رمان خان پارت 69

4.2
(17)

 

🌸گلناز

من و امیر بازم مات و مبهوت به هم نگاه کردیم و به حرف اومدم گفتم

گلناز: اشتباااه میکنی لابد اردلان عصبانی بوده یه حرفی زده خواسته تو رو تهدید کنه وگرنه مگه دیوونس همچین کاری کنه

🌸امیر: صبا خانوم.. هیچ میفهمی این کار یعنی چی? اردلان پسر سفیره مگه میشه ابروی خودشو ببره.. ابروی خودش به کنار ابروی خانوادش.. شاید با شبنم در ارتباط باشه این باور پذیره اما ازدواج.. امکان نداره… چرا باید همچین کاری کنه?

صبا: هه.. ازدواج کردن.. عقدش کرده خودم دیدم.. مدارکش هست.. دستشو گرفت و راست راست تو چشمام زل زد.. من نیومدم اینجا برام فیلم بازی کنید یا دلتون برام بسوزه و بهم ترحم کنید فقط اومدم بگم خدا لعنتتون کنه.. خیالوتون راحت شد? من دارم میرم.. یه لحظه هم نمیمونم.. میرم و گم میشم هم ابروی خودم هم خانوادم رفت.. بهش میگم جواب پدرت و پدرمو چجوری میخوای بدی… پررو پررو میگه همونجور که به تو گفتم به اونا هم میگم.. هه خلایق هر چه لایق.. فقط بدونید شما ها از همه بیشتر مقصرین.. نمیگذرم ازتون

اینو گفت و با عصبانیت بلند شد رفت وقتی رفت من با ناراحتی به امیر گفتم

🌸گلناز: بفرمااا تحویل بگیر.. نگفتم این دختره ریگی به کفششه.. نگفتم اب زیر کاهه..اون وقت میخواستی تو خونه زندگیمون نگهش داری.. اون وقت لابد میخواست تو رو از راه به در کنه.. گردن تو بیوفته.. لابد جای صبا هم الان چشم من گریون بود

امیر: گلناااز.. این چه حرفیه میزنی اخه.. اولا که هنوز نمیدونیم ماجرا چیه موه نمیدونه این زنه قاطی داره.. بزار شب اردلان بیاد حرف میزنیم باهاش بعدم مگه من مردی ام که با چهار تا عشوه خرکی از راه به در بشم?

گلناز: تو همچین مردی نیستی ولی میبینی که شبنم چه دختری بود..

امیر: اولا حرص نخور برا بچمون خوب نیست بعدم برو تو استراحت کن دو ساعت دیگه اردلان میاد ازش میپرسیم.. معلوم میشه همه چی..

رفتم تو دراز کشیدم و فائزه رو صدا کردم و خیلی سریع بهش گفتم چی شده

🌸فائزه: اره سر و صدارو شنیدم الان اما نفهمیدم ماجرا چیه وای خدا به دور دیدی گفتم خانوم اخه من از اول شناخته بودمش.. خوب شد ردش کردیم رفت تازه کتی هم گفته بود.. خوب شناخته بودیمش.. ببینم الان اردلان میاد اونم میاره?

گلناز: گمون نکنممم.. وای نمیدونم.. یعنی انقدر شان و شخصیت خودشو میاره پایین? اخه چرا باید با خدمتمار ازدواج کنه.. اونم انقدر سرییییع..

همونجوری پچ پچ میکردی و غیبت که در باز و شد و امیر گفت

🌸امیر: دو ساعته جلسه گرفتین.. من که میدونم چی میگین.. پاشو گلناز.. بیا عزیزم مهمونمون اومد..

 

🌸فائزه بهش اشاره کرد که برو برو که خبر در بیاری.. منم با کنجکاوی یه نگاخی به خودم انداختم تو اینه و خودمو مرتب کردم و رفتم تو پذیرایی.. اردلان تا منو دید لبخندش باز شد و گفت

اردلان: به بههه بانوی زیبا.. دیگه طراح شدی و تحویل نمیگیری..

