رمان خان پارت 71

4.5
(10)

 

گلناز

🌸دو روز بعد میدونستم الان فائزه فریبرز رو کشیده کنار و داره بهش میگه منم که منتظرو دستپاچه .. دو ساعتی گذشت تا بلاخره سر و کله ی فائزه پیدا شد اومد تو همون اتاق پایین که طبق معمول اتاق بارداری من بود که از پله ها نرم بالا..
فائزه سری تکون داد و به نشونه ای بابا گفت

فائزه: خانوم من که گفتم سخته راضی کردن این پسره به خدا انقدرررر سوال پیچم کرد که من تو جواب دادن لال شده بودم…

گلناز: خب چیشد چی گفت اصلا تو چی گفتی? نتیجه چی شد? بگو راضیش کردی وگرنه من میدونم و این پسره..

🌸فائزه: اول که بهش گفتم یه کار دیگه باهات دارم ارسید فکر کرد دزدی یا همچین چیزیه اما من بهش گفتم دختر یکی از دوستام به خاطر مشکلی که با مادرش داره به راه بد کشیده شده خیلی هم مادرش پولداره.. الانم جز نجات دخترش چیزی نمیخواد.. میگه حاضره پول بده تا یه جوون مرد بره و نجاتش بده…خلاصه از این دست حرفا زدم اول قبول نکرد گفت نمیتونه دروغ بگه و با دختره بازی کنه.. منم گفتم نمیخواد دروغ بگه که.. همه چیزو راست بگه فقط بگه با پول کار کردنش یه خونه خریده و دستش به دهنش رسیده و تازه اینکه نازگل بدونه این پسره هم عین خودش درد کشیدس خوبه.. همدردی میکنن اما وقتی فهمید باید بره همچون جاییو یه کارایی بکنه شونه خالی کرد منم گفتم بگو اولین باره اومدم یه دوسته پولدار دارم اون بهم گفت بیا بریم اینجور جاها.. حالا گفت فکراشو کنه به ما میگه.. اوف به خدا سرم ترکید از دستش..

🌸گلناز: ولی راست میگه ها.. اگه قراره یه ادم خوب باشه چرا باید سر از همچون جایی در اورده باشه..

فائزه: من گفتم که.. میگیم دوستش اصرار کرده بهش که برن خوش گذرونی و اونم بار اولشه.. اینجوری عاشقانه میشه.. یه پسر بی دست و پا که تو یه جای فاسد عاشق یه دختر میشه و میخواد نجاتش بده.. عین تو داستانا..

🌸گلناز:خودت داری میگی داستان.. یه کم تابلو و غیر واقعی نیست?

فائزه: نه بابا چرا غیر واقعی باشه…

 

🌸من کوتاه اومدم و به نقشه ی فائزه اعتماد کردم و به خدا سپردم ماجرارو در واقع چاره ی دیگه ای هم نداشتم جز اینکه همین فکرو پیش ببریم..
دو روز دیگه هم صبر کردم که اوضاع پیش بره و ببینیم چی میشه فائزه برای فریبرز خونه گرفته بود و بهش گفته بود دیگه لزومی نداره اینجا کار کنه به جاش قرار شده بود من یه کم پول تهیه کنم تا شریک یه فرش فروش بشه اون پیمردی که صاحب فرش فروشی بود دیگه نمیخواست بیاد مغازه برای همین مجبور بود یا شاگرد بگیره یا با کسی شریک بشه از پیشنهاد فائزه استقبال کرده بود فقط مونده بود جور کردن پول.. نمیخواستم هی تیکه تیکه از طلا و جواهرات مادر خدابیامرز امیر بردارم ولی چاره ای نداشتم.. پول زیادی بود طلاهای خودمو امیر زیاد دیده بود ممکن بود سراغشونو بگیره.. همونجور که فکر میکردم چشمم افتاد به گنجه ی قدیمی مادر شوهرم.. رفتم درشو باز کردم و تو وسایلش میگشتم یه مشت لباس و خرت و پرت.. صندوق که کامل خالی شد احساس کردم تق تق کفش صدا میده…
با تعجب چند تا ضربه بهش زدم دیدم نه انگار واقعا فضای خالیه.. برای همین بازش کردم.. چند تا ضربه محکم زدم چوب بلند شد و تونستم تهشو در بیارم.. زیرش یه خورده خرت و پرت بود با یه بقچه ای که شناختمش.. طلاهای من.. البته یه بخش دیگش.. همونا که از خونه افرا اورده بودم.. یه تیکشو گذاشته بود اینجا.. نمیدونم چرا قایمشون کرده بود اما کار خوبی کرده بود به درد الان میخورد..
🌸فوری ورداشتم و خداروشکر کردم که پیدا شدن.. اینا به اندازه ای بودن که بشه باهاشون شریک مغازه ی فرش فروشی شد.. اما دیدن اون طلاها منو برگردوند به سال های قبل.. قلبم از یاد اوری زندگی گذشته و مهم تر از همه نبود تمنای عزیزم.. به درد اومد.. نفس عمیقی کشیدم و بردم طلاهارو دادم به فائزه

