رمان خان پارت 68

4.4
(9)

 

🌸گلناز

صبح فائزه کمک کرده بود حسابی به خودم رسیده بودم که جلوی کسی که از طرف اردلان میاد کم نیارم اما در کمال تعجب کتی اومد..

گلناز: کتی جون.. خیلی خوش اومدی عزیزم غافلگیر شدم.. راستش توقع نداشتم

🌸کتی: مرسی عزیز دلممم راستش درست توقع نداشتی چون کسی که قراره بهت اموزش بده من نیستم…امروز دیدمش گفت قراره بیاد اینجا من طرحارو ازش گرفتم گفتم امروزو من میرم.. اخه میخواستم امروز حتمااا باهات حرف بزنم.. باشه حالا اون فردا پس فردا بیاد.. اشکال که نداره?

گلناز: نه عزیییز دلم چه اشکالی داشته باشه خیلی کار خوبی کردی به خدا.. خوشحالم کردی.. اما چرا حتما امروز بایدحرف میزدی باهام.. ترسیدم چیزی شده?

کتی: خببب اره چیزی که شده اما چیزی نیست که نگرانش باشی فقط یه چیز عجیب دیوونه کنندس..

🌸گلناز: خب چیه عزیزم بگووو دلم اب شد از فضولییی

کتی: صبا و اردلان بد جوری زدن به تیپ و تار همدیگه.. خدمتکار خونه تعریف میکرد… گفت صبا چند روز پیش همین که خونه اومده اردلان رفته جلو زده تو گوشش..

وای دلم ریخت…احتمالا همون روزی بود که من رفته بودم و توپ اردلان و پر کرده بودم.. اون روز سر درد و دلش هم باز شده بود و یاد گذشته افتاده بود واسه همین حسااابی عصبانی بود با تعجب گفتم

🌸گلناز: واییی خدا? دعواشون شده? فک نمیکردم اردلان دست بزن داشته باشه..

کتی: اردلان که دست بزن نداشته اما لابد این زنیکه ی اب زیر کاه بدجوری رفته تو مخش.. تو بگو ببینم ماجرا از چه قراره خدمتکار گفت به شوهر تو مربوط بوده.. در مورد شماها بحث میکردن..

من که دیدم خودش جسته و گریخته با خبره دیدم دیگه نمیشه پنهونش کرد و ناچار گفتم

🌸گلناز: خب راستش اره.. الان که گفتی فهمیدم.. پس سر همون ماجرا دعواشون شده.. راستش این زن دیوونه چند روز پیش رفته بیمارستان جلوی همه ی همکارای امیر ابروشو برده

کتی: واااا اخه واسه ی چی?

گلناز: همون خدمتکاره من.. شبنم.. دیدم داره تو مخم میره و اردلانم راغبه بعد از مهمونی فرستادمش بره اونجا.. این زنه هم رفته بیمارستان داد و بیداد که زن تو با کتی دستش تو یه کاسه و دختر فرستادن که شوهرمو از راه به در کنن

🌸کتی خنده ی کشداری کرد و گفت

کتی: وای خدااا اخه این زن چه قدرررر عقب افتادس.. چرا باید همچین فکری کنه اخه.. چون دیوونس.. فقط همین دلیلشه وگرنه من و تو مگه بیکاریم نقشه بکشیم اونم واسه اردلانی که خودش به اندازه کافی از داشتن همچین زنی بدبخت هست.. یکی نیست بگه زندگی شما دو تا مگه خراب تر از اینم میشه که واسش نقشه بکشیم..

گلناز: والا به خدا.. همینو بگو.. منم رفتم پیش اردلان همه رو گذاشتم کف دستشّ. گفتم زنتو جمع و جور کن.. وگرنه پدرشو در میارم..

🌸کتی: به به براوو به این گلناز شجاعم.. پس حسابی توپ اردلان و پر کردی.. حالا خبر نداری که بعد از جنگ جهانی که بین اردلان و صبا پیش اومده چه اتفاقیییی افتاده اگه بهت بگم حتما از تعجب شاخ در میاری..

