رمان خان پارت 74

3.8
(14)

 

🌸گلناز

من فقط از پشت پنجره نگاهشون میکردم دو ساعتی تو اشپزخونه حرف زده بودن و الان فائزه داشت بدرقش میکرد که بره و بعد بدو بدو اومد سمت خونه وقتی اومد تو با ناراحتی و التماس نگاهش کردم و بی جون گفتم

🌸گلناز: تو رو خدا یه خبر خوب بده به خدا دیگه طاقت شنیدن ماجرا ندارما.. بگو اتفاق خوبی افتاده.. از نازگل بگو..

فائزه: خدارو شکر خبر خوبیه گلناز خانوم.. اومد.. بلاخره باهاش اومد.. این پسره با اینکه سر به زیره خوب زبون داره ها.. از اونجا اوردش بیرون والا تا تعریف منه منم باورم نشد الانم داشتم سفارشش میکردم که دیگهاینحا نیاد و اگه با من کار داشت پیغام برام بفرسته تا جای دیگه همدیگه رو ببینیم.. خانوم چشمتون روشن باشه.. نازگل خوانوم اومد خونه از اونجا نجات پیدا کرد… به خدا خیالم راحت شد راستشو بگم من یکی که اصلا هیچ جوری فکر نمیکردم که بیاد

🌸من که از خوشحالی خشکم زده بود لبخند بی جونی زدم و گفتم

فائزه: خدایاااا شکرت انگار بار دنیا رو از رو دوش من برداشتن به خدا خیلی اذیت شدم عذاب وجدان داشت منو می کشت.. خداروشکر.. فائزه به این پسره سفارش کردی گند نزنه? این بار اگه دست ازپا خطا کنیم و نازگل بو ببره دیگه باید برای ابد قیدشو بزنیما.. حواستو جمع کن پیش مامانم چیزی نگی ها.. الان پاشو بریم سر به مادرم بزنیم.. الان که خوشحالم برم ببینمش.. بیچاره خیلی وقته بهش سر نزدم..

🌸حاضر شدیم اما سفارش کردم به مامانم نگه نازگل رو پیدا کردیم میدونستم مامانم نمیتونه جلوی خودشو بگیره و همه چی رو از سر سادگیش به هم میریزه ناچار بودیم فعلا مخفی کنیم تا نازگل به خودش بیاد

دم در بودیم هر دو حاضر شدیمو منتظر ماشین بودیم که یه دفعه ماشین اردلان اومد تو خیابون ما و من متعجب از اینکه این موقع اینجا چیکار میکنه پرسیدم

گلناز: سلام.. خوش خبر باشی چیزی شده? بگو تو هم خبر خوب داری که امروزم تکمیا بشه اردلان تو رو خدا بگو..

اردلان هم به نظر خوشحال میومد و سریع پیاده شد و گفت

🌸اردلان: حالت خوبه? ببین برو تو کجا داشتی میرفتی? باید حرف بزنیم کتی هم تو راهه من میخواستم سریع خودمو بهت برسونم نرفتم دنبال کتی اما فرستادم دنبالش..

گلناز: چیشده .. جایی نمیرفتیم بیا تو.. بیا بریم بگو چیشده فائزه ماشین و رد کن بره..

با نگرانی نگاهش کردم چشمم به دهنش بود که یه حرف خوب بزنه و یه خبر خوب بده که دوباره در زدن فائزه درو باز کرد و جیغ کوتاهی کشید امیر اومده بود داد زد

🌸فائزه: وای اقا.. خوش اومدین.. خانوم.. بیا.. بیا امیر اقا ازاد شد..

من سر از پا نمیشناختم فک کنم فاصله ی ایوون تا اونجارو پرواز کردم و تا رسیدم بغلش کردم و زدم زیر گریه امیر هم بغلم کرد اما خیلی ناراحت بود من بین گریه هام گفتم

گلناز: خدارو شکر خدارو صد هزااار مرتبه شکر من میدونستم بی گناهی عزیزم میدونستم ازاد میشی وای امیر به خدا امروز به دلم افتاده بود که حل میشه

🌸امیر با ناراحتی نگاهم کرد و گفت

امیر: باشه عزیزم.. اروم باش.. عزیزم.. گلناز جان.. اروم.. من ازاد نشدم.. اردلان زحمت کشیده وثیقه برام گذاشتن چون ظاهرا رد اون زنو زدن و به زودی میگیرنش منو با وثیقه ازاد کردن و دادگاهو عقب انداختن اما فعلا از کار تعلیقم..