رفتم جلو طبق معمول دستمو بوسید و گفتم

گلناز: خوش اومدی.. خوشحالم میبینمت.. بشینین سرپا نمونین.. من میگم چای بیارن…

نشستیم و اردلان یه کم گپ و گفت کرد و با امیر حرف از بیمارستان و پست جدید و رئیس شدن و این حرفا حالاا من از این بحث ها خسته و کلافه بودم و میخواستم حرف شبنمو ویش بکشم اونا هم ول کن نبودن منم برای اینکه بحث رو بکشونم سمت شبنم و این حرفارو تموم کنم گفتم

🌸گلناز: نگاه کن تو رو خدا چایی اصلا رنگ و رو نداره.. این خدمتکار جدیدی که اوردم به درد مفت نمیخوره… شبنمو از دستمون گرفتی اینا رو به جونمون انداختی.. بزار بگم چاییتو عوض کنن…

اردلان خندید و سری تکون داد و گفت

اردلان: نه جونم.. چای که خوبه.. اما تو چون خودت از هر انگشتت یه هنر میباره حساسی رو این چیزا … نگران نباش ما مردا اصلا فرق چایی و قهوه رو هم حالیمون نیس..

امیر: اره به خدا گلناز ولی اونقد دقیقه که مو رو از ماست میکشه..

اردلان با لبخند بهم خیره شده بود و اصلا به روی خودش نمی اورد که دارم در مورد شبنم حرف میزنم اما من به این راحتی ول کن نبودم…

🌸گلناز: چه خبر از شبنم? خوبه? راضی هستی ازش?

اردلان خندید و گفت

اردلان: اها … از اول باید حدس میزدم صبا چیزی گفته بهتون ? اومده شلوغ کاری کرده دوباره داستان درست کرده…

گلناز: یه همچین چیزایی.. حالا تو بگو بدونیم.. ما که نفهمیدیم چی شد…

اردلان: هر چی تعریف کرده راست گفته..

من با چشمای گرد شده بهش خیره شدم و گفتم

🌸گلناز: ببین درسته به ما ربطی نداره زندگی شخصیه تو إ اما تو خیلی بهمون خوبی کردی اردلان جان ما بهت مدیونیم از طرفی ما شبنم و فرستادیم پیش تو الان مسئولیم..

امیر: گلناز جان.. عزیزم.. دخالت نکنیم بهتره..

اردلان: نه دخالت نیس.. بزار راحت باشه.. صبا بهتون گفته با شبنم عقد کردم.. اوند اینجا نه? حدس میزدم این زن درست بشو نیست یاد نگرفته انقدر بقیه رو به خاطر اشتباهای خودش درگیر نکنه ..

گلناز: واقعا شبنمو عقد کردی?

اردلان شونه ای بالا انداخت و گفت

🌸اردلان: شما میدونی صبا چجور ادمیه.. میبینین که چی به سر زندگیم اورده.. منم کلافه شدم.. خسته شدم.. دیگه نمیخوام به خاطر زندگی پدرم ابروی پدرم.. یا هرچی خودمو فدا کنم.. پسر سفیر چیه.. کیلویی چنده اصلا? عمرم تموم شد و یه روز خوش ندیدم…

🌸اردلان رو به من کرد و نگاه معنی داری انداخت و گفت

اردلان: شما بهتر از همه میدونید صبا چطور زنیه.. من دیگه نمیخوام به خاطر حفظ موقعیتم باهاش ادامه بدم

امیر هی چشم و ابرو میومد که تمومش کنم و انقدر پاپیچ نشم اما من اهمیت ندادم و گفتم

گلناز: ولی شبنم زنی نیست که کنارش ارامش داشته باشی

اردلان: میدونم.. شبنم کسیه که صبا تحملش نمیکنه.. طلاق میگیره و میره.. همین خوبه.. البته احتمالا الان رفته پیش پدر من.. بعدم لابد میخواد بره پیش پدر خودش یه مدتی جنگ اعصاب داریم امت بلاخره ول میکنه و میره.. طلاق میگیره..

🌸گلناز: به پست پدرت لطمه وارد میشه?

