رمان خان پارت 67

3.9
(15)

 

گلناز

با استرس به امیر نگاه کردم و گفتم

🌸گلناز: وای من چم شده? انقدر حالم بد بود? کی منو اورد بیمارستان

امیر اشاره کرد پرستار رفت بیرون درو بست و گفت

امیر: خانومم خوبی? فائزه اوردت.. ولی راسش میخوام یه چیزی بگم که فک کنم یه کم جا بخوری.. گلناز جان.. بگم بهت?

خیلی ترسیدم از ذهنم گذشت که لابد بیماری لا علاج گرفتم… امیر که قیافه ی ترسیده شو نگاه کرد گفت

امیر: نترسیاااا عزیزم.. چیزی نیست من و تو مامان بابا شدیم…

🌸من خشکم زد نگاش کردم و حتی یه عکس العمل هم نشون ندادم امیر دوباره دیدخشکم زده اومد جلوو دستم و گرفت و گفت

امیر: عزیزم.. ناراحت شدی? اینو نگو نگو نارلحت شدی چون واقعا خدا قهرش میگیره

گلناز: نه .. نه ببین من ناراحت نشدم.. جا خوردم همین راستش اصلا.. اصلا فک نمیکردم که حامله.. خب .. خوشحال شدی میدونم.. من فقط تعجب کردم ولی نه.. ببین ناراحت نیستم..

گیج شده بودم و خیلی جا خوردم ناراحت بودم اما نمیخواستم به روی خودم بیارم لبخند زورکی زدم و رو به امیر گفتم

🌸گلناز: عزیزم.. الان .. ببین خیلی گنگ و گیجم.. میشه بگی فائزه بیاد بریم خونه میخوام استراحت کنم.. اما خیالت راحت.. ببین منم بچه دوس دارم مگه میشه ناراحت بشم فقط.. خودت که میدونی اون خاطره ی بد.. خب من ترسیدم.. بعد از تمنا و اون.. اون بچه ای که از دست دادیم الان واقعا برام سخته که.. که بخوام دوباره اون حالت ها برام تکرار بشه.. ترس.. ترس تنها حسیه که الان بیشتر از همه دارم

امیر پیشونیمو بوسید و اومد جلو و بهم گفت

امیر: باشه عزیزم ببین الان اصلا خودتو ناراحت نکن فکرتو درگیر نکن.. میریم خونه قشنگ استراحت میکنی بعد دوتایی در مورد همه ی اینا حرف میزنیم.. در مورد روند بارداری.. ترس هات.. ناراحتی ها.. ببین الان میرم به فائزه میگم بیاد…

فائزه جلوی امیر چیزی نمیگفت ولی اونم خیلی جا خورده بود برگشتیم خونه زیر بغلمو گرفت بردم تو اتاقم و بعد گفت

🌸فائزه: خانوم من نمیدونستم به خدا وگرنه انقدر این طرف اون طرف نمیرفتیم الهیی بمیرم

گلناز: من خودمم نمیدونستم بابا.. خودمم جا خوردم نه تو چرا خودتو سرزنش میکنی.. وای سرم داره میترکه تو رو خدا درو ببند میخوام بخوابم..

 

🌸بیدار،شده بودم هوا تاریک بود همونجوری خیره شدم به سقف.. بعد از از دست دادن تمنا و از دست دادن بچم نمیتونستم تحمل کنم که یه بچه ی دیگه رو از دست بدم.. اصلا طاقتشو نداشتم.. ترسیده بودم از طرفی تازه داشتم میرفتم سر کار تازه داشتم یه بعد جدید میساختم برای زندگیم نمیخواستم به همین زودی محدود بشم شاید خیلی خودخواهی بود اما دلم میخواست یه کم واسه خودم زندگی کنم.. اما تا این فکرا از ذهنم گذشت گفتم خدایا منو ببخش..
یادم افتاد با همین فکر و خیالا و وقتی خواستم تمنا رو از بین ببرم چجوری خدا قهرش گرفت و چند سال نشده بچمو از من گرفت برای همین گفتم خدایا شکرت.. خدارو شکر که مادر شدم.. لطفا خودت مراقبش باش.. تا این بچمو به ثمر برسونم نزار دوباره درد بکشم.. تحملشو ندارم…
صدا رسوندم و امیر و صدا کردم

🌸گلناز: امیر.. امیر جان بیداری?

فائزه اومد تو اتاق و گفت

فائزه: خانوم موقع شام صداتون کردم اما خیلی خسته بودین.. الان شام شمارو میگم براتون بکشن… اقا امیر رفتن تو حیاط.. قدم میزنن الان صداشون میکنم..