اردلان: پس حرف گوش دادن من فک کردم صبح ازادت میکنن سریع خودمو رسوندم به گلناز خبر بدم کتی هم تو راهه.. بنده خدا گلناز خیلی اذیت شده من دیگه میرم.. به کتی هم خبر میاد.. امیدوارم حل بشه امیر جان.. نگران چیزی نباش.. من بیش از این وقتتونو نمیگیرم.. شبتون خوش..

🌸من همونجور هاج و واج مونده بودم که چجوری اطلاعات و تجزیه و تحلیل کنم اردلان که رفت تازه فهمیدم چی به چیه احتمالا امیر از این ناراحت بود که اردلان کمک کرده بیاد بیرون اما برای من مهم نبود هیچ اهمیتی نداشت تنها چیزی که برام مهم بود ایم بود که امیر ازاد شده تازه زنه هم ردشو زدن فائزه تنهامون گذاشت که راحت باشیم امیر همونجا روی صندلی روی ایوون خودشو رها کرد و هیچی نگفت من بعد از چند دقیقه سکوت گفتم

گلناز: حالت خوبه عزیزم? گرسنه ای? بزار بگم برات یه چایی بیارم

🌸امیر: نه خانوم بیا بشین باید فوری حرف بزنیم.. من بهت گفتم اردلان و وارد ماجرا نکن گلناز.. چرا حرف گوش ندادی.. چرا سر خود کار کردی..

با ناراحتی گفتم

گلناز: عزیز من.. من بهش نگفتم عزیزم.. کتی گفت.. کتی اصرار کرد اما الانم ازش ممنونم.. مدیونشم اگه به اردلان نمیگفت و پیگیری نمیکردکه تو الان اینجا نبودی.. تازه الانم تو اصلا ازش تشکر نکردی.. چرا اخه انقد بهش بد بینی خیلی بد شد امیر…

امیر: خانومم.. من وقتی یه چیزی بهت میگم نکن.. نکن.. الانم وقتی چیزی نمیدونی نگو.. اردلان به فکر ما نیست گلناز.. من بهش مشکوکم..

🌸با چشمای متعجب بهش خیره شدم اخه چرا اردلان باید امیرو اذیت کنه اونکه خودش این شغل و سمت رو برای اون ردیف کرده بوده.

نشستم جلوی امیر و دستشو گرفتم و گفتم

🌸گلناز: امیر.. عزیزم.. چیزی هست که بخوای بهم بگی? اگه چیزی ازم پنهون کردی که من بی خبرم.. اگه دلیلی بر این داری که اردلان خواسته برات پاپوش درست کنه بگو.. اگه نه تهمت نزن.. اخه من جز تلاش این مدت چیزی ندیدم ازش تمام مدت فقط میخواست تو رو نجات بده و کلی به این و اون رو انداخت.. حتی کار رئیس سابق بیمارستان هم نیست چون اون الان سرش گرمه تازه خودش خواسته بره و یه جایگزین داشته باشه تو چی میدونی?

امیر: گلناز من جز این آدم فکرم پیش کس دیگه نرفت اون تمام مدت سعی داشت به ما نزدیک بشه.. اصلا تا اون تو زندگی ما نبود دردسری نداشتیم بعدم که دیدی چه ادمیه چجوری شبنم رو گول زد

🌸اخمام رفت تو هم و با عصبانیت گفتم

گلناز: پس اینو بگو.. تو از این ناراحتی که چرا اردلان شبنمو گرفته.. برای همین سعی داری بهش تهمت بزنی کارت خیلی زشته امیر.. کار اون نیست در ضمن شبنم خانوم خیلی از جایگاه فعلیش راضیه بهتره بدونی دختره ی پاپتی از خدا خواسته بوده که حتی تو خوابش هم نمیدید خانوم همچون خونه ای بشه البته که اردلان اون کارو کرد که از شر صبا خلاص بشه و همین روزاس اون دختره ی اب زیر کاهو بفرسته رد کارش که با کتی ازدواج کنن.. اردلان مرد خوبیه و جز کتی هم کسی و نمیخواد نه برات پاپوش درست کرده نه تو این ماجرا دست داره تو فقط بهش بد بینی.. واقعا که امیر مرده هم برات کار درست هم وقتی تو دردسر افتادی داره از جون مایه میزاره خیلی رفتارت بد بود حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکردی..