🌸گلناز: اینم چیزی که لازم بود.. حالا هم کار داره و هم خونه.. دیگه بفرستش بره سراغ نازگل.. تو رو خدا خوب شیر فهمش کن.. کم سن و سال و بی دست و پاس نکنه بره اونجا و لومون بده.. یا بره بیخود و بیجهت شلوغش کنه نمیدونم.. خلاصه سفارش کن نه از این ور بوم بیوفته نه از اون ور بوم…

🌸فریبرز امشب قرار بود بره سراغ نازگل منم از استرس داشتم میمردم چون تا فردا صبح که بیاد و خبر کارشو بهمون در واقع به فائزه بده هیچ کاری نمیتونستم بکنم.. از طرفی میخواستم دلم شور نزنه که ماجرای حاملگیم عین دفعه ی قبل نشه اما بدتر فکر کردن به همین باعث شده بود دلم بیشتر شور بزنه..
سر شب بود امیر خسته و تا حدی عصبی اومد خونه میز شام اماده بود اما چیزی نخورد و رفت بالا گفت خستس..
من خیلی جا خوردم برام سوال بود که چیشده.. نمیتونستم از پله ها برم بالا.. از همون پایین صداش کردم

گلناز: امیر.. امیر جان..

از بالای پله ها خم شد و گفت

🌸امیر: جانم گلناز? بگو عزیزم

گلناز: عزیزم اومدی عصبانی شام نخوردی الانم که رفتی بالا بخوابی.. چرا نیومدی تو اتاق ما خب.. چیزی شده?

امیر: نه جانم این چه حرفیه.. عصبانی چرا.. خستم فقط پایین هم نیومدم به خاطر اینکه گفتم سر درد دارم ممکنه بخواب بشم یا خر خر کنم تو رو اذیت کنم.. واسه اون امشب بالا میمونم..

گلناز: مطمئنی نمیخوای حرف بزنیم? من فکر کنم چیزی شده ها..

امیر: نه عزیزم این چه حرفیه.. کارای بیمارستان خستم کرده.. اگه چیزی باشه بهت میگم..

🌸من با ناراحتی برگشتم تو اتاقم اما مطمئن بودم یه چیزی شده من امیر و خوب میشناختم.. اما محبور شدم بیخیال بشم و حرفی نزنم.. به خودم گفتم الان نگرانی بیشتری هست اونم نازگله…
صبح زود از خواب بیدار شدم اما امیر رفته بود.. هیچ سر و صدایی تو خونه نبود رفتم سمت حیاط دیدم فریبرز اومده و زیر درختا دارن با فائزه پچ پچ میکنن میدونستم لابد داره ماجرای دیشب و تعریف میکنه خدا خدا میکردم با گلناز تونسته باشه خوب رفتار کنه که دختره هم شک نکنه هم یه جورایی خوشش بیاد.. مجبور شدم نیم ساعتی همونجا کمین کنم تا بلاخره فریبرز لیست و از فائزه گرفت و رفت منم سریع رفتم تو حیاط اشاره کردم که فائزه بیاد.. خیلی تعجب کرد.. فکر نمیکرد بیدار باشم سریع اومد که برام تعریف کنه..

قبل از اینکه چیزی بگه یه لحظه یاد امیر افتادم و با تعجب پرسیدم

🌸گلناز: فائزه تو نمیدونی امیر چش بود? انگار خیلی دیشب عصبانی بود.. منم چیزی نفهمیدم الانم که رفته.

فائزه: والا خانوم نمیدونم اما صبحی یه نفر اومد دنبالشون با هم رفتن.. ماشین و هم نبردن..

راست میگفت ماشین تو حیاط بود سمت دیگه حیاط پارکش کرده بود.. شونه بالا انداختم و گفتم

🌸گلناز: کی بود اخه.. چی بگم والا بگذریم.. بعدا خودم ازش میپرسم.. یالا بگو فریبرز چیشد? دارم سکته میکنم..

فائزه: خانوم شیرم.. شیر… پسره بهش نمیاد اما زرنگه.. به خودش رسیده بود دیشب.. رفته اونجا.. زنه هم من هماهنگ کرده بودم که فقط اونو راه بده.. از زبون خودش میگم میگفت

ماجرا از زبون فریبرز:

🌸 اول که درو باز کردم خیلی جا خوردم فکر نمیکردم اون انقدر جوون باشه اونم تعجب کرد برای اینکه خیلی وقت بود کسی نرفته بود سمتش.. معذب شد و خودش و جمع و جور کرد.. برعکس چیزی که فکر میکردم بی حیا نبود بهش گفتم

فریبرز: سلام.. خوبی? ترسیدی درو باز کردم?

اینو که گفتم اول منو هاج و واج نگاه کرد و بعد زد زیر خنده و گفت

نازگل: بار اولته میای همچین جایی? منم نترسیدم.. جا خوردم یهو درو باز کردی..

منم خندیدم و گفتم

🌸فریبرز: انقدر معلومه که بار اولمه? ای بابا.. تو این چیزا هم که بی عرضه ام.. الان.. الان ابهت مردونم ریخت دیگه..