 

من منتظر نگاهش کردم و حسابی کنجکاو شده بودم که با ذوق گفت

کتی: زده تو گوشش اونم که قربونش برم جلب دو عالم کم نیاورده خلاصه درگیر شدن و نصف وسایل خونه رو هم خاکشیر کردن سر اخر اردلان دیده این زنه ادم نمیشه و زده به سیم اخر بهش گفته اصلا من زن بازم.. زن جدید میگیرم سه تا چهارتا ده تا میگیرم تا چشات در اد… بعدم گفته دو تا راه داری یا طلاق میگیری میری یا اینجا با زن جدیدم تو صلح و ارامش و بدون کوچکترین دردسر درست کردنی زندگی میکنی..

🌸گلناز: واااای واقعااا? میخواد اینجوری مجبورش کنه طلاق بگیره و بره مگه نه?

کتی: گمون نکنم.. فکر کنم میخواد حرمسرا راه بندازه..

اینو گفت و خندید اما من خیلی جدی شدم و گفتم

گلناز: من که فکر نکنم.. گمون کنم میدونم چی تو سرشه.. میدونه صبا زنی نیست که این یه موردو بتونه تحمل کنه با این حرف خودش طلاقشو میگیره و میره.. اردلانم راحت میشه و تنها و اون موقع احتمالا دلش اونو میاره پیش کسی که الان رو به روی من نشسته..

🌸لبخند کتی روی لبش خشک شد و گفت

کتی: نه.. هنچین چیزی نیست.. امکان نداره.. من بار ها بهش گفتم دیگه هیچ وقت بر نمیگردم سمت کسی که یه بار اعتمادمو خدشه دار کرده.. به نظرم میخواد یه زن جدید بگیره و دنبال بهونس.. برای من فقط این که زندگی صبا اینجوری به گند کشیده شده و حالا کارش به جایی رسیده که باید زیر سایه هوو باشه خنده داره.. وگرنه این که اردلان تنها باشه یا زن داشته باشه اصلا فرقی نداره.. من به هر حال نمیخوام تو رفتارم با اون تغیری ایجاد کنم.. قرار نیست فرقی کنه.. من و اون دیگه هیچ وقت نمیتونیم با هم باشیم..

گلناز: چی بگم.. اما من فقط میدونم سرنوشت بازی های عجیبی داره.. عزیزم بگذریم.. نمیخواستم ناراحتت کنم.. بیا طرحارو با هم ببینیم یه کم برام تعریف کن ببینم چجوریه.. جالبه برام

🌸کتی مشغول نشون دادن طرح های کلاه ها به من شد و یکی یکی طرح های نقاشی شده و کلاه های دوخته شده ای که با خودش اورده بود رو به من نشون میداد.. اما فکرش واقعا مشغول شده بود و یه کم اعصابش به هم ریخته بود وقتی بلند شد بره دوباره گفتم

گلناز: کتی عزیزم مرسی خیلی کامل توضیح دادی.. اما راستش من همش حواسم به این بود که به هم ریختمت… واقعا نمیخواستم ناراحتت کنم..

کتی: نه عزیزم از تو ناراحت نشدم.. فقط یاد گذشته افتادم.. این که گاهی عزیزانمون کارایی میکنن که دیگه هیچ جوره راه جبرانی نیست.. شاید اگه یه درصد.. یه هزارم درصد میتونستم اردلانو ببخشم و دوباره به بودن کنارش فکر کنم الان از این که صبا از زندگیش بره بیرون خوش حال میشدم..

🌸این و گفت و خداحافظی کرد و رفت میتونستم تصور کنم قلبش تو گذر زمان چه قدر شکسته…
من با ذوق طرحارو نگاه کردم همین طوروسایلی که کتی برای طرح زدن برام گذاشته بود فردا هم که طراح قرار بود بیام و اصول کارو بهم بگه اما با همه ی اینا سر خود شروع کردم به کشیدن طرح یه کلاه…

🌸از اینکه تردلان خدمت صبا رسیده بود دلم خنگ شد واقعا ابروی شوهر بیچاره و مظلوم منو ریخته بود فردا صبح دوباره به خودم رسیدم و تو حیاط یه میز صبحونه چیدم واسه کسی که قراره بیاد و طرح هایی که از رو اون نمونه ها کشیده بودم گذاشتم زیر دستم زیادم خوب نبودن نمیخواستم نشونشون بدم اما چون کم میاوردم ولی خب اورده بودمشون دم دست باشن..
بلاخره اومد زنگ زدن و فائزه رفت که راهنماییش کنه.. وقتی اومد دهنم باز موند.. هاج و واج.. من فکر میکردم یه خانوم قراره بهم اموزش بده.. اما یه مرد جوون قد بلند چشم و ابروی مشکی و نسبتا لاغر خیلی شیک و پیک بود با لبخند اومد سمتم من که جا خورده بودم خودم و جمع و جور کردم و گفتم

گلناز: سلام.. خوش اومدین.. راستش جا خوردم.. فکر میکردم یه خانوم..