🌸گلناز: از کجا معلوم این کارارو به خاطرمن میکنه این کارارو میکنه چون میخواد تو بهش توجه کنی.. لعنای فکرشم دیوونم میکنه اونوقت تو کارت به جایی رسیده که تو خونه راهش میدی..

یه لحظه نفهمیدم چی میگه اما بعد با عصبانیت بلند شدم و خواستم چیزی بگم اما فقط پشتمو کردم و رفتم بالا… حتی حرفشم زشت بود امیر پشت سرم اومد و گفت

امیر: اردلان مرده زنبازیه گلناز.. ازش فاصله بگیر.. کاری ندارم این ماجرا به اون ربطی داره یا نه اما بیشتر از اینکه از افتادن تو این بدبختی ناراحت باشم از این ناراحتم که پای این یارو وقتی من نیستم به خونم باز شده..

🌸گلناز: بسه امیر خجالت بکش.. اگه کسی قراره خجالت بکشه اون تویی.. اون تویی که باید جواب بدی بگی اون زنه کی بوده مه کل پول بیمارستان و بالا کشیده و رفته

امیر: گلناز من از کجا بدونم? من روحمم خبر نداره باور کن من اصلا برداشت نکردم از بانک رئیس احمق بانک داره دروغ میگهههه

🌸پوزخندی زدم و رفتم تو اتاق و درو بستم حرفای بی مدرک و مسخره ی خودشو باید باور میکردم اما رئیس بانک و همه ی شاهدا دروغ میگفتن.. از اینمه در مورد اردلان بد و بیراه گفته بود اعصابم خورد شده بود من اون چشمارو دیده بودم اردلان واقعا فکر و ذهنش دنبال کتی بود.. من شک نداشتم..

من و امیر صبحشم با هم سر سنگین بودیم اما من همون اول صبح تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به خونه ی اردلان.. خیلی تشکرد کردم به خاطر تلاشش و کلی هم عذرخواهی کردم اصلا از لج امیر خیلی هم مکالمه رو طولانی کردم باید از خودش و حرفش خجالت میکشید.. سر صبحونه اصلا ندید گرفته بودمش که خودش به حرف اومد و گفت

🌸امیر: بابت دیشب.. خب.. من زیاده روی کردم عزیزم معذرت میخوام فکرم به هم ریخته نمیتونی حتی تصور کنی تو چه شرایط بدی هستم هیچی به نفعم نیست همه دارن این وسط دروغ میگن باااور کن به جون بچمون من هیچ کاری نکردم عزیزم.. من اصلا روحم از جا به جایی پول از حساب خبر نداشت اما این رئیس بانک بی همه چیز که امیدوارم به زمین گرم بخوره شهادت داده که من خودم پول و جا به جا کردم…

گلناز: باشه.. باشه ببین خودتو ناراحت نکن.. حرفتو باور میکنم من بهت اعتماد دارم.. ازت خواهش میکنم تو این شرایط که همه تنهامون گذاشتن و اردلان و کتی دارن از جون برامون مایه میزارن و کمکمون میکنن اینجوری بی رحم نباشی میدونم برات پاپوش دوختن و میدونم به همه شک داری اما بی انصاف نباش..

🌸از جاش بلند شد و اومد دست منو گرفت و گفت

امیر: خیلی اذیت شدی گلناز.. نمیدونم چرا اینجوری شد… الان باید تو ارامش پا رو پا مینداختی و استراحت میکردی هر دومون باید ذوق بچمونو میداشتیم اما اینجوری.. من امروز میرم دو سه جا سر میزنم.. فقط یه چیزی هست اونم اینه که احتنالا روزنامه ها الان که من با وثیقه ازاد شدم ممکن هزار چیز بنویسن خواهش میکنم به هیچی اهمیت نده…

گلناز: من فقط به یه چیز اهمیت میدم اونم تویی امیر.. خواهش میکنم انقدر فکر و خیال نکن..

