رمان خان پارت 70

3.7
(13)

 

گلناز

🌸خندم گرفته بود اما میدگنستم ناراحت میشه خیای جدی گفتم

گلناز: نه بابا همیشه زیاد حرف نمیزنه یعنی دفعه قبل که زیاد حرف نزد.. چونش گرم شده بود منظوری نداشت.. در کل هم چهار پنج جلسه بیشتر نمیاد.. فک کنم این دوره زود تموم بشه..

امیر شونه بالا انداخت و گفت

امیر: ولی در جریان باش که خوشم نیومد لطفا اگه همینجوری پاشو بیشتر از گلیمش دراز کرد و حرف بیخود زد بهم بگو تا عوضش کنم..

گلناز: باشه عزیزم.. تو نگران نباش خودت میدونی من به کسی رو نمیدم..

🌸امیر: من به تو اعتماد دارم عزیزم.. به بقیه اعتماد ندارم.. خوشم نمیاد دور و بر زن خوشگلم زیاد کسی بپلکه..

امیر دیگه چیزی نگفت منم حواسم بود که دیگه حرفی از اون یارو نزنم که امیر هم یادش بره.. این چند روز خیلی درگیر رسیدگی به کارای بیمارستان بود منم خیلی به پر و پاش نمیپیچیدم و بیشتر سعی میکردم وقتایی که خونه نیست طراحی بزنم.. بعد از اون که طراحی کلاه عشق و این حرفا مورد توجه حسام بود و خوشش اومد بیشتر باهام گرم میگرفت انگار از خلاقیت من خوشش اومده بود اما مت سعی میکردم زیاد باهاش صمیمی نشم من فکر و ذکرم فقط دنبال پیدا کردن کسی بود که بتونه کمکم کنه خواهرمو از اون جهنم بیارم بیرون و هرچی به فائزه فشار میاوردم میگفت اون کسی که تو نظرش بوده نشده و نمیشه به این راحتی ها کسی رو پیدا کرد که قابل اعتماد باشه

🌸گلناز: فائزه ه ه حاملگی و این کلاسای حسام دست و پای منو بسته و پدرمو در اورده منو از خواهرم غافل کرده تو گفتی این کارو رو به راه میکنی پس چیشد.. یه نفرو پیدا کن تو نقش مشتری بفرست اونجا اما مثلا چند باری بره و بیاد و عاشق نازگل بشه و نجانش بده از اون خراب شده.. هرچی خرجش باشه من جفت و جور میکنم..

فائزه: خانوم اون پسری که تو نظرم بود نشد.. به درد این کار نمیخورد سر و گوشش می جنبید.. یه مسئول خرید جدید اوردم اسمش فریبرزه.. پسر خوبیه.. اما همین یهویی که نمیشه بهش این حرفو بزنم.. سپردم تحت نظر داشته باشن ببینن ننش کیه باباش کیه زن داره نداره چجوریاست.. یه هفته ای تحت نظر باشه تا ببینم چی میشه در ضمن.. من .. من رفتم به اون زنه مسئول اون خراب شده پول دادم که فعلا واسه نازگل مشتری نفرسته و فقط اونجا نگهش داره.. امیدوارم سر حرفش بمونه.. اما شما چرا انقدر حرص میخورین.. من یه جوری جفت و جورش میکنم.. تو رو خدا خودت و اذیت نکن گلناز خانوم جون..

🌸کلافه بودم چیزی نگفتم.. تو این اوضاع خواهرم از همه بیشتر ذهنمو به هم ریخته بود خدا خدا میکردم این پسره فریبرز ادم خوبی از اب در بیاد

یه هفته گذشت و من همونجوری با دغدغه ی خواهرم نازگل دست و پنجه نرم میکردم سعی میکردم اروم باشم که دوبارهاتفاق بدی برای بچه ی طفل معصومم نیوفته اما چاره ای هم نبود ته دلم و ذهنم درگیر بود امیر بعد از اون ماجرا یه کم نسبت به رفتار این استاد جدید حساس شده بود اما اهمیتی نداشت جلسه های اخر بود و منم خوب یاد گرفته بودم چجوری باید خلاقیتمو تو طراحی کلاه به کار بگیرم.. قرار بود اون روز کتی بیاد و بهم سر بزنه حسابی به خودم رسیده بودم و تو حیاط بساط عصرونه چیده بودم میدونستم خیلی دوست داره..
همین که اومد با خوشحالی گفت

🌸کتی: واییی گلناز خدا خدا میکردم یادت باشه عزیزم.. دلم میخواست با هم تو حیاط بشینیم اما تو خوب یادت مونده که من عاشق این میز و صندلی تو حیاط شدما.

گلناز: خب خوشحالم که خوشت اومد.. خیلی ممنونم ازت عزیزم که اومدی به خدا منم حوصلم سر رفته بود.. خیلی وقت بود که سر نمیزدی.. کلی اتفاق افتاد که برات تعریف کنم.