گلناز: خوشحال بود یا ناراحت?

فائزه شونه بالا انداخت و گفت

🌸فائزه: بیشتر از همیشه فکری بود.. نمیدونم والا انگار نگران بود.. لابد نگران شما بود.. شما دیگه به اون ماجرا فکر نکنیاااا تو رو خدا گلناز خانوم.. دیگه ماجرا جویی و این طرف اون طرف رفتن و بزاریم کنار.. هرکاری داشتی به خودم بگو.. من خودم حلش میکنم..

سرمو به تایید تکون دادم خواستم برم پیش امیر که فائزه نذاشت خودش رفت امیرو صدا کرد امیر همین که اومد بغلش کردم و گفتم

گلناز: ببخشید عزیزم..به خدا خیلی جا خورده بودم تو بیمارستان اصلا توقع نداشتم.. الان خیلی خوشحالن باپر کن.. از ته قلبم..

🌸امیر قیافش تغییر مرد و با لبخند وفت

امیر: وای به خدا گلناز راحتممم کردی نمیدونی چه قدر عذاب وجدان داشتم بابت اینکه میدونستم تو الان بچه نمیخواستی و اینجوری پیش اومد… باور کن اعصابم خیلی خورد بود.. الان انگار یه بار سنگین از دوشم برداشته شده خیالمو راحت کردی

با لبخند گفتم

🌸گلناز: اما امیر این دفعه استراحت مطلق و این حرفا نداریم.. تو رو خدا دیوونه بازی در نیار.. باور کن سری قبل اونقدررر سخت گرفتی و اون پرستار اب زیر کاهو اوردی که معلوم نشد کی باعث و بانی شد که بچم از بین رفت.. باور کن هنوزم ته دلم راضی نیست.. شک دارم که از بی عرضگی اون زنه بوده باشه.. من هستم تو هستی فائزه هم هست.. خودمون سه نفری حسابی هوای بچه رو داریم

امیر قبول کرد و چیزی نگفت هرچند از قیافش معلوم بود میخواد مخالفت کنه و دوباره حرف استراحت مطلق رو پیش بکشه اما جرات نداشت برای همین چیزی نگفت منم از این فرصت استفاده کردم و گفتم

گلناز: ببین امیر جون بارداریم به کنار اما قول دادی اجازه بدی سر اون کار برم

دیگه انیر کوتاه نیومد و بلافاصله واکنش نشون داد و گفت

🌸امیر: نمیشه عزیز من این چه حرفیه پس بگو دستی دستی میخوای بچه رو از بین ببری.. سر کار و این حرفا دیگه نمیشه اون موقع که من این قول رو دادم تو باردار نبودی الان شرایط فرق کرده

گلناز: واقعا که همینو توقع داشتم بشنوم.. تو اصلا درکم نمیکنی من از صبح تا شب تو خونه ام الانم که بارداری باعث میشه همون دو سه بتر بیرون رفتن با فائزه رو هم نزاری برم و عین دیوونه ها تو خونه حبسم کنی که مبادا بچه چیزی بشه اونم از اخرش که بچه رو از دست دادیم.. مگه بقیه زنا اینجوری حامله میشن اخه.

شروع کردم به گریه کردن امیر که تحت تاثیر قرار گرفته بود سریع اومد جلو بغلم کرد و گفت

🌸امیر: خانومم اخه چرا گریه میکنی تو میدونی من طاقت دیدن اشکاتو ندارم.. بابا من که فقط به خاطر بچه نمیگم.. به خاطر خودت میگم عزیزم.. من برات این دفعه کلی سرگرمی ایجاد میکنم معلم پیانو میگیرم برات خوبه? یا نقاشی .. هر چی تو بخوای ولی خودت میدونی از بعد از جنجال زن اردلان تو بیمارستان من دیگه راغب نبودم هیچ برخوردی باهاشون داشته باشم همونقدرم که قبول کردم به خاطر تو بود.. گلناز جون لجبازی نکن ما که احتیاجی نداریم تو کار کنی.. اوه هم حوصلت سر میره من حرفی ندارم هر سرگرمی هنری یا چیزی بخوای برات فراهم میکنم… تو اراده کن فقط

اخمامو تو هم کشیدم و گفتم

گلناز: من احتیاج به این حرفا ندارم.. من میخوام مستقل در امد داشته باشم اصلا خودممم میخوام کار کنم.. باشه بحث با تو بی فایدس هرچی هم بگم تو کار خودتو میکنی.. بگذریم دیگه در موردش حرف نزن

اخمامو کشیدم تو هم و چیزی نگفتم با ناراحتی گفت

امیر: قهر کردی گلم?