امیر: بچمون خوبه?

🌸گلناز: ما خوبیم فقط این مشکل حل بشه من دیگه هیچی نمیخوام به خدا من به دکتر بودنت راضی بودم مسئولیت بزرگ دردسر بزرگ هم داره عزیزم قول بده وقتی حل شد یه مطب بزنی حتی از بیمارستان هم جدا شو بیا بیرون.. عین دکترای دیگه.. من نمیخوام درگیر کارای بزرگ باشی تو بلند پروازی من نمیخواستم جلوی خوشحالیتو بگیرم وگرنه از اول دلم به این سمت رئیس شدن رضا نبود..

امیر از خونه رفته بود بیرون من قدم رو میرفتم و عصبانی بودم هرچند به امیر گفته بودم ناراحت نمیشم اما روزنامه ی اون روز که اومد از ناراحتی رو به انفجار بودم

🌸فائزه: خانوم تو رو خدا اروم باششش به خدا سکته میکنی بچه بیچاره گناااه داره.. اخ خدا بگم چیکارشون کنه.. ببین خانوم اینا همه مزخرفه اصلا این روزا کی روزنانه میخونه?

گلناز: تو اخه تیتر رو ببین.. ران بزرگ در بیمارستان.. ازاد شدن اختلاص کننده.. رئیس بیمارستان پول ناپدید شده.. اینا دیگه چیه.. بی رحمانه به امیر توپیدن حتی یه روزنامه اشاره کرده که با رانت بازی و باند بازی ازادش کردن و دادگاهو به تعویق انداختن و اشاره ی غیر مستقیم به اردلان کرده تو این شهر دیگه نمیتونیم سرمونو بلند کنیم به خدا

🌸سرمو گرفتم تو دستم و روزنامه هارو دادم دستش گفتم

فائزه: ببر اینارو بسوزون به خدا.. من که سرم ترکید امیدوارم امیر ندیده باشه هرچند اگه ببینه فقط تو دل خودش غصه میخوره و به روی من نمیاره که ناراحت نشم.. برو ببین در میزنن کیه سرم رفت ای خدا یه خبر خوب باشه..

فائزه رفت و شتابان برگشت و گریه کنان گفت

فائزه: خانوم بیچاره شدیم..

🌸یه مامور پشت سرش اومد تو خونه و گفت

مامور: روز بخیر ما حکم تفتیش داریم..

گلناز: برای چی.. همسرم خونه نیست اقا.. شما دنبال چی اومدین?

مامور: خانوم همسرتون امروز باید برمیگشت و خودشو میرسوند برای دادگاه.. ازادیش موقت بود با حکم وثیقه اما صبح نیومده خودشو معرفی کن چون مساله امنیتیه سریع اقدام کردیم اگه خونه هست بگین با ما بیاد و خودش تسلیم شه..

🌸دیگه نفهمیدم چی شد فقط گفتم یا امام زمان.. صبح که امیر داشت میرفت بهم گفته بود هرچی شد مراقب خودت باش خدایا یعنی فرار کرده بود.. از حرف اینا جز این چیزی برداشت نمیشد..

از اومدن مامورا و رفتنشون چیز زیادی یادم نمونده بود چون تقریبا بیهوش شدم البته غش نکرده بودم اما چیزایی که یادم بود مبهم بود چشمامو که باز کردم سرم از درد داشت میترکید باورم نمیشد امیر با من همچین کاری کرده باشه اخه چرا باید فرار کنه..

فائزه: خانوم اردلان خان اینجاست.. حالتون اگه خوب نیست بگم بعدا باهاشون صحبت کنید راستش.. اینم تو اتاق بالا بود ..
به کاغدی که دستش بود نگاه کردم ازش گرفتم و گفتم

🌸گلناز: بگو اردلان منتظر باشه الان خودم میام
نامه رو باز کردم.. دستخط امیر بود نوشته بود:
خیلی ازت معذرت میخوام گلناز اما نمیتونم بیگناهیمو ثابت کنم دو روزه هر جا رفتم و به هر دری زدم موفق نشدم اگه الان دادگاه تشکیل بدن و زندانی بشم دیگه هیچ جوره نمیتونم خلاص بشم میدونم دارم تو رو تو موقعیت سختی میزارم اما چاره ای ندارم..