کتی: راستش رفته بودم یه مسافرت کوتاه.. یهویی پیش اومد.. اما خب الان اومدم که دل سیر با هم حرف بزنیم اما بزار اول من بگم.. چون یه خبری دارم که خیلی جا میخوریییی

🌸گلناز: باشه اما مطمئنم منم یه خبری دارم که به اندازه ی خبر تو جالبه.. حالا تو بگو

کتی: صبا داره کارای طلاقشو میکنه.. خودش درخواست داده.. دیگه هم نمیخواد برگرده رفته پیش پدرش.. وسایلو برد.. حالشم البته بده ولی خب… تقاص میده مهم نیست.. نمیتونم بگم ناراحت شدم..

گلناز: وای.. جدی جدی جدا شدن? پس کار پدر اردلان چی? روابطش با پدر صبا بهم بخوره براش بد میشه?

🌸کتی: شاید باورت نشه اما اونم موافق این طلاق بود میدونی چرا? چون خرش از پل گذشته.. حالا دیگه جا پاش محکم شده بابای صبا و خود صبا دیگه براش اهمیتی ندارن.. ظاهرا پدر صبا تهدیدش کرده که جایگاهشو ازش میگیره اما اونم بی محلی کرده.. گفته دخترت نازاست بد اخلاقه افسردس .. من تقصیری ندارم تو طلاقشون خودش باعثه.. الانم اگه میخوای میتونی بری میونجی گری کنی اما هر کس دیگه ای هم جای پسر من بود تا به حال هزار بار دخترتو طلاق داده بود

گلناز: خب اره.. بابا اردلانم واقعا حق داره حالا بچه دار نشدن رو شاید بشه ندید گرفت اما صبا رفتار و اخلاق درستی هم نداره…

🌸کتی: بگذریم.. حالا تو خبرتو بگو.. من که کلی هیجان زده ام که ببینم تو چی میخواستی بگی اها راستی… اون دختره رو هم در جریانما.. دیدی عجب مارمولکی بود? خوب شد فرستادیش رفت وگرنه مینشست زیر پای شوهر تو…

 

🌸خندیدم و گفتم

گلناز: به خدا فائزه هم از اون روز هزاااار بار این حرفو زد اما خب تا اینجاشو میدونی اما نمیدونی که اردلان همه ی این کارارو به خاطر تو کرده مگه نه?

با چشمای گرد شده به من خیره شد و گفت

کتی: منظورت چیه.. هیچ نمیفهمم این کارارو کرد که از دست صبا خلاص بشه اما این چه ربطی به من داره..

🌸گلناز: وای تو رو خدا خودتو به اون راه نزن.. اون عاشقته.. باور کن اومده بود اینجا پیش ما.. نمیدونی چی چیااا گفت.. با زبون بی زبونی گفت این شبنم و الکی عقد کرده و یه بازی راه انداخته که صبا بره.. خببب وقتی مطمئن بشه از دست صبا خلاص شده شبنم و هم دک میکنه.. اون وقت اردلان میمونه و تو.. باور کن همه ی این کارارو به خاطر تو کرده.. اون میخواد جبران کنه ..

کتی نیم نگاهی به من انداخت و جوری که انگار کار بدی کرده باشه گفت

کتی: اما گلناز تو هر بار که این حرفو میزنی منم بهت میگم که من اون ادم سابق نیستم…خیلی عوض شدم.. باور کن.. نمیتونم.. نمیدونم بگذریم.. خواهش میکنم در این مورد اصلا حرف نزنیم.. من نمیتونم بهش فک کنم.

گلناز: باشه بگذریم.. اما اینو بهم بگو.. نکنه پای کس دیگه در میونه? یالا ازم قایم نکن..

کتی: نهههه بابا باور کن همچین چیزی نیست.. اگه بود اول به تو میگفتم.. خب تعریف کن.. کلاسای طراحیت چطور پیش میره?

🌸فهمیدم هیچ جوره راه نمیده و میخواد حرفو عوض کنه برای همین شروع کردم از این در و اون در و کلاس طراحی و حسام و اون روز که با امیر برخورد داشت حرف زدم .. مشغول حرف زدن بودیم که یهو در باز شد خیلی تعجب کردم.. یه پسر جوون.. قد بلند با رخت و لباس معمولی اومد تو.. بر اندازش کردم از اون چشم روشن های مو بور بود.. بدک نبود اما نفهمیدم کی درو براش باز کرده که فائزه اومد و ماجرا روشن شد

گلناز: فائزه… این پسرع دیگه کیه?

فائزه: خانوم این فریبرزه.. گفته بودم که برای خرید های خونه استخدامش کردیم..

رو به فریبرز گفت

🌸فائزه: بی این لیست و بگیر برو بخر.. شب بیار برامون میتونی ماشینتو شب بیاری تو و جای موندن هم که بلدی.. اشتباه نکنی.. برو..

پسره برای ما هم سری تکون داد و رفت.. سر به زیر بود زیاد جرات نمرد به ما نگاه کنه.. فائزه هم اشاره ای کرد که یعنی این همونه و رفت..