🌸حسام: سلام.. من حسامم خوشبختم.. از چهرتون کاملا معلومه تعجب کردید.. مساله ای نیست.. معمولا وقتی حرف طراحی اونم طراحی کلاه میشه همه توقع دارن که یه خانوم طراح باشه اما من فرانسه درسشو خوندم.. طراحی مد و فشن.. عاشق لباس های زنونه و بازی با رنگ ها هستم.. به دعوت اردلان برگشتم ایران.. یه نسبت فامیلی دور داریم.. قرار شد به طراح هاش اموزش بدم و کاراشو سر و سامون بدم و برم.. البته قرار بود اموزش گروهی باشه نه خصوصی.. اما خب ظاهرا شرایط شما خاصه.. و برای اردلان هم مهم بود که حتما شما اموزش ببینید..

وقتی حرف میزد تو چشمام خیره میشد و کلمه هارو با قدرت میگفت.. من محو شده بودم اصلا جوری جا خورده بودم که لال شده بودم بعد که دیدم با لبخند بهم خیره شده فهمیدم حرفش تموم شده

🌸گلناز: خب.. اردلان به من لطف دارن.. شما هم زحمت کشیدین که اومدین.. منم سعی میکنم زود یاد بگیرم و اذیت نکنم که وقتتونو نگیرم..

حسام: نه خواهش میکنم… این حرفا نیست فقط خواستم شرایطو براتون بگم.. بگذریم و بریم سر اصل مطلب.. البته من معتقدم احساس ادما از چشماشون مشخصه…و خوشبختانه تونستم اون حس خوب رو از چشماتون بگیرم و مشخصه که ذوق هنری دارید.. حالا بگید ببینم از طراحی کلاه چی میدونید.. اصلا به نظرتون چه فرقی بین طراحی کلاه با طراحی لباس هست.. نظری دارید?

🌸یه کم فکر کردم و حرفایی که دیروز کتی بهم گفته بود تکرار کردم و اتفاقا خیلی هم خوشش اومد فقط دغدغم یه چیز بود اونم این که سرش به حرف زدن گرم شده بود و شیفت امیرم احتمالا الانا تموم میشد که بیاد خونه و اگه میدید یه پسر جوون استاد طراحیه لابد نظرش دوباره عوض میشد اونم همچین مرد خوش قیافه و صمیمی … خدا بخیر کنه…

 

🌸خداروشکر تا حرفای حسام تموم بشه امیر سر نرسید خداحافظی کرد ورفت بهم تمرین داده بود که طرح بزنم و گفت دو روز دیگه دوباره میاد همین که رفت فائزه اومد جلو و گفت

فائزه: عجب مرد خوش قیافه ای بود… اقا امیر میدونه این استاد شماست?

سری به نفی تکون دادم و گفتم

گلناز: یعنی میگی اگه بفهمه داستان میشه ?

🌸فائزه: گمون نکنم.. یه کم حساس هست اما به شما خیلی اعتماد داره از طرفی خیلی روشن فکره عین مردای عقب افتاده ی این دوره زمونه نیست..

همون موقع در باز شد و امیر اومد تو حیاط ماشین و پارک کرد و پیاده شد یه جعبه ی بزرگ شیرینی دستش بود و با خوشحالی اومد گفت

امیر: به بهههه خانوماااا بفرمایین شیرینی.. این سال ساله خوشه قراره فقط اتفاقای خوب بیوفته.. اگه گفتین این شیرینی چیه.. حتی فکرشم نمیکنین.. تازه این شیرینیش نیستااا این اولشه..

با لبخند نگاش کردم یه کم فکر کردم و گفتم

🌸گلناز: نمیدووونم جایزه بردی? پست و مقام گرفتی?

