای همین بعد یه مدت زدم به بیخیالی با لین دوس شدم با اون دوس شدم.. فکر نکن هوسبازم.. با این کار دنبال حال خپبی بودم که بعد از کتی گمش کرده بودم.. اما نشد.. نشد و حال من هر روز بدتر شد.. بعد از طلاق کتی همه جوره دنبالش رفتم.. ازش خواستم برگرده اما راضی نشد.. حقم داشت… منم جاش بودم به مردی که قالم گذاشته بود اعتماد نمیکردم.. بگذریم سرتو درد اوردم..

لبخندی زدم و چیزی نگفتم و بعد از مکث طولانی گفتم

گلناز: نه واقعا.. خوشحالم که حرف زدیم لااقل سبک شدی.. من نمیدونم باید چی بگم.. فقط خیلی.. چی بگم خیلی ناراحت شدم..

🌸اردلان: همین که گوش دادی کافیه.. راستی در مورد پیشنهاد کاریم فکر کردی?

گلناز: فکر کردم.. راستش خبرشو در نهایت اخر هفته میدم اما گمون نکنم مشکلی باشه.. قبول میکنم البته بعد از کاری که امروز صبا کرد یه کم مردد شدم اما..

اردلان: تو نگران اون نباش.. من حلش میکنم.. گفتم که.. میخوام از شر این کاراش خلاص بشم.. بار اخری میشه که ابروی منو برده…

سرمو به تایید تکون دادم و گفتم

گلناز: امیدوارم همین طور باشه.. من دیگه میرم..

🌸خداحافظی کردم و تو راه برگشت همش به کتی فکر میکردم..به این که تو این ماجرا کسی که واقعا تقصیری نداشت اون بوده و کسی که واقعا ضربه خورده بازم خودش بوده…

🌸وقتی رسیدم خونه امیر با ناراحتی تو حیاط نشسته بود تا منو دید گفت

امیر: رفتی کار خودتو کردی اره? شر به پا کردی? چه قدر دیر برگشتی اخه مگه من بهت نگفتم نرو خانوم? میخوای کاری منی زنه دوباره فردا بیاد بیمارستان? به خون ما تشنه بشه?

گلناز: نخیر.. اصلا صبا خونه نبود.. من جریانو به اردلان گفتم.. دیگه خودش میدونه و زنش جرات داره دوباره بیاد بیمارستان تا ببینه چیکارش میکنم.. تو نگران نباش عزیزم.. من حلش کردم..

امیر اخماش و کشید و گفت

🌸امیر: یعنی چی که صبا خونه نبود.. پس تو واسه چی رفتی داخل.. تنها با اون یارو.. خوشم نمیاد ازش اصلا کلا بیخیال شدم نفوذش که به کار من نمیاد و کلا هم ادمی نبودم که بخوام از نفوذ کسی استفاده کنم.. یه بار خواستم همچین کاری کنم خدا زد پس کلم.. ول کن بابا بیخیالشون.. خوشم نمیاد دیگه باهاشون در ارتباط باشیم زنش نرمال نیست.. خودشم همین طور

گلناز: شلوغش نکن امیر جان.. اینجوری نیست.. اولا که تو خونه ی اون هزار تا خدم و حشم هست.. تنها نبودیم که.. بعدم دو کلوم حرف زدیم اونم بنده خدا کلی معذرت خواهی کرد و تموم شد رفت پی کارش

امیر: من حرفمو زدم به هر حال…

🌸گلناز: نمیشه که امیر جان.. قرار بود باهاشون کار کنم.. امروزم دوباره پرسید.. من که نمیتونم به خاطر اینکه زنش روانیه به موقعیتی که برام پیش اومده نه بگم..

امیر: گلناز باز شروع کردیا.. من و تو در مورد این کار به توافق نرسیدیم پس بهتره بیخیالش بشی..

گلناز: ببین امیر من تا حالا ازت چیزی نخواستم.. اما این بار دوست دارن رو پای خودم باشم.. لطفا.. لطفا کوتاه بیا.. قراره فقط دو روز در هفته باشه کار خاصی هم نیست..

🌸یه ساعتی با هم کل کل کردیم و اخرش امیر کوتاه اومد و گفت

امیر: باشه گلناز.. از هفته ی دیگه میتونی بری.. اما هر مشکلی بیاد اولا مسئولیتش با خودته دوما سریع کارو ول میکنی باشه?

پریدم سمتش بغلش کردم و گفتم

گلناز: اخ جووون میدونستم کوتاه میای.. باشه.. هرچی تو بگی.. قبوله.. پس فردا به اردلان خبر بده.. خودت بگو که بدونه تو هم پشتمی و موافقی..

🌸میدونستم از این حرفم خوشش میاد همینم شد لبخند رضایتی زد و باشه ای گفت..
دیگه مشکلی نداشتم هم از شر شبنم خلاص شده بودم هم کارو گرفته بودم.. تازه از راز اردلانم خبر دار شده بودم.. این وسط فقط و فقط یه مشکل حل نشده داشتم اونم پیدا کردن نازگل بود… خواهرم معلوم نبود الان کجاست.. اما پیدا کردنش به این راحتی نبود به هر دری زده بودیم نشده بود.. یه لحظه از ذهنم گذشت که این کار فقط از اردلان بر میاد اما نمیتونستم بهش اعتماد کنم اگه راز به این بزرگی و وجود مادر و خواهرمو بهش میگفتم نقطه ضعف اصلیم دستش میوفتاد. نباید به این راحتی بهش اعتماد میکردم.. باید صبر میکردم.. اول باید با فائزه مشورت میکردم اون تنها کسی بود که بهش اعتماد کامل داشتم.. اگه با اون مشورت میکردم حتما یه راهی پیدا میشد.. دیگه باید خواهرمو پیدا میکردم.. میترسیدم عین سابق رفتارش برگرده.. بره دنبال چیزای ناجور.. خدا خودش کمکم کنه این ماجرارو هم حلش کنم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
4 سال قبل

مممنون🤗😘😚😙(فقط نویسنده عزیز لطفن🙌 خواهشن🙏) اون سره قصه رو فراموش مَکن••• از گلاب و افراخان و•••••••• کلن خانواده اونا هم بنویس دلم براشون خیییلی تنگ شوده😕😯🙁

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x