قلبم از خوندن این حرفا درد گرفت باورم نمیشد امیر با من اینکارو کرده ادامش نوشته بود
مجبورم چند وقت پنهان بشم که بتونم یه کاری کنم و یه جوری ثابت کنم بی گناهم.. دوست دارم..فقط اینو بدون که خیلی دوست دارم..

🌸با عصبانیت نامه رو مچاله کردم و از اتاق رفتم بیرون پیش اردلان
گلناز: اردلان… اردلان من نمیدونم چجوری معذرت بخوام سند تو گرو بود.. امیر در رفته.. نامه گذاشته که.. وای خدایا دارم دیوونه میشم چرا همه چی اینجوری به هم ریخت..

اردلان که حال منو دید از جاش بلند شد کتی هم اومده بود باهاش.. سریع اومد بغلم کرد و گفت
کتی: گلناز عزیزم .. تو رو خدا اروم باش فدای سرت سند ویلای اردلان بود مهم نیست.. تازه امیر برمیگرده و همه چی حل میشه
اردلان اما ناراحت بود با تردید گفت
اردلان:ایشالا که برگرده حماقتی که کرده هم برای خودش بد شده هم من.. گلناز وقتی فرار کرده تاییدی زده به این که مجرمه…

🌸گلناز: اردلااان منم عین تو.. من از تو بیشتر ناراحتم از امیری که انقدر عاقله همچین چیزی بعید بود اگه به جای طلبشون قاضی حکم مصادره اموال رو بده و تمام زار و زندگیمونو بگیرن من باید با این بچه ی تو شکم چیکار کنم.. اواره میشم… دارم سکته میکنم

کتی: همچین چیزی نمیشه گلناز ما پیش تو ایم.. به این چیزا فک نکن فقط بهم بگو امیر ممکنه کجا رفته باشه هان? ما باید قبل از پلیس پیداش کنیم.. باید باهاش حرف بزنیم.. نباید بیشتر از این جریان و پیچیده کنه با این کارش همه چی بدتر شد

🌸گلناز: من هرچی فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسه…اخه ازکجا بدونم.. خونه ی همکارا و دوستاش که نمیره لابد از شهر خارج شده.. اخه جایی رو نداره اونقدری هم پول همراهش نیست.. واقعا نمیدونم اردلان.. کتی من نمیدونم اردلان به پات میوفتم اون زنو پیدا کن.. پیداش کن و ببین ماجرا چی بوده فقط اون میتونه حلش کنه..

اردلان و کتی از من نا امید شدن در واقع مطمئن شدن که من واقعا از جایی که امیر رفته خبر ندارم وقتی اونا رفتن دستپاچه رفتم طبقه ی بالا گفتم شاید بازم یادداشتی چیزی گذاشته باشه کهکجا میره هرچی فکرمیکردم این حماقت بچه گانه از شوهر عاقل من بعید بود.. حتی منم دیگه داشتم به بی گناهیش شک میکردم.. اخه چرا باید فرار کنه…

نشسته بودم تو حیاط فائزه اومد رو دوشم شال انداخت نفس عمیقی کشیدم و گفتم
گلناز: وسایل رو جمع کردی?
فائزه در حالی که اشکش سرازیر بود گفت

🌸فائزه: جمع کردم خانوم.. اما شما مطمئنین? اخه با این اوضاع و با این شکم کجا میخواین برین خانوم?
سری تکون دادم و گفتم
گلناز: یه ماهه از امیر خبری نیست.. یه ماهه چشمم به در سفید شد.. اون زنه هم که اب شده رفته زیر زمین هر شب دارم کابوس میبینم که امیر با اون زنه فرار کرده یا تصادف کرده یا مرده.. نمیدونم کجاست..

بغضمو قورت دادم و ادامه دادم
گلناز: حتی اردلان و کتی هم دیگه باورشون شده دادگاه هم همین روزاست حکم مصادره اموال بده و بیان منو از خونه پرت کنن بیرون.. وکیل بهم گفت اماده ی این باشم..