امیر: عجبااا چه زود نزدیک شدی.. یه چیزی تو این مایه ها اما نمیتونی دقیق بگی چی..

فائزه با ذوق نگاهمون کرد و گفت

فائزه: رئیس بیمارستان شدین?

امیر که تو ذوقش خورده بود که نتونسته مارو اذیت کنه گفت

🌸امیر: عجبااا من هوش شما خانومارو دست کم گرفته بودم.. بعلههههه این شما و این هم رئیس جدید بیمارستان.. اون ماموریتی که تو المان داشتم حسابی کارساز بود منو جزو گزینه ها گذاشته بودن اما خب انگار اردلانم برای جبران کارایی که زنش تو بیمارستان کرد یه سفارشایی کرده بود.. باید بریم حتما ازش تشکر کنیم.. راستش منو که میشناسی من سنم کمه خودمم دنبال اداری شدن کارم نبودم.. اما خب سعی میکنم از این موقعیت خوب استفاده کنم

با ذوق پاشدم بغلش کردم و گفتم

گلناز: عزیزززم این چه حرفیه چه کسی شایسته تر از تو وای خدایاااا تبریک میگم بهت…

فائزه: مبارکتون باشه.. جوون باشین اقا اما لیاقتشو دارین.. بزارین بگن خدمتکار اسپند بیاره.. وای خدا چه قدر خوشحال شدم..

گلناز: بیا بیا.. اول شیرینی بردار.. بزار منم بردارم.. ببر اشپزخونه بده خدمتمارا ببرن..

🌸یه دفعه یاد صدیقه و شوهرش افتادم از بعد از اون ماجراهایی که اون پسره ی الدنگ پیش اورده بود اون بنده خداها اواره ی روستا و این در و اون در بودن و برنگشته بودن .. گفتم بزار تا امیر خوشحاله هم موضوع مرد بودن استاد طراحی هم برگشتن اون بنده خداها رو پیش بکشم.. امیر نشست رو صندلی همونجا که حسام نشسته بود یهو چشمش افتاد به طرحا و کاغذا و قبل از اینکه چیزی بگم خودش گفت

امیر: إ راستی امروز این خبر خوبم بود دیگه.. کارتو شروع کردی اره? بگو ببینم چطور بود.

گلناز: عالی بود.. بنده خدا استادش خیلی وقت میزاره.. چشم برادری مرد خوبیه..

🌸امیر با تعجب نگاهم کرد و گفت

امیر: چشم برادری? مگه مرده? من فک میکردم زن باشه طراح کلاه زنونه اون وقت مرده?

 

اخمای امیر یه کم رفته بود تو هم و متعجب بود منم سعی کردم با خنده و شوخی جمع و جور کنم ماجرا روگفتم

🌸گلناز: اره باباااا منم انقدررر خندم گرفته بود که نگو مرد گنده طراح کلاه زنونه بود به حق چیزای ندیده اما خب خارج درس خونده انگار همچین کارایی اونجا مردونه هم هست چی بگم والااا.. در کل خوب بلد بود بارش بود..

امیر: عجیبب عزیزم یادت باشه جلسه ی بعدی رو جوری هماهنگ کنی که منم باشما باید ببینم چطور ادمیه.. حواسم باشه

گلناز: باشه عزیزم تو نگران نباش یه جوری هماهنگ میکنم تو هم باشی خببب بگو ببینم شیرینی مخصوص من چیه اقای رئیسسس من گفته باشما با این شیرینی خامه ای و بوس و این حرفا کوتاه نمیام.. شیرینی ویژه میخوامااا

🌸امیر: بعلههه خانوم شیرینی شما محفوظه عزیز دلم.. میبرمت یه جای خوب مسافرت هر جاا تو بخوای? خوبه? من و تو و نینیمون.. سه تایی

گلناز: وااا امیر کو تا این بچه به دنیا بیاد.. من میگم اگه میخوای خوشحالم کنی بزار صدیقه اینا برگردن.. گناه دارن سر پیری.. اون بنده های خدا به گردن ما حق دارن…

امیر: ای بابا گلناز این از اون حرفا بودا.. من تمام و کمال خق و حقوقشونو دادم بیشترم دادم.. اما کاری که اوت فک و فامیل صدیقه با فائزه کرد قابل بخشش نیست عزیزم.. تازه فائزه خانومی کرده که هنوز پیش ما مونده.. اخه گلم اگه اون بلا سر تو اومده بود چیکار میکردم من? نه نمیشه..