اردلان: نمیدونم.. دیگه اهمیتی نداره.. فک نکنم.. پدرم تو این چند سال جا پای خودشو تو سفارت محکم کرده .. البته به قیمت سوزوندن زندگی و جوونی من.. بگذریم.. شبنمم قرار نیست موندگار بشه به خودشم اینو گفتم.. فقط قراره یه مدتی کنار من باشه که من از شر صبا راحت بشم بعد هم من تامینش میکنم.. بهش خونه و زندگی میدم و بابت کمکش ممنونشم.. اما برای اینکه خیال گلناز جان راحت بشه میگم که بدونه.. شبنم هم موندنی نیست…

گلناز: اوه.. خیالمو راحت کردی به خدا.. اگه اینو نمیگفتی تا صبح خوابم نمیبرد.. خیل خب پس حالا که اینا یه نقش که از دست صبا راحت بشی.. بزار شیرینی ریاست امیرو بخوریم که کام تلخمونو شیرین کنه..

🌸اردلان: عالیه.. خب.. تو هم از اون استادت بگو.. راضی هستی ازش? حسام پسر خیلی با استعداد و فوق العاده خوش مشربیه..

امیر: عجب من که هنوز افتخار اشنایی باهاشو نداشتم.. جلسه ی بعدش حتما منم باید باهاش اشنا بشم..

اردلان: امیر جون بهتره نگران نباشی.. حتما ازش خوشت میاد از طرفی پسری نیس که بخواد چشم بد به کسی داشته باشه…

امیر اخماش از رک بودن اردلان تو هم رفت اما به روی خودش نیاورد

🌸امیر: البته که اینطوره وگرنه تو نمیفرستادیش تو خونه ی ما.. مطمئنم که به اندازه ی کافی میشناسیش..

اردلان: نه جدای از شناخت.. من دورادور میشناسمش.. زمانی که ایران نبوده یه شکست عشقی بد و تجربه کرده.. الانم اصلا به خانوما نگاه نمیکنه به قول گفتنی عشق و عاشقی رو بوسید گذاشت کنار..کتر درستی هم کرده ها.. به نظرم این جنس لطیف زن.. هم جنس شیطونه.. هرچی بگی از زن ها برمیاد البته گلناز جان به شما برنخوره بلانسبت شما.. من کلا میگم…

خندیدم و چیزی نگفتم اما تو ذهنم دیدم راست میگه من خودم هر بار هزار جور نقشه کشیدم و زن هایی رو دیدم که برای حفظ کردن مردشون نقشه های عجیب و تا حدی ترسناک کشیدن مثل همون باری که اون زنه دیوونه به خاطر امیر منو دزدیده بود..

🌸شبمون به گپ و گفت گذشت شب خوبی هم بود تو ذهنم اومد که اردلان همه ی این کار هارو به خاطر کتی میکنه چون میدونست با دعوا و بزن و بکوب نمیتونه از شر صبا خلاص بشه پای شبنم و کشید وسط و ظاهرا شبنم همش یه بازیه برای راحت شدن از صبا و بعد که تنها بشه مطمئنم به هر دری میزنه که خودشو دوباره تو قلب کتی جا کنه.. یادم باسه این ماجرای الکی بودن ازدواج با شبنم و برای کتی تعریف کنم.. دلم میخواست اون بدونه .. نمیدونم چرا دوس داشتم این دو نفرو کنار هم ببینم شاید به خاطر اینکه اردلان باهام درد و دل کرده بود و از عشق بزرگ و پایان نافرجام رابطشون به من گفته بود…

 

🌸منتظر بودم به زودی کتی رو ببینم و همه ی ماجراهای پیش اومده رو براش تعریف کنم اما حامله بودم و دست و پام بسته بود نمیتونستم برم پیشش از طرفی هم امروز عصر جلسه ی دوم کلاسم بود منتظر حسام بودم که بیاد اما به جاش در باز شد و امیر اومد خونه با تعجب گفتم

گلناز: امیر جون.. تو چرا اومدی مگه بیمارستان کار نداشتی?

امیر: کار داشتم جونم اما تو واجب تری.. معلومه که میام خونه گفتم که میخوام با استادت اشنا بشم..