🌸گلناز: قهر نکردم اما خیلی ناراحتم اونقدری که دیگه کاری به کارت نداشته باشم

امیر خندید و گفت

امیر: خب این اسمش قهره دیگه بد اخلاق..

گلناز: اسمشو هرچی دوست داری بزار اسمش مهم نیست مهم اینه که من یه بار ازت یه چیزی خواستم و تو اینجوری بهونه در اوردی به خدا بیشتر از اینمه بارداری اذیت کنه تو اذیتم میکنی.. با نگرانی بیخود با گیر دادن بیخود…

🌸امیر چیزی نگفت منم چیزی نگفتم و چشامو بستم که یعنی میخوام یه چرتی بزنم ..

 

دو سه روزی بودبا امیر سرسنگین بودم هرچی هم که اصرار کرده بود بریم دکتر زیر بار نرفته بودم و لج کرده بودم فائزه هم که ساکت شده بود هرچی بهش میگفتم برو دنبال کار خواهرم زیر بار نمیرفت میگفت الان اول بارداریه استرس نداشته باشین من خودم پیگیرم.. خلاصه کلافه ی کلافه بودم تا این که اون روز امیر اومد خونه برام یه دسته گل بزرگ گرفته بود نگاهی انداختم و با همون سر سنگینی گفتم

گلناز: ممنون.. چرا زحمت کشیدی.. احتیاجی نبود

🌸امیر: وای که چه قدر ناز داری گلناز.. میدونم گل خوشحالت میکنه اما الان میدونی نازت خریدار داره و ناز میکنی باشه خانومم ناز کن اما یه خبری داشتم که اگه میشنیدی خیلی ذوق میکردی.. ولی خببب چون ناز داری و بوسم نمیدی من بهت نمیگم..

زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم

گلناز: ناز نمیکنم.. بگو خبرتو..

امیر: نه نمیگم.. اول بوسم کن بدونم اشتی هستی..

🌸خیلی سر اومدم جلو و لپشو بوس کردم

امیر: هرچند خیلی با اخم و تخم بود و قبول نیست ولی میگم.. با این که ته دلم زیاد راضی نبودم برای اینکه نگی خودخواهم با اردلان حرف زدم.. اونم گفت چون کار طراحیه میتونه تو خونه انجام بده.. خیلی هم تبریک گفت که بارداری.. قرار شد یه نفرو فردا بفرسته همه چیزو برات توضیح بده.. خبر شبنمو هم ازش گرفتم راستی… گفت خوبه رو به راهه..

اول نفهمیدم چی گفته اما بعد که فهمیدم با خوشحالی گفتم

🌸گلناز: واییی امیر جدی میگییی? خیلی خوشحالم باور کن فکر نمیکردم راضی بشی الانم فکر میکردم میخوای بگی معلم زبان و پیانو و از این حرفا واسم گرفتی.. وای مرسی که به حرفم گوش دادی عزیزمممم باورم نمیشه عالی شدددد…

پریدم و بوسش کردم…

امیر: عجبببب ببین با ناز و ادات حرفتو به کرسی نشوندی ولی اخرین باره ها عزیزم از تو بعیده با قهر کار پیش ببری تو همسر منی من توقع دارم منطقی و با حرف زدن کارو پیش ببری…

🌸گلناز: باشههه عزیزم چشممم الانم با قهر پیش نبردمااا فقط ناراحت بودم تازه اصلا فکر نمیکردم برات مهم باشه

امیر: معلومه که مهمه عزیزم.. تو ناراحت باشی منم ناراحت میشم.. یه کم فکر کردم دیدم خودخواهیه که به خاطر مراقبت از تو محدودت کنم.. میخوام تو بارداری خوشحال باشی شاید منم دفعه پیش با سختگیری هام مقصر بودم

🌸با خوشحالی لبخندی زدم و ذوق زده منتظر فردا بودم..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
4 سال قبل

خیییلی ممنون این قسمت هم جالب بود😘 اما یه سوال یکی دوسال شود/یعنی ۱•۲سال گذشت/اززمانی که بچه دومش فوت شود؟!؟! یا سره ۶ماه دوباره فرتی حامله شود؟! 🤔😕😯 اما بحر حال امیدوارم این یکی بچش صحیح و سالم براش بمونه و اینها (امیر و گلی) بتونن با خیال راحت و آرامش بزرگش کنن○○○○○ و چند سال دیگه هم صاحب فرزندان بیشتری بشن😉😀😁😊😂

الهه
الهه
4 سال قبل

سلام ادمین جان خسته نباشی ممنون از مطالب مفیدی که داخل کانال می زلری ولی این کورنابد رو مخه استرس گرفتیم زیاد 😢

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x