🌸گلناز: ای بابا امیر جان.. داری سخت میگیری..

امیر: گلم.. حرفشم نزن.. خب بگذریم.. بگو ببینم چیا یادت داد بیار ببینم..

دیدم راضی بشو نیست منم اصرار نکردم.. طرحا رو بهش نشون دادم و تو دلم گفتم دوباره سر یه فرصت دیگه ماجرای صدیقه اینارو پیش میکشم الان یهو جفتشو نمیتونم ازش بخوام..
طرحارو نگاه میکرد و چیزی نمیگفت یهو برگشت گفت

امیر: گلناز شب اردلانو دعوت کنم? با هم جشن بگیریم ازش تشکر هم کنم.. ما نریم خونشون دلم نمیخواد با اون زنه چشم تو چشم بشم..

🌸گلناز: باشه پس خودتت زنگ بزن دعوتش کن منم خبر میدم که تدارک ببینن شام و دسر و این حرفا…

🌸قرار شد اردلان شب بیاد پیش ما منم رفتم سراغ کارا هرچند فائزه و امیر نمیذاشتن کار خاصی بکنم و به اماده کردن غذاها سر کشی کنم باید مراقب اون هدیه ی تو شکمم میبودم.. این شد که رفتم تو اتاقم نشستم جلوی اینه که لا اقل خودمو ارایش کنم و به خودم برسم همونجوری که ارایش میکردم و لباس انتخاب میکردم یادم افتاد برم یه گردنبند از طبقه ی بالا بیارم.. چون نمیخواستم از پله ها برم بالا امیرو صدا کردم اما جواب نداد… از پنجره دیدم رفته تو حیاط دم در رفتم دم در و با تعجب صدا کردم

گلناز: امییییر.. امیر جان.. کسی اومده? اردلان اومده? چه زپد رسید دعوتش کن داخل

امیر با قیافه بهت زده نگاهم کرد و از جلوی در رفت کنار اما اردلان نبود.. صبا بود.. سر و صورتش زخمی بود و گریون.. منم هاج و واج نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه مکث به امیر که مردد بود گفتم

گلناز: چی شده? امیر جان صبا رو دعوت کن داخل انگار حالش خوب نیست..

🌸صبا اومد داخل و نشست و بعد پقی زد زیر گریه .. به امیر نگاه کردم اما اونم شونه بالا انداخت من نشستم تو حیاط صندلی کنارش و گفتم

گلناز: صبا خانوم میخوای بگی چی شده? من واقعا دارم نگران میشم.. اردلان چیزیش شده? کمکی از ما برمیاد?

نگاهم کرد و از بین گریه پوزخندی زد و گفت

صبا: نه جانم تا همینجا که این همه کمک کردی ممنون.. به چیزی که میخواستی رسیدی دیگه چه کمکی..

🌸گلناز: صبا خانوم باز اگه میخوای شروع کنی و حرفای بی سر و ته بزنی بهتره برگردی خونت مشکل تو و اردلان هیچ ربطی به من و امیر نداره..

صبا: البته که نداره.. فقط یه چیزی.. کلفتتون شد هووی من .. دختره سن دختر منو داره.. بی حیا.. بی چشم و رو.. تقصیر تو نیست پس تقصیر کیه? به تو ربط نداره پس به کی ربط داره? فک میکردم اونم یکی عین بقیه کثافت کاریای اردلانه اما نگو درست حدس زده بودم این دختره بدتر از این حرفا بود اومده بود زندگی منو بپاشه.. اب زیر کاه.. اما من درمونشو دارم.. پدرشو در میارم..

من و امیر جا خوردیم به هم خیره شدیم من با تعجب گفتم

🌸گلناز: چی داری می گی تو? کی? کدوم دختر?

صبا: کدوم دختر? شبنممم.. همون اب زیر کاه …اینجوری با تعجب نگاهم نکن که خندم میگیره خوب دستتوتو خونده بودن فهمیدی? فهمیدییی..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x