🌸 فائزه: خانوم خدا بزرگه.. تو رو خدا اینکارو نکنید اگه الان برید..
گلناز: اگه الان برم لا اقل با پول و طلایی که برام مونده یه خونه کوچیک میگیرم و سر میکنم اما اگه بمونم همونم دیگه دستمو نمیگیره باید تو کوچه بمونم.. ول کن فائزه.. اگه برای امیر مهم بودم.. اگه این بچه مهم بود حتی اگه گوشه زندان میپوسید مارو تو همچین شرایط بدی نمیذاشت..

بریده بودم.. فقط میخواستم از اونجا برم دیگه نه شوهری برام مونده بود نه ابرویی یاد سال ها پیش افتادم که از خونه افرا فرار کردم.. اولین باری که امیرو دیدم.. یادش بخیر.. با ازدواجم با امیر حس میکردم خوش بخت ترینم..

🌸کی فکرشو میکرد روزگار جوری بچرخه که من همونجوری با همون حال بد از خونه ی امیر فرار کنم و برم جایی که دست کسی بهم نرسه.. دور از هیایو و بی ابرویی و هزار تا انگی که مردم بهمون زده بودن بچه رو که حالا پنج ماهش بود به دنیا بیارم..

فائزه: باشه خانوم چشم.. من براتون اون خونه رو میگیرم.. همونجا که گفتین..وسایل رو که نمیشه برد اونجا جا نمیشه اما هرچیزی که یادگاری بود یا با ارزش بود جدا کردم.. همین طور لباس ها فردا صبح همین که معامله جوش بخوره شما بیا سند بزن و منم وسایل و بگم بار بزنن..

🌸 گلناز: یادگاری.. هه.. چه یادگاری.. ولش کن هرچی جا نمیشه نیار.. باشه همونکارو میکنیم فقط لطفا به هیچ وجه حتی به اردلان و کتی هم نگو… نمیخوام هیچ کس اصلا خبر دار بشه..

من تو چشم به هم زدنی از اون خونه ی بزرگ و خدم و حشم نقل مکان کردم به یه خونه ی کوچیک تو محله ی متوسط و نسبتا شلوغ تهران.. چاره ای هم نداشتم چون اونقدری پول و طلا نداشتم که بخوام یه خونه ی خوب بگیرم تازه اگه اموال رو میفروختم یا همچین چیزی ممکن بود متهم بشم چون قرار بود به زودی همه ی اموال و ابرومون توسط بانک مصادره بشه..

🌸وسط وسایلا تو خونه ی جدید ایستاده بودم و زانوی غم بغلم گرفته بود که فائزه اخرین سری وسایل رو اورد و با ناراحتی گفت
فائزه: خانوم به خدا همه ی اینا میگذره و تموم میشه میره پی کارش بلاخره همه چی معلوم میشه ماه پشت ابر نمیمونه..

بین این همه مشکلات و در حالی که همه منو تنها گذاشته بودن فائزه تنها کسی بود که صادقانه پای من مونده بود حتی این اواخر حقوق هم نگرفته بود فقط برای اینکه به من کمک کنه بغلش کردم و گریه کردم..

🌸یه کم که سبک شدم گفتم
گلناز: شاید ماه پشت ابرا نمونده و ماییم که نمیبینیم نمیدونم به کی بد کردم که اینجوری دارم تاوان میدم تو زندگیم سختی زیاد کشیدم تنها چیزی که میخواستم این بود کنار امیر یه زندگی اروم داشته باشم اما ببین.. ببین روزگارمو.. منو با یه بچه گذاشت و رفت حتی یه لحظه هم فکر نکرد چه بلایی داره سرم میاره با فرار کردنش..

فائزه: خانوم جون اینا امتحان الهی … حالا شما بشین استراحت کن بچه اذیت نشه منم یه کم وسایل رو جا به جا کنم و بعدم یه کیزی درست کنم بخوریم.. برای فردا یه برنامه ی خوب دارم…

🌸گلناز: تو رو خدا تو این برنامه ی خوبت جز من کسی نباشه چون حوصله ی دیدن هیچ کس و ندارم..
فائزه: نه خانوم نگران نباش.. با هم میریم اطراف شهر تو سبزه ها یه پارکی هست.. جدیدا ساختن میشینیم از صبح یه ناهاری میخوریم حال و هوامون عوض بشه..