کتی: به به.. عجب پادو های خوش تیپی دارین. به خدا این یه دست کت و شلوار کم داره اگه تیپش درست بشه از نصف مردایی که تو مهمونی ها میبینم خوش تیپ تره.. حیف که کم سنه…

خندیدم و گفتم

🌸گلناز: اره اما اونقدر کشته مردی داری که به این بنده خدا نمیرسه..

کتی: تو هم زیاد بزرگش میکنی.. باور کن اونقدی که فک کردی خاطر خواه ندارم جونم..

گلناز: بگذریم.. اگه کمک خواستی یا خدمتمار به فائزه بگو اون استاد پیدا کردن ادم های مطمئنه..

کتی: خوش به حالت که یه همچین کسی رو تو خونه داری.. خب.. من دیگه میرم خیلی خوشحال شدم عزیزم.. اگه باردار نبودی اصرار میکردم بیای مهمونی فردا شبم.. با امیر البته اما خب ببین چجوری میشه و بهم خبر بده.. فعلا..

🌸این و گفت و رفت.. مهمونی رو که بعید می دونستم امیر اجازه بده اما تو این وضع مهمونی رفتت هم فایده نداشت به خودم گفتم هرجوری هست این ماجرای فریبرز و خواهرمو اوکی میکنم که لا اقل از دغدغم کم بشه

🌸یه هفته از اومدن فریبرز گذشته بود ظاهرا که پسر خوبی بود و آسته میرفت و استه میومد.. با کسی کاری نداشت چند باری صداش کردم که بهش کار بگم سر به زیر بود و اصلا حرفی نمیزد.. جز چشم چیزی نمیگفت اون روز کشیدم کنار فائزه رو و گفتم

گلناز: فائزه تو رو خدا دیوه برو بهش بگو… میخوای خودم باهاش حرف بزنم? اصلا بگو ببینم فهمیدی کس و کاری داره یا نداره..

فائزه: خانوم چند روزه الان کل آمارشو در اوردم… یه شب در میون اینجا میمونه شبایی هم که اینجا نیست تو انبار برنج میمونه نگهبانه اونجا.. همه هم ازش راضی ان پدرشم کارگر همون کارخونه بوده و افتاده مرده.. مادرشم که سر زا رفته یه خواهر داشته که به خاطر نداریشون باباش زود شوهرش داده و چند سال قبل ازدواج کرده رفته شهرستان دیگه.. حالا این تک و تنها مونده و همه پولاشو جمع میکنه و خرج خودشو در میاره..

🌸گلناز: خب همین خوبه دیگه.. از خداش باشه که پول بهش بدیم و زنگ بگیره و زندگی تشکیل بده.. فقط نباید بفهمه نازگل خواهر منه..

فائزه: خانوممم نمیشه بیگدار به اب زد اخه.. این با این روحیه که دستش تو جیب خودشه گمون نکنم راضی بشه به خاطر پول ازدواج کنه.. اونم با نازگل خانوم

گلناز: ببین اون دیگه زرنگیه تو إ.. برو راضیش کن.. بهش بگو کار خوبیه کمک به یه دختر بیچارس.. اول یه خونه خوب براش بگیر.. بیا اینو ببر بفروش عتیقس..

🌸یه دستبند از طلاهای مادرشوهر خدابیامرزم برداشته بودم میدونستم خیلی سنگین و گرونه عذاب وجدان داشتم اما چاره ای نبود از طرفی میدونستم که امیر از طلاها و جواهرات مادرش خیلی سر در نمیاره و یادش نمیاد چی داشت و چی نداشت.. برای همین با اینکه عذاب وجدان داشتم مجبور بودم از اونا بردارم.. فائزه دستبند و گرفت و زیر لباسش قایم کرد

فائزه: خانوم عجله نکنیم..

گلناز: نه دیگه بیشتر از این نمیتونم دیگه صبر کنم همین امشب که اینجا میمونه باهاش حرف بزن فائزه یه جوری راضیش کن… اینجوری دیگه نمیتونم حالم بده دارم دیوونه میشم

🌸فائزه: باشه من باهاش حرف میزنم.. نگران نباشین.. استرس براتون خیلی سمه

گلناز: بهش بگو این دختر یکی از دوستامه.. اما به هیچ وجه نباید بفهمه خواهر منه.. البته چیزی نیست که بشه قایم کرد.. نمیدونم واقعا..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
4 سال قبل

ممنون💟💖

*نفس*
*نفس*
4 سال قبل

ادمین؟؟این حالا حالاها ادامه داره؟؟؟؟جعمش کن دیگه توروخدا

نیوشا
پاسخ به  *نفس*
4 سال قبل

یعنی دوست عزیز خدا وکیلی فقط زورتون به این رمان بدبخت رسیده••• یعنی اون رمانهای
۳•۴فصلی نمیبینید وااالا به نظره من این رمان از یسری رمانهای دیگه خیییییلی قشنگتر بوده تا الان🤗😘😍✌👍👌🤘💋💘❤💙💗💖💕💔💓💝💞💟❣🕊🐬🐞🌹🏵💮🌸💐🌺🌻🌼🌷⚘ والا اگرنویسنده ۵ فصل هم کشش بده اگر همینطور قشنگ باشه من حاضرم کلش بخونم○○○

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x