اون بیشتر خندید و گفت

نازگل: عجبا.. تا حالا عین تو خنگ ندیدم.. اومدی همچین جایی با من سلام علیک میکنی? ببینم تو رو چه به اینجور جاها? بهت میخوره بچه مثبت باشی.. کم سن هم که هستی . ..

شونه بالا انداختم و گفتم

🌸فریبرز: یه جوری میگی انگار خودت چند سالته.. تو هم که هم سن سال خودمی.. بعدم مردم دیگه.. مردا از اینجور جاها میان.. حالا برای من مسخره بازی در نیار وگرنه میرم میگم خوب سرویس ندادیا..

خندش خشک شد و این دفعه پوزخندی زد وگفت

نازگل: باشه.. پس سرویس میخوای.. خب بیا جلو دیگه.. بیا سرویس بگیر..

منم همونجور خشکم زدو گفتم

🌸فریبرز: از حرفم ناراحت نشو.. اینو گفتم که مسخرم نکنی.. سرویس چیه بابا من اصلا تا حالا زن از نزدیک ندیدم..

نازگل : یعنی مادر و خواهر نداری? زن ندیدم یعنی چی..

فریبرز: مادر داشتم مرد.. خواهرمم شوهر کرد و رفت.. اما زن ندیدم یعنی دستم به زن غریبه نخورده.. میدونم خنده داره.. اما امشب میخوره..

نازگل ابرویی بالا انداخت و گفت

🌸نازگل: نه بابااا عجی شیر مردی.. خب بیا اینجا بشین دیگه.. شروع کن نمیخوای مگه امتحان کنی?

با هیجان گوش میدادم به اینجا که رسید اخمام رفت تو هم و گفتم

🌸گلناز: خب این پسره ی ندید بدیدم لابد رفت سراغ خواهرم نه?

فائزه: نه خانوم میگه رفتم کنارش نشستم و خواستم بهش دست بزنم اما بعد گفتم اما تو خیلی قشنگی.. حیفه بهت دست بزنم.. اونم تعجب کردو گفت نکنه مرد نیستی? اگه قشنگم که باید ذوق کنی و خوشت بیاد.. فریبرزم گفته انقدر قشنگی دلم نمیخواد اینجوری بهت دست بزنم… تو همچین جایی.. من.. من میرم… میگه تته پته کردم و یه جوری گفتم که هول شدم و ازت خوشم اومده

خندیدم و گفتم

گلناز: البته فکر کنم ادا نبوده و واقعا دست و پاشو گم کرده چون همین جوری هم پسر سر به زیریه.. خب.. حالا نتیجه چیشد?

🌸فائزه: نتیجه این شد که باید صبر کنیم چند شب دیگه دوباره میفرستیمش.. این بارم کاری نمیکنه اما به نظر من ببرتش خونه ی خودش.. اونجا هم امادس.. چیدیم براش.. برن اونجا هم نازگل ببینه که خونه و زندگی داره پسره هم یه فضای بهتریه اگه بخوان عشق بازی کنن..

ناراحت شدم و گفتم

گلناز: نخیر.. بگو لازم نیست زیاد سریع پیش برن.. اگه چیزی بینشون شد فقط باید یه بار باشه بعد از اون فریبرز باید بگه من همینجوری میخوامت و از این حرفا.. باید ازدواج کنن.. زودتر چون هرچی بیشتر کشش بدیم بیشتر دردسر میشه.. ممکنه پسره جا بزنه..

فائزه تایید کرد و گفت

🌸فائزه: اما به نظرم خانوم شما هم به این پسره اعتماد کن وقتی میگه این کارو میکنم میکنه.. دیگه حرف زده دبه نمیکنه.. تازه نازگلم از زیبایی چیزی کم نداره.. هرچند که به خاطر موندن تو همچون جایی خیلی اسیب دیده و قیافش هم داغون شده اما بازم قشنگه فقط کافیه یه دستی به سر و روش بکشه.. بگذریم.. نگران نباشین.. بگذریم.. امروزم وقت دکتر دارین غروب بریم بیمارستان? شیفت دکتر زنان عصر بود.. امیر اقا بیمارستانه?

گلناز: نمیدونم.. تو گفتی یکی اومد دنبالش و رفت.. ممکنه کار اداری داشته باشه و نرفته باشه بیمارستان اما مهم نیست.. میریم تنها نیستم تو هم هستی دیگه..

🌸تایید کرد اما انگار میخواست بگه نمیتونه بیاد خودم از صورتش خوندم با تردید گفتم

گلناز: نمیتونی بیای? کاری چیزی داری نکنه?

فائزه: من که کار ندارم اما به مادرتون قول دادم ببرمش امام زاده.. اون بنده خدا بیشتر از همه این رپزا تنهاست شما که به خاطر شرایط نمیتونی بری پیشش نازگل خانومم که اونجوری..

🌸گلناز: باشه اشکالی نداره.. تو برو اونجا من خودم حلش میکنم.. نگران من نباش خودم میتونم با تاکسی برم..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x