گلناز: اما من نگران اینم اگه پولم تموم بشه چیکار کنم خرید خونه خیلی پولمون خرج کرد.. حالا بدون پول و پس انداز خرج خورد و خوراک از کجا بیارم با این شکم باید برم کارگری.. اون وقت تو میگی بریم تفریح.. دلت خوشه..

🌸فائزه: من برای اون یه فکری کردم راستش اما روم نمیشه بگم میترسم بهتون بر بخوره با این وضع که اومدین اینجا طراحی کلاهارو هم ول کردین اما.. اما من یه چیزی میخوام بگم.. طرحارو بکشین.. من میبرم و نمیگم شما کجایی.. لا اقل در امد داشته باشی نمیشه که بی پول سر کرد

🌸یه کم فکر کردم و گفتم
گلناز: نه بابا.. اونجوری هم نمیشه بازم کتی و اردلان دنبالت میان یا اصرار میکنن که منو پیدا کنن به خدا دلم میخواد فقط بخوابم و تنها باشم حتی نمیخوام برم خونه مامانم بمونم تازه نگران اونم هستم پول ندارم بهش بدم به اون یارو پسره چی بود فریبرز هم دیگه پول نداریم بدیم نکنه به خواهرم همه چیزو بگه.. خدایا کاش جونمو بگیری خلاصم کنی..

فائزه چنگی به صورتش زدو با ناراحتی گفت
فائزه: خانوم خدااا نکنه اخه این چه حرفیه.. نگران هیچی نباش من خودم کار میکنم کمکت میکنم.. نمیزارم مشکلی پیش بیاد این همه تو به من رسیدی از روزی که اومدم کمکم کردی و من مدیونت بودم حالا میخوام جبران کنم..

🌸چیزی نداشتم که بگم بهش گفتم فعلا یه سری طرح میزنم ببر و پولشو بگیر اما به هیچ وجه کسی نفهمه من کجام نمیتونستم اجازه بدم فائزه خرجمو بده..ناچار بودم بهش سپرده بودم خبر مامانمو بگیره و فریبرز رو هم در جریان بزاره که فعلا نمیتونیم بهش پول بدیم…

بدترین روزای عمرمو میگذروندم فردا عصر که فائزه که اومد بهم سر بزنه با خوشحالی گفت
فائزه: امروز یه خبر خوب دارم و میخوام خوشحالت کنم خداااروشکر فریبرزو نازگل با هم خوبن تو همون خونه زندگی میکنن و فریبرز میگفت نازگل برای اولین باره که انقدر سر ذوق اومده میخنده و خوشحاله..

🌸گلناز: در مورد رابطشون چی میگفت? خداروشکر لا اقل این پسره پسره خوبی از اب در اومد
فائزه: میگفت از اون روزی که بار اول تو اون جهنم همو دیدن خیلی بهتره میزاره بهش نزدیک بشه اما رابطه ندارن.. فریبرزم گفته من نمیخوام بهت دست بزنم که بدونی برای این چیزا نمیخوامت..

کاش همش اینجوری خبر خوب میگرفتم و خیالم راحتی میشد لبخند کمرنگی زدم و گفتم
گلناز: همه چیز رو به راه باشه برای نازگل و مامانم من برای خودم چیزی نمیخوام.. تازه تو فکرم ببینم اوضاع بهتر شده از اینجا هم برم یه روستایی چیزی.. بشم همون چیزی که بودم لابد خیلی به خودم مغرور شدم و خیال کردم کسی ام شاید اون روزا با شبنم اون مدلی رفتار کردم و تو دلم بهش تهمت زدم اینم جوابشه خدا گفت یادت نره کی بودی برگرد همونجا که بودی.. خب چوب خدا صدا نداره که

🌸فائزه: وا خانوم این حرفا چیههه.. اون شبنم که واقعا هم اب زیرکاه بود تازه شما جز خوبی که دحقش کاری نکردی تازه اون الان خودش دم در اورده و افتاده به جون اردلان..