🌸تو دلم گفتم میخوای اشنا بشی یا سر وگوش اب بدی هرچند که امیر مرد روشنفکری بود اما خب حسامم ادم خوش مشرب و خوش قیافه ای بود میترسیدم بیخوری امیر نسبت بهش حساس بشه.. همون موقع بود که حسامم اومد فائزه درو براش باز کرد و راهنماییش کرد.. امیر اول رفت جلو و باهاش دست داد و گفت

امیر: من همسر گلنازم خوشبختم.. مرسی که وقت میزارید برای اموزش میاید..

حسام: سلام حسامم.. خوشبختم.. خواهش میکنم وظیفمه تعریف شما رو شنیدم.. پزشک هستید درسته?

🌸امیر لبخندی زد و تایید کرد و گفت

امیر: خب من وقتتونو نگیرم.. بفرمایید کلاستونو شروع کنید.. من میرم که راحت باشید..

امیر رفت طبقه ی بالا

حسام: خب.. بگو ببینم چه خبر.. طرح های تمرینی رو زدی?

طرح هارو دادم دستش نگاهی کرد و گفت

🌸حسام: خوبه.. خوب شدن.. به نظرم استعدادشو داری.. خیلی مستعدی.. اما امیدوارم از اون ادمایی نباشی که استعداد دارن اما خلاقیت نه.. چون تو این کار بیشتر از همه خلاقیت مهمه.. این که بدونی کی باید تغیرات بدی و کی باید سادگی رو انتخاب کنی.. حالا این جلسه برای یه طرحی اوردم.. با هم تحلیلش میکنیم.. بعد ازت میخوام تو همچین چیزی رو طراحی کنی نه خود این..
یه طرح و یه کلاه واقعی اورد و گفت

حسام: این کلاه از رو همین طرحه.. میبینی که حتی جزئیات هم تو دوخت رعایت شده

یه کلاه قرمز رنگ با لبه های باریک بود ساده و معمولی.. زیاد طرح خاصی نداشت یه دفعه تو چشمام خیره شد و گفت

حسام: این عشقه..

دلم ریخت.. حالا جلسه ی قبل از این حرفا نمیزدا.. این جلسه که احتمالا امیر داشت از بالا گوش میداد این دیگه چه حرفی بود.. پت پت کردم که چیزی بگم اما خودش خندید و ادامه داد

🌸حسام: ببین .. حس این کلاه عشقه.. قرمز.. ساده و اروم.. عشقم همینه اروم میاد تو دل ادم و خیلیییی ساده.. حالا شاید به نظرت این کلاه طراحی خاصی نداشته باشه اما اینو ببین..

یه کلاه مشابه در اورد که اونم قرمز بود با لبه ی کوتاه و یه پاپیون مسخره..

حسام: تفاوت رو ببین.. یه کلاه اصیل.. ساده و شیک.. عین عشق و یه کلاه دم دستی و مزخرف.. حالا ازت میخوام همین جوری.. با همین تحلیلی که من داشتم یه کلاه طراحی کنی سعی کن کپی نکنی..

🌸وای خلاصه اونقدر چرت و پرت گفت و از عشق و لبه ی کلاه حرف زد که کم مونده بود خونم یخ بزنه تو دلم همش میگفتم تف به این شانس.. وقتی ساعت جلسه تموم شد و رفت خدا خدا میکردم امیر چیز زیادی نشنیده باشه اما امیر بلافاصله از پله ها اومد پایین و گفت

امیر: انگار خارج زیاد به این دوستمون نساخته.. یه کم مشنگ شده…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
4 سال قبل

ممنون😘😄😀😃😉
آه ه ه . امیدوارم این صبا زن دوست امیر (یعنی اردلان ). هم مثل دختر عموی امیر/فکرکنم سروین بود/ برای اینا تبدیل نشه به یک دردسر جدید•••• یچیزی این فائزه خانم خیییلی زرنگ امیدوارم بتونه یکی از دوستای امیر یا اردلان رو برای اون گلنار(نازگل)بیچاره•بدبخت•بینوا پیدا کنه اون دختر هم به اندازه خواهرش گناه داشت•••

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x