با تعجب نگاهش کردم و گفتم
گلناز: یعنی چی? چیکار کرده مگه?
.

با تعجب نگاهش کردم و گفتم
گلناز: وا مگه چیکار کرده? اردلان که گفته بود یه چیز سوری بوده که از شر صبا خلاص بشه الانم که خیلی وقته صبا رفته طلاق هم گرفتن دیگه شبنم باید بره پی کارش البته اردلان گفته بود بهش پول میدم و رسیدگی میکنم اما اصلا ازدواجی در کار نبود که..

🌸 فائزه: والا الان که یه جور دیگه شده ماجرا کتی خانوم و دیدم اون بهم گفت که اون دختره ی ورپریده همون اولا اردلان و گول زده و باهاش رابطه داشته الانم حاملس…

من خیلی جا خپردم و چنگی به صورتم زدم و گفتم
گلناز: خدایا توبه.. این دیگه چه دختر بی ابروییه.. این وسط فقط یه نفر اسیب میبینه اونم کتیه.. چون درسته به روی خودش نمی اورد اما یه جورایی دلش به اردلان گرم شده بود.. خدا بخیر کنه تو رو خدا دیگه اینجور چیزارو تعریف نکن من اعصابم نمیکشه اصلا…

🌸فائزه اه عمیقی کشید و حرفی نزد بهتر که چیزی نگه من به اندازه ی خودم درگیری داشتم میخواستم فقط از همه کس و همه چیز دور باشم این چند وقت بیشتر از همه چیز به افرا فکر میکردم درسته من حق داشتن از خونش فرار کنم اما تو دلم به گردش روزگار فکر میکردم و هی عذاب وجدان داشتم که نکنه چون یه جورایی باعث مرگ اون خدابیامرز شدم بعد این همه سال زندوین به هم ریخته.. اگه فرار نمیکردم اگه تو روستا مونده بودم این اتفاقا نمیوفتاد

یه ماه دیگه هم گذشت بچم دیگه شیش ماهش بود و من با یه شکم گنده کم میخوردم و کم میپوشیدم که این بدترین روزای عمرم سر بشه و با به دنیا اومدن بچه یه امیدی به زندگیم بیاد بی هیچ خبری از امیر.. فائزه هم جای دیگه مشغول شده بود و کمتر میرسید به من سرد بزنه

🌸خداروشکر خبر داشتم اوضاع مامانم خوبه و نازگل هم روبه راهه هرچند مامان هنوز خبر نداشت نازگل رو پیدا کردیم و اما بازم یه جوری سر میکرد منم که طراحی هارو میفرستادم تنها کاری بود که از دستم بر میومد تا این که اون روز در خونه رو زدن.. به هوای اینکه فائزه اومده درو باز کردم اما با دیدن کتی سر جام خشکم زد

با ناراحتی بهم نگاه کرد و بعد بغلم کرد و گفت
کتی: خیلی .. خیلی بی فکری گلناز.. اخه این چه کاری بود که کردی? تو میدونی من چه قدر دنبالت گشتم? حتی به فائزه هم هرچی گفتم و قسم دادم نم پس نداد.. دیگه نا امید شده بودم که پیدات کنم.. اما بلاخره گیرت اوردم.. چرا اینکارو کردی? مگه ما دوست نبودیم?

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
4 سال قبل

خیییلی ممنون🤗😇😉😀😁😘😍 وااای امیدوارم ایندفعه دیگه بچه گلنازصحیح و سالم به دنیا بیاد و هیییچ اتفاقی براشوون نیوفته○ شوهره اولش که اونجور•بچه/دختر/ اولش هم با اون اتفاق فکرمی کنه مرده• بچه دومش هم اونطور به دنیا اومد،مرد•••• حالانمیدونم بعدچندسال؟! بچه دارشود کاش همین یه بچه براش بمونه○○○
گلناز بیچاره بینوا خیییلی گناه داره😕😯

نیوشا
4 سال قبل

میشه لطفن🙌 ادامه این رمان بزارید○ به نظره شخصی من تا الان که این از بعضی رمانها خیییلی قشنگتر بوده♡☆○○

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x